نويسنده: دكتر محسن جهانگيري




 

در نظام فلسفي اسپينوزا سه اصطلاح وجود دارد كه پايه و اساس آن است: جوهر‌، صفت، حالت.
جوهر كه از آن به خدا، و طبيعتِ طبيعت آفرين هم تعبير مي كند، شيئي است كه در خودش است و به نفس خودش به تصور مي آيد، ‌نه وجودش متوقّف بر ديگري است، ‌و نه تصورش. جوهر واحد و يگانه است، ‌خود علت خود است، نامتناهي مطلق است، بسيط است، ‌متقوّم از صفات نامتناهي است، كه هر يك بيانگر آن ذات نامتناهي است. از ميان صفات نامتناهي فقط دو صفت شناخته شده است: فكر و بُعد يا امتداد. همان طور كه فكر صفت خداست، ‌بُعد نيز صفت است؛ همان طور كه فكر فعّال است، ‌بُعد نيز فعّال است. البته براي اينكه تركيب و تجزيه در جوهر يا خدا پيش نيايد بُعد و امتداد به امتداد معقول تفسير مي شوند، نه محسوس و متخيّل.
صفت شيئي است كه عقل آن را مقوّم يا مكوّنِ ذات جوهر درك مي كند.
حالت شيئي است كه در شيئي ديگر است، هم وجودش متوقف بر ديگري است، ‌و هم تصورش. عالم يا ماسواي الباري حالت نام گرفته است كه با ضرورت ازلي از ذات جوهر منتشي مي شود،‌ همچنان كه از طبيعت مثلث بر مي آيد كه زوايايش برابر دو قائمه است. بنابراين، نظام هستي نظام حالات ناميده شده است و ما در اين مقاله با عنوان " طبيعت به صورت نظام حالات " به اختصار و اجمال به بيان آن پرداخته ايم. اميد است كه مفيد و سودمند باشد.
اسپينوزا محتويات جهان يا پديدآورنده ها و سازنده هاي طبيعتِ نامتناهي را " حالت " (1) مي نامد. واژه ي حالت به امري كه معمولاً شيء ناميده مي شود قابل اطلاق است. امّا در عين حال، ‌اسپينوزا اين واژه را به معنايي به كار برده كه با شيء به معناي متداول متفاوت است.
از كلمه ي شيء معمولاً چيزي فهميده مي شود كه مستقلّ است و انيّتي متمايز و جداي از ساير اشياء و انيّات دارد. در صورتي كه طبق نظر اسپينوزا جز يك شيء موجود نيست و آن نظام يگانه ي همه ي اشياء است، و آنچه كه ما معمولاً اشياء مي ناميم اجزاي اين كلّ فراگير است.
به عقيده ي اسپينوزا، اشيايي كه ما در تجارب روزانه با آنها سر و كار داريم خيال محض نيستند، بلكه واقعيّت دارند، ‌اگر چه شايد دقيقاً آنچنان كه مي نمايند نباشند. امّا در عين حال واقعيّاتي مستقل نيستند، بلكه وابسته به چيزي به نام جوهر يا متقرّر در آن هستند. چيزي از آنها جوهر نيست، همه حالات يا شئون يك جوهرند. به عبارت ديگر، حالاتِ متكثّر متنوّع، مندرج و متقرّر در ذات و ماهيّت جوهري واحد و يگانه ياخدا و طبيعت هستند. در اخلاق تصريح مي كند « هر چيزي كه هست در خدا هست » (2) و درنامه اش به الدنبورگ (3) مي نويسد « من معتقدم كه خداوند علت باطني همه ي اشياء است، ‌نه علت گذرا. من مانند پل ( پولس ) و شايد همه ي فيلسوفان كهن، البته به معنايي ديگر، مي گويم كه همه ي اشياء در خدا زندگي و حركت مي كنند ». (4) خلاصه، به اصطلاح حكيمان ما، كثرت در وحدت موجود است، همچنان كه وحدت در كثرت، يا با بياني ديگر و به تعبير خود اسپينوزا، طبيعت دو حيث يا دو رو دارد: طبيعتِ طبيعت آفرين (5) و طبيعتِ طبيعت يافته. (6) مقصود از طبيعتِ طبيعت آفرين ( طبيعت طابع، طبيعت فعّال، ‌طبيعت خلّاق ) چيزي است كه در خودش است و به واسطه ي خود متصوّر است يا صفاتي است كه بيانگر ذات سرمدي و نامتناهي، يعني خدا، ‌هستند، از اين حيث كه او علت آزاد (7) ملاحظه شده است. امّا مقصود از طبيعتِ طبيعت يافته، همه ي اشيايي است كه از ضرورت طبيعت خدا يا صفتي از صفات او ناشي مي شوند، يعني تمام حالات صفات خدا، از اين حيث كه در خدا موجودند و امكان ندارد بدون خدا وجود يابند يا به تصوّر آيند. (8)
بنابراين، طبيعتِ طبيعت آفرين، ‌علت، و طبيعتِ طبيعت يافته، ‌معلول اعتبار مي شود، كه تمايزشان واقعي نيست، بلكه صرفاً عقلي و منطقي است. و در واقع يك كلّ نامتناهي اند كه يكي همچون فرايند و ديگري حاصل آن يا يكي همچون مقدّمات و ديگري نتيجه ي آن است. به نظر لازم مي آيد كه درباره ي اين تمايز توضيح بيشتري داده شود. او وقتي كه مي گويد: « طبيعتِ طبيعت يافته هر چيزي است كه از ضرورت طبيعت الهي يا يكي از صفات او منتشي مي شود »، مقصود از آن تمام حالات صفات خداست، از اين حيث كه آنها اشيايي در خدا ملاحظه شده اند كه بدون او نه ممكن است وجود يابند و نه به تصور آيند. بنابراين، طبيعتِ طبيعت يافته همان جهان حالتي است كه عقلي كه مي تواند آن را دريابد، در خداوند دريافته است. امّا اين دريافت وراي تجربه ي معمول ما از طبيعت است.
چنان كه اسپينوزا به صراحت مي گويد: « ما اشياء را به دو طريق بالفعل تصور مي كنيم، يا از اين حيث كه آنها در زمان و مكان معيّن موجودند، يا از اين حيث كه در خدا هستند و از ضرورت طبيعت الهي ناشي مي شوند ». (9) طبيعت را، مادام كه درك ما از آن ناقص است، ‌به صورت كامل در نمي يابيم. بنابراين، هر چه درباره ي آن مي گوييم، ‌در پرتو شناخت كامل، بالضّروره در معرض تجديد نظر و اصلاح خواهد بود و اين همان است كه اسپينوزا آن را " نظام معمول طبيعت " (10) مي نامد، ‌يعني جهان آنچنان كه حواسّ به ما عرضه مي دارند، ‌نه طبيعتِ طبيعت يافته، ‌يعني جهان آنچنان كه در واقع هست. ولي بايد دقت كرد تا اين تمايز غلط فهميده نشود. مقصود اين نيست كه در واقع دو جهان موجود است و يكي سايه ي ديگري است، زيرا جهان محسوس هم جهان واقعي است، امّا جهان واقعي، آنچنان كه به وسيله ي ادراك ناقص ما مشاهده شده است. توضيحِ اينكه چگونه ممكن است اين ادراك تغيير و حتي تكامل يابد، ‌تا جهان آنچنان كه در واقع هست به ادراك ما درآيد، از حوصله ي مقاله ي ما خارج است. امّا اين نكته بايد همواره مدّنظر باشد كه آنچه اينجا درباره ي طبيعت گفته مي شد بر طبيعتِ طبيعت يافته به معناي درست و دقيق آن، يعني طبيعت آنچنان كه واقعاً هست، بر نمي گردد، بلكه منظور ادراك ناقص ما از طبيعت در تجارب روزانه است.
ما در طبيعت امور كلّي و فراگير متنوّعي مي يابيم كه برخي كلّي تر و فراگيرتر از ديگري است و اين امور سازنده هاي طبيعت و عمل كننده هاي در آن هستند. اسپينوزا اين عمل كننده هاي كلّي و فراگير را در برابر اشياي جزئي كه حالات متناهي هستند، حالات نامتناهي مي نامد. او مقصود خود را از حالات نامتناهي در كتاب دين و دولت بدين صورت توضيح مي دهد كه: « ما در مطالعه ي اشياي طبيعي پيش از همه درباره ي اموري تحقيق مي كنيم كه از شمول بيشتري برخوردار بوده شامل تمام طبيعت هستند. مقصود حركت و سكون و قوانين و قواعد آنهاست، كه طبيعت همواره از آنها پيروي كرده و به واسطه ي آنها پيوسته در كار است (11) بنابراين، حركت يا حركت - و - سكون تحت صفت امتداد، كلّي ترين مشخّصه ي طبيعتِ طبيعت يافته و نخستين مرحله ي جزء جزء شدن آن است ». او در نامه اي به شولر (12) حركت و سكون را حالت نامتناهي نوع اول مي خواند. حالت نامتناهي ديگر، كه نوع دوم است، " چهره ي كلّ جهان " (13) است. (14)
پس كلّي ترين حالات يا حالت نامتناهي بر دو نوعند: نوعي عالي حركت - و - سكون است و نوع سافل چهره ي كلّ جهان است. حركت و سكون واسطه ي ميان صفت امتداد و چهره ي كل جهان است، كه با اينكه به طرق نامتناهي تغيّر مي يابد، يعني از عناصر مختلفي تركيب يافته است كه به اشكال مختلف در يكديگر تأثير مي گذارند و همچنين از يكديگر تأثير مي پذيرند، ولي با وجود آن همچنان ثابت و يكسان باقي مي ماند.
شايسته ي توجه است كه اين انديشه ي به ظاهر عرفاني و تمثيلي اسپينوزا يادآور نظريه ي فيض نو افلاطوني است، ‌اگر چه كاربرد آن كاملاً و مشخصاً ‌اسپينوزايي است. او در تصور حركت - و - سكون گرفتار مسئله ي تغيّر است، مسئله اي كه مشكل هر نوع اصالت وحدت و وحدت گرايي است. اگر همه واحد و يك چيز است ظهور تغيّر و تكثّر نيازمند تبيين است، همان طور كه اگر همه تغيّر است فيلسوف بايد وحدت را تبيين نمايد. مي دانيم كه نخستين فيلسوفان وحدت گراي يوناني براي تغيّر واقعيّتي قايل نبودند، بلكه آن را پنداري مي پنداشتند كه عاري از حقيقت است. امّا به نظر اسپينوزا تغيّر واقعيّت دارد و در نهايت فقط در داخل و درون جهان رخ مي دهد، و جهان به صورت كلّ و به اصطلاح وي " چهره ي كلّ جهان " همچنان ثابت و لايتغيّر مي ماند. در اينكه چگونه در داخل يك كلِّ لا يتغيّر، ‌تغيّر امكان مي يابد، ‌در تصور " چهره ي كل جهان " تبيين شده و براي فهم كامل مقصود اسپينوزا از آن بايد به احكامي توجه داشت كه درباره ي اصول طبيعي است و در ميان قضيّه ي سيزدهم و چهاردهم بخش دوم اخلاق گنجانده شده است. ما آن احكام را بدون ذكر برهان هايشان در اينجا مي آوريم كه مطمئناً براي فهم اين نكته ضرورت دارد.
حكم 1. اجسام از جهت حركت و سكون و تندي و كندي از هم تمايز مي يابند، نه از جهت جوهر.
حكم 2. همه ي اجسام در بعضي از وجوه با هم اشتراك دارند.
حكم 3. جسمي كه در حال حركت يا سكون است بايد به وسيله ي جسم ديگري به حركت يا سكون موجَب شده باشد، كه آن هم به وسيله ي جسم ديگري موجَب شده است و اين جسم نيز به وسيله ي جسمي ديگر موجَب شده است و همين طور تا بي نهايت.
حكم 4. اگر از يك جسم يا يك شيء جزئي كه از تعدادي از اجسام مركّب شده است اجسامي جدا شود و در همان حال اجسام ديگري با همان تعداد و با همان طبيعت جاي آنها را بگيرند، ‌آن شيء جزئي همان طبيعت قبلي را بدون هيچ تغييري در صورت آن حفظ خواهد كرد.
حكم 5. اگر اجزاي تركيب كننده ي يك شيء جزئي طوري بزرگ تر يا كوچك تر گردند كه همان نسبت هاي قبلي حركت و سكون را در ميانشان حفظ كنند، ‌اين شيء جزئي بدون اينكه تغييري در صورتش پيدا شود، ‌طبيعت قبل خود را حفظ خواهد كرد.
حكم 6. اگر تعدادي از اجسام تركيب كننده ي يك شيء جزئي، بر اثر فشار وارده حركت خود را از مسيري به مسيري ديگر به گونه اي تغيير دهند كه با وجود اين به ادامه ي حركت خود قادر باشند و حركاتشان را به همان نسبت قبلي به يكديگر منتقل كنند، اين شيء جزئي بدون اينكه صورتش تغيير يابد طبيعتش را حفظ خواهد كرد.
حكم 7. به علاوه، شيء جزئي كه اين گونه تركيب يافته است، ‌چه در اين مسير حركت كند و چه در آن مسير، طبيعت خود را حفظ مي كند، مشروط بر اينكه هر جزئي حركتش را حفظ كند و مانند قبل آن را به اجزاي ديگر انتقال دهد.
اسپينوزا پس از ايراد احكام به تبصره ي ذيل مي رسد، كه احكام مزبور به منزله ي مقدّمات آن هستند.
تبصره: « بنابراين مي بينيم چگونه ممكن است كه شيء جزئي مركّب به انحاي متعدّد تحت تأثير قرار گيرد و با وجود اين طبيعتش را حفظ كند. تا اينجا شيء جزئي را طوري تصوّر كرده ايم كه فقط از ساده ترين اجسام، يعني اجسامي كه به واسطه ي حركت و سكون، كندي و تندي از يكديگر متمايز مي شوند، تركيب يافته است. اگر اكنون نوع ديگري از شيء جزئي را اعتبار كنيم كه از جزئيات متعدّد مختلفة الطبايع تركيب يافته است، خواهيم ديد كه ممكن است به انحاي متعدّد ديگر تحت تأثير قرار گيرد و با وجود اين طبيعتش محفوظ بماند. زيرا آنجا كه هر يك از اجزاي آن از اجسام متعدّدي تركيب يافته است هر جزئي ( برابر حكم قبل ) بدون تغيّر طبيعتش قادر خواهد بود كه گاهي كندتر و گاهي تندتر حركت كند و در نتيجه حركتش را گاهي كندتر و گاهي تندتر به بقيه ي اجزاء منتقل سازد. اگر اكنون نوع سومي از شيء جزئي را تخيّل كنيم كه از نوع دوم مركّب شده باشد خواهيم ديد كه ممكن است به انحاي متعدّد تحت تأثير قرار گيرد، بدون اينكه صورتش تغيير يابد. اگر به اين ترتيب تا بي نهايت پيش برويم مي توانيم به آساني تصّور كنيم كه كلّ طبيعت عبارت است از تنها يك شيء جزئي كه اجزاي آن يعني اجسام، ‌به انحاي بي نهايت با هم فرق دارند، بدون اينكه در كل مفروض تغيّري پيدا شود... ». (15)
طبق اين نظريه، تركيب اجسام با ساده ترين عناصر آغاز و به پيچيده ترين اشياء، يعني كلّ طبيعت، منتهي مي شود. اختلاف ساده ترين اجسام با يكديگر نه از حيث جوهريّت آنها، ‌بلكه به واسطه ي حركت - و - سكون آنهاست. آنها با هم برخورد مي كنند و حركتشان را به طريق مكانيستي به يكديگر منتقل مي سازند. مجموعه ي اين قبيل اشياء ساده كه به تعادل حركت - و - سكون رسيده اند چيزي است كه معمولاً جسم ناميده مي شود، يعني يك شيء جزئي يا متفرّد، ‌كه به صورت يك كلّ عمل مي كند و متمايز از اشياي متفرّد ديگر است. اين اجسام مركّب به روشي واحد كلّ هاي بزرگ و بزرگ تر مي سازند، تا در نهايت به كلّ نظام طبيعت مي رسند، كه از نظام هاي فرعي و جزئي بي شمار و بي پايان ساخته شده است.
ملاحظه مي شود كه او كلّ عالم نامتناهي و چهره ي آن را ثابت و لايتغيّر انگاشت، و نه تنها تناهي و تغيّر اجزاي آن را انكار نكرد، بلكه مورد تأكيد هم قرار داد.
در فلسفه هايي مانند فلسفه ي دكارت كه خدا يا آفريدگار عالم موجودي متعالي شناخته شده، ‌مادّه ذاتاً بي حركت و متعطّل فرض شده، كه حركت آن نيازمند علّتي خارجي است.
اسپينوزا اين نكته را در نامه اي به چيرن هاوس (16) تذكّر مي دهد: « زيرا طبق نظر دكارت ماده ي در حال سكون، تا آنجا كه امكان دارد در سكون مي ماند و به حركت در نمي آيد مگر به واسطه ي يك علت خارجي بسيار قوي. من در اظهار اين عقيده درنگ نمي كنم كه اصول دكارت در خصوص اشياي طبيعي بي فايده است، البته نمي گوييم كه نامعقول است ». (17)
امّا در فلسفه هايي مانند فلسفه ي اسپينوزا كه خدا علت داخل و باطن عالم شناسانده شده است، ماده مرده و بي حركت نيست. طبيعتِ طبيعت آفرين، ‌همان طبيعتِ طبيعت يافته است. طبيعت زنده و آفريننده است. فعاليّت از درون طبيعت نشأت مي گيرد. همان طور كه تصور موجود نبودن خدا محال است، تصور فعّال نبودن او نيز محال است. « قدرت خدا چيزي جز ذات فعّال او نيست، و لذا همان قدر محال است او را غير فعّال تصور كنيم كه محال است او را " لاموجود " تصور كنيم ». (18) خدا علت داخلي اشياي است، چنان كه اسپينوزا به چيرن هاوس، كه از وي پرسيده بود: چگونه امكان دارد كه امتدادِ غير قابل قسمت و غير قابل تغيّر باعث تكوين و پيدايش اين همه اشياي متكثّر متنوّع شود، ‌پاسخ مي دهد كه حركت ذاتي ماده است. (19) اخيراً ‌آقاي اي. ولف (30) در تفسير خود امتداد اسپينوزايي را با نيرو و كارمايه ي فيزيكي، كه پديد آورنده ي نيروي حركت و وضع است، ‌يكي مي داند، چيزي كه اسپينوزا همراه با فيزيكدانان زمان خود، آن را حركت و سكون ناميده است. امّا آقاي ليون رث توجه مي دهد كه اين تفسير با برخي از اصول اسپينوزايي سازگار نيست، اگر چه برخي عباراتش موافق با آن است، ‌(21) مثلاً‌در رساله ي مختصره، آنجا كه مي نويسد: « ما بايد توجه داشته باشيم كه حالاتي كه بالضروره وابسته به امتداد است، ‌مانند حركت و سكون، بايد به اين صفت نسبت داده شوند. زيرا اگر قدرت پديد آوردن اينها در طبيعت موجود نباشد، ‌در اين صورت ( حتي اگر چه ممكن است طبيعت، صفات متعدّد ديگري داشته باشد ) وجود آنها ناممكن خواهد بود. زيرا اگر شيئي ديگري را پديد مي آورد، بايد آن در آن شيء باشد تا بتواند آن را به وجود آورده نه شيء ديگر را ». (22)
در نامه ي هشتاد و يكم هم مي نويسد: « مشخّصه ي نخستين ماده امتداد آن است، ولي امتداد بايد به گونه اي باشد كه توليد حركت كند. حركت از خارج به ذات داده نشده، آن خود سرچشمه ي زنده ي حركت بي پايان است. آن ساكن نيست تا در انتظار اين باشد كه از خارج به وسيله ي يك علت خارجي به حركت و جنبش درآيد. (23) خلاصه آن خود متحرّك است و آبستن به حيات جهان است ». (24) عقيده به اينكه ممكن است همه ي اشياء را مستقيماً بر حسب حركت تبيين كنيم، ‌همان طور كه در نهايت بر حسب امتداد تبيين مي شوند، ‌انديشه اي استثنايي و در عين حال مفيد است. تمام اشياء از اين حيث كه وجود فيزيكي دارند موضوع قوانين فيزيكي هستند. امّا اين عقيده مخصوص اسپينوزا نيست، بلكه شامل كلّ آن حركت علمي است كه به وسيله ي كپلر از پيش اعلام شده و به واسطه ي نيوتن تكامل يافته است. البته در اسپينوزا همراه با موجَبيّت (25) گشته تا از ثنويتي كه از ناحيه ي متفكّران پيشين به واسطه ي مرده انگاشتن ماده متحمّل شده بود رهايي يابد. اين نكته ي بسيار مهم نيز بايد خاطر نشان شود كه با اينكه در نظر اسپينوزا نظريه ي مكانيستي اشياء در جاي خود طبعاً و حتماً درست است، زيرا همه ي اشياء با واسطه ي حركت - و - سكون مندرج در صفت امتداد هستند، ‌امّا با وجود اين، نظريه ي مزبور كامل و تمام حقيقت نيست و درباره ي كلّ عالم صدق نمي كند. زيرا جهان فقط امتداد نيست، بلكه نفس هم هست. نفس نيز در جهان يك عامل اصلي و بنيادين است. جهان فقط ماده نيست و از آنجا كه واقعيّت با ماده پايان نمي يابد، لذا ماده گرايي (26) به عنوان فلسفه ي نهايي غير قابل دفاع مي باشد.
اكنون بحث خود را درباره ي حالات نامتناهي، يعني كلّي ترين عمل كننده هاي طبيعتِ طبيعت يافته، ‌پايان مي دهيم و توجه خود را به حالات متناهي، يعني اشياي جزئي، معطوف مي داريم. اينها داراي سه مشخّصه ي عمده هستند. نظام كاملي را مي سازند، در درون هر يك از صفات از نو تولّد مي يابند، و همه مي كوشند تا ذات خود را حفظ نمايند. اين مشخّصه ها با مشخّصه هاي كلّ پيوند دارند.
طبيعتِ طبيعت آفرين خود موجِب است، از اينجاست كه طبيعتِ طبيعت يافته موجَب است. اجزاي تشكيل دهنده ي نظام، از آنجا كه پيوسته ي نظامند، ‌هر جزئي در جاي خود قرار دارد و سرمايه ي دروني كلّ ثابت است. از اينجاست كه فلسفه ي اسپينوزا به يك موجَبيّت تامّ و كامل منتهي مي شود. طبيعت سرمدي ذات الهي، جوهر يگانه در سلسله هاي علل كه حالات را به هم مي پيوندند متجلّي مي شود. « در ازل نه حالي است، ‌نه قبلي و نه بعدي ». (17) جهان به طريق لازمانيِ يكسان از خداوند منتشي مي شود، همان طور كه خواصّ مثلث از تعريف مثلث بيرون مي آيد. امّا در عين حال به نظر ما، ‌اين انتشاء يا ريزش جمعي جهان از خداوند زمانمند مي نمايد. زيرا ذهن انسان نمي تواند اشياء را با هم مشاهده كند و كلّ را يكجا دريابد، بلكه اشياء را خُرد خُرد و به تدريج به نظر مي آورد و در نتيجه رشته ها و سلسله هايي پديدار مي شوند كه زماني و علّي مي نمايند. اين سلسله ها تمامي اشياء را به هم مي پيوندند و قدرت آنها همان قدرت خداوند است. « شيئي كه به فعل موجَب شده است بالضروره به واسطه ي خدا به آن موجَب شده است و شيئي كه به وسيله ي خدا موجَب نشده باشد ممكن نيست به واسطه ي خود به انجام فعلي موجَب شود. شيئي كه به واسطه ي خدا به فعل موجَب شده است نمي توانند خود را لاموجَب گرداند ». (28) بنابراين، تصور اسپينوزا از جهان، در نهايت، ‌نظام همبستگي، سازندگي و هماهنگي واقعي است، نه ذهنيِ شخصي، يعني آنچنان كه به تصور ما مي آيد.
« آنچه در طبيعت به نظر ما مهمل، بي معني، يا زشت مي نمايد، بدين جهت است كه ما اشياء را فقط به طور جزئي مي شناسيم، ‌و تا حد زيادي از نظام و هماهنگي كلّ طبيعت غفلت داريم ». (29) نظام كلّ طبيعت عيني است، ‌وابسته به پيش فرض ها و پيش بيني هاي ما نيست. آن ساختمان نهايي اشياء است، آنچنان كه آنها در عقل نامتناهي خدا با هم متلائم و سازگارند. كشف آن به طور كامل امكان ندارد، امّا در عين حال مطلوب و آرماني است.
به همين جهت است كه اسپينوزا با اشاره به عالمان زمان خود مي گويد: ما بايد از طبيعت اطاعت كنيم، به جاي اينكه انتظار داشته باشيم كه طبيعت از ما اطاعت نمايد. (30) شيء ممكن ( ممكن خاص ) ناميده نمي شود، مگر نسبت به نقص علم ما. (31) شي ء يا هست يا نيست و اگر هست براي اين است كه تمام اشيايي كه با آن پيوند دروني دارند هستند. اسپينوزا به دقت اين نكته را تعقيب مي كند. به عقيده ي وي مقصود از تغيّرناپذيري خداوند تغيّر ناپذيري طبيعت، حكمت خداوند، قوانين طبيعت، رحمت خداوندي، هماهنگي و پيوستگي دروني طبيعت است. (32) بنابراين، تمام شور و شوق و شعور و شعار ديني در قالب ضرورت انگاري علمي ريخته مي شود، كه عليّت به منزله مُهر خداوندي است كه بر روي آن نقش بسته است.
در اينكه اين نظريه تا چه حد اعتبار مابعدالطبيعي دارد سؤالي است كه اينجا جاي بحث آن نيست، امّا حكومت كلّي قانون به ندرت به اين عقيده منتهي شده و لوازم و تبعات آن هم اينچنين گستاخانه به كار گرفته نشده است.
اكنون به دومين مشخّصه ي مهم حالات مي رسيم.
از آنجا كه واقعيّت نخست در صفات نمايانده شده است، و از آنجا كه هر صفتي از حيث خود نمايانگر كلّ واقعيّت است، هر حالي بايد مستقلّاً در داخل هر يك از آنها ظاهر شود. « جوهر متفكّر و جوهر ممتد واحد است، كه گاهي تحت اين صفت شناخته مي شود و گاهي تحت آن صفت. بنابراين، حالت امتداد و تصور آن حالت نيز شيء واحد است كه به دو صورت ظاهر شده است. اين حقيقتي است كه به نظر مي آيد برخي از عبرانيان آن را درك كرده باشند، ‌امّا به گونه اي مبهم، ‌زيرا آنها مي گويند خدا، ‌عقل و معقولات او يك چيز است، مثلاً‌ دايره اي كه در طبيعت موجود است و صورت آن كه در خدا موجود است يك چيز است، اگر چه به وسيله ي صفات مختلف ظاهر شده است. و بنابراين طبيعت را چه تحت صفات بُعد، چه تحت صفت فكر و چه تحت هر صفت ديگري تصور كنيم، نظام واحد و يكسان يا اتّصال واحد و يكسان علل، ‌يعني همه ي اشيايي را كه از يكديگر ناشي مي شوند، خواهيم يافت... بنابراين، وقتي اشياء را به عنوان حالات فكر ملاحظه مي كنيم بايد نظام كلّ طبيعت يا اتّصال علل را فقط به وسيله ي صفت فكر تبيين كنيم و وقتي آنها را به عنوان حالات بُعد ملاحظه مي كنيم بايد نظام كلّ طبيعت را فقط به واسطه ي صفت بُعد تبيين نماييم. در خصوص صفات ديگر نيز امر از اين قرار است ». (33)
پس واقعيّت و حالات آن گاهي به صورت شيء ممتد و گاهي به صورت شيء متفكّر ظاهر مي شوند ( ما بحث را محدود به دو صفتي مي كنيم كه آنها را مي شناسيم ). اين دوگونه ظهور با يكديگر تداخل ندارند، ‌بلكه هر يك از دخول ديگري جلوگيري مي نمايد. شما مي توانيد حالات را گاهي از حيث طبيعي ملاحظه كنيد و گاهي از حيث ذهني، امّا نمي توانيد از يكي به ديگري انتقال يابيد، در هر صفتي ظهور متمايز و جدايي از واحد است. « نظام و اتّصال تصورات همانند نظام و اتّصال اشياء است ». (34)
بايد توجه داشت كه ما هرگاه از امر طبيعي و ذهني سخن مي گوييم، فقط درباره ي ذهن و بدن انساني مي انديشيم، ‌ولي اسپينوزا طبق روش كلّي فلسفه ي خود از كلّ طبيعت سخن مي گويد. هر چيزي حيث ذهني دارد، يعني هر شيء چيزي دارد كه مطابق با چيزي است كه ما در خود ذهن مي ناميم. امّا گفتن اينكه ما يا اشياي ديگر ذهن داريم نادرست است.
اذهان و ابدان در قلمرو صفات مختلف ظهورات متقارن و متوازي حيثيّات مختلف يك جوهرند، ‌ولي قول به اينكه ذهن بدن دارد همان اندازه نادرست است كه بگوييم بدن ذهن دارد. آنها هر دو ظهورات و جلوات يك واقعيّت اند و هيچ يك تابع ديگري نيست.
« از اينكه نه فقط مي فهميم كه نفس انسان با بدن او متّحد است، بلكه همچنين نحوه ي اين اتّحاد نيز فهميده مي شود. امّا هيچ كس بدون اينكه قبلاً با طبيعت بدن ما آشنايي تامّ داشته باشد، ‌ نمي تواند آن را به طور كامل يا متمايز بفهمد. زيرا همه ي اموري كه تاكنون ثابت كرده ايم عامّ اند و به انسان بيشتر از جزئيات ديگر، كه همه آنها داراي نفس اند، هر چند در مراتب مختلف، مربوط نيستند. زيرا از هر شيئي در خدا بالضروره تصوري موجود است، ‌چرا كه او علت آن است، ‌به همان ترتيبي كه تصور بدن انسان در او موجود است. لذا هر سخني كه درباره ي تصور بدن انسان گفته ايم بالضروره درباره ي تصور ساير اشياء حقيقت دارد ». (35)
اسپينوزا در ادامه سخن خود تأكيد مي كند كه تصورات مانند موضوعات آنها با يكديگر فرق دارند و اينكه تصوري برتر از تصور ديگر و حاوي واقعيّت بيشتري است، همان طور كه موضوعي نسبت به موضوع ديگر برتر و محتوي واقعيّت بيشتري است. (36)
بنابراين، مي توان گفت كه برخي از اذهان و ابدان ساده تر و برخي ديگر پيچيده تر هستند و امكان دارد ذهن و بدن انسان ماوراي مقايسه با اشكال ديگر و برتر از آنها باشد. امّا اين در اصل موضوع تأثيري ندارد.
درست است كه ما بيشتر با ذهن و بدن انسان ارتباط داريم، با وجود اين، انسان يگانه نيست و جداي از اشياي ديگر در طبيعت نمي ماند. با ارزش ترين و برجسته ترين مشخّصه هاي او موارد خاصي است از آنچه كه به طور عام در طبيعت موجود است.
اين در سومين مشخّصه ي كلّي حالات به طور واضح تر ديده مي شود. ميل به بقاي در ذات خود يا به تعبير بوزانكت (37) " خود ابقاي ذاتي آنها " فعاليّت خداوند در درون جهان است و از اينجاست كه اجزاي تشكيل دهنده ي جهان فعّال اند. ذات و وجود آنها، ‌هر دو از قدرت الهي نشأت مي گيرند و اين واقعيّت سرمدي در وِعاي زمان به صورت كوشش و تلاشي زماني ظاهر مي شود. آنچه اسپينوزا عنايت عام و خاص يا كلّي و جزئي مي نامد در واقع يك چيز و عين هم هستند. او مي گويد دومين خصوصيّت (38) خداوند، عنايت اوست كه به نظر ما، چيزي نيست مگر همان تلاش و كوششي كه ما در كلّ طبيعت و در اشياي جزئي مشاهده مي كنيم، كه همه مي كوشند تا وجود خود را حفظ نمايند. زيرا واضح است كه هيچ شيئي نمي تواند به حسب طبيعتش در نابودي خود بكوشد، بلكه بر عكس هر چيزي طبيعتاً تلاش مي كند تا وجود خود را همچنان پايدار نگه دارد و وضع و موقعيّتش را بهبود بخشد. طبق اين تعريف ما عنايت را به عنايت عام و خاص تقسيم مي كنيم: عنايت عام چيزي است كه هر شيئي كه جزئي از كلّ طبيعت است به واسطه ي آن پديد آمده و نگهداري مي شود. عنايت خاص آن كوششي است كه هر شيئي جداگانه، ‌از اين حيث كه خود يك كلّ است، نه از اين حيث كه جزئي از طبيعت است، براي حفظ وجودش انجام مي دهد.
مطلب را مي توان با مثال ذيل توضيح داد: تمام اعضاي بدن انسان از اين حيث كه اجزاي انسان هستند پديدار شده و حفظ مي شوند. اين عنايت كلّي است. امّا عنايت خاص كوشش هر عضوي است جداگانه ( به عنوان يك كلّ در ذات خود و نه به عنوان جزئي از انسان ) براي حفظ و نگهداري سلامت خود. (39)
اشياء فقط آنچه هستند نيستند، بلكه مي كوشند تا موجوديّتشان را ابقا كنند و ادامه دهند و در عين حال جزئي از ذات فعليّت يافته ي خدا هستند.
« اشياي جزئي همان حالات اند، كه صفات خدا به واسطه ي آنها به وجهي معيّن و محدود ظاهر مي شوند، يعني آنها اشيايي هستند كه به وجه معيّن و محدود مبيّن قدرت خدا هستند، قدرتي كه او به موجب آن هست و عمل مي كند ». (40)
امّا اين مشخّصه ي حالات، مانند مشخّصه هاي ديگر مطلقاً كلّي است و بالضروره شامل همه ي اشياء است. حيات انسان فقط نمونه اي از آن است. « زيرا طبيعت هميشه يكنواخت و خاصيّت و قدرت عمل، يعني قوانين و قواعد طبيعت، كه همه ي اشياء بر طبق آن به وجود مي آيند و از صورتي به صورتي ديگر تغيّر مي يابند، همواره و همه جا يكسان است و لذا براي فهم همه ي اشياء هر چه باشند روش واحد و يكساني لازم است، يعني اينكه بايد به وسيله ي قوانين و قواعد كلّي طبيعت فهميده شوند ». (41)
به نظر مي آيد كه نظر و چشم انداز كلي، تا حدّي كه در حوصله ي يك مقاله مي گنجد، حاصل آمده باشد، امّا فقط نكته ي آخرين به توضيح احتياج دارد.
مراتب يا درجات موجود، كه از خدا به صفات، از صفات به حالات نامتناهي و از حالات نامتناهي به حالات متناهي ترسيم كرده ايم، به واسطه ي حالات متناهي ادامه دارد. هر يك در داخل نظام ثابتي كه جزء آن است هست آنچه هست. با وجود اين، مانند هر نظامي ديگر، بعضي از اجزاء از اهميّت بيشتري برخوردارند و بعضي كمتر، يعني بيشتر يا كمتر نمايانگر خصوصيّت كلّ هستند. اسپينوزا در نامه اي به بلينبرگ (42) مي نويسد: « اگر چه اعمال انسان ديندار ( يعني كساني كه تصوري واضح و متمايز از خدا دارند و تمام اعمال و افكارشان طبق آن موجَب شده است ) و انسان بي خدا ( يعني كساني كه تصوري از خدا ندارند، بلكه فقط تصورات مبهمي از اشياي زميني دارند، ‌كه تمام افعال و افكارشان بر طبق آن موجَب شده است ) و بالاخره افعال هر چيزي كه موجود است بالضروره از قوانين و احكام الهي نشأت مي گيرند و همواره وابسته ي به او هستند، ولي با وجود اين آنها با هم فرق دارند، نه تنها در مرتبه، ‌بلكه در ذات هم. زيرا اگر چه موش همان گونه به خدا وابسته است كه فرشته و اندوه همان نحو كه شادي‌، اما نه موش مي تواند فرشته باشد و نه اندوه شادي ». (43)
بنابراين، تونايي هاي ما معلول و تراوش ذات ماست. « اگر من مي گويم من آنچه را دوست دارم مي توانم با اين ميز انجام دهم مسلّماً مقصود اين نيست كه من حق دارم كاري كنم كه آن نيز علف بخورد ». (44) زيرا ميز مانند موش طبيعتي ثابت دارد. آن ارزش خود را دارد، امّا البته ارزش ميز را. به نظر مي آيد اسپينوزا پذيرفته باشد كه گوئي برخي از اشياء از بعضي ديگر به خدا نزديكترند، ‌آنها طبيعت خدا را كامل تر مي نمايند، يا بيشتر از اشياي ديگر از آن بهره مندند. و اين تنها در خصوص انسان ها صدق نمي كند، ‌بلكه شامل تمام نظام حالتي است.

پي نوشت ها :

1. (modus(mode . در خصوص اينكه آيا اصطلاح " حالت " مخصوص اسپينوزا است يا پيش از وي نيز به كار رفته است و همچنين در خصوص فرق حالت با عرض (accident)، ر. ك: اسپينوزا، ‌اخلاق، بخش اول، شماره ي 14 ، پاورقي.
2. همان، بخش 1، قضيّه ي 15. ص27.
3. Henry Oldenburg . جهت آشنايي با وي مراجعه شود به: جهانگيري « زندگينامه ي اسپينوزا (2)».
4. Spinoza, The Correspondence, Letter 73, p. 343.
5. Natura Naturans.
6 Natura Naturata.
7. free cause، علت آزاد به اصطلاح اسپينوزا، ‌يعني علتي كه فعلش اقتضاي ذات اوست.
8. همان، اخلاق، بخش اول، قضيّه ي 29، تبصره، ص 47.
9. همان، بخش5، ‌قضيّه ي 29، ‌تبصره، ص 295.
10. Common order of nature.
11. Spinoza, theological - Political Treatise, Cha. 7, p. 104.
12. (G. H. Schuller (1651-1679، طبيب معاصر اسپينوزا. جهت اطلاع بيشتر ر. ك: جهانگيري، همان، ص122.
13. The face of the universe as a whole.
14. Spinoza, The Correspondence, Letter 64, p. 308.
15. همان، اخلاق، بخش دوم، ص90-95.
16. Tschirnhaus. ر. ك: جهانگيري، همان، ص115.
17. Spinoza, The Correspondence, Letter 81, p. 363.
18. همان، اخلاق، بخش2، ‌قضيه ي 3، تبصره.
19. Ibid, The Correspondence, letter 60.
20. Wolf.
21. Roth, Spinoza, p. 84.
22. Spinoza, Short Treatise, p. 131.
23. Ibid, The Corresponcence, Letter 81.
24. Roth, Ibida, p. 84.
25. determination.
26. materialism.
27. اسپينوزا، اخلاق، بخش 1 ، قضيّه ي 33، ‌تبصره ي 2، ‌ص53.
28. همان، بخش 1، ‌قضاياي 27-26، ص43.
29. Spinoza, Political Treatise, Cha, 2, p. 295.
30. Roth, Ibid, p. 86.
31. اسپينوزا، اخلاق، بخش 1 ، قضيّه ي 33، تبصره ي 2 ، ص51.
32. Roth, Ibid, p. 87.
33. اسپينوزا، همان، بخش 2، ‌قضيّه ي 7، تبصره، ‌ص73-74.
34. همان، ص72
35. همان، قضيّه ي 13، تبصره.
36. همان جا.
37. (Bosaneqet Bernard(1848-1923، فيلسوف نوهگلي.
38. در اصطلاح اسپينوزا خصوصيّت (Property: Proprium) با صفت فرق دارد. با اينكه خصوصيّت لازم ذات است ولي مقوّم ذات نيست. براي مزيد اطلاع ر. ك: اسپينوزا، ‌همان 1، ‌بخش پاورقي، ‌شماره ي 199.
39. Spinoza, Short Treatise, Part. one, cha, V, p. 72.
40. همان، اخلاق، بخش 3، ‌قضيّه ي 6، ‌برهان، ‌ص143.
41. همان، بخش 3 ، ‌مقدّمه، ص133.
42. Blyenberch. درباره وي ر. ك: جهانگيري، همان، ص122.
43. Spinoza, The Correspondence, Letter 23, p. 191.
44. Spinoza, Political Treatise, chap. IV. 4. P. 310.

منابع :
اسپينوزا، ‌باروخ، اخلاق، ترجمه ي محسن جهانگيري، تهران، ‌1364 ش.
جهانگيري، محسن، « زندگينامه ي اسپينوزا (2)»، ‌مجلّه ي اختصاصي فلسفه شماره ي 5، پاييز 1360 ش، ‌ضميمه ي مجله ي دانشكده ي ادبيّات و علوم انساني دانشگاه تهران.
Roth, Leon, Spinoza, London, 1954.
Spinoza, B. The Correspondence of Spinoza, edited by A. Wolf, London, 1966.
Spinoza, B. Short Treatise, In: in Spinoza selections), edited by John Wild, New York, 1958.
Spinoza, B. Theological – Political Treatise, Trans, by R. H. M. Elwes, New York, 1951.

منبع مقاله :
مجله ي دانشكده ي ادبيات و علوم انساني دانشگاه تهران، سال 34، ش 1و 2، ‌بهار و تابستان 1375 ش، ص33-50 ،