اينشتين پيرو اسپينوزا
مقدّمه
مناسب آمد پيش از ورود به متن مقاله، كمي از نژاد، خانواده، دوران دانش آموزي و دانشجويي، شيوه ي زندگي و عقايد ديني اسپينوزا و اينشتين سخن گفته شود تا زمينه براي مقايسه ي انديشه ي فلسفي و ديني اين دو متفكّر بزرگ و مخصوصاً پيروي اينشتين از اسپينوزا كه موضوع مقاله است فراهم آيد.باروخ بنديكت اسپينوزا (1) فيلسوف عالم در سال 1632 در آمستردام در خانواده ي يهودي سنّتي و ديني متولّد شد، در همان شهر در مدرسه ي عبراني يشيباه (2) در محضر مدرّسان و معلمان معروف زمانش، مانند منسح بن اسرائيل (3) (1604-1657م )، متفكّر و متكلّم يهودي، مدرّس وارد و ماهر كابالا (4) ( فرهنگ و ادبيات عرفاني يهود ) و ساول مورتريا (5) تلمودشناس عصرش به تحصيل زبان عبري و دروس ديني همّت گماشت و از اقوال و عقايد مختلف ديني اطلاعاتي وسيع و عميق به دست آورد، ولي آن مقولات و معلومات را در توجيه و تبيين عقايد ديني نابسنده و نارسا يافت، تصميم گرفت زبان لاتين بياموزد تا با فرهنگ و علم زمانش آشنايي بيشتري يابد. براي اين منظور به مدرسه ي فرانسيس وان دن انده (6) پزشك، اديب عالم و سياستمدار مشهور رفت. در اين مدرسه علاوه بر زبان لاتين، طبّ، رياضيّات و علوم و فنون ديگر نيز آموخت. از طريق آشنايي با زبان لاتين از حكمت مدرسي و فلسفه ي فرانسيس بيكن، دكارت و هابز آگاهي يافت و به روايتي به مقام معاونت استاد رسيد. در اثر علم و اطلاع از فلسفه هاي مختلف و علوم جديد عصر به تدريج به دين سنّتي يهود و آداب كنيسه بدبين و بي عقيده شد. راه و روش عالمان دين يهود را نپسنديد و هر نوع حجيّت ديني ( authority ) را انكار كرد و با شهامت و صراحت به مخالفت با اولياي كنيسه پرداخت، تا سرانجام به محكمه احضار شد. در سال هاي جواني در 24 سالگي قضّات محكمه به كفر و الحادش رأي دادند و با نوشتن لعنت نامه اي بسيار غليظ و شديد، كه گويند در نوع خود كم نظير است، از جامعه ي يهود طردش كردند. امّا از آنجا كه او به راستي انساني والا و فيلسوفي بسيار بزرگ بود، اين محكوميّت و مطروديّت را به چيزي نگرفت. با زهد فلسفي بسيار شديد، آزادانه و بي غرضانه به تأمّلات فلسفي و تفكّرات علمي اهتمام ورزيد، و از خود آثار ارزنده اي به يدگار گذاشت و نظام فلسفي عظيمي بنيان نهاد كه اذهان و انظار فيلسوفان را به خود جلب كرد. سرانجام در سال 1677 در شهر لاهه در خانه ي استيجاري محقّرش از دنيا رفت و در همان شهر مدفون گرديد. اسپينوزا در زمان حيات و پس از مرگش پيروان بسياري يافت كه هر يك از آنها در عصر خود از فيلسوفان و عالمان معروف و نامدار جهان به شمار مي آيند. (7) از جمله ي آنها آلبرت اينشتين عالم فيلسوف است، كه هم اكنون درباره ي وي سخن مي گوييم:
آلبرت اينشتين (8)
اينشتين عالم فيلسوف نامدار قرن بيستم در 15 مارس سال 1879 در اولم (9) آلمان به دنيا آمد. پدر و مادرش برخلاف والدين اسپينوزا از جهوداني بودند كه عقايد سنّتي ديني را قبول نداشتند، امّا آلبرت را به يك مدرسه ي ديني كاتوليك به نام Catolic grammer school فرستادند. به احتمال قوي براي اينكه مي خواستند او با تعليمات مذهبي كاتوليك كه مذهب غالب جامعه بود آشنا شود، شايد هم براي اينكه نزديك خانه شان بود. گفتني است كه آلبرت يگانه دانش آموز جهود مدرسه بود. (10)بنابراين او برخلاف اسپينوزا كه در آغاز در مدرسه ي ديني يهودي درس خوانده بود تحصيلاتش را در يك مدرسه ي ديني مسيحي كاتوليك آغاز كرد. اينشتين در دوره ي دانش آموزي در ضمن خواندن دروس متداول با علاقه ي بسيار به مطالعه ي كتاب هاي ديني يهودان و ترسايان ( تورات و انجيل ) پرداخت و دلبستگي سختي به عقايد و آداب ديني پيدا كرد و حتي شعرها و سرودهايي درباره ي خدا سرود و به گفته ي خود، برخلاف پدر و مادرش كه بي دين و غير مذهبي بودند، علاقه مند به دين و مذهب بار آمد. (11) پيتر باكي (12) پسر يكي از دوستان صميمي وي مي نويسد: « اينشتين در ستايش خداوند ابياتي سرود كه من شنيدم اغلب اوقات آنها را ترنّم مي كرد، او همچنين زماني به من گفت كه تمام انديشه ها از خداوند نشأت مي گيرد ». (13)
اينشتين كه به راستي استعدادي درخشان در علوم به ويژه رياضيات و فيزيك داشت در دوازده سالگي شروع به مطالعه ي كتاب هاي علمي كرد. كتاب كوچكي در هندسه ي مسطّحه ي اقليدس خواند، آن را پسنديد و از آن با عنوان « كتابي مقدّس و به راستي شگفت آور » (14) نام برد. (15) مطالعه ي كتاب هاي علمي او را به تدريج به بسياري از داستان هاي كتب ديني: تورات و انجيل بدگمان ساخت. او مي گويد: « من در اثناي خواندن كتاب هاي علمي متداول به زودي دريافتم كه بسياري از داستان هاي كتاب هاي تورات و انجيل واقعي نيست و امكان ندارد كه اين داستان ها واقعيّت داشته باشد ». (16)
اينشتين علاوه بر استعداد علمي از كودكي از ذوق و ذهن فلسفي نيز برخوردار بود و برخلاف ميل پدرش در اثناي خواندن كتاب هاي علمي به مطالعه ي كتاب هاي فلسفي مي پرداخت و با هدايت ماكس تالمي (17) در سيزده سالگي كتاب نقد خرد محض كانت فيلسوف شهير آلماني را خواند و با اينكه فهم و درك اين كتاب نه تنها براي آدم هاي معمولي بلكه براي دانشجويان فلسفه هم دشوار مي نمايد، به نظر وي سهل آمد (18) او در اثر مطالعه و ممارست با كتاب هاي علمي و فلسفي، مانند اسپينوزا هر نوع حجيّت ديني را انكار كرد و به برخي از احكام و شعاير سنّتي يهوديّت و مسيحيّت با ديده ي شك و ترديد و بي اعتباري و بي اعتنايي نگريست و به گفتن سخناني كفرنما و به اصطلاح ما شطحيات تجرّي كرد. امّا البته كفريّات وي در كميّت و شدت و حدّت و صراحت و شفافيّت به پاي كفريّات و الحديّات اسپينوزا نرسيد. اصولاً تفكّرات ديني اسپينوزا نسبت به اينشتين وسعت و عمق بيشتري داشت، زيرا اسپينوزا فيلسوف عالم بود و تفكّرات ديني تا حدّي در متن كارش قرار داشت. در صورتي كه انيشتين عالم فيلسوف بود و اساس كارش تفكّرات و مسايل علمي بود و توجه و رويكردش به انديشه هاي فلسفي و عقايد ديني در حاشيه واقع مي شد. امّا در عين حال علي رغم ظاهر شايع هر دو متفكّر احياناً مكفّر، در واقع شديداً معتقد به خدا و دين بودند و حتي نزد بعضي، از اولياء الله و قدّيسان به شمار آمدند. نوواليس (19) (1772-1801م ) بزرگ ترين شاعر كاتوليك آلماني اسپينوزا را سرمست خدا خواند و شلاير ماخر (20) (1768-1834م ) فيلسوف آلماني از وي با عنوان مقدّس مكفّر نام برد (21) و چنان كه در آينده خواهيم گفت عدّه اي اينشتين را هم از معتقدان به خدا و دين راستين به شمار آوردند. خلاصه اسپينوزا عقيده به خدا و دين فلسفي داشت و اينشتين معتقد به خدا و دين علمي بود كه در نهايت يك چيزند و هر دو با خدا و دين سنّتي كنيسه و كليسا مغايرت دارند. بانش هوفمن (22) استاد رياضيات دانشگاه نيويورك در كتاب اينشتين خلّاق و سركش مي نويسد: « اين اشتباه است كه اينشتين را جهودي معتقد به شعائر ديني به شمار آوريم، امّا با وجود اين او يكي از مذهبي ترين انسان ها بوده و عقايد مذهبي اش آن چنان عميق است كه شرح كامل آن در قالب كلمات نمي گنجد ». (23)
نگاه اينشتين به اسپينوزا
نگاه اينشتين به اسپينوزا بسيار مثبت بود و همواره به تحسين و تكريمش مي پرداخت. مقدّمه اي به شرح حال اسپينوزا كه به وسيله ي دامادش رودلف كيسر (24) در سال 1946 نگارش يافته بود، نوشت و در سال 1951 به انتشار فرهنگ اسپينوزا (25) كمك كرد و در بسياري از نامه هايش به وي ارجاع مي داد. (26)حسن نظر اينشتين به اسپينوزا به جهت استقلال فكري، نظريه ي فلسفي موجبيّت (27) در دين سازمان يافته و سنّتي، كه چنان چه گذشت در سال 1659 موجب محكوميّت و رانده شدن وي از كنيسه شد، و نيز به خاطر انتخاب زندگي زاهدانه اي بود كه باعث شد او به جاي پذيرش و قبول مقام استادي دانشگاه هيدلبرگ (28) و زندگي راحت و مرفّه، همچون قدّيسان در تنگدستي و انزوا و بي اعتنا به مقام و ثروت و شهرت زندگي كند. (29)
حاصل اينكه اينشتين به اسپينوزا با نظر اعجاب و تحسين مي نگريست و افكار فلسفي، خلوص عقيده و شيوه ي زندگاني او را مي پسنديد و از وي ستايش ها مي كرد و به هر مناسبتي به تكريم و تعظيمش مي پرداخت. در نامه ي 1946 او را يكي از عميق ترين و طاهرترين نفس هايي شناساند كه نژاد و تبار جهود پرورش داده است. (30) اينشتين در تقديس و تهذيب اسپينوزا تا آن حدّ پيش رفت كه او را در طبقه ي اولياء و قدّيسان قرار داده است، البته قدّيسان مكفّر، همچون دموكريتوس و فرانسيس اسيسي (31) كه به نظر وي اذهانشان لبريز از دين راستين بوده، اگر چه به وسيله ي معاصرانشان تكفير شده اند. (32) و شنيدني تر اينكه اينشتين اسپينوزا را در رديف حضرت موسي عليه السلام پيامبر بزرگ الهي و كارل ماركس فيلسوف مادي انگاشت كه خود را قرباني تحقّق آرمان عدالت اجتماعي كرده اند. (33)
در سال 1932 از اينشتين دعوت شد تا درباره ي اسپينوزا پژوهش كوتاهي انجام دهد، او خودداري كرد و چنين عذر آورد كه: « هيچ كس نمي تواند از عهده ي انجام اين مهم برآيد، زيرا اين امر علاوه بر مهارت، تهذيب، تخيّل، تواضع خاصي لازم دارد » و در ادامه نوشت: « اسپينوزا اولين كسي است كه اصل موجبيّت را در مورد انديشه، احساس و فعل انسان با استحكام و ثبات راستين به كار برد، (34) امّا گفتني است وقتي هم كه از وي پرسيده شد: آيا به خداي اسپينوزا عقيده داري ؟ پاسخ داد: « من با بلي يا خير ساده نمي توانم جواب دهم. من ملحد ( atheist ) نيستم و فكر نمي كنم بتوانم خود را همه خدا ( Pantheist ) بنامم، ولي مجذوب عقيده ي همه خدايي اسپينوزا هستم و بيشتر از همه از كمك هاي وي به فكر جديد ستايش مي كنم، زيرا او اولين فيلسوفي بود كه از نفس و بدن همچون شيء واحدي سخن گفت، نه دو چيز جداي از هم ». (35)
قابل ذكر است كه اينشتين درباره ي اسپينوزا شعر هم سرود، شعري بس فيلسوفانه و عارفانه و در ضمنِ ابياتي از عشق و علاقه ي وصف ناپذيرش به وي سخن گفت و تأكيد كرد كه اين عشق در قالب الفاظ و كلمات نمي گنجد، كه الفاظ و عبارات را گُنجايي و توانايي بيان و اداي آن نيست. اينشتين در شعر خود با نهايت تواضع و فروتني و تا حدي كه انساني مي تواند انساني ديگر را ستايش كند از اسپينوزا ستايش مي كند: عقل و زهد و پارسايي، آزادي و آزادانديشي، بلند همّتي، مناعت طبع و بالاتر از همه عشق الهي وي را به گونه اي مي ستايد كه گويي او در اين فضايل و كمالات يكتا و يگانه است و تنها او بوده كه توانسته خود را از قيد و بند تعلّقات و وابستگي هاي پست دنيوي، حبّ شهرت و ثروت، جاه و مقام، زن و فرزند، خانه و خانواده و نژاد و تبار برهاند و در جهان پاك آزادي عقلاني در هاله ي عزلت قدسي و درخشانش با سكون و آرامش عقلاني و زهد فلسفي بيارامد. (36)
كتاب اخلاق ( ethics )
اين كتاب مهم ترين و عميق ترين و پرمحتوي ترين اثر اسپينوزا و از امّهات كتب فلسفي غرب است كه حاصل عمر اسپينوزا و حاوي پخته ترين انديشه هاي فلسفي غرب است كه حاصل پيام ها و بشارت هاي معنوي و به گفته ي كولريج (37) انجيل اوست. (38) اسپينوزا در اين كتاب با دقت و مهارت اصول نظام هاي فلسفي گذشته و عصر خود را با هم در آميخته و با روش هندسي مستدلّ ساخته و در قالب رياضي ريخته و زمينه ي استنتاج نتايج فلسفي - اخلاقي و ديني را كه هدف نهايي و غاية الغايات فلسفه ي او است فراهم آورده است. اين كتاب همواره مورد توجه و مطالعه ي متفكّران اعم از فيلسوفان و عالمان و حتي علماي دين و اخلاق و اهل عرفان بوده است. اينشتين عالم فيلسوف و بلكه ديندار و اخلاقي و به يك معني اهل معني و عرفان نيز به اين كتاب علاقه يافت، آن را به دقت مطالعه كرد و شديداً تحت تأثيرش قرار گرفت. او در نامه ي سوم در 1915 به الز ( دختر عمو و همسر دومش ) در حالي كه كتاب اخلاق را مجدّداً خوانده بود، نوشت: « من چنين مي انديشم كه كتاب اخلاق در من اثري جاودانه خواهد داشت ». (39)ماكس جامر(40) فيزيكدان و فيلسوف در كتابش به نام اينشتين و دين (41) (1999م ) ميان انديشه هاي ديني اينشتين و كتاب اخلاق اسپينوزا پيوندهاي ناگسستني مي بيند، چنان كه مي نويسد: قضيه ي 29 بخش اول كتاب اخلاق كه مي گويد: « ممكني در عالم موجود نيست؛ بلكه وجود همه ي اشياء و نيز افعالشان به موجب ضرورت طبيعت الهي به وجهي معيّن موجب شده اند » وجه مشترك بارزي با عقيده ي استوار اينشتين به موجبيّت و عليّت دارد كه او برخلاف ادّله ي مكانيك كوانتوم (mechanics quantum ) (42 ) كه مؤيّد اصل احتمال ( probabilism ) است به سختي و استواري از آن حمايت مي كرد و بر آن تأكيد داشت. (43) نوشته اند: اينشتين پس از اشتغال به كار رسمي با چند تن از دوستانش نشست هايي داشتند و هفته اي يك يا دو بار با يكديگر ملاقات مي كردند و در مسايل علمي و فرهنگي با هم به مباحثه و مذاكره مي پرداختند. آن نشست ها را Olympia Akademi مي ناميدند. در آن نشست ها كتاب هايي مي خواندند كه در فهرست كتاب هاي اين مجمع علمي ثبت شده بود. عالي ترين آنها کتاب اخلاق اسپينوزا شناخته مي شد که به توصيه ي اينشتين در آن فهرست گنجانده شده بود. خلاصه اينشتين در اثر اعتقاد و اعتماد به كتاب اخلاق آن را به كرّات خواند، در قضاياي آن دقيقاً و عميقاً به تفكّر و تأمل پرداخت و عقيده و ايمان شگفت آوري به اين كتاب يافت؛ حتي وقتي كه خواهرش مايا (44) در واپسين روزهاي عمرش در پرينستون (45) به وي پيوست و به بستر بيماري افتاد، اينشتين چنين انديشيد كه خواندن كتابي به وي كمك خواهد كرد و او براي اين مقصود كتاب اخلاق اسپينوزا را برگزيد. (46)
خدا
اسپينوزا بخش اول كتاب اخلاق را به بحث درباره ي خداوند اختصاص داد بدين ترتيب برخلاف اسلاف و اخلافش كه فلسفه ي خود را معمولاً با طبيعت شروع مي كنند با خدا آغاز كرد، زيرا به نظر وي طبيعت الهي نه تنها در هستي و نظام طبيعت بلكه در شناخت هم اول است. به عبارت ديگر، خدا هم پيش فرض هر شناختي است و هم مبدأ هر وجودي، او گاهي هم از خدا با اسم جوهر، يعني جوهر نامتناهي مطلق absolutely infinite نام برد كه متقوّم از صفات نامتناهي است، چيزي را نمي توان از آن سلب كرد و هرگز نفي و سلبي بدان راه نمي يابد و گاهي هم طبيعت طبيعت آفرين natura naturans ناميد كه زنده و فعّال و آفريننده است. فعاليّت از درون او نشأت مي گيرد و محال است غيرفعّال به تصور آيد، همچنان كه محال است لاموجود تصور شود. خداوند خود را بدين صورت موجود در نظام معمول طبيعت common order of nature ظاهر مي سازد. او قاضي و داور نيست كه ماوراي خير و شرّ بندگان است. (47)اينشتين هم خدا را به همان معنايي كه اسپينوزا تصور و تصديق كرده بود پذيرفت و در نامه ي 1929 خود را آشكارا پيرو اسپينوزا خواند و مانند اسپينوزا به كل طبيعت و نظام آن همچون خدا نگريست. وقتي از وي سؤال شد كه به خدا عقيده دارد يا نه ؟ پاسخ داد: « من به خداي اسپينوزا عقيده دارم، كه خود را در نظام هماهنگ هستي ظاهر مي سازد نه خدايي كه سرگرم سرنوشت انسان ها و پاداش دادن به اعمال و رفتار آنهاست ». (48)
وقتي هم كه ربّي هربرت سنت گلدستين (49) از نيويورك، توسط نامه ي تلگرافي با لحني تند از وي پرسيد كه به خدا اعتقاد داري يا نه ؟ او جواب داد: « من به خداي اسپينوزا اعتقاد دارم كه خود را در نظام قانونمند گيتي آشكار مي سازد، نه خدايي كه خود را مشغول سرنوشت و اعمال بندگان كرده است ». (50) شنيدني است كه ربّي نامبرده در سال 1929 كه از اسپينوزا به عنوان « سرمست خدا » نام برد و توحيد وي را صحيح شناخت، متعاقب آن به توحيد اينشتين اشاره كرد و گفت: « اگر نتيجه ي منطقي نظريه ي اينشتين درباره ي خدا به كار گرفته شود، براي بشريت يك نظريه علمي، يكتا پرستي ارمغان خواهد آورد و هر نوع ثنويّت و شرك را باطل خواهد كرد ». (51)
اينشتين خداي اسپينوزا را كه متعالي و متنزّه از صفات بشري بوده و به حسب ضرورت ذات و قوانين ازلي و لايتغيّر خود عمل مي كند، نه به تصادف و اتفاق، براي علم بنيادي استوار تشخيص داد كه در غير اين صورت اساس علم متزلزل و زيبايي جهان مخدوش خواهد بود، لذا همواره در برابر مخالفانش مي گفت كه: « خداي من تاس بازي نمي كند ». او در نامه ي 1953 مقصود خود را از اين عبارت چنين توضيح داد: « خداي من نه يهوه (52) است و نه ژوپيتر (53) بلكه خداي باطن (54) اسپينوزا است. (55)
بنابراين خداي اينشتين، چنان كه خود اعتراف كرد همان خداي اسپينوزا است كه خداي عالمِ فيلسوف است و اين اعتراف حاكي از اعتماد و حس احترام عميق اينشتين به اسپينوزا است. آقاي جي. جي ويت راو (56) هم نوشت: « اگر چه اينشتين كليسا را ردّ كرد ولي مانند اسپينوزا عقيده به يك نيروي مذهبي جهان شناختي ( Cosmic religious force ) داشت كه او اين نيرو را همچون موجودي روحاني ازلي ( eternal spiritual being ) ملحوظ مي داشت، كه امور جزئي اندكي را به ذهن هاي ناقص ما مي رساند. چنان كه او يكبار اظهار داشت: اين عقيده ي شهودي عميق به وجود قدرتي برتر از فكر كه خود را در اين جهان مرموز آشكار مي سازد، محتواي تعريف مرا از خدا فرا مي خواند ».
فرانك ل. رايت (57) همين نظر را به اجمال به اين صورت اظهار مي كند، آنجا كه مي گويد: « من به خدا عقيده دارم، من او را فقط طبيعت هجي مي كنم ». (58) گفتني است اينشتين گاهي هم از « خدا » به « واحد قديم » ( Old One ) تعبير مي كند كه طبيعت از قوانين آن پيروي مي كند. (59)
عقل و ايمان
اسپينوزا ميان علم و دين و عقل و ايمان و وحي و به تعبيري ميان فلسفه و الهيّات فرق مي نهاد و از خلط آنها نگران بود و آن را هم به زيان فلسفه مي دانست و هم به زيان الهيّات و دين، زيرا فلسفه مبني بر عقل و مبادي و مقدّماتي است كه عقل آنها را درست تشخيص داده و فقط به ياري خود طبيعت به دست مي آيد و به نور فطري شناخته مي شود، در صورتي كه الهيّات مبتني بر تاريخ و فقه اللّغه و ايمان است و تنها از كتاب استمداد مي كند و به وحي شناخته مي شود. ايمان مؤدّي به نجات است امّا البته نه از اين جهت كه ايمان است، بلكه از اين جهت كه انسان را وادار به عمل مي كند كه ايمان بدون عمل مرده است. امّا عقل مؤدّي به حقيقت نظري است. كتاب آسماني ( Scripture ) كتاب فلسفه نيست، هدفش نه تعليم فلسفه بلكه دعوت به طاعت و تقوي است. قانون الهي حضور خداوند است در نفوس ما. سعادت نهايي و غايت قصواي افعال انسان دوست داشتن خداوند است. البته نه به علت خوف و رجاء، بلكه از طريق شناخت و معرفت او كه حصولش از طريق نفس و ذهن است نه بدن. امّا قانون انساني هدفي ديگر دارد و آن حفظ سلامتِ انسان و امنيت جامعه و دولت است. (60)حاصل اينكه غايت فلسفه حقيقت است و غايت دين و ايمان طاعت است. او از اين مقدّمات نتيجه مي گرفت كه نه الهيّات و دين خادم عقل است و نه عقل خادم دين، و ميان فلسفه و دين، و عقل و ايمان تضادّي موجود نيست.
اينشتين هم ميان موضوعات، اهداف و غايات علم و دين فرق گذاشت وگفت موضوع بحث علم واقعيّات ( facts ) و روابط ميان آنها است و موضوع دين اهداف و غايات است. علم فقط آنچه را كه هست مورد تحقيق قرار مي دهد و بدين ترتيب تمام احكام ارزشي ضروري از قلمرو علم بيرون مي ماند و مذهب تنها با ارزش هاي انديشه و عمل انساني يعني احكام ارزشي سروكار دارد. بنابراين ميان علم و دين در واقع تضادّي موجود نيست. تضادّ، حاصل سوء فهم منزلت علم و دين است و آن وقتي ظاهر مي شود كه هر يك از آنها به قلمرو ديگري تجاوز مي كند. مثلاً وقتي كه جامعه ي ديني درباره ي صدق مطلق تمام گزاره هاي ثبت شده در كتاب اصرار مي ورزد كه در واقع نوعي مداخله در امر علم و تجاوز به حريم و قلمرو آن است، در نتيجه تضادّ ميان علم و دين ظاهر مي شود و اين همان جايي است كه باعث پيدايش منازعه ميان كليسا و عقايد علمي گاليله و داروين شد. از سوي ديگر، ارباب علم هم غالباً مي كوشند تا بر مبنا و اتكاي ارزش ها و غاياتي كه مبتني بر روش هاي علمي است به قلمرو دين تجاوز كنند و بدين ترتيب علم را در تضاد و رويارويي با دين قرار مي دهند. اين برخوردها و تضادها نشأت يافته از خطاهاي بسيار مخرب و حاصل سوء فهم منزلت علم و دين است. (61)
شناخت طبيعت و امكان علم وابسته به شناخت خداست
اسپينوزا مي گفت همچنان كه وجود حالات يعني عالم و « طبيعت طبيعت يافته » وابسته به وجود جوهر « طبيعتِ طبيعت بخش » و در معني خداوند است، تصور و شناخت آن هم متوقف بر معرفت خداست. حاصل اينكه شناخت جهان كه حاصل فكر است بدون شناخت خداوند كه علت و آفريدگار جهان است امكان نمي يابد، كه شناخت معلول به نحو اتمّ وابسته به شناخت علت يعني علت تامّه ي آن است و به همين جهت برخلاف اكثر فيلسوفان كه در كتاب هاي خود نخست به طبيعيّات مي پردازند و بحث مربوط به الهيّات را بعد از آن مي آورند، بخش اول كتاب اخلاق را مخصوص ذات، وجود، صفات و فعل خدا گردانيد، يعني فلسفه اش را با خدا آغازيد و پس از آن به بحث مسايل مربوط به انسان و جهان پرداخت. اينشتين هم بر اين باور بود كه علم احتياج به شناخت خدا و عقيده به دين دارد. پتر باكي پسر يكي از دوستان صميمي اينشتين مي گويد: « من شنيدم كه او مي گفت هر كسي كه به طبيعت عشق مي ورزد بايد به خدا عشق بورزد ». (62) اينشتين از احتياج علم به معرفت خدا و دين به گونه اي سخن مي گفت كه گويي علم بدون دين و عقيده به خدا امكان تحقّق نمي يابد، زيرا به نظر وي علم تنها به وسيله ي كساني امكان مي يابد كه اذهانشان لبريز از شوق و آرزوي نيل به حقيقت و فهم آن است و سرچشمه ي اين احساس از قلمرو دين و نيز از اين باور نشأت مي گيرد كه جهان هستي امكان عقلانيّت دارد و قابل فهم است. اينشتين مي گفت: « من نمي توانم عالم نابغه اي تصور كنم كه فاقد ايمان عميق باشد و اين معني در قالب اين عبارت مي گنجد كه بگوييم علم بدون دين لنگ است، البته دين هم بدون علم نابيناست ». (63)اينشتين در جاي ديگر نوشت: « هر كسي كه جدّاً سرگرم علم است در نهايت به اين باور مي رسد كه روحي خود را در قوانين جهان آشكار مي سازد كه به مراتب برتر از روح انسان است و ما در مواجهه ي با آن بايد احساس فروتني كنيم. بدين ترتيب طلب علم و دانش جويي انسان را به احساسِ مذهبي ويژه اي هدايت مي كند كه در واقع كاملاً متفاوت از دينداري آدم معمولي است ». (64) برونوسكي (65) در كتابش به نام ترقّي بشر (66) مي نويسد: « ديد اينشتين از طبيعت، ديد انساني بود كه در محضر شيئي همانند خدا حضور دارد ». برونوسكي سخنش را ادامه مي دهد و مي گويد: « اينشتين كسي بود كه توانست پرسش هاي بسيار بسيار ساده بكند و آنچه زندگي و كار او نشان داد اين است كه وقتي كه پرسش ها خيلي ساده است آن وقت شما مي شنويد كه خدا مي انديشد ». (67)
درباره ي عقيده ي ديني اينشتين و ارتباط آن با عقيده ي ديني اسپينوزا سخن بسيار گفته شده، اين مقاله حوصله ي گنجايي آن را ندارد. بانش هوفمن نوشته است: « اينشتين يكي از مذهبي ترين انسان هاست. امّا باورهاي مذهبي وي عميق تر از آن است كه بتوان شرح كامل آن را در قالب كلمات گنجاند. افكار او به آراي اسپينوزا، فيلسوف يهودي قرن 17 كه جهودان او را از خود راندند، نزديك و مرتبط است ». اينشتين با حس فروتني و حرمت و حيرت و احساس وحدتش با جهان با عظيم ترين عرفان هاي ديني پيوند دارد. او در نامه ي سال 1929 خود را آشكارا پيرو اسپينوزا شناسانده است كه به كل طبيعت همچون خدا مي نگريسته است. (68)
ماكس جامر همكار اينشتين در دانشگاه پرينستون ادعا مي كند كه فهم اينشتين از طبيعت و مذهب عميقاً با هم گره خورده بود، زيرا در نظر وي طبيعت نشان گر نشانه ها و آيات الهي است. (69)
عرفان اسپينوزا و اينشتين
در عين حال كه عدّه اي اسپينوزا را ملحد و منكر خدا انگاشتند برخي هم او را در طبقه ي عارفان و اولياء الله قرار دادند. گرگوري (70) كتاب اخلاق وي را حكايتي از عشق شديد عارفانه شناخته است. (71) پولوك نوشته است: « فلسفه ي اسپينوزا مورد توجه عدّه اي از متفكّران عارف مآب هلندي از جمله پونتيان فان هاتم (72) قرار گرفت و آنها در تحرير و تقرير عقايد عرفان خود از آن بهره بردند. (73)به نظر مي آيد انديشه هاي علمي و فلسفي اينشتين اين عالم نامدار قرن بيستم هم مانند اكثر عالمان و فيلسوفان از جمله اسپينوزا در نهايت با نوعي عرفان پيوند يافته است. كمي پيش از هوفمن نقل شد كه اينشتين با حس فروتني و حرمت و حيرت و احساس وحدتش با جهان با عظيم ترين عرفان هاي ديني پيوند دارد. مطالعه ي آثار و نوشته هاي اينشتين اين نظر را تأييد مي كند كه در موارد متعدد همچون عارفان بزرگ از رازدار بون جهان و جمال و زيبايي خيره كننده ي آن سخن مي گويد. از جمله مي نويسد: « زيباترين تجربه اي كه ما مي توانيم داشته باشيم رازدار بودن جهان است و آن احساس بنياديني است كه در گهواره ي هنر و علم راستين آرميده است. كسي كه از آن ناآگاه و از حيرت و اعجابي ممتد و پيوسته از آن محروم است، مانند مرده است و چشمانش تيره و تار است، اين تجربه ي رمز و راز است كه اگرچه آميخته با ترس بود دين راستين را پديد آورد. شناخت وجود چيزي، كه نمي توانيم به كُنه اش برسيم، ادراك عميق ترين عقل و مشعشع ترين جمال و زيبايي، كه فقط در ابتدايي ترين شكلش در دسترس اذهان ما قرار مي گيرد، سرچشمه ي دين راستين است. به اين معني و فقط به اين معني است كه من عميقاً يك شخص مذهبي هستم. من نمي توانم خدايي تصور كنم كه به مخلوقاتش پاداش و كيفر مي دهد، يا اراده اي مانند اراده ي ما دارد. بگذاريد نفس هاي ناتوان به علت ترس يا خود خواهي و نفع طلبي شان اين چنين افكاري بپرورانند. من با رمز و راز سرمديّت حيات و با آگاهي و تشعشعي از ساخت و تركيب جهان هستي، همراه با تلاش و كوشش فهم جزئي، ولو بسيار خرد از عقلي كه خود را در طبيعت ظاهر مي سازد خرسندم ». (74)
از مطالعه ي آثار و نوشته هاي اينشتين برمي آيد كه او مانند همه ي انديشمندان و دانشمندان عارف مشرب نه تنها بر انسان ها، بلكه بر همه ي عالم عشق مي ورزيده و وظيفه ي خود را گسترش محبت و شفقت نه فقط به انسان ها، بلكه كل طبيعت مي دانسته و ارزش حقيقي انسان را رها شدن از زندان خودپرستي و قوم و خويش دوستي و در مقابل عشق به جمال و زيبايي كل طبيعت مي شناخته است و بر اين باور بوده كه بقا و دوام انسانيّت در گرو اين نوع تفكّر و معرفت است. چنان كه در سال 1954 نوشت: « انسان جزئي از كل است كه ما آن را جهان مي ناميم، جزئي كه محدود به زمان و مكان است و خود را، افكار خود را، احساسات خود را، چيزي جداي از بقيه تجربه مي كند - كه نوعي خبط و غفلت بصري شعور و آگاهي است. اين غفلت براي ما نوعي زندان است، كه ما را محبوس خواهش هاي شخصي و تعلّق و وابستگي به مشتي اقربا و خويشان خود مي كند. وظيفه ي ما بايد آزاد كردن و رها كردن خود از اين زندان باشد با گسترش دايره ي محبّت مان به تمام موجودات زنده و زيبايي كل طبيعت. كسي نمي تواند بدين موفقيت كاملاً نايل آيد مگر اينكه كوشش براي اينچنين موفقيتي در ذات خود جزئي از آزادي و رهايي و پايه اي براي آسايش دروني باشد. ارزش راستين انسان ها با مقياس و معنايي سنجيده مي شود كه آنها بدان وسيله خود را از خودي رها مي سازند. گر انسانيّت بايد باقي بماند ما نيازمند روش جديدي از تفكّر هستيم ». (75) اين هم شنيدني است كه اينشتين در زندگي روزمره و كارهاي علمي خود، همچون اهل عرفان و اولياي خدا اغلب به ياد و ذكر خدا بوده است. لئوپولد اينفلد (76) دانشيار او گفته است: « اينشتين نام « خدا » را بيشتر از يك روحاني كاتوليك به كار مي برد ». (77)
چنان كه ملاحظه مي شود عبارات فوق از نوعي عقيده و باور عرفاني حكايت دارد، كه با عقيده ي عرفاني اسپينوزا و عرفان هاي متعارف سازگار مي نمايد.
نفس، خلود و جاودانگي آن
اسپينوزا برخلاف سلف دانايش دكارت و اكثر فيلسوفان، به ثنويّت نفس و بدن قايل نبود و نفس را همچون جوهري و يا چيزي مستقل از بدن نمي شناخت. بلكه بدن را حالتي از صفت بُعد خدا و نفس را حالتي از صفت فكر خدا مي دانست و آن را تصور يا صورت بدن تعريف مي كرد، كه با بدن متحّد است و رابطه اش با بدن رابطه ي عالم و معلوم و يا عاقل و معقول است و به تعبير حكماي ما تركيبشان اتّحادي است، نه انضمامي. او مي گفت نفس و بدن به موازات هم با ضرورت ازلي از صفات فكر و بُعد نشأت مي گيرند و هيچ گونه تأثيري در يكديگر ندارند و محال است از يكديگر جدا شوند كه اگر جدايي و مفارقت ميان آنها ممكن باشد، لازمه اش امكان مفارقت ميان صفت فكر خدا و صفت بُعد اوست كه نه تنها وقوع، بلكه تصورش نيز محال است. بنابراين به امكان خلود نفس فردي جداي از بدن به معناي متداول پس از مرگ عقيده نداشت. امّا در عين حال، از آنجا كه نفس انسان را جزئي از عقل بي نهايت خدا مي دانست، به نوعي خلود و سرمديّت، يعني سرمديّت وجود نفس در علم خدا قايل بود و مي گفت: « ممكن نيست نفس انسان با بدن مطلقاً از بين برود، بلكه از آن چيزي باقي مي ماند كه سرمدي است ». (78) همچنين تأكيد مي كرد: «با اينكه ممكن نيست به ياد آوريم كه پيش از بدن وجود داشته ايم، زيرا نه در بدن آثاري از چنين وجودي موجود است و نه امكان دارد كه سرمديّت به وسيله ي زمان تعريف شود و با آن رابطه يابد، امّا با وجود اين احساس مي كنيم و به تجربه درمي يابيم كه سرمدي هستيم ». (79)از سخنان اينشتين هم بر مي آيد كه او هم جسم و نفس را جداي از هم نمي داند و به وجود نفس پيش از بدن و همچنين به خلود آن، جداي از بدن پس از مرگ به معناي متعارف عقيده ندارد. او مي گويد: « تصور نفس بدون بدن بيهوده و فاقد معني است و من عقيده به خلود شخصي و فردي ندارم ». (80) ولي با وجود اين معلوم نيست كه او قايل به فناي مطلق نفس باشد.
دين و سياست
اسپينوزا از جامعيّت خاصي برخوردار بود، علاوه بر تأمّلات فلسفي محض در ساير موضوعات علمي و اجتماعي از جمله مسايل ديني و سياسي به مطالعه و تحقيق پرداخت و كتاب و رساله نوشت.اسپينوزا كتاب دين و دولت (81) را كه تفسير فلسفي عميقي از كتاب ديني قوم يهود يعني تورات است در توجيه مسايل ديني و رساله ي سياست (82) را كه حاصل پخته ترين سال هاي زندگاني و سنجيده ترين انديشه هاي سياسي اوست، در تبيين مسايل سياسي تأليف كرد. گفتني است كه اسپينوزا علاوه بر نظر عملاً نيز وارد سياست شد، از حزب جمهوري خواه هلند كه به رهبري جان دوويت (83) دوست صميمي وي كه در برابر حكومت سلطنتي اورانژها (84) سازمان يافته و طرفدار آزادي و عدم دخالت كليسا در امور دولت بود حمايت مي كرد. و اصولاً او كتاب دين و دولت را به منظور توجيه برنامه ي حزب جمهوري خواه و طرفداري از دوستش ژان دوويت تأليف كرد. ولي او شغل و كار سياسي رسمي نپذيرفت. اسپينوزا دين رسمي و شعائر مذهبي كنيسه و كليسا را ردّ كرد ولي او هرگز خدا ناشناس و ملحد ( atheist ) نبود. هدف نهايي و غاية الغايات فلسفه اش را در عشق راستين و معرفت خدا خلاصه مي كرد و چنان كه گذشته به تعبير نوواليس سرمست خدا بود.
از وحدت اديان سخن مي گفت، ميان موسي و عيسي و عهد قديم و جديد فرقي نمي ديد. به نظر من دين اسپينوزا دين فلسفه است نه دين كنيسه و كليسا، زيرا الحاد فلاسفه را كه اعتماد به نور فطري دارند ايماني درست مي دانست و ايمان متديّنين متعارف يعني پيروان كنيسه و كليسا را كه آميخته با اوهام و خرافات است نوعي بت پرستي و الحادي صحيح مي انگاشت. (85) بنابراين سزاوار آن است كه او را در طبقه ي دئيست ها deists قرار دهيم، البته دئيست هاي ملايم و معتدل كه با اعتقاد به خدا براي خدا صفات بشري قايل نيستند و او را قاضي و داور نمي شناسند و با احترام به انبياء عليهم السلام و ارج نهادن به تعليمات و ارشادات آنها آداب و شعاير كنيسه و كليسا را براي فيلسوفان و فرزانگان كه مي توانند به حكم عقل زندگي كنند لازم نمي دانند. اسپينوزا در كتاب اخلاق آنجا كه فروتني را ناشي از عقل نمي داند مي نويسد: « از آنجا كه انسان ها به ندرت اتفاق مي افتد كه طبق احكام عقل زندگي كنند نبايد تعجب كرد كه انبياء كه بيشتر در فكر خير جامعه بودند تا خير عدّه اي معدود، اين همه فروتني، پشيماني و احترام را ستوده اند ». (86)
اينشتين در دين و سياست هم از اسپينوزا پيروي كرد. مانند او عالم و فيلسوف جامعي بود. جز مسايل علمي محض در موضوعات ديگر، همچون آزادي، تعليم و تربيت، تبعيض نژادي و ضديّت با نژاد سامي، صلح جهاني و مسايل ديني به مطالعه و انديشه پرداخت، مقاله نوشت و سخنراني كرد كه مجموعه اي از آنها در كتابي به نام انديشه ها و عقيده هاي آلبرت اينشتين (87) گردآوري شده و انتشار يافته است. مقصود اينكه اينشتين بيش از يك فيزيكدان عالي مقام بود كه عمرش را صرفاً در تفكّرات علمي محض بگذراند. دين در نظر اينشتين اهميت بسياري داشت ولي دين او دين علم بود. به نظر وي علم، دين الحاد نيست، بلكه عطيه اي الهي و مقدّس است. او در تبيين رابطه ي ميان انگيزه ها و احساسات متعالي ( transcendental ) و علمي خود بسيار جدّي بود. در خصوص دينداري به نگارش مقالات متعدّد پرداخت كه پنج مقاله ميان 1930 و آغاز 1950 در همان كتاب انديشه ها و عقيده هاي او انتشار يافته است.
در نوشته ي سال 1934 كه مضمونش « روح ديني علم » (88) است عباراتي دارد كه حاصلش اين است: در ميان آن ذهن هاي علمي كه از عمق بيشتري برخوردارند به سختي مي توان ذهني يافت كه از خود احساس مذهبي نداشته باشد. امّا آن نه مذهب انسان هاي معمولي است كه بچه گانه و نشأت يافته از انسان انگاري خداوند است كه خدا را متّصف به صفات بشري، داور و پاداش دهنده و كيفر دهنده ي اعمال خود مي انگارند، بلكه مذهب علم است كه نشأت گرفته ي از ادراك اصل عليّت كلّي است، اصلي كه طبق آن هر چيزي هر چند بسيار جزئي و كم اهميت به همان ضرورت گذشته ضرورت و وجود مي يابد. اين نوع دين كه دين عالم است از حيرت و شگفتي وجدآميز وي از سازگاري قانون طبيعي شكل مي گيرد و در مقايسه با طبيعت همچون عقلي برتر ظاهر مي گردد، كه انديشه و عمل انسان انعكاس كاملاً بي اهميت آن است و اين احساس ديني اصل راهنماي زندگي و كار انسان است. (89)
اسپينوزا اطاعت از عواطف و خواهش هاي نفساني را نوعي الحاد و اسارت و بردگي انسان و پيروي از عقل را ايمان و دين راستين و در نهايت آزادي انسان مي شناخت. (90) اينشتين همچنان كه اشاره شد دين علم و عالم را اصل راهنماي زندگي و كار انسان و وسيله ي رهايي او از اسارت و بردگي خواهش جسماني و بدني مي داند و مي گويد: آن دقيقاً همان است كه نوابغ همه ي اعصار داراي آن بوده اند. خلاصه اينشتين هم مانند اسپينوزا دئيست بود، چنان كه به كرّات اشاره شد، صفات بشري را از خدا سلب مي كرد و او را قاضي و پاداش دهنده نمي شناخت و در نهايت قايل به وحدت اديان بود. ميان انبياء فرقي نمي ديد و به تعليمات و ارشادات همه به راستي ارج مي نهاد. وي در سال 1937نوشت: « به نظر من آنچه بشريت به شخصيت هايي همچون بودا، موسي و عيسي مديون است بالاتر از مقام دستاوردهاي ذهن جست و جوگر و سازنده ي انسان است ». (91)
اخلاق
با اينكه اسپينوزا از ديد فلسفي انسان را مختار و آزاد نمي دانست ولي براي اخلاق تا آن حدّ اهميت و اعتبار قايل بود كه نام يگانه كتاب مهم و معتبر فلسفي خود را اخلاق نام نهاد و در آن كتاب مسايل اخلاقي را با روش رياضي و هندسي مورد تحقيق قرار داد و مخصوصاً از فضيلت و سعادت كه از مسايل بنيادين اخلاق است سخن گفت. (92) اينشتين عالم هم با اينكه تصريح كرد من به آزادي و اختيار انسان به معناي فلسفي عقيده ندارم، (93) با وجود اين براي اخلاق و اخلاقي بودن والاترين اهميت و اعتبار را قايل شد و نجات بشريت را موقوف به اخلاق دانست و گفت: بدون فرهنگ اخلاق براي بشريت نجات نيست. (94) او از انحطاط اخلاقي جوامع عصر خود ابراز نگراني مي كرد و بر اين باور بود كه قواعد و دستورهاي اخلاقي از اهميت بالايي برخوردار است، كه اگر از آن غفلت شود جامعه ي بشري دچار آسيب هاي جبران ناپذير شده و انسان ها ارزش و اعتبار شرافت خود را از دست خواهند داد. او در اين خصوص در موقعيت هاي مختلف سخن گفت و مقاله نوشت، از جمله در مقاله اي با عنوان انحطاط اخلاقي (95) اين مهم را مورد توجه قرار داد كه تمام مذاهب، فنون و علوم شاخه هاي يك درخت اند و غايت و رويكردشان شرافت حيات انساني و ارتقاي افراد از قلمرو و محدوده ي زندگي طبيعي به آزادي و حيات عقلاني است. در ضمن با تأسف اعلام خطر كرد كه در عصر ما با پيشرفت علوم و فنون و پيدايش برخي از نظام هاي فلسفي ضد ديني و اخلاقي حيات عقلاني و آزادي بشر به خطر افتاده، ظلم و ستم و زورمداري بر حق و حقيقت و عدالت خواهي سيطره يافته است. (96) كمي پيش هم ديديم كه او چگونه به شخصيت هاي اخلاقي همچون موسي و عيسي و بودا ارج نهاد.شايسته ي توجه است همچنان كه خداي اينشتين و دين وي مانند اسپينوزا با خدا و دين كنيسه و كليسا فرق داشت، اخلاق مورد پسند او هم با اخلاق مورد قبول كنيسه و كليسا فرق دارد. او اخلاق را صرفاً آرمان بشري مي دانست و مي گفت رفتار اخلاقي انسان بايد قويّاً مبتني بر همدلي، تربيت و الزامات و احتياجات اجتماعي باشد. (97)
جهان قابل فهم است
نتيجه ي منطقي فلسفه ي اسپينوزا واقعيّت داشتن جهان و فهم ناشدني بودن كلّ و باطن آن است، آنچنان كه هست. زيرا جوهر كه باطن جهان است متقوّم از صفات نامتناهي است كه ما فقط توانايي شناخت دو صفت، يعني صفت فكر و بُعد را داريم و از شناخت ساير صفات محروميم. بنابراين كل جهان و اسرار آن آنچنان كه واقعيّت دارند براي انسان ناشناختني و غير قابل فهم مي ماند، امّا با وجود اين، او پذيرفته بود ما به گونه اي ساخته شده ايم كه تا حد معمول از عهده ي فهم نحوه ي ساخت اشياء و به اصطلاح وي « حالات » بر مي آييم و اصولاً طبيعت به گونه اي ساخته شده كه امكان دارد فهميده شود و در جهانِ حالات چيزي به عنوان راز موجود نيست كه ماوراي فهم ما باشد و هر چيزي را مي توان طبق قواعد و قوانين كلّي طبيعت فهميد، زيرا طبيعت هميشه يكنواخت است و خاصيت و قدرت عمل يعني قوانين و قواعد طبيعت كه همه ي اشياء بر طبق آن به وجود مي آيند و از صورتي به صورتي ديگر دگرگون مي گردند همواره و همه جا يكسان است. (98) اينشتين هم جهان را امري واقعي مي دانست و با اينكه معتقد بود ما طبيعت واقعي اشياء را هرگز نخواهيم شناخت ولي با نظر اسپينوزا موافق بود كه رازهاي بنيادين طبيعت تا حدي قابل دسترسي و فهم و درك است. (99)امّا در عين حال اين را هم مي گفت كه: « غير قابل فهم ترين چيز درباره ي طبيعت قابل فهم بودن آن است ». (100)
پي نوشت ها :
1. Baruch Benedict Spinoza
2. Yeshibah
3. Manassah Ben Israel
4. Cabbala يا Cabala
5. Saul Levi Morteria
6. Francis van den Ende
7. اسپينوزا، اخلاق، ص 14-11.
8. Albert Enistein
9. Ulm
10. Bernstein, Albert and the frontiers of physics, pp. 7-20.
11. Einstein's Religious Views, p 1 of 3; in www.wetenschapsforum. nl.
12. Peter Bucky
13. Goldman, Einstein's God, p. 118.
14. A Holy veritable wonder.
15. Holton, Dinstein's Thired paradise, p. 1 of 9. in www.aip, org/Einstein/ essay.
16. Bernstein, Ibid, p. 40.
17. Max Talmey
18. Hoffmann, Albert Creator and Rebel, p. 24.
19. Novalis
20. Schleirmacher
21. اسپينوزا، همان، ص 18.
22. Banesh Hoffmann
23. Hoffmann, Ibid, p. 94.
24. Rudolf kayser
25. the Spinoza Dictionary
26. Holton, Ibid, p. 6 f 9.
27. deterministic Philosophical Outlook.
28. Heidelberg
29. Ibid.
30. Hoffmann, Ibid, p. 95.
31. Francis of Assisi
32. Holton, Ibid; Einstein's Religions Views, p. 1 of 3.
33. Einstein, out of my later Years, p. 249.
34. Hoffmann, Ibid.
35. Brain, Einstein a life, p. 186.
36. How I love this Noble Man, p. 9 of 12 in www.facweb. bc. ctd. ed. u/ wpayne.
37. Coleridge smual Taylor.
38. Pollock, Spinoza, p. 375.
39. Holton, Ibid, p. 7 of 9.
40. Max jammer
41. Einstein and Rligion
42. اساس نظريه ي انقلابي مکانيک ( نوين ) کوانتوم اين است که حکم قبلي درباره ي محل قطعي، يا حرکت قطعي اشيايي مانند اتم و الکترون جايز نيست، بلکه فقط در باب اوضاع و مقاديري که احتمال وقوع بعضي بيشتر از بعضي ديگر است مي توان حکم کرد. به اين ترتيب مجموعه اي از اوضاع محتمل جايگزين موضع مشخص الکترون مي شود ( دائرة المعارف مصاحب، ص 2288 ).
43. Hoffmann, Ibid, p. 185.
44. Maja.
45. Princeton
46. Holton, Ibid, p. 6 of 9.
47. اسپينوزا، همان، بخش اول، تعريف 6 و 7، قضيه ي 29، تبصره، ص 51-50.
48. Hoffmann, Ibid, p. 94-95.
49. Rabbi Helbert S.Goldstein
50. Holton' Ibid, p. 5 of 9.
51. Clark, The Life and time, p. 414.
52. Yahweh.
53. Jupiter
54. Immanent
55. Hoffmann, Ibid, p. 195; Morrison, science, Theology and the transcendental Horizon, p. 340-341.
56. G. j. Whithrow
57. frank L. Wright
58. Einstein's Religious Views, p 2 of 3.
59. Berstein, Ibid, p. 41.
60. Spinoza, A Theologico -Political Tratise, p. 182.
61. Einstein, Ibid, p. 25.
62. Goldman, Ibid, p. 118.
63. Einstein, Ideas and opinions, p. 46.
64. Einstein's Religious Views, p 2 of 3.
65. Bronowski
66. The Ascent of Man
67. Ibid, p. 3 of 3.
68. Hoffmann, Ibid, p. 94.
69. Center of the Logicla Inguiry einstein and God, in www. Ctinguiry. org/ Publication.
70. Greogory
71. Gregory, Introduction to the Ethics of Spinoza, p. 7.
72. Pontion Van Hattem
73. Pollock, Ibid, p. 352.
74. Einstein, Ibid, p. 11.
75.Theology, Albert Einstein, p. 2 of 15, in www. spaceandmotion. com.
76. Lepold Infeld
77. Goldmann, Ibid, p. 1.
78. اسپينوزا، اخلاق، ص 308.
79. همان، ص 309.
80. Einstein's Religious Views, p 2 of 3.
81. Tractatus Theologico - Politicus
82. Tractatus Theologico -Politicus
83. Jan de witt
84. Orange
85. Spinoza's , Tractatus Theologico Politicus, Chapter XIV.
86. اسپينوزا، همان، ص 265.
87. Ideas and Opinions by Albert Einstein.
88. ''The religious of science''.
89. Einstein, Ibid, p. 40.
90. اسپينوزا، همان، بخش چهارم و پنجم.
91. Einstein's Religious Views, p 3 of 3.
92. اسپينوزا، همان، ص322-321.
93. Einstein, Ibid, p. 8.
94. Ibid, p. 54.
95. ''moral decay''.
96. Einstein, out of my later yeras, p. 9-10.
97. Theology Albert Einstien, p. 5 of 15; Einstein's Religious Views, p 2 of 3.
98. اسپينوزا، همان، ص142.
99. Brian, Ibid, p. 22.
100. Mason, The God of Spinoza, p. 108.
اسپينوزا، باروخ، اخلاق، ترجمه ي محسن جهانگيري، تهران، 1374 ش.
دائرة المعارف مصاحب، [ بي جا ]، [ بي تا ].
Bernstein, Jermy, Albert and the Frontiers of Physics, New York. 1996.
Brian, Denis, Einstein, a life, Canada. 1996.
Center of the Logical Inquiry Einstein and God, In WWW. Ctinquiry. Org/ publication.
Clark. Ronald W, The Life and time, New York. 1834.
Einstein, Albert, Ideas & Opinions, New York. 1954.
Einstein, Albert, Out of my Later Years, London. 1919.
Einstein, ‘Religious Views, in WWW. Wetensch apsforum, nl.
Gergory, Introduction to the Ethics of Spinoza, Trans by Boyle.
Goldman, Robert. N., Einstein’s God, New Jersy, London. 1997.
Hoffmann, Banesh, Albert Einstein, Creator & Rebel, New York, 1973.
Holten, Gerald, Einstein’s Thired paradise, in www. aip. Org/ Einstein/ essay.
How I Love the Noble Man, in www. Facweb. Bc. Ctc. Ed. u/ wpayne.
Mason, Richard, The God of Spinoza. Cambridge, 1997.
Morrison, Roy D., Science, Theology and the Transcendental Horizon, America.
Pollock, Spinoza. New York. 1996.
Spinoza, B. A Theologico – Political Treatise, Trans from Latin by. R. G. H. M. Elwes, 1994.
منبع مقاله :
مجله ي دانشکده ي ادبيات و علوم انساني، دانشگاه تهران، شماره هاي 1و 2و 3 و 4، سال 25، پاييز 1367 ،
{{Fullname}} {{Creationdate}}
{{Body}}