چرا از انديشيدن و تفکر مي ترسيم؟!
چندين هزار جنازه به گورستان برند و يکي از ايشان به شک نرسيده بود!
عين القضاة (1)
هميشه براي انسان اين نگراني هست که عمرش را در يقين سپري کند و مزه ي شک را نچشد! حال بايد ديد که اين « شک » چيست؟ و چرا اين قدر کمياب و دور از دست رس انسان است؟ از آن جا که شک در برابر يقين است، بايد يقين آن قدر فراوان بوده و به آساني در دست رس انسان قرار گرفته باشد که جايي براي شک باقي نماند. شگفتا که انسان چه آسان از يقين برخوردار شده و چه دشوار به شک مي رسد!چرا چنين است؟ در حالي که بايد يقين ديرياب بوده و شک، آسان به دست آيد؟ زيرا يقين، علم است و شک، جهل و بديهي است که جهل زحمت نمي خواهد؛ اما به دست آوردن علم و آگاهي مستلزم تلاش است.
براي روشن شدن موضوع، بايد سيرِ تکاملي فکر انسان را به دقت بررسي کنيم.
حرکت تکاملي فکر انسان را به طور کلي مي توان در پنج مرحله ي پي در پي بررسي کرد:
- در يقين
- از يقين به شک
- در شک
- از شک به يقين
- در يقين
نسبت به توان و تحرّک فکري، مرحله ي اول، بدايت و حضيض، و مرحله ي آخر، نهايت و اوج است؛ اما جالب است که هر دو داراي يک عنوان اند ( در يقين )! و همين تشابه، موجب بزرگ ترين مغالطه و گرفتاري فکري انسان بوده و هست. مغالطه اي بر اساس تشابه در اسم و برخي خواص؛ مانند ايجاد اطمينان و آرامش. تنها چيزي که اين مغالطه را در هم شکسته و اين دو يقين را از هم جدا کرده، ميان آن دو فاصله ايجاد مي کند، شک است. از سوي ديگر؛ چون شک در ميان دو يقين است، اگر انسان نتواند آن دو را از هم جدا ساخته، ميانشان فاصله ايجاد کند، هرگز در ذهن او جايي براي شک نخواهد بود.
براي روشن شدن سير فکري، اين مراحل را به ترتيب طبيعي آنها مي کاويم.
چرا از انديشيدن و تفکر مي ترسيم؟
قومي به گمان، فتاده در راه يقين!خيام
انسان ها عموماً، در نخستين مرحله ي انديشه، خود را « در يقين » يا به تعبير خيام « در راه يقين » و در واقع « در چاه يقين » مي يابند. ذهنِ هيچ کودکي آلوده به شک نيست. همه در يقين غرق اند. يقيني با اوصاف ذيل:
- آماده، که براي به دست آوردنش رنجي نبرده اند.
- موروثي، که از پيشينيان به ارث برده اند.
- پيش ساخته، که در نظام و ساخت آن نقشي نداشته اند.
- خام، که مقدّماتش نقد نشده است.
- تلقيني و تقليدي، که از تحقيق و استدلال شخصي به دست نيامده است.
- خوش باورانه، که نتيجه ي اطمينان ساده انديشانه به توان فکري خويش و اطرافيان است.
- تعصب آميز و مقدس، که وابسته به شخصيّت انسان و شخصيّت و حرمت وابستگان و مربّيان و اطرافيان مورد علاقه ي اوست. اين يقين نه تنها به او، بلکه به پدر و مادر، قوم و قبيله، دين و مذهب، جامعه و ميهن، معلّمان، اساتيد و بزرگان تاريخ و فرهنگ وي وابسته است؛ از اين رو بي اعتنايي و گستاخي به آن، به منزله ي بي اعتنايي و گستاخي به همه ي اين اشخاص و نهادهاي محترم و مقدس است؛ بنابراين بسيار طبيعي است که خودِ اين يقين هم از نوعي حرمت و تقدّس برخوردار گردد.
- جاهلانه، که مبنايش جهل است، جهل مرکب :« نداند و نداند که نداند ».
چنين يقين ساده و سهل الوصولي، دست و پاي عقل و انديشه ي همه ي انسان ها را، در گذشته و حال، به زنجير کشيده است. تنها افراد نادري توانسته اند از آن رها گردند. چنان که عملاً مي بينيم که همه ي جوامع بشري، اين يقينِ موروثي را محور تفکّر خود قرار داده، گرامي داشته، از آن دفاع کرده و به گمان اين که حقيقت، همين است و بس، هر گونه انديشه و نظر مخالفِ آن را بر نمي تابند.
چندي پيش در مقاله اي با عنوان « زندان يقين »، پيشنهاد کردم که اگر جدّاً انديشه را اساس ارجمندي و کرامت انسان مي دانيم، بايد براي رهايي انسان ها از زندان و اسارتِ اين يقينِ نيرومند، آماده و سهل الوصول که به آنان فرصت و امکان انديشيدن نمي دهد، چاره اي بينديشيم. (2)
از سنگر همين يقين جاهلانه، آزاد انديشان و مناديان رهايي و بيداري، در طول تاريخ، ناجوانمردانه مورد هجوم قرار گرفته اند. انسان هاي انديشمند را به جرم « انديشه »، سقراط وار شوکران بر گلو ريخته، يا چو منصور بر دار آويخته، يا همانند گاليله، با تعقيب و آزار وادار کرده اند که از « انديشه » اش توبه کند. سپس به جرم همين جسارت، تا اطلاع ثانوي زنداني، و مجبور شود که تا سه سال، هر روز هفت مزمور توبه آميز را به عنوان مجازات بخواند؛ آن هم از حفظ!(3) زهي بي انصافي که عاقله خطا کرده و حافظه کيفر مي بيند!
شمار کساني که بتوانند از حصار مستحکم اين يقين رها گردند، در تاريخِ زندگي بشر بسيار بسيار اندک بوده و هست؛ زيرا اين يقين با همه ي اين اوصاف، براي انسان ها مقدس و محترم است! براي اين که اين يقين، با دين و مذهب، وابستگي هاي خانوادگي و قومي، عواطف و احساسات شخصي و ملّي گره خورده و نيز از سوي افراد مورد احترامِ جامعه؛ همچون پدران، مادران، اساتيد، مربّيان، حاکمان و پيشوايان ديني پاسداري مي گردد.
گسستن از يقيني که با «شير اندرون شده » و از بيرون نيز اين همه تکيه گاه و حامي دارد، بسيار دشوار است. حق نيز همين است که دشوار باشد. مگر آسان است که بفهمي که نمي فهمي؟! و بفهمي که نه تنها خودت، بلکه پدرت، معلّمت، روحاني ات، نسل گذشته ات، جامعه ات و ... همه و همه نادان بوده و نفهميده اند؟! انصاف بايد داد که مشکل است.
از آن جا که شناخت اين يقين و تشخيص نقش منفي آن، در رشد و رهايي انديشه، اهميّت فوق العاده اي دارد، يادآوري چند نکته از اوصاف و آثار اين يقين را لازم مي دانيم:
1. فراگيري
نه تنها توده ي مردم، بلکه همه ي مکاتب فکري جهان نيز کم و بيش، تحت تأثير اين گونه يقين اند. ردّ پاي اين گونه عقايد و ايمان ها در افکار انديشمندان غرب و شرق به روشني ديده مي شود؛ براي نمونه در دين کرتيان، « ولخانوس » يونانيان مظهر رطوبت و باران است. و در اين دين، باران بنياد همه چيز است. (4) در ميان اينان، عالمِ و فيلسوفي نامدار به نام « تالس » در قرن ششم پيش از ميلاد مي زيست که او نيز آب را مادة المواد و بنياد همه چيز به نام « تالس» مي دانست!ارباب انواع يونانيان به نوعي در فلسفه ي ارسطو و افلاطون مانده اند. در فکر ارسطو به صورت عقول و نفوس آسماني و در تفکّر افلاطون به صورت « مُثُل » و همين ها، قرن ها بعد در فلسفه ي ابن سينا و سهروردي و ملاصدرا و پيروانش، به عنوان اصول تغيير ناپذير اثبات مي شوند. سبزواري، جذب روغن به وسيله ي فتيله ي چراغ و نيز شکل صنوبريِ شعله را، محصول عنايت ربّ النوع چراغ مي داند. (5)
جالب است که ارسطو، عقيده به حيات اجرام آسماني را مستند به عقايد پيشينيان دانسته و عقايد پيشينيان را متّکي بر فلسفه هايي مي داند که در گذشته ظاهر شده، سپس مردم بر اصولِ آن، چيزهايي از خود افزوده اند. مي بينيم که نه تنها ارسطو بر رها ساختن تعقّل از قيد و بند باروهاي سنّتي نمي کوشد، بلکه در توجيه معقوليت و مقبوليّت آن باورها نيز تلاش مي کند. (6)
ابن سينا فيلسوفِ جدّاً عقل گرا و مشّائي جهان اسلام هم، به توجيه مسائل مقبول محيط و خانواده اش مي پردازد. او در نجات و شفا از تأثير دعا و خيرات و صدقات بحث کرده، مي گويد:
بيشتر چيزهايي که اکثريت مردم آنها را پذيرفته و به آنها دل بسته اند، بر حق و درست اند؛ اما تعدادي فيلسوف نما، به دليل ناداني به انکار آنها برخاسته اند. ما در کتابي بنام البرّ و الأثم اينها را دقيقاً توضيح داده ايم. (7)
براي نمونه، توضيح و توجيه وي را درباره ي موقعيت کعبه عيناً نقل مي کنيم:
بايد مکان مخصوصي از جهان به عنوان صالح ترين جايگاه پرستش خداوند تعيين گردد و اعمال و مراسم خاصي از قبيل قرباني کردن مقرر شود... و اگر سرزمين مقدسي که چنين است، اقامتگاه و محلّ زندگي شارع نيز باشد، بهتر خواهد بود... و اين مکانِ واحد و معين، نبايد در معرض ديد همه ي پيروان باشد، بلکه بايد در جايي باشد که مردم براي زيارت آن به مهاجرت و مسافرت بپردازند. (8)
واقعاً اگر در دين اسلام، کعبه اين موقعيت را نداشت و فريضه ي حج در کار نبود، باز هم عقل مشّائي ابن سينا به چنين نظريه اي دست مي يافت؟ بايد گفت که: عاقلان دانند! (9)
بي شک، هميشه و همه جا متفکّران در برابر عقايد مقبولِ محيط خود، چنين موضعي داشته اند. « کانت » نقّاد بزرگِ عقل و انديشه، سرانجام با کمال جرئت بر سر عقل و انديشه پا مي گذارد، تا بتواند جايي براي ايمان باز کند. (10) البته اين اقدامِ کانت؛ يعني بازگشت به مسيحيّت، از طريق عقلِ عملي را، آن گاه مي توان به حساب اثرپذيري از سنّت و فرهنگ گذاشت که وي در اين بازگشت صادق باشد. وگرنه امکان دارد اين اعلامِ بازگشت، که يک تقيّه و مصلحت انديشي باشد. چنان که در برابر قدرت سياسي هم، نوعي محافظه کاري و مصلحت انديشي داشته است.
اگر اين کارِ کانت جنبه ي مصلحت انديشي و بده بستان هم داشت، باز، سود مي برد؛ زيرا او در مصالحه اي حساب شده با شاهِ وقت ( فردريک کبير ) آزادي به اصطلاح خودش « کاربرد همگاني عقل »؛ يعني آزادي در حوزه ي علم و تحقيق را، در برابر « کاربرد خصوصي عقل »؛ يعني تعهّد و تبعيّت در وظايف شهروندي و رفتار سياسي، تدارک ديد. (11)
دور نيست که او در برابر قدرت مذهبي نيز، با تجويز دين در حوزه ي عقل عملي، اقدام جسورانه ي خود را در نقد مباني نظريِ دين، تعديل کرده باشد. ظاهراً چنين منظوري نيز وجود داشته؛ زيرا او در نوشته هايي که پس از مرگش انتشار يافت، وجودِ خدا را انکار کرده است. (12) وگرنه کار او چيزي جز بازگشت به سنّت نبوده، و مصداق بارزِ خام انديشي و پريشان رأيي يک روشن انديش خواهد بود. چيزي درست در حدّ « باور در عين ناباوري »، اهل کليسا که از نظر عقلانيت، يک تناقض آشکار است!
نه تنها حوزه ي عقل و انديشه، بلکه قلمرو معرفت شهودي نيز پيوسته رنگ سنّت و فرهنگ رايج محيطِ عارف را به خود مي گيرد. اگر عارف در محيط مسيحيّت بوده، در قيد يقينِ اين دين باشد، مکاشفات او در زمينه ي مريم و عيسي، گناه و توبه و تولد ثانوي و غيره خواهد بود. و اگر بودايي باشد، سروکارش با نيروانا و آتمن و برهماست. همچنين يک عارفِ سنّي يا شيعه نيز، پيوسته با مفاهيم و اشخاص مورد علاقه ي خود سروکار دارد.
اهل کلام به صراحت اعلام مي کنند که پايه ي کارشان باور و التزام به دين و مذهب خاصي است و هدفي جز اثبات و تحکيم اصول و مباني اين دين يا مذهب، و دفاع از شبهات مخالفان آن ندارند. (13) امّا اهل فلسفه که اين همه بر استقلال انديشه و عقل تأکيد مي ورزند، سرانجام در چارچوبه ي همين عقايد سنّتيِ خانواده و محيط خود مي مانند. انديشمندان باريک انديش و نکته سنج، سرانجام از ديني دفاع مي کنند که بر آن زاده شده اند و تربيت يافته اند. مي گويند « خواجه نصيرالدين طوسي » ( م 672 هـ. ) از « امام فخر رازي » ( م 606 هـ.) فوق العاده تجليل و تمجيد مي کرد. روزي يکي از او پرسيد که فخر رازي با اين همه دانش و ذکاوت، چرا سني شد؟
خواجه در پاسخ گفت: نه، نه، فخر رازي سنّي نشد، بلکه فخر رازي شد!
در اين کلام خواجه، نکته ي ظريفي مطرح شده، که عقايد انديشمندي همچون رازي، نه محصول هوش و دانش و پژوهش او، بلکه زاده ي توارث، تلقين و تقليد است!
بي شک اين حکمِ ظريف درباره ي تشيّع خواجه نصير طوسي، تسنّن غزالي، نصرانيّت دکارت و کانت و مانند اينها نيز جاري است. دقت فرماييد که بزرگان علم و انديشه در ميان اديان و مذاهب گوناگون که موجب سربلندي پيروان آن دين يا مذهب مي شوند، کساني نيستند که پس از علم و تحقيق به آن اديان و مذاهب گرويده باشند، بلکه افرادي با تربيت و تعاليم خاص ديني هستند که به درجه ي ممتازي از علم و تحقيق رسيده اند. اين مسئله نشان مي دهد که حتّي بزرگان ميدان علم و انديشه نيز از قيد و بند يقين اوّليه رها نمي شوند!
2. ساماندهي
تأثير اين جزم و يقين، در مراحل گوناگون رشد فکر، از ميزان علاقه مندي به بحث و پژوهش گرفته تا شيوه ي بحث و نتيجه گيري، قابل توجه و اعتناست.اين يقين نه تنها بر نتايج نهايي تفکّرات فلسفي و مکاشفات عرفاني تأثير مي گذارد، بلکه در شيوه ي بحث و استدلال، و نحوه ي سير و سلوک نيز يک عنصر مؤثّر و تعيين کننده است. به گونه اي که سرانجام بيشتر فلسفه ها نقش علم کلام را به عهده گرفته، فيلسوفان هر ملّتي با متکلّمان آن، در يک صف قرار مي گيرند؛ امّا نه به صورت برابر و همپايه، بلکه حتّي فلسفه و حکمت، به تعبير « برتراند راسل »، کنيز کلام مي گردد. (14)
ما را با امکان يا صحّت هم آوايي کلام و فلسفه، و تطابق عقل و شرع يا خدمت عقل به شرع کاري نيست. آنچه جاي بحث دارد امکان و صحّت تطابق عقل بشر، با همه ي شرع هاي موجود و نيز امکان و صحّت تطابق همه ي کلام هاي متضادّ با تفکّر فلسفي است که تنها مبنايش عقل و انديشه مي باشد! جالب تر از همه، تطابق عقلِ هر منطقه، ملت و قومي، با شرع و کلام خودشان است!
و اين گونه تطابق و سازگاري تنها در صورتي ممکن است که يا عقل را چيزي خنثي و بي حاصل بدانيم، يا به حقيقت عيني، خارج از عقايد و تصوّرات، باور نداشته باشيم. در آن صورت، همه ي قضاياي مربوط به اصول دين و جهان بينيِ مذهبي؛ همانند :« خدا هست »، « روح هست»، «انسان آزاد است »،« خدا پيامبراني براي هدايت انسان فرستاده» و غيره، قضايايي بي معنا خواهند بود، يا قضايايي که آنها را به هر معنا به کار بريم، درست باشند! و قضايايي که آنها را به هر معنا که اراده کنيم و به کار بريم درست بدانيم، در واقع با قضايايي بي معنا تفاوت نخواهند داشت. و چنين معرفتي براي هر يک از اقوام و ملل رضايت بخش و سرگرم کننده خواهد بود؛ اما براي مجموع بشر، ارزش آن برابر جهل و ناداني است؛ زيرا اگر مسائل مربوط به واقعيت عيني را، برخلاف مسائل مربوط به امور قراردادي و ارزشي و عرفي، نسبي بدانيم، فاصله اي با شک و ناداني نخواهيم داشت.
بنابراين، اين گونه يقين، عامل بزرگِ گمراهي، جمود و خام انديشي و پريشان رأيي اذهان بشر مي باشد و چون بررسي همه ي آثار منفي اين يقين در مراحل مختلفِ سير فکري در اين مقاله امکان ندارد، تنها به مواردي از تأثير بدِ آن در بحث و تحقيق اشاره مي کنيم:
الف) ايجاد نوعي حسّاسيت به وضع موجود و نگراني از تغيير يا امکان تغيير آن:
در اين راستا رفتار انسان به گونه اي سامان مي يابد که گويي هدف اصلي، تبليغ است نه تحقيق؛ بنابراين هر کسي با موضع گيري تند و ستيزه جويانه در برابر هر نظر مخالف، با ستايش موضع خود و تحقير موضع مقابل، به جاي صداقت و همدلي در جست و جوي حقيقت، که گمشده ي هر انسان درست انديش است، وقت خود را به ستيزه جويي و رجزخواني گذرانيده، و در پايان، مجالسِ درس و بحث، ميدان قيل و قال و مغالطه و جدال مي شود. آنچه در آن عرصه، به ميدان مي آيد، برخلاف شيوه ي درست انديشي، نه « دلايلي قوي و معنوي » ، بلکه « رگ هاي گردنِ به حجّت قوي » است. (15)ب) توجه به مکتب و شخصيّت بيش از حق و حقيقت:
در نتيجه هر کسي و هر جامعه اي يک مکتب فکري را به منزله ي دين و يک يا چند شخصيّت را به منزله ي انبيا و اولياي آن دين، مورد تقديس و احترام قرار داده، خطّ قرمزي، در برابر هر گونه نوآوري و ابداع ايجاد مي کنند. به گونه اي که کسي را ياراي نقد و ابراز نطر مخالف نباشد. نمونه ي اين کار را در فلسفه ي ملّاصدرا در جهان تشيّع مي توان ملاحظه کرد. او بي شک، يکي از نوابغ جهان و در رديف شمار انسان هاي اندکي است که توانسته اند در تاريخ تفکّرات بشر، کاري بکنند؛ امّا همچنان که در بزرگواري صدرا جاي ترديد نيست، لزوم نقد و بررسي مباني و اصول مکتب او نيز جاي ترديد ندارد؛ امّا سنّتي بودنِ مراکز درس و پژوهشِ ما و جزميّت حاکم بر آنها، مکتب صدرا و صدرا را سدّي آسيب ناپذير، يا قهرماني شکست ناپذير جلوه داده و عملاً مانع نوآوري و تحرّک فکري در مباحث فلسفي شده است.همين حالت را، يونان زدگي و به ويژه شخصيّت پرستي نسبت به ارسطو، در غرب قرون وسطا ايجاد کرده بود. حرکت فکري غرب تا حدود زيادي مرهون شکست احترام اين مکتب ها و شخصيت هاي باستاني و کشف راه ها و روش هاي جديد تحقيق و تفکّر بود.
کساني مانند فرانسيس بيکن ( م 1625 م.) گذشته را با دقّت، صداقت و جرئت نقد و آسيب شناسي کردند. به دنبال آن، کساني مانند دکارت (م 1650 م. )، لاک ( م 1704 م.)، هيوم ( م 1776م. )، کانت ( م 1804 م.)، راه و روش بازگشت به خويش و استقلال در انديشه را پيش پاي تشنگان معرفت نهادند. (16)
آنان بر « نابالغي »؛ يعني اين که انسان نتواند بدون راهنمايي شخص ديگري، فهم خود را به کار بيندازد، چيره شدند، و شعار روشن انديشي را سرمشق خود قرار دادند که :« جرئت به کار بردن فهم خود را، داشته باش. »(17)
ج) پرداختن به شرح و تعليم به جاي نقد و تحقيق:
علماي قوم بر اثر اين جزميّت، اصول و مسائل موجود و موروث را مسلّم و نهايي دانسته، همه ي همّ خود را در شرح و تعليم آنها مي گذرانند. يگانه هدف افتخارآميز، براي خود و ديگران را، فهم درست و دقيق اين اصول و مسائل دانسته، پيوسته توان خود و ديگران را در دست يابي به فهم اين مسائل مورد ترديد قرار مي دهند. چنان که علامه بزرگوار محمّد حسين غروي، از اساتيد متأخر فلسفه ي ملاّصدرا، پس از عمري تدريس و تعليم فلسفه ي صدرالمتألهين، باز هم مي گفته است که:اگر بدانم کسي هست که اين فلسفه را خوب مي داند و مي فهمد، هر جا که باشد بار سفر بسته، به شاگردي اش گردن مي نهم. (18)
من در دوران تحصيل شخصي را ديدم که حدود چهل سال کتاب کوچکي را در زمينه ي علم نحو، هر سال دو، سه دوره تدريس مي کرد؛ يعني حدود 150 دوره اين کتاب را تدريس کرده بود. يکي از شاگردانش که تقريباً هم سنّ استاد بود، از اوايل تدريس اين کتاب در همه ي دوره ها پاي درس استاد نشسته بود. تازه استاد باورش مي شد که تنها اين شاگرد پايدار است که اين درس را مي فهمد! و آن شاگرد هم بدين موضوع مي نازيد که پس از سال ها استقامت، باين شايستگي دست يافته بود!
چون اين هدف اصلي، آموزش مسائل موجود بود، سعي مي کردند با خلاصه نويسي- چنان که خواجه نصير طوسي در تجريد - يا به نظم کشيدن- چنان که حاج ملاّ هادي سبزواري در منظومه منطق و حکمت - کار فراگيري را آسان سازند؛ يعني هر چه تحقيق است پيشينيان انجام داده اند و بر ماست که ديدگاه آنان را فراگرفته و از بر داشته باشيم!
ناگفته نماند که مسائل فلسفي در اوايل قرن چهارم بسيار منطقي تر و دقيق تر از قرن هاي بعدي بررسي مي شد، و همه ي مسائل فلسفي و کلامي به سادگي جاي چون و چرا بودند؛ اما به تدريج اين مسائل به صورت کلام اشعري، فلسفه ي ابن سينا و تصوّف ابن عربي تثبيت شد و کارِ آيندگان تعليم و تبليغ مطالب گذشته شد، نه نقد و تحقيق.
مخالف تجليل و بزرگداشت شخصيّت هاي علمي نيستم؛ امّا همانند ارسطو، در عين حفظ حرمت افلاطون، بايد حقيقت را بيشتر ارج نهاد. بايد همچون شيخ اشراق ( شهاب الدين يحيي سهروردي متوفاي 587 هـ. ) باور داشت که:
هر روح جويايي، کم و بيش، سهمي از نور خدا داشته، هر مجتهدي، داراي ذوقي است، چه ناقص و چه کامل؛ بنابراين هرگز دانش در انحصار گروه خاصي نيست تا پس از ايشان درهاي آسمان را به روي مردم ببندند و چيزي افزون بر دانش آنان را به کسي روا ندارند، بلکه بخشنده و افاضه گرِ دانش که در افقي (19) روشن است، هرگز در افاضه ي علوم نهاني بخل نمي ورزد. بدترين دوره ها، دوره اي است که در آن، بساط اجتهاد برچيده شده، سير انديشه قطع شده، درِ مکاشفات و راهِ مشاهدات بسته باشد. »(20)
يا بايد مانند شمس تبريزي فرياد برآورد که:
... تا کي به عصاي ديگران، به پا رويد... اين سخنان که مي گوييد سخنان مردمِ آن زمان است که هر يک در عهد خود به مسند مردي نشسته بودند و از خود معاني مي گفتند. و چون مردانِ اين عهد شماييد، اسرار و سخنان شما کو؟ (21)
د) تمرکز بحث به جنبه هاي ذهني و لفظي، بدون توجه به جنبه ي کاشفيّت مفاهيم و الفاظ از جهان خارج:
توجه و اطمينان بيش از حد به يک مکتب و چند شخص، در نظام جزم انديشي، ذهن انديشمندان را بيش از دقت در موضوعات عيني يا عينيّت موضوعات، متوجه تنظيم لفظي و ذهنيِ مطالب آنان مي کند. و انسان با اين سير انحرافي، به جاي پژوهش در قلمرو واقعيتِ، فکر خود را بر پايه ي تعاريف و کليّات و مفاهيمي تنظيم مي کند که حتّي درک درستي از آنها ندارد. داشتن يک ذهنِ گرفتار در دايره ي يقين و ميل طبيعي انسان به آسان گيري و شيفتگي به مکتب و اشخاص و متأثر شدن از جوّ موجود در مقبوليّت و عدم مقبوليّت مکتب ها، از عواملِ انتخاب الفاظ و صور ذهني، به جاي حقايق خارجي و عيني است. اين نکته را در آثار کلامي و فلسفيِ قرن پنجم به بعد به وضوح مي توان مشاهده کرد.در ميان محققان اسلامي، آثار فلسفيِ ابن سينا، بيش از ديگران از اين عيب خالي است. دقت او و توجهش به کاشفيّت مفاهيم، بيش از ديگران است. حتي در مواردي از قبيل مقوله ي «جده » مي گويد« من معناي آن را نمي فهمم و شايد ديگران بفهمند ». (22)
او در آخرين اثر مهمّ فلسفي خود، الإشارات و التنبيهات، در بخش الهيات ( نمط چهارم و پنجم ) در اثبات واجب، و صفات او، و نيز در بحث از مسئله ي جنجاليِ حدوث و قدم جهان، نامي از گروه هاي فکري نبرده و همه ي ديدگاه ها را تنها به عنوان يک نظريّه و باور بررسي کرده است، نه به عنوان ديدگاه فلان مکتب يا نظريّه فلان شخص. او در آخر نمط پنجم مي گويد:
ديدگاه ها اينها هستند که آورديم. اينک تو بايد از ميان آنها ديدگاه درست را انتخاب کني، بر پايه ي عقل و انديشه، و نه هوا و هوس. (23)
بديهي است که چنين اقدامي از آن روي بسيار اهميّت دارد که ما را در داوري و انتخاب، از تأثير مکاتب و اشخاص به دور نگه مي دارد. افسوس که اين روشِ بسيار ظريف و دقيق بعداً پي گيري نشده و هميشه ديدگاه ها بر پايه ي مکتب و شخص مطرح شده. در هر حوزه اي به سود يا زيان مکاتب و اشخاص، جوّ سازي شده و بحث کنندگان نيز به شدّت از اين جوّ سازي ها متأثّر شده اند.
متأسفانه در قرون بعدي مسائلِ بسيار پيچيده را چنان ساده مطرح کرده اند که گويي اصلِ مدّعا و دلايلش جز يادگيري و حفظ به هيچ چيز ديگري نيازمند نيست!
همين متمرکز ساختن کار بر لفظ به جاي معنا، ما را به آن جا رسانده است که درس فلسفه را در مراکز علمي خود، اعم از حوزه و دانشگاه، به صورت دروس تاريخ و جغرافيا ارائه دهيم؛ يعني محور کار حافظه باشد، نه فکر. چنان که مي بينيم، اصول و مسائل فلسفه را در سطوح پايين تحصيل، يک جا و همه جانبه تعليم مي دهند، بدون توجه به استعداد، توان، امکان دقت و درک لازم. جالب آن است که مسائلي در فلسفه مطرح مي شوند که اصولاً در حوزه ي عقل و انديشه قابل تصور و تصديق نيستند. از قبيل اصالت وجود، اشتراک، وحدت و سريان حقيقت وجود. (24)
تدريس فلسفه حتي در مقطع کارشناسي ارشد و دکترا نيز به صورت تکيه بر آموزه هاي ديگران و فرا گرفتن آنهاست، نه انديشه ي شخصي. اساتيد، قهرمانان فهمِ انديشه ي ديگران اند و شاگردان نيز در حسرت روزي که مطالبي را که استادشان فهميده است، بفهمند! کسي در جست و جوي روش تازه اي براي نقدِ گذشته و نوآوري و توليد فکر نيست.
گاهي از نظريّه اي دم مي زنند بدون آن که دليل داشته باشند؛ مانند « جسمانية الحدوث » بودن نفس. و گاهي مسئله اي چنان بزرگ مي شود که از افتخارات يک شخص به شمار مي رود در حالي که عملاً مبنايي ندارد و در حدّ يک شايعه است؛ مانند معاد جسماني ملّاصدرا. (25) منشأ همه ي اين مشکلات، توجه استقلالي به الفاظ و اصطلاحات و مفاهيم است.
هـ) تلاش و کوشش در تثبيت، به جاي تکميل:
ما حقيقت را مطلق و واقعيّت را ثابت مي دانيم. ثابت نه در عينيّت خودش، بلکه در ادراک ما از آن. در عين باور به ثبات و اطلاق حقيقت و واقعيت، جاي ترديد نيست که جريان ارتباط انسان با واقعيّت و حقيقت، متغيّر و نسبي است. اين نسبيّت را، فلاسفه و انديشمندان اسلام، در همان آغاز ورود به بحث فلسفه و حکمت؛ يعني در تعريف فلسفه مطرح کرده اند.اينان در تعريف فلسفه گفته اند: « استکمال نفس و تبديلش به يک جهان عقلي، برابر با جهان هستي، در حدّ توانايي انسان ». (26) صدرالمتألهين مي گويد:
فلسفه، استکمال نفس است با شناخت حقايق موجودات، چنان که هستند، با يقين و برهان نه تقليد و گمان، در حدّ توانايي انسان. و به عبارت ديگر، تنظيم عقليِ جهان به ميزان توان انسان. (27)
بديهي است که قيد « توانايي انسان » به اين معني است که رابطه ي ما با واقعيت، رابطه اي مطلق و ثابت نيست. ما عملاً اين نسبيّت و تغيير را در سير استاد و پيشينيان خود همّت گمارد، تحوّل تکاملي در معرفت بشري تحقق نخواهد يافت؛ بنابراين، روشِ درست آن است که هر نسلي هدف خود را تکميلِ کار پيشينيان قرار دهد، نه تثبيت آن. در صورتي که در جوامع جزمي، هميشه به تثبيت بيش از تکميل بها مي دهند. تا جايي که اگر کسي گامي بر خلاف گذشتگان بردارد، تحقير و انکار مي شود. در اين گونه جوامع به جاي تشويقِ افراد متّکي به خويش و جسور، آنان را به گستاخي و بي پرواييِ ناشي از جهل و انحراف، متّهم مي کنند.
3. مقاومت
يقين جزمي، توان بقا و استمرار داشته، در برابر تهاجم ايستادگي مي کند. در اين مقاومت، عواملي از درون و برون مؤثّرند که به چند مورد از آنها اشاره مي کنيم:الف) قداست و سنّتي بودن مسائل:
در جامعه و محيط جزمي، مسائل فکري، حالت يک سنّت مقدس پيدا مي کنند که کسي به فکر مخالفت با آنها نمي افتد. توافق عمومي بر صحّت حرمت يک مجموعه ي اعتقادي، همانند سدّ استواري، مانع هر گونه حرکت فکري بر خلاف آن مجموعه مي گردد. سپس همين حالت، خود به صورت دلايلِ صحّت آن مجموعه ي اعتقادي، مورد توجّه قرار مي گيرد. در چنين شرايطي، بسيار نادر و دشوار است که کسي بتواند جرئت نقد و ترديد داشته باشد؛ زيرا نه با يک نفر، بلکه با همه ي مردم روبه رو خواهد بود.ب) هيمنه ي شخصيّت:
در چنين جوامعي شخصيّت هايي را با خوش بيني و توصيف هاي اغراق آميز، چنان بزرگ مي کنند که مي توانند تنها سند و ملاکِ معتبر صحّت عقايد باشند به گونه اي که مردم، جست و جوي هر گونه عقيده و منبع ديگر را اهانت به اين شخصيت ها تلقّي کنند.در اين جا يادآوري نکته اي لازم است و آن اين که استناد گفته به اشخاص، برخلاف فرهنگ غرب، در فرهنگ ما متداول نبود. در فرهنگ ما تنها در دو مورد، نام اشخاص، سند و ملاک اعتبار سخن بود: يکي درباره ي احاديث و اخبار منقول از معصومان (عليهم السلام) و ديگري درباره ي اشعاري که از شعراي مختلف نقل مي کنيم؛ امّا در مسائل فکري هرگز سنّت ما اين نبوده که قولي را به ارسطو يا ابن سينا مستند کرده، ذکر نام آنان را جانشين دليل سازيم. و اين فرهنگ، با عقل و منطق هماهنگ است. ما نبايد با تأثيرپذيري از فرهنگ هاي وارداتي: مانند فرهنگ کمونيست ها، که ذکر نام کساني، چون « لنين » و « مارکس » را به جاي دليل گفته ها مطرح مي کردند، نام اشخاص را سند درستي و استحکام گفته اي قرار دهيم.
چنين فرهنگي نداشتيم؛ و بي ترديد، نام اشخاص را جانشين دليل نمي کنيم؛ امّا پشتوانه ي استحکام و مقبوليّت دليل قرار مي دهيم، براي نمونه، اصالت وجود را با دليل مطرح مي کنيم نه با نام ملاصدرا؛ امّا نام او را پشتوانه ي درستي و ترديد ناپذيري اين دليل ها قرار مي دهيم.
ج) تعصّب و خودخواهي:
در اثر نوعي وابستگيِ برگرفته از عواطف و تلقينات، خوش بيني و اطمينان بسياري به ديدگاه هاي موجود و پذيرفتني خود و خانواده و محيط پديد مي آيد که براي انسان، امکان خروج از دايره ي وضع موجود را نمي دهد. به همين دليل است که: « هم کس را عقل خود به کمال نمايد و فرزند خود به جمال!»يکي يهود و مسلمان نزاع مي کردند *** چنان که خنده گرفت از حديث ايشانم
بطيره گفت به تورات مي خورم سوگند *** وگر خلاف کنم همچو تو مسلمانم!
گر از بسيط زمين عقل منعدم گردد *** به خود گمان نبرد هيچ کس که نادانم!(28)
و از اين جاست که دکارت، رساله ي معروف خود را در روشِ درست راه بردن عقل، چنين آغاز مي کند:
ميان مردم، عقل از هر چيز بهتر تقسيم شده است. چه هر کس بهره ي خود را از آن، چنان تمام مي داند که مردماني که در هر چيز ديگر بسيار دير پسندند، از عقل بيش از آن که دارند، نمي کنند. (29)
منظور دکارت آن است که همه ي انسان ها، در اين برابرند که نوعي قوه ي تشخيص دارند، و اگر به درستي پيش بروند مي توانند به نتيجه ي درست برسند؛ امّا آنان که اين بيان دکارت را در بردارنده ي متضمن نوعي طنز و استهزا تلقّي کرده اند، از جهتي حق دارند؛ زيرا بيشتر انسان ها، به عقل و انديشه ي خود، بر پايه ي خودخواهي و تعصّب و خوش بيني، چنان اطميناني دارند که امکان هر گونه نقص و خطا را در داوري هاي عقل و انديشه شان مردود مي شمارند.
درست بر همين پايه، چنان فريب خورده و گرفتارند که جدّاً وضعشان ترحم انگيز است که ( کُلُّ حزبٍ بِما لَدَيهِم فَرِحُون)(30) تعبير جالبي از اين حالت است. نه تنها هر قومي به آنچه دارند راضي اند، بلکه به آن فرحمند و دلخوش اند! که اين دلخوشي خود، مانعي بزرگ در راه پژوهش است؛ زيرا هر گونه فکر خلاف، اين دلخوشي را بر هم مي زند و طبعاً ايجاد ناخشنودي و نفرت مي کند.
د) بي خبري:
محيط جزمي با شرايط و ويژگي هايي که در گذشته به آنها اشاره شد، افراد را خام نگه داشته، از هر گونه برخورد عقايد و افکار جلوگيري مي کند.در قرآن کريم آيه اي است که مي فرمايد: « بر آن بندگانم بشارت ده که سخن را گوش فرا داده، سپس بهترينش را براي پيروي بر مي گزينند. »(31) با اين وصف در قلمرو حاکميتِ همين قرآن، کجا سراغ داريم، که به درستي سخن ديگران را، حتي در مسائل مذهبي و درون ديني گوش فرا دهند. در مفهوم گوش فرا دادن، نوعي همدلي و همراهي نهفته است که بي شک اگر چنين نباشد، ثمربخش نبوده و در واقع گوش دادن نخواهد بود.
ما سخنان ديگران را مطرح مي کنيم و مي شنويم؛ امّا نه با همدلي، بلکه با تحقير و استهزا، درست بر خلاف توصيه ي معروف که مي گويد: گفته را در نظر داشته باش، نه گوينده را. اين دستور را همگي معقول و مقبول مي دانيم؛ در بيشتر موارد امّا، گوينده مطرح است نه گفته! در نتيجه در اين گونه محيط ها، عقايد و آراي ديگران، يا اصلاً مطرح نمي گردد، يا آن که آنها را تنها به منظور تحريف و تحقير نقل کرده، با کينه و عناد بررسي مي کنند.
در قلمرو حاکميت هر يک از اديان و مذاهب گوناگون، عقايد و آراي مذاهب و اديان ديگر، بيشتر بدون تحقير و تحريف مطرح نمي گردد. ما هميشه به باورهاي خود با چشمي نگاه مي کنيم و به باورهاي ديگران با چشمي ديگر. طبعاً در چنين حالتي، مسائل همانند، اگر خودي باشند مقبول اند، وگرنه مردود! حتّي مسائل خلاف عقل و منطق؛ چون با همدلي و محبت تلقّي شوند، مقبول مي گردند و اگر با عقل و منطق هم نسازند، براي آنها محمل و مبناي ديگري پيدا مي کنند. چنان که مسيحيان براي مسائل غيرعقلاني الهيّات خود، حوزه و مبناي ديگري؛ مانند احساس، ايمان، اراده و تجربه يافته و با هر توجيهي - اگر چه نامعقول- موجّهش مي کنند. در حالي که مسائل معقول و منطقي ديگران را، چون با همدلي روبه رو نمي شوند، هرگز قابل اعتنا و باور نمي يابند.
هـ) ميل به آرامش و گريز از پژوهش و گزينش:
زندگي در يقين اوليه همراه با آرامش و آسايش فکري است، در حالي که بر هم خوردن اين يقين، برابر با سرگرداني است. و چون اين حيرت، براي هيچ انساني خوشايند نيست، ناچار بايد براي رهايي از آن، سختي پژوهش و گزينش را تحمل کرد.به نظر مي رسد که رسالت بشر، اين موجود انديشمند، تحمل اين دشواري است؛ امّا معمولاً انسان ها به طور طبيعي از پذيرفتن اين مسئوليت و رسالت تن مي زنند. بايد انصاف داد که ساده نيست از ميان صدها عقيده با دلايل و مباني گوناگون يکي را انتخاب کنيم. چه کسي حوصله ي تحمّل چنين سختي اي را دارد؟! انسان در کارهاي زندگي از اين لذت مي برد که ديگران به جاي او کار کنند. اين کار در حوزه ي انديشه که پيچيدگي بيشتري دارد، لذّت بخش تر است. کانت مي گويد:
تن آسايي و ترسويي است که سبب مي شود بخش بزرگي از آدميان، با آن که طبيعت آنان را ديرگاهي است به بلوغ رسانيده و از هدايتِ غير، رهايي بخشيده، با رغبت، همه ي عمر نابالغ بمانند و ديگران بتوانند چنين ساده و آسان خود را به مقام قيّم برکشانند. نابالغي آسودگي است.
تا کتابي هست که برايم اسباب فهم است، تا کشيش غمگساري هست که در حکم وجدان من است و تا پزشکي هست که مي گويد چه بايد خورد و چه نبايد خورد... و ديگر چرا خود را به زحمت اندازم. اگر پولش فراهم باشد مرا چه نيازي به انديشيدن است؟ ديگران اين کارِ ملال آور را برايم [ و به جايم ] خواهند کرد. (32)
آري زندگي در بستر عقايد موروثي و يقين حاکم بر زندگي فرد و جامعه، همانند خواب نوشين بامدادي است. اين خواب، انسان را از راه بازمي دارد؛ امّا همچنان نوشين و دلچسب است. انسان ها به آساني بر هم خوردن سامان چنين خوابي را نمي پذيرند. و اين همان نکته اي است که سقراط به آن اشاره دارد. آن جا که خود را خرمگسِ مزاحمِ خواب مردم دانسته و به همين دليل شايسته ي تهاجم و آزار آنان مي داند. (33)
و) نداشتن استعداد لازم:
امروزه مسلّم است که توان فکري انسان ها متفاوت است. قدرت انديشه، شرايط رواني، عوامل تربيتي و هزاران نکته ي باريک تر از مو، در تکوين شخصيت فکري انسان مؤثرند. بي شک، براي گسستن قيد و بند اين يقينِ استوار، بايد همه ي اين عوامل هماهنگ باشند وگرنه، کاري است بس دشوار. در مقايسه ي عواملي که برشمرديم عامل اخير ( هوش و استعداد ) بسيار حسّاس و سرنوشت ساز است و نقش آن در امکان کار، همان نقش باروت است در کار توپچي نادر شاه!پينوشتها:
1-نامه هاي عين القضاة، تصحيح عفيف عسيران، نامه ي هفتاد و دوم.
2-يادنامه ي علامه ي طباطبايي، ج2.
3-ويل، دورانت، تاريخ تمدن، ترجمه ي دکتر دولتشاهي، چاپ دوم، انتشارات و آموزش انقلاب اسلامي، ج7، ص 716.
4-همان، ترجمه ي اميرحسين آريانپور، ج2، ص 17.
5-« دهن السراج ربّه يجذب له *** شکلاً صنوبرياً اعطي المشعلة » (شرح منظومه، ص 199).
6-ارسطو، متافيزيک، کتاب دوازدهم ( لامبدا )، فصل هشتم، بند دهم.
7-ابن سينا، نجات، تصحيح دکتر دانش پژوه، ص 698.
8-همو، شفا و نجات، «الهيات»، آخرين فصل هر دو کتاب.
9-توجه: برهاني نبودن اينها و مسائل ديگري همانند معاد جسماني، بر پايه ي مباني فلسفه، به هيچ روي، دليل آن نيست که اين گونه مسائل، واقعيت نداشته باشند. ما مي توانيم اين گونه مسائل را که عقل از اقامه ي برهان بر آنها ناتوان است، از تعاليم وحي فراگيريم. بحث ما در حقّانيت اين تعاليم نيست، بلکه در اثرپذيري عقل و ذهن متفکّران از خانواده و محيط است.
10-Critique of Pure Reason,BXXX.
11-ايمانوئل، کانت، مقاله ي « روشن نگري چيست؟ » ترجمه ي سيروس آرين پور، انتشارات آگاه، ص 20.
12-فريدريک کاپلستون، تاريخ فلسفه، ترجمه ي اسماعيل سعادت و منوچهر بزرگمهر، ج6، ص 392.
13-عضدالدين ايجي، المواقف، ج1، ص 34.
14-انديشه هاي بزرگ فلسفي، ص 329.
15- سعدي:
دلايل قوي بايد و معنوي *** نه رگ هاي گردن به حجّت قوي
16-ر. ک: فرانسيس بيکن، ارغنون نو. و گزارش هاي تاريخ فلسفه غرب از انديشمندان گوناگون همانند: کاپلستون، راسل، ويل دورانت، و جز اين ها؛ دکارت، تأملات و گفتار در روش.
17-ايمانوئل کانت، مقاله ي « روشن نگري چيست؟ » ترجمه ي سيروس آرين پور، در مجموعه ي روشن نگري چيست؟ گردآوري ارهارد بار، ص 17.
18-به نقل از مرحوم مظفّر، در مقدمه اش بر الاسفار الاربعه ي صدرا.
19-اشاره به مضمون آيه ي 23 سوره ي تکوير.
20- يحيي سهروردي، حکمة الاشراق، « مقدمه » (مجموعه ي مصنفات شيخ الاشراق، به تصحيح هانري کربن، چاپ انجمن فلسفه ايران، ج2، ص 9-10).
21-افلاکي، مناقب العارفين، فصل چهارم، بند 52.
22-ابن سينا، منطق نجات، به تصحيح دانش پژوه، ص 156؛ همو، شفا،« منطق ». شايد به همين دليل او در الهيات شفا که مقولات را مفصل مورد بحث قرار داده، از مقوله جده بحث نکرده است؛ و همو؛ دانشنامه، تصحيح دکتر معين، ص 30.
23-ابن سينا، اشارات و تنبيهات، نمط پنجم، فصل دوازدهم.
24-ر. ک: يحيي يثربي، عيار نقد.
25-همان.
26-ابن سينا، رساله هاي هفتگانه، رساله ي پنجم در اقسام علوم عقلي.
27-محمد صدرالمتألهين، الاسفار الاربعه، ج1، ص 20.
28-سعدي، گلستان، باب هشتم.
29-گفتار در روش درست راه بردن عقل، ترجمه ي محمد علي فروغي، بخش اول.
30-روم (30) آيه 32: « هر گروهي به آنچه دارند، دلخوش اند ».
31-زمر (39) آيه هاي 17 و 18.
32-ايمانوئل کانت، مقاله ي « روشن نگري چيست؟ »، ترجمه ي سيروس آرين پور در مجموعه ي روشن نگري چيست؟ گردآوري ارهارد بار، ص 17-18.
33-هنري توماس، بزرگان فلسفه، ترجمه ي فريدون بدره اي، تهران، انتشارات علمي و فرهنگي، 1379 ص 236.
يثربي، سيد يحيي؛ (1383) از يقين تا يقين: راه نو در معرفت شناسي و متافيزيک، قم: مؤسسه بوستان کتاب، چاپ دوم.
/ج
{{Fullname}} {{Creationdate}}
{{Body}}