نويسنده: دكتر محسن جهانگيري




 

نظر به اينكه مطالعه ي احوال، معرفت آثار و شناختن معاشران و دوستان و دشمنان يك فيلسوف ما را كمك مي كند تا هر چه بهتر و زنده تر به انديشه اش پي ببريم و به فلسفه آگاه گرديم، كه فيلسوف راستين آن طور كه مي انديشد زندگي مي كند و نحوه ي رفتارش تجسّد انديشه و تمثّل حكمت اوست، بنابراين، ‌بر آن شدم تا مقاله اي تحت عنوان « زندگينامه ي اسپينوزا » بنويسم. چون در اين موضوع به فحص و مطالعه پرداختم مطالب كثيري گرد آمد، ‌آن قدر كه يك مقاله گنجايي جميع آن مطالب را نداشت؛ و مصلحت بر آن ديدم كه آن را در دو قسمت جداگانه ترتيب دهم.
قسمت اول شامل مطالب زير است: وضع خانواده و تولّد، دوران پرورش و آموزش و عشق و مطالعات و تحقيقات، ارتداد و محكوميّت و اخراج از جامعه ي يهود، بي مهري خانواده و سرزنش دوستان و حمله ي دشمنان، ‌تبعيد از آمستردام و مسافرت هاي او، ‌مرگ او، فرهنگ گسترده و سعّه ي دانش او، و مذهب و مشرب فلسفي او. شايسته ي گفتن است كه به اقتضاي عنوان مقاله اكنون در خصوص فلسفه ي او سخني نخواهم گفت، مگر به ايجاب مقام و اقتضاي مقال، آن هم به اجمال و اشاره.

خانواده و تولّد او

باروخ ( بنديكت ) اسپينوزا در 24 نوامبر 1634 (1) يا 1632 (2) در كشور هلند و در شهر آمستردام در خانواده اي سرشناس و متموّل به نام « اسپينوزا » از پدري به نام ميخائيل (3) و از مادري به نام « حناه دبوراه » (4) به دنيا آمد. نياكانش ماروني (5) و خانواده اش از يهوديان « سفرديك »، (6) يعني پرتقالي - اسپانيايي (7) بودند كه پس از شكست مسلمانان در اسپانيا و سقوط غرناطه در سال 1492 به دست فرديناند آزادي و آسايشي را كه در تحت لواي اسلام به دست آورده بودند، ‌از دست دادند و دچار بلاي سخت فشار محكمه ي تفتيش عقايد شدند. اين محكمه آنان را وادار مي كرد يا غسل تعميد دهند و به دين مسيح درآيند و يا از مال و منال خود دست بردارند و راهي شهر و ديار ديگر شوند. اكثريت شقّ دوم را پذيرفتند و به آرزوي يافتن پناهگاهي از اسپانيا بيرون آمدند و به مصايب سختي مبتلا شدند؛ عدّه اي در كشتي نشسته به مقصد بندر ژن و ديگر بنادر ايتاليا به راه افتادند؛ در اين بنادر از ورودشان جلوگيري شد و در حالي كه آنان با تنگدستي و بيماري سخت و فزاينده دست به گريبان بودند خود را به سواحل آفريقا رسانيدند؛ ‌امّا اكثرشان كشته شدند، ‌زيرا بوميان چنين پنداشتند كه آنها جواهرات بلعيده اند.
عدّه اي ديگر هزينه ي سفر كلمب را پرداختند، ‌تا مرگ اين دريانورد بزرگ مسكن جديدي برايشان بيابد، ‌كه از سرنوشتشان خبري به دست نيامد؛ بالاخره، ‌عدّه ي كثيري از آنها با كشتي هاي كم دوام آن عصر روي اقيانوس اطلس، در ميان دو كشور انگلستان و فرانسه، كه هر دو با آنها دشمني داشتند، به اميد يافتن جاي سكنايي به دريانوردي پرداختند، تا از خوش آمد روزگار سرانجام به سرزمين كوچك هلند كه مردماني بلند همّت داشت رسيدند و در آنجا پذيرفته شده و سكنا گزيدند و بدين ترتيب از دربدري و آوارگي نجات يافتند و در سال 1598 نخستين كنيسه ي خود را در آمستردام برپا ساختند. خانواده ي اسپينوزا از جمله ي اين پذيرفته شدگان بودند و چنان كه گفته شد، ‌از خانواده هاي سرشناس بودند؛ رييس خانواده در جامعه ي يهود آمستردام اعتبار و احترام خاصي داشت. (8)
پدر اسپينوزا هم بازرگاني موفق و از معتمدان جامعه ي مذكور بود؛ چهار بار به رياست كنيسه و يك بار هم به رياست مدرسه ي عبراني آمستردام نايل آمد. (9) او دو بار ازدواج كرد كه نتيجه ي ازدواج اول دو دختر بود كه ربكا (10) و ميريام (11) ناميده شدند و ثمره ي ازدواج دوم يك پسر بود كه باروخ اسپينوزا نام گرفت. باروخ فيلسوفي بلند آوازه گرديد و نام خانواده را براي هميشه جاويدان ساخت.

دوران پرورش، آموزش، عشق و مطالعات و تحقيقات او

اسپينوزا كه از خانواده اي ديندار بود با آداب ديني بار آمد و چون به سن تحصيل رسيد به مدرسه ي عبراني آمستردام به نام يشيباه (12) فرستاده شد و در آنجا تحت نظر منسح بن اسرائيل (13) ربيّ بزرگ و نامدار يهود و استاد زبردست كابالا، (14) و نيز ساول مورتريا، (15) فاضل معروف و تلمود ( كتاب ديني معروف يهود ) شناس سرشناس و مدرّس وارد و ماهر كابالا، به آموختن زبان و ادبيات عبري پرداخت و به مطالعه ي رموز و اسرار تلمود و كابالا و متن تورات و تفاسير آن اشتغال ورزيد. در نتيجه ي اين تعلّم و اشتغال، ‌ذوق تحقيق در طالب مستعدّ و شائق كنجكاو پديد آمد و با شور و شوق فراوان برآن شد، ‌تا در خصوص عقايد ديني و سرگذشت قومش به كاوش و پژوهش بيشتري بپردازد؛ به جدّ به خواندن و مطالعه ي آثار و مكتوبات فيلسوفان و متكلّمان بزرگ يهود، از قبيل موسي بن ميمون، لوي بن جرسون، (16) ابراهيم بن عزرا (17) مفسّر مشهور تورات، ‌هاسداي كرسكاس، (18) سليمان بن جبريل (19) و موسي قرطبي، شارح فلسفي كابالا، ‌پرداخت (20) و از آنها چيزها آموخت و دايره ي معلوماتش بيش از پيش وسعت يافت. امّا به خوبي دريافت كه اين همه معلومات روح كنجكاوش را ارضا نمي كند و در حلّ مشكلات فكري اش و نيز در توفيق متناقضات و تقريب مستبعدات عهد عتيق به كار نمي آيد. به نيكي مشاهده كرده بود ابن ميمون، آن داناي بزرگ يهود، بعضي از سؤالاتي را كه خود پيش كشيده است بي جواب گذاشته و گذشته است و در كتاب دلالة الحائرينِ وي حيرت بيش از دلالت است. همچنين به خوبي فهميده بود كه ابن عزرا، آن مفسّر نامي تورات هم از حل اغلب مسايل دين يهود عاجز مانده است.
به اين جهت هر اندازه كه بيشتر به مطالعه و انديشه مي پرداخت شك و ترديدش نسبت به دين كهن افزايش مي يافت و جزميّاتش به ظنّيات و احياناً به شكيّات مبدل مي گشت و به شك و حيرت و التهاب و اضطرابش افزوده مي شد. از اين رو، تصميم گرفت تا زبان لاتين را - كه به بهانه ي آميخته و آلوده بودنش به كفر و هرطقه، در برنامه ي مدرسه ي جامعه ي يهود گنجانده نشده بود - بياموزد تا شايد بدين وسيله با دنياي ديگري از علم و فرهنگ آشنا شود، دايره ي معلوماتش وسعت يابد، ‌ذهن كنجكاوش ارضا شود، از شك و حيرتش بكاهد و بالاخره روح مضطربش آرام گيرد. براي اين مقصود، ‌او نخست پيش يك معلّم آلماني رفت و مقدّمات اين زبان را از وي آموخت و بعد به خانه يا مدرسه ي وان دن انده، پزشك سرشناس هلندي راه يافت. (21) وان دن انده، مدرّسي توانا، متفكّري آزاده و عالمي متبحّر بود، امّا نوعي الحاد داشت و بي پروا به انتشار افكار ملحدانه و ضدّ ديني خود مي پرداخت و از عقايد ديني امّت ها و نظام سياسي دولت ها به شدت انتقاد مي كرد. به همين جهت متّهم شد كه علاوه بر زبان لاتين و رياضيّات چيز ديگري به شاگردانش تعليم مي دهد و در روح جوانان بذر بي ديني و كفر و الحاد مي كارد و گمراهشان مي سازد. به همين جهت است كه كولروس، نويسنده ي شرح حال اسپينوزا مدرسه ي وي را در مدرسه ي شيطان مي نامد و مي نويسد كه اسپينوزا در اين مدرسه جز لاتين چيزهاي ديگري آموخت. (22) بالاخره وان دن (23) بر اثر اين اتهامات به ناچار خاك هلند را ترك گفت و به فرانسه مهاجرت كرد كه در آنجا هم به اتهام توطئه عليه پادشاه فرانسه محكوم و به دار آويخته شد. (24) خلاصه، اسپينوزا در محضر اين استاد علاوه بر زبان لاتين، رياضيّات، فيزيك، شيمي، مكانيك، هيئت و طبّ آن روز را فراگرفت و به حكمت مدرسه به ويژه فلسفه ي توماس آكويناس (25) و فلسفه ي دكارت آگاهي يافت (26) و مسلّماً ‌از افكار ضد ديني استادش نيز مطلّع و احتمالاً متأثر گرديد.
استاد دختري زيبا و فريبا و بسيار هوشيار، امّا نه بسيار زيبا، به نام كلارا ماريا (27) داشت كه در غياب پدرش به شاگردان زبان لاتين و موسيقي مي آموخت. اسپينوزا به كلاراي نوجوان دل باخت، امّا دخترك، كه بيشتر به زر و زيور مي انديشيد تا علم و هنر، عشق اسپينوزا را كه جز حكمت و فضيلت سرمايه اي نداشت، ‌ردّ كرد و به هم درس و رقيب او به نام كركرينگ (28) كه از مال و منال برخوردار بود و توانسته بود با اهداي يك گردن بند مرواريد پربها نظرش را به خود جلب كند، دل بست و سرانجام در سال 1671 با وي ازدواج كرد. (29)
برابر گزارش كولروس، (30) نخستين نويسنده ي شرح حال اسپينوزا، چون او در عشق كلارا شكست خورد الهيّات را كنار گذاشت و وقت خود را يكسره وقف مطالعه ي طبيعيّات كرد و جهت آشنايي با طبيعيات جديد به مطالعه ي نوشته هاي برونو (31) متفكّر متهوّر و سركش ايتاليايي پرداخت و از وي چيزها آموخت كه بلاشك در ابداع نظام فلسفي اش مؤثر افتاد. زيرا بنياد انديشه ي برونو وحدت بود، به اين معني كه كل واقعيّت در اصل و ذات و علت واحد است و خدا با اين واقعيّت يكي است. همچنين در نظر وي ذهن و ماده يك چيز است و هر جزئي از واقعيت مذكور از دو جزء مادي و نفساني تركيب يافته است كه از هم جدا نمي شوند. بنابراين، منظور از تأمل فلسفي، درك وحدت در كثرت و ذهن در ماده و ماده در ذهن و نيز كشف تركيبي است كه متضادات و متناقضات در آن بهم پيوسته، ‌ملتئم گشته و متحد شده اند.
همچنين منظور از آن وصول به حد اعلاي معرفت وحدت كلّي است كه با عشق به خدا برابر است. (32)
براي اهل فلسفه پيداست كه هر كدام از اين اصول، فصلي از نظام فلسفي اسپينوزا را به وجود مي آورند و نيز، همان طور كه هارولد هوفدينگ توجه داده، محادثه ي كوتاهي كه در رساله ي مختصره ي اسپينوزا در خصوص خدا، ‌انسان و سعادت او آمده، آشكارا يادآور افكار برونوست، (33) اگر چه او در آثارش، ‌به حسب خلقش كه كمتر از اشخاص نام مي برد، ‌از برونو هم نامي نبرده و يادش نكرده است.
شايسته ي ذكر است كه با اينكه افكار اسپينوزا با انديشه هاي برونو همانند است، ‌خلق و خويشان با هم چندان مشابه نيست. برونو در عصيان و طغيان راه افراط مي پيمود و در تظاهر به زندقه و هرطقه بسيار متجرّي و متهوّر مي بود و اضطراب و التهابش هم بيش از اندازه مي نمود؛ چنان كه او خود اعتراف كرده است، برف كوه هاي قفقاز هم نمي توانست آتش سوزانش را خاموش كند. او دچار تحيّري حيرت آور گشته بود، و همواره از سرزميني به سرزميني ديگر و از آييني به آيين ديگر روي مي آورد و از همان دري كه وارد شده بود خارج مي شد. سرانجام محكمه ي تفتيش عقايد به كفر و الحاد محكومش كرد و زنده در آتش سوزانده شد. (34)
امّا اسپينوزا، برخلاف وي، روحي مطمئن و آرام داشت و در راه و روشي كه برگزيده بود استوار مي بود. زيرا، چنان كه در آينده به درازا گفته خواهد شد، ‌چون او از جامعه ي يهود رانده شد ديگر به هيچ دين و مذهبي روي نياورد و انديشه ي برگشت به دين كهن را هم به خود راه نداد و در اظهار عقايد و انتشار آثارش نيز راه احتياط پيمود و خود را بي مورد به مخاطره نينداخت؛ و لذا اگر چه مورد اذيت و اهانت واقع شد، ولي بالاخره با مرگ طبيعي از دنيا رفت.
خلاصه، اسپينوزا در همين موقع كه به مطالعه ي نوشته هاي برونو اشتغال داشت، يا كمي بعد از آن، با افكار و آثار دكارت، ‌كه مي خواست با روش رياضي براي هر چيز دليل روشن و متمايزي بيابد، ‌آشنا شد و راه و روش او را درست تشخيص داد و در نظام فكري او به تأمّل پرداخت، به اصول آن آگاهي يافت و كتابي در بيان اصول فلسفه ي دكارت نگاشت كه پيش از همه ي آثارش انتشار يافت، ولي او، برخلاف مشهور، چنان كه در آينده خواهد آمد، دكارتي نبود و بنياد انديشه اش با اصول فلسفه ي دكارت متفاوت است.

ارتداد، محكوميت و طرد او از جامعه ي يهود

بالاخره، تأمّل او در فلسفه هاي متنوع و آشنايي اش با افكار متفكّران دوران نهضت، به ويژه انديشه هاي آزاد و ضد ديني آنان، در وي اثري شديد و عميق گذاشت، عقايدش به الهيّات كهن و اركان دين يهود و آداب كنيسه سست شد، ‌بتدريج از رفت و آمدش به كنيسه كاست و احياناً به گفتن سخنان آميخته به زندقه و پراكندن انديشه هاي آلوده به هرطقه پرداخت، (35) كه شنيدنش اهل ايمان به ويژه مؤمنان و اولياي دين يهود را، ‌بحق، نگران و هراسان مي ساخت، زيرا كه كفريّاتش بسيار سهمگين مي نمود و علاوه بر اينكه اركان ديانات، ‌خاصه پايه هاي دين يهود را متزلزل مي ساخت، ‌موقعيت سياسي و اجتماعي جامعه ي يهود آمستردام را كه با وجود نداشتن مملكت و دولت مخصوص به خود، تازه از بركت وحدت كلمه و از اثر مهمان نوازي و محبّت مردم هلند، ‌از آوارگي و دربدري نجات يافته بودند، ‌به مخاطره مي انداخت، ‌و اظهاراتش در داخل كنيسه باعث تشتّت كلمه و تفرقه مي گرديد، ‌به ويژه كه به افكار ضد ديني اش رنگ دين مي زد تا مگر بتواند عقايدش را با باطن عهد عتيق و روح ملّت ابراهيم سازگار بنمايد. گذشته از اين، چنان كه اشاره شد، ‌كفريّات او تنها عليه دين يهود نبود، ‌بلكه جميع اديان، ‌از جمله دين مسيح، يعني دين رسمي و حاكم مردم هلند را كه ميزبانان و به عبارتي ولي نعمتان يهود بودند، ‌نيز تهديد مي كرد. شنيدن آن از يك يهودي - با توجه به اينكه كمي پيش از او، يهودي ديگري به نام آوريل آكوستا (36) به گفتن اين نوع سخن تجرّي كرده و وجدان ديني مؤمنان را جريحه دار نموده بود (37) - ملّت مسيحي هلند را بحق به قوم يهود بدبين مي ساخت و براي جامعه ي كوچك و پناهنده يهود آمستردام نتيجه ي خوبي نداشت.
از اينجاست كه شيوخ قوم يهود و اولياي كنيسه وضع اسپينوزا را براي جامعه ي خود بلايي عظيم و خطري جدّي تلقي كردند و در برابر آن بيكار ننشستند، ‌به چاره جويي پرداختند، ‌تا هر چه زودتر و به هر وسيله ي ممكني اعمّ از ملايمت و تطميع و خشونت و تكفير جلوي خطر را بگيرند تا مگر بلاي رسيده به خير بگذرد. محكمه اي تشكيل دادند و اسپينوزاي جوان را كه در آن هنگام بيش از بيست و چهار سال نداشت به اتهام كفر و الحاد بدانجا كشاندند. بدين ترتيب مي بينيم انسان هايي كه به بهانه ي بي ديني يا بد ديني در محكمه ي تفتيش عقايد اسپانيا محكوم و در تحت فشار آن دربدر شده بودند، ‌خودشان به تشكيل محكمه ي تفتيش عقايد پرداختند تا آنان نيز بدين وسيله انساني را محكوم و دربدر سازند؛ خلاصه، محكمه ي مورد بحث در بيست و هفتم جولاي 1656 تشكيل شد.
نخستين سؤال اعضاي محكمه از متّهم اين بود كه آيا راست است كه او به دوستانش گفته است كه: جهان ماده به منزله ي بدن خداوندست. فرشتگان زاده ي خيالات اند. نفس همان حيات است و عهد عتيق در خصوص خلود نفس چيزي نگفته است ؟. (38)
از پاسخ هايي كه اسپينوزا داده خبري نرسيده و اثري در دست نيست و اين، برخلاف اظهار تأسف بعضي، هرگز سزاوار تأسف نيست، زيرا به احتمال قوي جواب هاي وي به اعضاي محكمه، همان است كه او بعدها با صراحت و شهامت در برابر استيضاح و استفهام متكلّمين يهودي و مسيحي، راجع به مسايل فوق اظهار كرده و در كتاب ها و نامه هايش نوشته و انتشار داده است.
بالاخره، چنان كه اشاره شد اعضاي محكمه نخست با وي ملايمت كردند و به تطميعش پرداختند و پيشنهاد كردند كه اگر، ‌ولو به ظاهر، ايمان و وفاداري اش را به كنيسه حفظ نمايد، يعني به دين تظاهر نمايد ولو اينكه در واقع بدان ايمان نداشته باشد، ‌ساليانه پانصد فلورن به وي خواهند داد.
امّا او چنان كه شايسته ي يك فيلسوف است، ‌از قبول اين پيشنهاد خودداري كرد، ‌زيرا آن مستلزم نوعي سكوت بي مورد بود و نوعي نفاق و دورويي به دنبال داشت و اين برخلاف حكمتش مي بود. (39)
خلاصه، چون دادرسان ديني مشاهده كردند كه او در الحاد و بي ديني پافشاري مي كند و بيش از حد سرسختي نشان مي دهد تكفيرش را جدّي گرفتند و به كفر و زندقه محكومش كردند و عليه وي لعنتنامه اي نوشتند و آن را در مركز جامعه ي يهود آمستردام، ‌در حضور بزرگان اين قوم و با بودن خود اسپينوزا، ‌با جميع تشريفات خاص دين عتيق و آداب كنيسه خواندند. در آغاز صداي بلند بوقي بزرگ شنيده شد كه به تدريج روي به ضعف نهاد، ‌ضعيف و ضعيف تر گرديد تا بالاخره به خاموشي گراييد و پايان پذيرفت؛ چراغ هايي هم كه در شروع تشريفات مجلس را منوّر و روشن ساخته بودند يكي پس از ديگري خاموش مي شدند تا اينكه سرانجام همه خاموش شدند و مجلس در تاريكي مطلق فرو رفت و اين نشانه ي مرگ روحاني شخص مُكفّر و ملعون بود.
شايسته ي ذكر است كه لعنتنامه ي اسپينوزا در نوع خود بسيار غليظ و شديد بود و حكايت از آن داشت كه اقوال و اعمال ضدّ ديني اش به شدت احساسات اولياي دين را جريحه دار كرده و خشم و نفرتشان را برانگيخته است.
صورت لعنتنامه چنين است: « شيوخ شوراي روحاني بدين وسيله اعلام مي كند كه چون به عقايد و اعمال شرّ باروخ اسپينوزا اطمينان كامل پيدا كردند به طرق گوناگون و مواعيد متنوّع كوشيدند تا او را از اين راه بد برگردانند و به راه راست هدايت كنند امّا از ارشادش عاجز ماندند.
به علاوه، روز به روز به كفريّات خطرناكش، كه با گستاخي در ميان مردم پراكنده مي سازد، ‌تيقّن بيشتري يافتند و بسياري از اشخاص قابل اعتماد در حضور اسپينوزاي مذكور به اين امر شهادت دادند؛ در نتيجه او كاملاً مقصر و مجرم شناخته شد. بنابراين، ‌موضوع دوباره در حضور شيوخ شوراي روحاني مطرح گرديد و به دقت مورد رسيدگي قرار گرفت و اعضاي شورا به اتفاق آراء موافقت كردند تا لعنش كنند واز قوم اسرائيل طردش سازند و از اين ساعت با لعنتنامه ي زير ملعونش خوانند: به حكم فرشتگان و به فتواي اولياي دين، ما با رضايت و موافقت جامعه ي ديني، در حضور اسفار مقدّس، كه در آن ششصد و سيزده حكم مكتوب است، باروخ اسپينوزا را تكفير مي كنيم، ‌طردش مي نماييم و لعنش مي فرستيم، با همان لعنتي كه اليسع (40) فرزندانش را لعنت كرد و در كتاب احكام نوشته شده است. ما در شب و روز، در خواب و بيداري و در حال خروج و دخول، او را لعنت مي فرستيم.
خداوند هرگز او را نبخشايد و نپذيرد، ‌آتش خشم و غضبش او را بسوزاند، جميع لعنت هايي را كه در كتاب احكام مكتوب است بر وي نازل كند، ‌نامش را از آسمان بزدايد، به علت عمل زشتش از جميع اسباط اسرائيل جدا سازد، بار گناهش را با نفرين هاي سماوات كه در كتاب احكام مذكور است سنگين سازد و امروز همه ي مؤمنان به خداوند و فرمانبرداران فرمانش آمرزيده شوند. بدين وسيله به اطلاع همه مي رسانيم كه هيچ كس نبايد با وي سخن گويد، هيچ كس نبايد با وي مكاتبه نمايد، ‌هيچ كس نبايد برايش كاري انجام دهد، هيچ كس نبايد با وي در زير يك سقف بماند، ‌هيچ كس نبايد چهار ذراع به وي نزديك گردد و هيچ كس نبايد نوشته اي را كه او املاء يا انشاء كرده است بخواند ». (41) متفكّر آزاد انديش و محقّق مستعدّ پركار به اين صورت و به اين شدت تكفير شد و مطرود مطرودان قرار گرفت. امّا او در برابر اين تكفير و توهين ابداً ضعف نشان نداد، ‌هرگز خم به ابرو نياورد و هر چه مصمّم تر مقاومت ورزيد، ‌به تصميم شورا وقعي ننهاد و ايذا و آزار قومش را به چيزي نگرفت، زيرا او حكيمي بزرگ بود و به اقتضاي حكمتش بايد خطاكاران و نادانان را ببخشد، ‌به داده رضا دهد و گره از جبين بگشايد و بداند كه آنچه ظاهراً بدبختي مي نمايد در واقع و در نظام كل عالم بدبختي نيست، چرا كه او به سختي پاي بند عقل بود و عقل به اشياء از نقطه نظر سرمديّت مي نگرد. (42) همچنين حكمتش ايجاب مي كند كه در برابر حوادث، ولو بسيار ناگوار باشد، ‌مقاومت ورزد، ‌پايدار بماند و قدرت نمايي كند و بالاخره از جميع پيش آمدها با خوش رويي استقبال نمايد، چرا كه به نيكي مي داند كه جريان همه ي امور برابر فرمان ازلي خداوند است (43) و فضيلت همان قدرت است. (44) لذا او پس از شنيدن حكم تكفير و اطلاع به مفاد لعنتنامه در نهايت متانت و با كمال خونسردي گفت: اين مرا به هيچ چيزي جز آنچه بايد انجام دهم وادار نمي كند. (45)
برخي احتمال داده اند كه اگر منسخ بن اسرائيل، معلّم او و پيشواي روحاني قاطبه ي يهود آمستردام در اين شهر مي بود، مي توانست براي سازش وي با اولياي دين و شيوخ كنيسه راهي بيابد، ‌امّا از قضا اين ربيّ بزرگ در آن هنگام در لندن به سر مي برد و مي كوشيد تا كرومول را ترغيب كند كه مرزهاي انگلستان را به روي قوم يهود بازگرداند. (46) بايد گفت سرنوشت چنين بود يا به گفته ي خودش ضرورت ايجاب مي كرد كه او محكوم و مطرود گردد و از آن گريزي و گزيري نبود.

بي مهري خانواده، سرزنش دوستان و حمله ي دشمنان

اظهارات ضدّ ديني و بي اعتنايي اش به احكام دين كهن و آداب كنيسه حتي پيش از محكوميّت رسمي باعث شده بود كه خانواده و بعضي از دوستانش او را ترك گويند. مادر اسپينوزا در سال 1638 (47) يعني هيجده سال قبل از اين واقعه مرده و سخنان ضدّ ديني او را نشنيده، اين همه گرفتاري و خواري فرزندش را نديده بود. امّا پدرش با اينكه دو سال پيش از تاريخ محكوميّت او يعني در سال 1654 از دنيا رفته و جريان محكوميّت رسمي او را مشاهده نكرده بود (48) ولي كفريّات او را از پيش شنيده بود و از آنجا كه او خود از اولياي دين يهود و از معتمدان اين قوم به شمار مي آمد و آرزو داشت كه يگانه پسرش باروخ اسپينوزا هم روزي از عالمان بزرگ و از حاميان و مبلّغان دين يهود گردد، ‌چون برخلاف آرزويش او را از منتقدان و مخرّبان دين مذكور يافت، ‌با كمال نوميدي و در نهايت بي مهري از وي روي برگردانيد. (49) يگانه خواهرش « ربكا » (50) ( ميريام خواهر ديگرش پيش از مرگ پدر در گذشته بود ) نيز پس از مرگ پدر كوشيد او را به اتّهام ارتداد و كفر از ارثيه ي ناچيز پدري محرومش سازد. امّا اسپينوزا در برابر اين ظلم و تعدّي ساكت ننشست، به محكمه شكايت برد و براي احقاق حق خود از قوانين هلند استمداد جست و عاقبت خواهرش را محكوم كرد، ‌ولي پس از محكوم ساختن او با طيب خاطر جميع سهم الارث خود را به وي بخشيد (51) و به روايتي فقط يك تختخواب براي خودش برداشت. (52)
شايد در اين وقت بود كه او براي امرار معاش يا گسترش فرهنگ و توسعه ي معارف در مدرسه ي وان دن انده به كار تدريس پرداخت. (53) بعيد نيست دليل امكان تدريس اسپينوزا در مدرسه ي مذكور اين بوده باشد، كه در آن وقت هنوز دادگاه ديني و شوراي روحاني جامعه ي يهود رسماً به ارتداد و كفرش رأي نداده بوده است، امّا پس از اينكه رسماً و علناً باتشريفات خاص مذكور تكفير و از جامعه ي يهود رانده شد موج اعتراض و انتقاد شدت و حدّت يافت، ‌همكيشان سابق و اغلب ياران و دوستان و برخي از شاگردانش آشكارا زبان لعن و طعن و اعتراض بر وي گشودند و به اتهام الحاد و ارتداد دشنامش دادند و به مذمّت و ملامتش پرداختند، كافر، ملحد، ‌بي دين و احياناً‌ انسان پست، ‌كرم ناتوان و فريفته ي شيطانش خواندند، (54) آزارش را جايز بلكه واجب دانستند و حتي قصد جانش را كردند؛ در شبي در يكي از خيابان هاي آمستردام، ‌متديّن متعصبي، براي اثبات تديّن خويش، شايد هم به اميد پاداش اخروي، ‌به قصد كشتنش به وي حمله كرد، امّا او خود را كنار كشيد و از محلّ حادثه گريخت و با اندك جراحتي كه گردنش برداشته بود از مرگ نجات يافت. (55)

تبعيد و مسافرت هاي او

امّا نه تكفير اولياي دين، نه مذمّت و ملامت همكيشان، نه بي مهري خويشان، نه اعراض و ادبار ياران و نه زخم دشنه ي متعصبان، هيچ يك او را از آزاد انديشي و رك گويي باز نداشت و او همچنان با شجاعت و صراحت لهجه به كارش ادامه داده در نتيجه، دشمنانش وجود او را در آمستردام خطرناك دانستند و از آنجا كه هم از پشتيباني جامعه ي يهود و هم از حمايت امّت مسيحي هلند برخوردار بودند، توانستند او را وادار سازند تا آمستردام را ترك گويد. بنابراين، اسپينوزا به ناچار به قريه ي كوچكي در جنوب و نزديك آمستردام به نام اووركرك (56) مهاجرت كرد (57) و در شارع اوتردك (58) اطاق ساكتي كه در زير شيرواني واقع بود اجاره كرد و براي امرار معاش به شغل تراش دادن عدسي ها مشغول شد. (59) دوستانش از شهر مي آمدند، عدسي ها را به شهر برده مي فروختند، ‌بهايش را به وي مي دادند (60) و او بدين صورت، ‌اندك روزي حلالي به دست مي آورد و در نهايت قناعت و جمعيت خاطر به زندگي خردمندانه و تأمّلات فيلسوفانه مي پرداخت كه به راستي زندگاني عالي و خردمندانه اي بود. فرزانه ي بزرگي مي گويد: « اگر ناپلئون مانند اسپينوزا هوشمند و خردمند مي بود زير يك شيرواني زندگي مي كرد و چهار كتاب مي نوشت ». (61) گويا همين ايام بود كه او نامش را از باروخ به بنديكت تغيير داد. (62)
از خوش آمد روزگار، در اين مكان، صاحبخانه و زنش از مسيحيان مّننيت (63) بودند و طعم تلخ تكفير و طرد را چشيده بودند؛ لذا موقعيت روحي اسپينوزا را به خوبي درك مي كردند و به او بسيار محبّت مي نمودند و با وي رفتاري بسيار دوستانه داشتند؛ (64) كه ستمديدگان و دردمندان يكديگر را بهتر درك مي كنند.
با اينكه اقامت او در قريه ي مذكور تا حدّي طولاني شد، و حدود پنج سال به درازا كشيد، ولي دايمي نشد و او در سال 1660 به دنبال مهاجرت صاحبخانه ي مهربانش به دهكده ي راينسبوگ، (65) نزديك ليدن، (66) بدان جا نقل مكان كرد و در كوچه اي باريك، در خانه اي محقّر، با يكي از ياران جرّاحش به نام همن (67) كه از گروه « آزادانديشان و آزاد مذهبان » بود زندگي كرد؛ (68) آن كوچه هنوز هم به نام اسپينوزا معروف است. (69) او در اينجا و در اين ايام زندگي بسيار حكيمانه اي داشت و در نهايت سادگي، با انديشه هاي عالي‌، در صحبت ياران موافق كه از همان گروه « آزادانديشان و آزاد مذهبان »بودند، روزگار مي گذراند.
با وجود همين ياران موافق، كه به راستي با يكديگر اخوان صفا و خلان وفا بودند، او اغلب به خلوت مي نشست و گاهي دو الي سه روز از خانه بيرون نمي رفت و با كسي ملاقات نمي كرد و غذاي اندكش را پيشش مي بردند. (70) برخلاف گفته ي خودش كه مي گفت « چيزي براي انسان مفيدتر از انسان نيست »، (71) در اين ايام تنها زندگاني مي كرد و به ديدن انسان ها چندان شايق نمي بود، چرا كه سخت به تأمّلات فلسفي مي پرداخت و خلوت و تنهايي را براي اين كار مهم مناسب تر مي ديد. بااينكه كار تراشيدن عدسي ها به خوبي انجام مي يافت ولي مداوم ادامه نمي داد؛ گويي نمي خواست بيش از حدّ كفاف در آمدي داشته باشد؛ او حكيمي بزرگ بود و حكمت را بيش از زندگي مرفّه دوست مي داشت. كولريوس گزارش مي دهد كه او هر سه ماهي يك بار دخل و خرجش را بررسي مي كرد تا درآمد و هزينه ي ساليانه اش برابر باشد. (72)
في الجمله، ‌زندگاني اش در راينسبوگ قرين سعادت و توأم با موفقيت بود، ‌ايام عمر به خوشي مي گذشت، ‌كارهاي فلسفي به خوبي پيش مي رفت و بالاخره كارهاي مهمي انجام مي يافت، با بعضي از علما و حكماي عصرش ديدار مي كرد، بادوستانش به مكاتبه مي پرداخت، كتاب اصلاح فاهمه را نوشت و كتاب اخلاق را آغاز كرد. (73)
در نتيجه، بيش از حدّ شهرت يافت و به عنوان فيلسوفي بزرگ آوازه اش در اطراف و اكناف پيچيد، پيروان و ياران كثيري پيدا كرد و جمّ غفيري دورش گرد آمدند. امّا او كه اين اشتهار و اجتماع را با كارهاي علمي و تأمّلات فلسفي اش چندان مناسب و سازگار نمي ديد، ‌به ناچار و به ناگاه در سال 1663 (74) و به روايتي هم به تقاضاي دوستانش، كه ظاهراً از وربورگ (75) يا لاهه تقاضا فرستاده بودند، در سال 1665 (76) از راينسبوگ به قصد وربورگ، كه دهكده ي كوچكي نزديك لاهه بود خارج شد، امّا در سر راهش نخست به آمستردام رفت تا دوستانش را در اين شهر ملاقات كند - در مدت اين ملاقات بود كه دوستانش از وي خواستند تا شرح اصول فلسفه ي دكارت را به طبع برساند - و پس از آن در وربورگ اقامت گزيد و به تتميم كتاب اخلاق پرداخت، ولي اين كتاب ناتمام ماند. زيرا در سال 1665، به دلايلي كه او خود به اطلاع الدنبورگ رسانيده و ما هم به وقت خود به اطلاع خوانندگان علاقمند خواهيم رسانيد، آن را كنار گذاشت و به تأليف كتاب الهيّات و سياست همّت گماشت (77) و، علاوه بر آن، ‌با علما و حكماي عصرش، ‌از موافق و مخالف، به مكاتبه و مباحثه پرداخت و در اينجا نيز شهرتي عظيم يافت.
در سال 1670 به شهر لاهه رفت. ظاهراً دوستي وي با جان دوويت (78) او را بدانجا كشانيد و تا آخر عمر در آن شهر اقامت گزيد و گويا فقط يك بار به اميد طبع كتاب اخلاق به آمستردام رفت. (79) جان دوويت از سياستمداران، متنفّذان و روشنفكرن عصرش بود؛ گروه روشنفكران و آزادانديشان را در برابر حزب اورانژيست (80) و روحانيّت حاكم رهبري مي نمود؛ و متفكّران روشن فكر و نويسندگان آزادانديش و شجاع را تشويق و تشجيع مي كرد تا فكر و قلم خود را در دفاع از سياست تنوير افكار و آزادي گفتار به كار برند. از جمله ي تشويق شدگان اسپينوزا دوستش دكتر لودويك ماير (81) بود.
خلاصه، چون اسپينوزا وارد لاهه شد، ‌نخست در خانه ي وسيع بيوه ي وان ولدن (82) توقف كرد و بعد به منزل محقّر وان دن سپك (83) نقل مكان نمود (84) و در اينجا در نهايت قناعت و آرامش خاطر زندگاني آغازيد و مانند گذشته به مطالعات و تأمّلات فلسفي پرداخت. با اينكه در اينجا نيز دوستان فراواني داشت، كه به معاشرت و مجالستش عشق مي ورزيدند و صحبتش را غنيمت مي شمردند، او اغلب اوقات به خلوت مي نشست تا بيشتر بتواند به كارهاي فلسفي بپردازد؛ براي وي فلسفه و حيات شيئي واحد بود. او در اين ايام، ‌شايد به تشويق جان دوويت، كتاب الهيّات و سياست را به طبع رسانيد. كتاب مذكور در مدت كوتاهي پنج مرتبه تجديد چاپ شد و اثري وسيع و عميق در افكار عامّه و خاصّه گذاشت و انتقادات شديد و كثيري از سوي مخالفانش بر آن وارد گرديد. در اثر قدرت نمايي جان دوويت، از انتشارش جلوگيري به عمل نيامد، امّا پس از قتل دوويت كه در سال 1674 اتّفاق افتاد، ‌با روي كار آمدن اورانژيست ها كه دشمنان اسپينوزا بودند كتاب الهيّات و سياست تحريم و توقيف شد.
اسپينوزا در اين اوقات كتاب اخلاق را به اتمام رسانيد و رساله اي درباره ي زبان عبري نگاشت، كه شايد مقدّمه اي بود براي ترجمه ي عهد عتيق. رساله اي در سياست، رساله اي در علم طبيعي (85) و رساله اي در بيان اصول علم جبر (86) نيز تأليف كرد و به ترجمه ي تورات به زبان آلماني و هلندي پرداخت.
در همين شهر بود كه در سال 1673 استادي كرسي فلسفه ي دانشگاه هيدلبرگ بسيار مؤدبانه به وي پيشنهاد شد و او بسيار خردمندانه و هوشمندانه آن را ردّ كرد. (87)
حاصل اينكه، ‌در اين شهر نيز كارهاي علمي و فلسفي اش به خوبي پيش مي رفت و زندگاني اش قرين عزت و سعادت بود، كه ناگهان از بدآمد روزگار، در اين ايام در هلند حوادث سياسي مهمي رخ داد كه فيلسوف را نگران و آزرده خاطر كرد، ‌بدين قرار كه: در سال 1672 انگلستان و فرانسه با سپاهي عظيم و انبوه از صد و بيست هزار نفر عليه هلند وارد جنگ شدند و سپاه هلند را شكست دادند. مردم لاهه، ‌جان دوويت، ‌يار مهربان و مشوِّق مخلص و حامي جدّي اسپينوزا را مسئول اين شكست پنداشتند و در بيستم اوت سال مذكور در يكي از خيابان هاي شهر لاهه، هنگامي كه براي ديدار برادر زنداني اش وارد زندان مي شد، ‌او و برادرش را بي رحمانه كشتند. اسپينوزا از اين پيش آمد ناگوار، سخت اندوهگين شد، ناگاه اشك از چشمانش سرازير شد، ‌گويي صبرش نماند و حوصله اش به سر آمد كه اگر دوستانش ممانعت نمي كردند مي خواست به محلّ حادثه برود، در آنجا اعلام جرم بكند، ‌اعلاني به ديوار بچسباند و قاتلان دوويت را بربرهاي بسيار پست و رذل بخواند. (88)
اينجاست كه مشاهده مي شود او حكمتش را - كه به اقتضاي آن لازم بود نادانان و گناهكاران را به عذر نادانيشان معذور بدارد و ببخشايد و كينه را با كينه پاسخ نگويد، ‌بلكه آن را با مهر و محبّت بزدايد (89) - فراموش مي كند و اين يكي از نكات ضعف زندگاني حكيمانه ي اوست. بعد از اين حادثه، ‌شاهزاده دوكنده (90) فرمانده ارتش فرانسه، كه گويند افكاري بلند داشت، به علم و فلسفه اشتياق مي ورزيد، ‌به علما و حكما اهميت مي داد و به مقام فضل و دانش اسپينوزا نيز به خوبي واقف بود؛ براي درك محضر وي و معرفي به همراهانش و شايد هم براي اغراض ديگري حكيم را به مقرّ فرماندهي دعوت كرد. اسپينوزا پس از مشورت طولاني با يارانش تصميم گرفت كه دعوت شاهزاده را بپذيرد و به مقرّ فرماندهي برود، ‌تا شايد براي برقراري صلح راهي و چاره اي بيابد. چون به مجلس شاهزاده رسيد شاهزاده به وي پيشنهاد كرد كه يكي از آثارش را به نام لويي چهاردهم پادشاه فرانسه بكند، تا از طرف اين پادشاه برايش مستمرّي برقرار گردد. امّا اسپينوزا هوشمندانه اين پيشنهاد را ردّ كرد و به اطاق محقرّش در لاهه بازگشت؛ ‌به دنبال آن، ‌در شهر شايعه شد كه او جاسوس است. وقت غروب در جلوي خانه اش ازدحامي شد؛ ‌صاحبخانه ترسيد كه خانه اش به مخاطره افتد؛ اسپينوزا به وي اطمينان داد كه به محض مشاهده ي كوچك ترين علامت خطر به ميان مردم خواهد رفت، تا درباره ي وي همان كاري را انجام دهند كه درباره ي جان دوويت انجام دادند. امّا خوشبختانه مردم به حسن نيّتش پي بردند و بي گناهش تشخيص دادند و در نتيجه ازدحام فروكش كرد و بلاي رسيده به خير گذشت. (91) فيلسوف بعد از اين واقعه چند سالي نيز در اين جهان درنگ كرد و باز هم بجدّ به مطالعات و تأمّلات خود ادامه داد؛ ولي بيش از پيش به خلوت و عزلت گراييد؛ ‌گاهي اتفاق مي افتاد كه ماه ها از خانه بيرون نمي رفت، ولي با صاحبخانه اش زندگي و آميزش دوستانه داشت و هر روز بعد از ظهرها از اطاقش كه ظاهراً در طبقه ي فوقاني بود پايين مي آمد و با صاحبخانه و خانواده اش به محادثه مي پرداخت. زن صاحبخانه كه بانويي ساده لوح و پاكيزه سرشت بود به حكمت اسپينوزا احترامي عميق داشت و به تنهايي اش رقّت مي برد. گويند روزي از وي پرسيد كه آيا دينش او را رستگار خواهد كرد ؟ اسپينوزا پاسخ داد كه: دينش دين خوبي است و نبايد در آن شك و ترديد روا دارد و در جست و جوي ديني ديگر باشد، اگر راه پارسايي در پيش گيرد و به دينش عمل نمايد به راستي رستگار خواهد شد و زندگاني اش با آرامش و آسايش خواهد گذشت. (92)

مرگ او

خلاصه، فيلسوف در اين ايام بقاياي عمرش را مي گذراند و مهلتش سر مي آمد. بيماري سل، كه در آن روزگاران قربانيان فراوان داشت، بيش از پيش رنجش مي داد و از نيرويش مي كاست و او هر روز ناتوان تر مي گرديد و احساس مي كرد كه اجل محتوم فرا رسيده است. او كه در اين جهان بحق حكيمانه و آزادانه زندگي كرد، از قيد تعلّقات آزاد بود، ‌نه مال و منالي داشت، ‌نه جاه و مقامي و نه فرزند و عيالي؛ از مرگ زودرس نگران و هراسان نبود و تنها نگراني و ترسش از اين بود كه مبادا آثار منتشر نشده اش از بين برود؛ ‌لذا آنها را در جعبه اي نهاد، قفل كرد، ‌كليدش را به صاحبخانه داد و وصيّت كرد كه پس از مرگش آن جعبه را با كليدش به جان ريوورتز (93) ناشر كتب در آمستردام بدهد. بالاخره، روز يكشنبه بيستم فوريه 1677 فرا رسيد و او به حسب عادت با خانواده ي وان دن سپيك به صحبت نشست و چون آنان مطمئن شدند كه خطري فوري وي را تهديد نمي كند به كليسا رفتند و چون برگشتند به آنها گفته شد كه فيلسوف در ساعت سه بعدازظهر از دنيا رفته است. در دم واپسينش تنها دوست و پزشك معالجش دكتر ماير و به روايتي دكتر شولر (94) با وي بوده است. وقتي خبر مرگش در شهر پيچيد عدّه ي كثيري گرد آمدند و جنازه اش را با احترام و تأسف تا گورستان دنبال كردند. دنبال جنازه اش شش كالسكه به راه افتاد. در مراسم تشييع و دفنش، ‌علاوه بر مردمان عادي، ‌كسان برجسته اي از دانشمندان، قاضيان و حاكمان حاضر شدند و در محله ي اسپي، (95) در كليساي نو، در جوار دوست مقتولش جان دوويت به خاكش سپردند. امّا با تشريفات و احكام كدام دين و آيين ؟ معلوم نيست. گويا او در اين باره نينديشيده و وصيّتي نكرده بود يا وصيّتش افشا نشده است. آورده اند كه بر سر گورش از پيروان هر ديني ديده مي شد و جميع طبقات متأثر و متأسف بودند و احياناً برايش گريه مي كردند. توده ي مردم به خاطر مهرباني اش، علما و حكما به خاطر علم و حكمتش و ارباب اديان به جهت بي غرضي و بي نظري مطلقش. (96) خواهرش ربكا كه زنده بود ادّعاي ارث كرد. امّا چون سياهه ي مال برادرش را ديد دريافت كه پس از پرداخت هزينه ها چيز بسيار اندكي مي ماند يا اصلاً چيزي نمي ماند؛ لذا از ادّعايش صرف نظر كرد. (97) اموال فيلسوف تعدادي كتاب، چند تكّه شيشه ي صيقلي شده و آلاتي براي تراش دادن شيشه ها بود.

فرهنگ گسترده و سعّه ي دانش او

اسپينوزا بركت هوش سرشار، استعداد قوي، ‌شور و شوق فراوان و پشتكار و فعاليت فوق العاده، ‌قدرت يافت تا در مدت كوتاه عمرش فرهنگي گسترده و معارفي وسيع به دست آورد، ‌كه به راستي شگفت انگيز و حيرت آور است. او زبان عبري، لاتين، يوناني، هلندي، ايتاليايي، اسپانيايي، پرتقالي، آلماني و فرانسه را آموخت و در بعضي از آنها صاحب نظر شد و از خود اثر و بلكه آثاري به يادگار گذاشت. (98)
او بر اثر آشنايي به زبان هاي مذكور مستقيماً به فرهنگ و معارف امّت ها و ملّت هاي مختلف دست يافت و به مطالعه ي كتب و نوشته هايشان پرداخت و مطالب گوناگون و فراوان آموخت. چنان كه گذشت، با ياد گرفتن زبان عبري به محتواي عهد عتيق و رموز اسرار تلمود و كابالا آگاهي يافت و به سرگذشت و تاريخ يهود واقف شد و به عقايد و احكام ديني اين قوم آشنا گرديد.
همچنين كتب و رسالات متكلّمان و فيلسوفان يهود را مطالعه كرد و به آراء و افكارشان آشنا شد. با فرا گرفتن زبان لاتين، ‌يوناني و ديگر زبان هاي اروپايي توفيق يافت تا آثار يونانيان، ‌مدرسيان، ‌نوانديشان و نويسندگان دوران " رنسانس " را بخواند و از انديشه هايشان بهره مند گردد. قابل گفتن است كه او علاوه بر آگاهي به افكار و معارف و نظام هاي فلسفي مذكور به علوم و حكمت اسلامي نيز معرفت يافت و از آن برخوردار گرديد.
زيرا اولاً، چنان كه در پيش گذشت، او آثار ابن ميمون، ‌لوي بن جرسون، ابن جبريل و ديگر حكماي يهود را مطالعه كرد. ابن ميمون از پيروان ابن رشد و از شايقان و ناشران فلسفه ي او (99) و به روايتي شاگرد وي يا شاگرد يكي از شاگردان ابن باجه است. (100) ابن ميمون مسلّماً در اسپانيا در پيش مسلمانان درس خوانده و از آنان حكمت آموخته است. (101)
آثارش به ويژه كتاب دلالة الحائرين مشحون از آراء و عقايد حكما و متكلّمان
اسلامي است، كه به دقت به نقل اقوالشان مي پردازد. با اينكه اغلب عقايد متكلّمين را ردّ مي كند به افكار فيلسوفان مسلمان، به ويژه ابن رشد نزديك مي شود و احياناً آن را مي پذيرد. (102)
لوي بن جرسون هم متبحّر در فلسفه ي ابن رشد و شارح آثار اوست. (103) ابن جبريل نيز عارف به عرفان ابن مسرّه است كه آن را در كتاب ينبوع الحيات خود شرح داده است. (104)
ثانياً، به طوري كه هم اكنون اشاره شد، او آثار حكماي مدرسي و متفكّران مسيحي قرون وسطي را مطالعه كرد و به افكار و عقايد آنان به ويژه سن توماس آگاهي كامل يافت. مسلّم است كه حكمت مدرسي و فلسفه ي قرون وسطاي مسيحي، ‌خاصّه فلسفه ي سن توماس، پر از افكار و انظار حكيمان و متكلّمان بزرگ مسلمان، همچون فارابي، ابن سينا، ابن رشد و ابوحامد غزالي، است.
گفتني است كه اسپينوزا تنها در شاخه هاي ادبي، ديني و فلسفي معارف زمانش مطّلع و متبحّر نبوده و اطلاعاتش در اين امور خلاصه نمي شده، ‌بلكه در رشته هاي علمي زمنش نيز درس خوانده، ‌تحقيق كرده، ‌استادي صاحب نظر و عالمي صاحب اثر بوده است.
در گذشته گفته شد، او در مدرسه ي وان دن انده، ‌علاوه بر زبان لاتين، ‌فيزيك و رياضيّات آموخت، رساله اي در فيزيك و رساله اي ديگر در اصول علم جبر نوشت، و چنان كه در مقاله ي آينده مفصّل نوشته خواهد شد، ‌او تا آن اندازه از مايه ي علمي برخوردار بود كه توانست با أعلام علم عصرش، همچون رابرت بويل، (105) پيش كسوت بزرگ و پدر علم شيمي، كاشف و صاحب قونين معروف در اين علم و نويسنده ي كتاب ارزنده ي شيميست شكّاك، (106) و لايب نيتس، ‌فيزيكدان و رياضيدان و نابغه ي بزرگ زمانش، نه فقط در مباحث فلسفي و كلامي، ‌بلكه در مسايل مهم علمي مباحثه و مكاتبه نمايد. جالب است كه لايب نيتس در اولين نامه اش به وي، به عنوان مرجعي در نورشناسي مراجعه مي كند و در اين زمينه از وي سؤالاتي مي كند كه او به دقت بدان سؤالات جواب مي دهد. (107)
به راستي همان طور كه مطالعه ي نامه هاي اسپينوزا براي طالبان فلسفه و فيلسوفان مفيد است براي عالمان و مشتاقان به تاريخ علم نيز سودمند مي باشد. با وجود اين، ‌او بيشتر حكيم است تا عالم و به فضيلت و حكمت بيشتر ارج مي نهد تا علم.

مذهب و مشرب فلسفي او

راجع به مذهب و مشرب اسپينوزا، مانند اغلب فيلسوفان و متفكّران بزرگ جهان، آراي متضادي اظهار شده است. جماعت كثيري به كفر و الحادش رأي داده و او را منكر جميع كتب و اديان آسماني و فيلسوفي مادي قلمداد كرده اند. منتهي عدّه اي از اين جماعت به علت كفر و الحاد مذمّتش كرده، لعن و نفرينش فرستاده و دشنامش داده اند. چنان كه گذشت، دادرسان دادگاه ديني آمستردام از اين عدّه بودند كه به شدت محكومش كردند و بي دريغ لعنش فرستادند و ناسزايش گفتند. كولروس، نخستين نويسنده ي شرح حالش، نيز او را بي دين مي خواند و از وي به زشتي و نفرت نام مي برد. (108) به نحوي كه در مقاله ي آينده خواهيم نوشت، اكثر متكلّمان و علماي دين يهود و نصاري هم او را بي دين و مرتد مي شناختند و به اين جهت گاهي توبيخش مي كردند و گاهي هم به ارشاد و هدايتش مي پرداختند.
همچنين، بنا بر نوشته ي بعضي از مورخان، ‌نسل بعد از وي از او به نفرت اسم مي بردند و حتي، برابر گزارش لسينگ، (109) از وي چنان ياد مي كردند كه از سگ مرده! (110)
امّا عدّه اي ديگر از اين جماعت، به خاطر كفر و الحاد مدحش گفته و به ستايشش پرداخته اند و به همين جهت او را فيلسوفي توانا و متفكّري آزاد انديش خوانده اند و در مقام اجلالش گفته اند كه او در آزادانديشي جانشين هابز و پيشرو آزادانديشان عصر خود و اعصار بعد از خود بوده و انديشه ي آزادانه ي مذهبي اش در تكامل تفكّر آزادي و آزاد فكري تأثيري بسيار شديد و عميق داشته و ماترياليسم فلسفي قرن 17و 18 از وي متأثر شده است. همچنين نوشته اند كه انگلس (111) براي افكار فلسفي وي اعتبار و احترام زيادي قايل بوده و فلسفه ي او را معتبرترين فلسفه ي زمانش مي خوانده و مي گفته است: از اسپينوزا تا عصر ماترياليست هاي بزرگ فرانسه تبيين جهان با خود جهان مورد تأييد قرار گرفته است. (112) هيوم نيز به الحادش نظر داده و انديشه اش را درباره ي جهان طليعه اي براي آمپريسم قرن 18 انگلستان پنداشته و نوشته كه: اصل اساسي الحاد اسپينوزا اعتقاد او به بساطت جهان و وحدت جوهر است، ‌كه ماده و فكر هر دو در آن واقعيّت يافته اند و آنچه كه او از جوهر و جهان اراده مي كند همان است كه آمپريست هاي قرن 18 انگلستان از آن اراده مي كنند. (113)
در مقابل جماعت مذكور، ‌جماعتي ديگر او را موحّد مقدّس، سرمست خدا، ‌عارف ربّاني و احياناً مسيحي حقيقي (114) و مجلّي و مظهر راستين خداوند دانسته اند. (115) شلاير ماخر (116) نيز از وي با عبارت « اسپينوزاي مقدّس مكفَّر » ياد مي كند. (117)
نوواليس (118) شاعر كاتوليك آلماني، ‌او را سرمست خدا مي خواند. (119) تي سي گرگوري كتاب اخلاق او را حكايتي از عشق شديد عارفانه و آيتي از قدس و پاكي خالصانه مي انگارد. (120) بالاخره، ‌شادروان محمد علي فروغي نيز او را از اولياء مي شمارد. (121) شايد شنيدني باشد كه سلماني اسپينوزا هم بعد از اينكه شنيد مشتري فيلسوفش از دنيا رفته است اعلاميه اي داد و از وي با عبارت « اسپينوزاي مرحوم » ياد كرد. (122) شايسته ي توجه است كه بعضي هم او را تا پايان عمرش يهودي مؤمن به عهد عتيق و پيرو شريعت ابراهيم انگاشتند، و نوشته اند: « او يهودي به دنيا آمد، يهودي زندگي كرد و يهودي مرد». (123)
امّا از حيث مشرب فلسفي، اكثريت قريب به اتفاق او را دكارتي دانسته اند. (124) مسلّماً داوري درباره ي اين همه اقوال متناقض و عقايد متّضاد ساده نيست، ولي گويي چاره هم نيست، ‌زيرا نقل اقوال بدون بررسي و داوري، ‌شرط پژوهش و تحقيق نيست. حق اين است كه او نه ملحد و مادي به مفهوم متداول آن، نه موحّد و عارف به معناي متعارف آن، نه يهودي تابع ملّت ابراهيم به معناي متبادر آن، و نه پيرو دكارت به معناي مطلق آن است.
مقصود اينكه اگر از الفاظ مذكور معاني مصطلحشان اراده شود جايز نيست كه به او اطلاق گردد و آنان كه او را در يكي از طبقات فوق قرار داده اند يا شرط بي نظري و بي غرضي را كه از شروط مهم تحقيق است رعايت نكرده اند يا به جزئي از فلسفه و نظام فكري اش نگريسته، ‌قضاوتي سطحي و عجولانه كرده اند، كه اگر با بي نظري و به دقت به كل نظام فكري وي نظر مي كردند و در آن تأمّل مي ورزيدند چنان اظهار نظر نمي كردند. زيرا چگونه مي توان كسي را ملحد و مادي دانست كه فلسفه اش را با خدا آغازيده (125) و معرفت او را سعادت عظمي و فضيلت عليا دانسته (126) و در جميع عمرش و در همه ي آثارش از خدا چنان سخن مي گويد كه گويي جز او پناه و اميد و هدفي ندارد و نيز برخلاف فلاسفه ي مادي كه مبدأ عالم را ماده ي لاشعور مي دانند و در پيدايش آن به صدفه و اتّفاق قايل اند او به خدايي قايل است كه واجب الوجود بالذات است، ‌علت جميع ممكنات است، ‌هم علت احداث و هم علت ابقا (127) است، ‌هم عالم به ذات (128) و هم عالم به كاينات (129) است؛ او همواره تأكيد مي كند كه قول به صدفه و اتّفاق نادرست است (130) و جهان را خالق و پروردگاري است توانا و دانا. با وجود اين، ‌او را نمي توان موحدّي متديّن و عارفي ربّاني قلمداد كرد و در عداد اولياء به حساب آورد، ‌چرا كه او برخلاف جميع ارباب ديانات و اهل عرفان و اولياء الله هرگز به تنزيه و تسبيح حق نپرداخته، ‌به تعالي ذات حق از مخلوقات اعتقاد نداشته، ‌او را تا حدّ اشياي مادي پايين آورده و بالاخره فلسفه اش را بر اين اساس نهاده است كه طبيعت و خدا شيئي واحد و امري فارد است. البته درست است كه او تصريح و تأكيد كرده است كه مقصودش از طبيعت، ‌در عبارت فوق، طبيعت خلّاق است و نه طبيعت مخلوق، ذات اشياء است و نه توده ي مواد جسماني (131)، ولي چنان كه گفته شد، ‌او خداوند را داخل در عالم دانسته و بدين صورت به تعالي و تنزّه ذات حق از شوائب ماده و ماديّات قايل نشده است.
به علاوه، او به كشف و شهود عارفانه و احوال و مقامات عارفان و وحي و الهام توجه نكرده و بيش از حدّ به عقل و استدلال تكيه كرده است و در جواب كسي كه به وي اندرز داده تا به وحي بيشتر از عقل اعتماد كند گفته است كه اگر برحسب اتّفاق آنچه را كه با فهم طبيعي گرد آورده ام گاهي خطا باشد باز كاري جز اين نخواهم داشت. (132) گذشته از اينها، او معجزات انبياء و كرامات اولياء را هم تا حد امور طبيعي پايين آورده و با كمال صراحت و در نهايت جسارت معجزات را با ناداني و غفلت برابر دانسته (133) و تأكيد كرده است كه ممكن نيست معجزات و كرامات سند نبوّت انبياء و ولايت اولياء گردد؛ همچنين علم انبياء را به امور اين جهان انكار كرده و وحي و الهام را تخيّلي بيش ندانسته (134) و با توجه به اينكه تخيّل در فلسفه ي او درجه ي ناقص و مرتبه ي نازل علم است مقام انبياء و اولياء را از مرتبه ي علما و حكما پايين تر پنداشته است.
همچنين وجود شيطان را انكار كرده، ‌عقيده ي به او را به استهزا گرفته، به ملائكه ايمان نياورده، (135) به موجبيّت اعمال انسان قايل شده، ‌خلود نفس را به معناي متعارف نپذيرفته، به مكافات اخروي معتقد نشده، ‌آداب و احكام شرايع را خرافات و رعايت آنها را نوعي موهوم پرستي پنداشته و پافشاري كرده است كه منشأ آن جهل و خوف و ادبار و مصيبت است، ‌نه عقل و اقبال و حكمت. (136) مسلّم است كه اينچنين كس را با اينچنين معتقدات نمي توان موحّد متديّن و عارف ربّاني دانست.
امّا در خصوص يهودي بودنش بايد گفت در اينكه او از قوم يهود بوده، يهودي به دنيا آمده، در اول زندگي و از دوران تحصيلات به ملّت ابراهيم، شريعت موسي و آداب كنيسه پاي بند بوده، ‌جاي هيچ گونه شك و شبهه نيست، ولي قول به اينكه او تا پايان عمرش يهودي مانده، ‌به اين معني كه به دين يهود ايمان داشته است آنچنان كه ربيّون ايمان دارند و خود را ملتزم به رعايت آداب كنيسه مي دانسته است آن طور كه متديّنين يهود به آن ملتزم هستند، ‌نه تنها بي دليل و سند است، بلكه ادلّه و شواهدي هم برخلاف آن در دست است. زيرا اولاً، چنان كه هم اكنون گفته شد، ‌او اصول و اركان و ضروريّات جميع اديان، ‌از جمله دين يهود را به سختي انكار كرد؛ ثانياً، بطوريكه در گذشته استشهاد شد، ‌شواهد تاريخي و اخبار متظافر حكايت از ارتداد او از ديانت يهود و بي اعتقادي اش به آداب كنيسه دارند؛ ثالثاً، او برخلاف جميع يهوديان، ‌مسيح را اعظم و اشرف انبياء مي داند و با اينكه اصول و اركان مسيحيّت را از قبيل الوهيّت مسيح، تجسّد و فدا و رستاخيز بدني او را شديداً انكار مي كند و رستاخيز مسيح را صرفاً روحاني مي داند و احكام و آداب كليساي مسيحي را مانند كنيسه هاي يهودي به استهزا مي گيرد و به سختي از آن انتقاد مي كند، ولي با همه ي اينها معتقد است كه مسيح مجلّي و مظهر اكمل حكمت سرمدي خداوندست (137) و مسلّم است كه يك يهودي درباره ي مسيح اينچنين عقيده اي ندارد كه اگر داشته باشد يهودي نيست.
امّا راجع به بستگي او به دكارت و به اصطلاح دكارتي بودنش بايد گفت در اينكه او در آغاز مطالعات فلسفي اش به فلسفه ي دكارت توجه بيشتري كرده و از وي مطالب فراوان آموخته و به شرح و بيانش پرداخته و پس از نگارش رساله ي دفاعيه اش رساله اي در شرح اصول فلسفه ي دكارت نگاشته و نيز در اينكه روش هندسي و مشرب استدلالي اش دنباله ي روش رياضي دكارت است، ‌جاي هيچ حرف و سخني نيست؛ ولي در عين حال روش او برخلاف روش دكارت تركيبي است نه تحليلي و فلسفه اش نيز فلسفه ي دكارتي نيست و فرق و تفاوت ميان آن دو، اساسي و بنيادي است. او فلسفه اش را با خدا و دكارت با خود آغازيده است؛ اساس فلسفه ي او وحدت جوهر و بنياد فلسفه ي دكارت كثرت آن است؛‌ او به وحدت روح و جسم و دكارت به دوگانگي آنها معتقد است؛ ‌او خداوند را فاعل بالضروره دانسته و اراده ي آزاد، ‌به معناي قدرت انتخاب، ‌را از او سلب مي كند، ولي دكارت خداوند را فاعل بالاراده به معناي مذكور مي داند؛ او جميع اعمال و افعال انسان را موجب مي داند، ولي دكارت بعضي از اعمال انسان را اختياري مي داند؛ در نظر او بداهت شرط كافي حقيقت است و با بودن آن به چيز ديگري حاجت نيست، (138) ولي دكارت احياناً وجود خدا را نيز به بداهت مي افزايد و او را ضامن صدق و حقيقت مي انگارد. گذشته از اينها، ‌اسپينوزا در يكي از نامه هايش از فلسفه ي دكارت انتقاد مي كند و مي نويسد كه او در سه مورد به خطا رفته است: در معرفت علت نخستين، در شناختن طبيعت راستين ذهن انسان، ‌و در علم به علت خطا. (139) شايد اين هم گفتني باشد كه اسپينوزا فلسفه را جدّي تر از دكارت گرفته و بيش از او به فلسفه توجه كرده است؛ خلاصه، او فيلسوف تر از دكارت است.
پس درباره ي او چه بايد گفت ؟ اگر واژه ي با معني و با شكوه « فيلسوف » را بي پروا به هر متفلسفي اطلاق نمي كردند، ‌و بي دريغ به هر فلسفه خوان و فلسفه داني نمي بخشيدند، ‌بسنده بود بگوييم كه او فيلسوف بود، آن هم فيلسوفي بزرگ. امّا چون متأسفانه اين اطلاق صورت گرفته و اين بخشش به عمل آمده و گويي اين كلمه معني و مفهوم خود را از دست داده است، ‌بنابراين بايد ولو بسيار كوتاه درباره ي مذهب و مشرب وي سخن گفت تا شايد تا اندازه اي انديشه اش روشن و عقيده اش آشكار گردد: او بحق فيلسوفي بزرگ و آزادانديش و شجاع، و انديشه و فلسفه اش آنچنان عميق و دقيق بود كه در هيچ « ايسم » فلسفي، نظام فكري و حوزه ي ديني نمي گنجد. او آنچنان به عقل و استدلالش پاي بند بود كه هر چه را كه به حكم عقل و برابر استدلالش درست و استوار مي دانست آن را مي پذيرفت و آنچه را كه نادرست و سست مي دانست آن را ردّ مي كرد، اگر چه قايل به آن دموكريتوس و ارسطو و دكارت باشد يا مؤمن به آن عارفان و متألّهان و عالمان دين يهود و نصاري باشند. بنابراين، نه عنوان دموكريتي و ارسطويي و دكارتي و امثال آن و نه وصف عارف و متديّن و ملحد و مادي، به معاني متعارف و متبادر، درباره ي وي درست است. چنان كه اشاره شد، ‌فلسفه اش حكم عقل اوست و به ادّعاي خودش راه درست انديشيدن را دريافته و فلسفه ي صحيح را فهميده است، ‌به همان بداهت و اعتباري كه دانسته و فهميده است كه مجموع زواياي مثلث دو قائمه است.
مذهبش نيز مذهب عدالت و محبّت است كه مذهبي كلّي و آزاد است و به نظرش، هر جا كه عدالت و محبّت است آنجا دين و ايمان راستين است. (140)
لذا با اينكه در نظام فلسفي او اصول و عناصري از جميع فلسفه هاي پيشين يافت مي شود - و حتي براي بعضي از آنها مثلاً فلسفه ي دموكريتوس و اتميسم اهميت و اعتبار زيادي هم قايل مي شود (141) - با وجود اين، فكرش مستقلّ و فلسفه اش بديع و نوظهور است. همچنين با اينكه دين آباء و اجدادي اش يهوديّت بوده و در دوره ي كودكي و نوجواني نيز با آداب و احكام اين دين پرورش يافته و تربيت شده و در نزد علماي بزرگ اين دين به تعلّم پرداخته و به اصول و فروع آن به خوبي واقف و آگاه شده و در دوره ي جواني بلكه تا پايان عمرش در فهم و حلّ مسايل و مشكلات آن به تفكّر و تأمّل پرداخته است و نيز با اينكه در جامعه اي زندگي كرده كه دين رسمي و حاكم آن مسيحيّت بوده و او به اصول و اركان اين دين هم به نيكي علم و اطلاع داشته و به طوري كه گذشت، مسيح را بيش از انبياي ديگر گرامي داشته و شايد در عهد جديد هم به اندازه ي همان عهد عتيق مطالعه كرده و بصيرت يافته بوده، با وجود اينها، ‌براي او كنيسه و كليسا، ‌بتكده و آتشكده، ‌به معناي خاص مطرح نيست و دينش در حد و مرز هيچ دين و مذهب رسمي نمي گنجد. چنان كه گذشت، او استوار و بي پروا با احكام و آداب دين آباء و اجدادي و دين حاكم زمان ومكانش بجدّ به مخالفت برخاسته و همواره سخن از يك دين كلّي به ميان آورده است كه اساسش همان عدالت و محبّت است. او آشكارا در برابر متكلّمان و عالمان دين يهود و نصاري اظهار كرده است كه اگر در اسلام هم عدالت و محبّت است ديني درست و راستين است. (142)

پي نوشت ها :

1. Elwes, inrtoduction to the Works of Spinoza, vol. 1, p. 10.
2. Copleston. A history of philosphy, vol 4, p. 211.
3. Michael.
4. Hannah Deborah.
5. Marrans. يهودياني كه در قرن 15 ميلادي به ناچار به مسيحيت ايمان آوردند ولي در باطن همچنان يهودي ماندند.
6. Sepherdic.
7. Isaacs, The Legacy of Israel, p. 366.
8. Durant, The story of philosophy, p. 139-140.
9. Wild, The introduction to Spinoza Selections, p. 11.
10. Rebeca.
11. Miriam.
12. Yeshibah.
13. Manasseh Ben Israel. فيلسوف و متكلّم يهودي (1604-1657م ).
14. Cabbala. قبّاله يا قبّالا؛ ادبيات عرفاني يهود كه توسط گروهي از مطّلعان يهود نوشته شده است.
15. Manasseh Ben Israel. فيلسوف و متكلّم يهودي (1604-1657م ).
16. Levi Ben Gerson.
17. Ibn Ezra.
18. Hasdai Brescas.
19. Ibn Gebriol.
20. Isaacs, Ibid; Durant, Ibid, p. 142.
21. Copleston, Ibid, vol. 4, p. 21.
22. Hoffding, A history of modern philosophy, vol. 1, p. 295.
23. Van den Ende.
24. Durant, Ibid.
25. Isaccs, Ibid.
26. Elwes, Ibid, Vol. 1, p. 11.
27. Clara Maria.
28. Kerkering.
29. Ibid, p. 12.
30. Colerus . او نخستين نويسنده ي زندگينامه ي اسپينوزا است كه با وجود نفرتش از وي به دنبالش بوده و به دقت حوادث زندگاني اش را گرد آورده است.
31. Giordano Bruno.
32. Hoffding Ibid.
33. Ibid.
34. Durant, Ibid, p. 143.
35. wild, ibid, p. 13.
36. Uriel a Costa.
37. Ibid.
38. Durant, Ibid, p. 144.
39. Ibid.
40. Elisha . نام يكي از اخيار بني اسرائيل است كه در قرآن مجيد « اليسع » ناميده شده است.
41. Ibid, p. 145.
42. Spinoza, Ethics, Part. 2, Prop, 44, corollary. 2.
43. Ibid, Prop. 49, note.
44. Ibid, Part. 4, Prop. 22.
45. Durant, Ibid, p. 147.
46. Ibid, p. 146.
47. Wild, Ibid,p. 11.
48. Ibid, p. 12.
49. Durant, Ibid, p. 147.
50. Elwes, Ibid, vol. 1, p. 20.
51. Durant, Ibid.
52. Wild, Ibid, p. 14.
53. Ibid.
54. Spinoza, The correspondence, Letter 67.
55. Durant, Ibid.
56. Ouwerkerk.
57. Wild, Ibid, p. 14.
58. Outerdek.
59. Durant, Ibid, p. 148.
60. Hoffding, Ibid, vol. 1,p. 297.
61. Durant, Ibid,p. 149.
62. Ibid, p. 148.
63. Mennonites.
64. Ibid.
65. Rhynsburg.
66. Leyden.
67. Homan.
68. Wild, Ibid, p. 15.
69. Elwes, Ibid, vol. 1, p. 13.
70. Durant, Ibid, p. 148.
71. Spinoza, Ethics, Part. 4, Prop. 35, Corollary. 1.
72. Durant, Ibid.
73. Ibid, p. 149.
74. Wild, Ibid, p. 16.
75. Voorburg.
76. Durant, Ibid, p. 151.
77. wild, Ibid.
78. Jan de Witt.
79. Ibid, p. 17.
80. فرقه اي ديني و حزبي سياسي بودند که از خانواده ي اورانژ طرفداري مي کردند.
81. Dr. Ludwig Meyer.
82. Van Velden.
83. Vand den Spyck.
84. Ibid.
85. Natural science. احتمالاً همان رساله ي قوس و قزح است.
86. The Principles of Algebra.
87. Ibid, p. 18-19.
88. Ibid. p. 18.
89. Spinoza, Ibid, part. 4, prop. 46.
90. Principle de Coinde.
91. Wild, Ibid,p . 19.
92. Ibid, p. 20.
93. Jan Rieuwertz.
94. Dr. Schuller.
95. Spuy.
96. Durant, Ibid, p. 153; Wild, Ibid, p. 20-21.
97. Elwes, Ibid, vol. 1, p. 20.
98. Ibid, Vol. 1, p. 11; Copleston, Ibid, Vol. 4, p. 211.
99. رنان، ‌ابن رشد و الرشديّه، ‌ص 189.
100. همان، ص188.
101. Singer, The Legacy of Israel, p. 192.
102. ابن ميمون، ‌دلالة الحائرين، ‌ص185، ‌221، ‌224، ‌321؛ رنان، همان جا.
103. همان، ص204، 205.
104. بروكلمن، ‌تاريخ ملل و دول اسلامي، ‌ص280.
105. Robert Boyle (1627-1691).
106. Spinoza, The Correspondence, p. 40-43.
107. Ibid.
108. Hoffding, Ibid, Vol. 1, p. 295.
109. Lessing.
110. Durant, Ibid, p. 184.
111. Erederick Engels (1820-1859).
112. Rosenthal and yudin, A dictionary of philosophy, p. 428-429.
113. Gregory, The introduction to Ethics, p. 7.
114. Durant, Ibid, p. 153.
115. Ibid, p. 186.
116. Schleirmacher (1768-1834) فيلسوف و متکلّم پروتستان آلماني
117. Ibid, p. 184.
118. Novalis.
119. Gilson, God and philosophy, p. 102.
120. Gregory, Ibid.
121. فروغي، سير حکمت در اروپا، جلد 2، ص 47.
122. Hoffdnig, Ibid, p. 301.
123. Gregory, Ibid, p. 5.
124. Spinoza, Ibid, p. 30-31.
125. Gregory, Ibid.
126. Spinoza, Ethics, Part. 5, Prop. 42.
127. Ibid, p. 1, prop. 24 Corollary.
128. Wolfson, The philosophy of Spinoza, vol. 2, p. 17.
129. Harold, A study of Ethics, p. 72.
130. Spinoza, The Correspondence, Letter 54.
131. Spinoza, Short Treatise, p. 8. ; Ibid, The Correspondence, Letter 73.
132. Durant, Ibid, p. 148.
133. Spinoza, Ibid, Letter 75.
134. Ibid, Theologic - political Treatise, p. 27.
135. Ibid, The Correspondence, Letter 52-56, p. 448.
136. Ibid, Theologic- political Treatise, preface, p. 1-4.
137. Spinoza, The Correspondence, Letter 73.
138. Wolfson, Ibid, p. 100.
139. Spinoza, Ibid, Letter 11.
140. Ibid, Letter 76.
141. Ibid, Letter 56.
142. Ibid, Letter 43.

منابع :
ابن ميمون، ‌موسي بن ميمون، ‌دلالة الحائرين، ‌[ بي جا ]، [ بي تا ].
بروكلمان، ‌كارل، ‌تاريخ ملل و دول اسلامي، ترجمه ي هادي جزايري، تهران، ‌1346 ش.
رنان، ارنست، ‌ابن رشد و رشديّه، ترجمه ي عادل زعيتر، ‌قاهره، 1957م.
فروغي، ‌محمد علي، سير حكمت در اروپا، تهران، 1317 ش.
Copleston, f. A. History of philosophy, Vol, 4.
Durant, Will, The story of philosophy,NewYOrk, 1962.
Elwes, R. H. Introduction to the works of Spinoza, vol, I, New York, 1951.
Gilson, Etienne, God and philosophy.
Gregory, T. S. The introduction to Ethics.
Harold, A Study of Ethics.
Hoffdnig, Harald, A History of Modern philosophy, New York, 1955.
Isaacs, N. The Legacy of Israel.
Rosenthal, M. and P. Yudin, A Dictionary of philosophy.
Singer, Charles, The Legacy of Israel.
Spinoza, B. The Correspondence of Spinoza, Trans, and Edit with Introduction by A. Wolf. Great Britain, 1966.
Spinoza, B. Ethics, New York, 1967.
Spnioza, B. Short Treatise, New York, 1930.
Spinoza, B. Theologico-political Treatise.
Wolfson, A. The Philosophy of spinoza, vol 2.

منبع مقاله :
مجله ي فلسفه، نشريه ي اختصاصي گروه آموزشي فلسفه، شماره ي 4، ‌ضميمه ي مجله ي دانشكده ي ادبيات و علوم انساني دانشگاه تهران، پاييز 2536، ص42-76 ،