نويسنده: دکتر سيد يحيي يثربي





 

مقدمه

يکي از خطرهاي قلمرو مابعدالطبيعه به معناي عام و خاصّ آن، خودسري ذهن و عقل بر پايه ي تخيل و توهم است. اشکال بزرگ و درست کانت به مابعدالطبيعه، با عنوان مسائل جدليِ دو سويه که به هر دو طرف قضيّه، مي شود استدلال کرد و اثباتش نمود، (1) بر همين پايه استوار است که براي فعاليت ذهن، ميدان باز است. او مي گويد:
در مابعدالطبيعه مي توان به طرق عديده مرتکب خطا شد. بي آن که ترسي از برملا شدن خطا در کار باشد؛ چون تنها چيزي که لازم است اين است که ما با خود به تناقض نيفتيم، که اين نيز در قضاياي تأليفي- و لو بکلّي موهوم- به سهولت ممکن است. (2)
اين شبهه و اشکال، بسيار به جا و منطقي است. کسي نيز منکر آن در مباحث فلسفي نخواهد شد. اگر کسي در وجود چنين اشکالي ترديد داشته باشد، مي توان با يادآوري نمونه هاي زيادي در تاريخِ تفکّر فلسفي، او را توجيه کرد؛ براي نمونه از همان آغاز، همان اندازه که واقعي بودن جهان محسوس مورد توجه متفکّران بوده، غير واقعي و موهوم بودن آن نيز طرفداران زياد و بزرگي داشته است. اگر دموکريت از « نظريه ي ذرّات » دفاع مي کرد، ارسطو نيز آن را مردود شمرده، از « نظريّه ي مادّه و صورت » دفاع مي کرد. در جهان اسلام، اگر فلاسفه، جهان را قديمِ زماني مي دانستند، متکلمان از حدوث زماني آن دفاع مي کردند و ده ها نمونه ي ديگر.

پذيرش شبهه و برداشتن آن

در تاريخ تفکّر، به اين پرسش دو گونه پاسخ داده اند. اکنون نيز ما يکي از همين دو پاسخ را مي توانيم بپذيريم:
يک پاسخ اين است که بايد از مابعدالطبيعه چشم پوشي کرد: کاري که حاصل نخواهد داشت، پرداختن به آن جز يک بازي مسخره و هدر داددن وقت نخواهد بود. آنان که عمر خود را در اين راه تلف کرده، تا آخر عمر از کاري که کرده اند، لذت برده اند، آدم هاي خوش خيالي هستند که به خيالي خرسند شده اند. کوچک شمردن متافيزيک و نپذيرفتن ارزش تلاش عقلي براي فهم مسائل فراگير جهان هستي، از عهد باستان از سوي اديانِ عقل گريز و مکاتب عقل ستيز تا امروز ادامه دارد. اين کار در قرن هيجدهم ميلادي به دليل به ثمر نشستن تلاش انسان در حوزه ي علوم تجربي به اوج خود رسيد.
پاسخ ديگر اين است که بايد کار را دنبال کرد. قلمرو متافيزيک و فلسفه، هنوز با ابهام و ترديد همراه است، متفکرّان بزرگ هنوز نتوانسته اند در موضوع ها و مسئله هاي فلسفي؛ مانند علوم ديگر به فرمول هاي روشني، دست يابند که همگان بتوانند آن را دريافته، بپذيرند؛ اما آيا رها کردن اين آرزوي ديرين بشر، در فهم هستي، منطقي است؟ کانت که از اشکالات و دشواري هاي مابعدالطبيعه آگاه بود، در اين باره مي گويد:
اين که روح آدمي روزي يکسره روي از تحقيقات مابعد طبيعي بگرداند، همان اندازه دور از انتظار است که ما، براي آن که ديگر هواي آلوده تنفس نکنيم، روزي ترجيح دهيم که بکلّي دست از نفس کشيدن بداريم. مابعدالطبيعه همواره در جهان و حتي در هر فرد و خاصه در هر انسان متفکّر باقي خواهد ماند. (3)
من نيز سخن کانت را مي پذيرم؛ اما در روشي که پذيرفته ام کاملاً با او مخالفم. به هر حال، مشکل بنيادي مابعدالطبيعه، همين خودکامگي ذهن است. اين خودکامگي نيز از آن جا است که مابعدالطبيعه، ملاک و مستند عيني ندارد. و از اين رو هر کسي برابر تمايلات و زمينه هاي ذهني و شخصيتي خود، مابعدالطبيعه ي ويژه خود را سامان مي بخشد. کانت در ادامه ي مطلبي که درباره ي ارج مابعدالطبيعه از او آورديم، درباره ي اين آشفتگي ها چنين مي گويد:
اما چون يک اندازه ي ثابت همگاني در دست نيست، هر کس مابعدالطبيعه ي خود را به قامت خود خواهد بريد. (4)
منظور اصلي ما در اين مقاله، نشان دادن روش پرهيز و جلوگيري از خودکامگي ذهن در قلمرو مابعدالطبيعه است. براي روشن شدن اين مطلب، لازم است تا روش انديشيدن در مابعدالطبيعه را روشن کنيم. اينک بحث را دنبال مي کنيم.

يک- روش تفکّر فلسفي

چنان که گذشت، اولاً، ما هيچ گزاره ي مابعدالطبيعه را، فطريِ عقل بشر ندانسته، همه ي معلومات انسان، حتي علم به بديهيات اوّليه مانند « امتناع اجتماع نقيضين » را نيز، پيش از هر گونه تجربه ي حسي ناممکن مي دانيم؛ ثانياً، از حس، بدون دخالت ذهن، کاري ساخته نيست؛ بنابراين، ادراکات ما، حتي بديهيات و گزاره هاي پايه، دست آورد دو سويه ي حس و ذهن اند.
در اين کارکرد دو سويه، حس بر ذهن برتري و پيشي دارد؛ زيرا ذهن سرمايه ي شناختي خود را از حس مي گيرد. اين پيشي و برتري حس بر ذهن، دو نتيجه دارد:
يکي اين است که: اگر حس نباشد، شناخت نخواهد بود؛ (5)
ديگر اين است که: اگر محسوسات نباشند، دانش و شناخت نخواهد بود.
اگر اشيايي باشند که نتوانند حواس ما را تحريک کنند، يا آن که بتوانند تحريک کنند؛ اما دور از دست رس حواس ما باشند، پنداري از آنها نخواهيم داشت.
با توجه به اين مطلب، دشواري مابعدالطبيعه، اين است که گزاره هايش به حس و تجربه ي ما نمي آيند؛ بنابراين، جاي اين پرسش بسيار جدّي است که:
پس ما چگونه و از چه راهي به گزاره هاي مابعدالطبيعي دست مي يابيم؟
بسيار روشن است که اگر نتوانيم يک راه روشن و روش عقلاني و توجيه پذير ارائه دهيم، اگر کسي مابعدالطبيعه را سراپا پندار و دست آورد خودکامگي هاي عقل نظري بداند، حق با او خواهد بود.
اکنون که پايه ي هر شناختي را حس دانستيم بايد به يک نکته ي ريشه اي ديگر نيز توجه کنيم. و آن اين است که حس و احساس آن گاه به شناخت تبديل مي شود که در نظام ذهن، به مفهوم انتزاعي تبديل شود؛ بنابراين، چنان که ذهن بدون حس به شناخت نمي رسد، حس نيز بدون عمل ذهن ( فاهمه ) شناخت توليد نمي کند. در اين ميان اگر در پايان، معرفت را در نظر بگيريم، بيشتر با فاهمه و ذهن سرو کار خواهيم داشت؛ زيرا چنان که گذشت، اصولاً تفکّر شخصي ما و نيز انتقال دادن مطالب به ديگران، همگي بر پايه ي مفاهيم کلّي و انتزاعي است؛ بنابراين، در فهم جهان و انتقال اين فهم، با انتزاعيات ذهني سرو کار داريم، نه با محسوسات و جزئيات عيني؛ اما چيزي که هست، اين گزاره هاي مرکب از مفاهيم کلّي و انتزاعي، در شناخت هاي فيزيک و جهان مادّي به جهان عيني باز مي گردند و جهانِ خارج از ذهن را براي ما توصيف مي کنند. بدين سان با جهان عيني دو گونه رابطه دارند:
اولاً، در اصول و بسائط، با حواس، از جهان خارج کسب شده اند؛
ثانياً، از نظر اعتبار، مرجع و مستندشان در جهان خارج است. گزاره ي « آب در صد درجه مي جوشد » با حس و تجربه از خارج ذهن به ذهن آمده و از نظر اعتبار نيز هنگامي معتبر است که بتواند خود را در تجربه نشان بدهد.
اين انتزاع به دو گونه انجام مي پذيرد. به همين دليل، مفاهيم انتزاعي نيز به دو گروه تقسيم مي شوند که در فلسفه ي اسلامي به نام معقولات اولي و معقولات ثانوي شناخته شده اند. معقولات اولي، از موجودات عيني گرفته شده اند، با وجود اين که معقولات ثانيه، از آن مفاهيم انتزاع شده اند، نه از موجودات عيني. اين معقولات ثانوي خود بر دو بخش اند:
يکي آنها که اوصاف مفاهيم ذهني اند؛ مانند: کلّي، جنس و نوع؛
ديگري آنها که اوصاف موجودات عيني اند؛ مانند: امکان، علّيت و حدوث.
بخش اول جنبه ي منطقي دارد. از اين مفاهيم در شناخت سازمان ذهن درباره ي طبقه بندي و استدلال استفاده مي شود.
اما از بخش دوم، در تفسير و تبيين جهان هستي استفاده مي گردد.
اکنون بايد ديد که « انتزاع » چيست؟ آيا يک عمل خودسر ذهن است که به دلخواه انسان انجام مي پذيرد؟ شايد در نگاه ساده چنين به نظر آيد؛ اما در حقيقت چنين نيست. چنان که حواسّ ما خودسر نيستند و به دلخواه نمي توانند عمل کنند، ذهن ما نيز خودسر نمي باشد. شما نمي توانيد به گونه ي جدّي « 2×2=7 » را بپذيريد. هر چيزي در سازمان ذهن به شکل جدّي پذيرفتني نيست. شما مي توانيد، انسان بالدار تصور کنيد، اما آن را جدّي نمي گيريد. در اين جا نکته اي هست که در موضوع بحث ما ( مابعدالطبيعه ) بسيار سودمند مي باشد و آن، اين است که هر گزاره اي که با نظام ذهن سازگار نباشد، مردود است و نيازمند استدلال نيست.
بنابراين، ذهنِ ما نيز مانند حواس ما خودسر نبوده، خودمختار است؛ يعني در عملِ خود مستقل است و از اين رو انتزاع هاي آن، بي پايه نيست. اين که کانت مقولات و مفاهيم فاهمه را جلوتر از تجربه دانسته و تجربه را در سايه ي اين مقولات و مفاهيم ممکن مي داند؛ (6)يعني همين: نظام ذهن براي خود اعتبار و استقلال دارد. هيوم نيز به اين نکته تأکيد دارد و چنين مي گويد:
... ليکن اگر درست بيازماييم خواهيم ديد که هر چند فکر ما ظاهراً نامحدود و داراي آزادي مطلق به نظر مي رسد؛ ولي في الواقع دايره ي آن بسيار تنگ و محدود است. قوّه ي ابداع خيال، فقط عبارت است از توانايي ترکيب کردن و جا به جا ساختن و افزودن و کاستن موادي که به وسيله ي حواس و تجربه و مشاهده در اختيار آن گذاشته مي شود. (7)
با توجه به نکات ياد شده نتايج زير به دست مي آيند:
1. نه تنها مابعدالطبيعه، بلکه دانش و شناخت انسان، حتي در علوم تجربي و مسائل روزمره ي زندگي، بر انتزاعيات و کليّات استوار است، نه محسوسات و تجارب حسي.
2. اين مفاهيم انتزاعي در پايان، يک منبع بيشتر ندارند که همان محسوسات و تجارب حسي است.
3. بنابراين، علوم طبيعي و مابعدالطبيعه هر دو در پايان، از بررسي جهان عيني به دست آمده اند. و از اين رو مابعدالطبيعه نيز مانند علوم طبيعي اعتبارش بر پايه ي مرجع و مستند عيني آن است
4. شناخت مابعدالطبيعي، به معناي ويژه ي آن، از نظر نهاد و ماهيّت، از دانش طبيعي جدا نيست. اگر چه از نظر آسان يا دشوار بودن، در ترتيبي قرار بگيرند؛
براي نمونه نخست به علوم طبيعي بپردازيم، سپس به رياضيات و پس از آن به متافيزيک؛ اما به هر حال فيزيک و متافيزيک، دو شناخت جداگانه نيستند که مباني و ابزار و اهداف گوناگون داشته باشند. در دوران قديم که دانش و شناخت، گستردگي امروز را نداشت، يک فيلسوف همه ي اين شناخت هاي فيزيکي، رياضي و متافيزيکي را فرامي گرفت و در همه ي مسائل و مباحث آنها اظهار نظر مي کرد؛ اما با گسترش دانش، به ويژه دانش هاي تجربي، ديگر امکان ندارد که يک نفر حتي در موضوعي؛ مانند فيزيک، آگاهي فراگير داشته باشد. خود فيزيک اکنون به ده ها رشته ي پايه اي تقسيم شده است؛ اما اين به آن معنا نيست که بشر از اين که فهم فراگيري از جهان داشته باشد، رويگردان شده است؟
5. چنان که تخصص در فيزيک، يا شيمي يا اخترشناسي به تنهايي نمي تواند جاي تفکّر فلسفي را بگيرد؛ تخصص در ماوراء الطبيعه ( خدا، مجرّدات و روح ) نيز نمي تواند يک شناخت فراگير بشمار رود. تفکّر فلسفي از دو جنبه نمي تواند به حوزه ي ماوراء الطبيعه اختصاص يابد:
يکي از نظر فراگير نبودن؛
ديگري از حيث نياز به همه ي شناخت ها به تجربه ي حسي.
اولي را همه ي کساني که با مطالعات فلسفي سرو کار دارند مورد توجه قرار داده اند؛ اما جنبه ي دوم را بيشتر ناديده گرفته اند. بيشتر چنين مي پندارند که در فلسفه و مطالعات فلسفي، نخستين شرط آن است که با جهان محسوس و حس و تجربه کاري نداشته، از همان آغاز به سراغ خدا و روح و ازليّت هستي برويم!
بي شک کساني که با چنين سليقه اي وارد مابعدالطبيعه شوند، مابعدالطبيعه شان جز بافته هاي خيال و وهم نخواهد بود. درباره ي دو جنبه ي ياد شده، به بياني از کانت توجه کنيم:
کاربرد تجربي، که عقل فاهمه ي محض را در آن محدود ساخته است، هرگز غايت قصواي عقل را تأمين نمي کند. هر تجربه ي به خصوص، تنها جزئي از کره اي است که قلمرو تجربه است؛ اما کل مطلق همه ي تجربه هاي ممکن، ديگر تجربه نيست و با اين حال يک مسئله ي ضروري عقل است... مفاهيم به تماميت؛ يعني وحدتي که جامع همه ي تجربه هاي ممکن است مربوط است و لذا از هر تجربه ي معلومي فراتر مي رود و متعالي مي شود. (8)
من بخش اول بيان کانت را مي پذيريم؛ اما بخش ديگر آن که مابعدالطبيعه را چيزي مي داند که با تجربه کار ندارد، درست نيست. مابعدالطبيعه، از طبيعت جدا نيست و در مابعدالطبيعه نيز تجربه هست و گرنه کار به خيال بافي مي انجامد. هدف من روشن شدن همين مطلب است که پايه ي روش درست، تفکّر فلسفي است.

دو- از فيزيک تا متافيزيک

گفتيم که مابعدالطبيعه، بي نياز از تجربه نيست. اگر مابعدالطبيعه با تجربه ارتباط نداشته باشد، دچار خودکامگي ذهن و خيال بافي خواهيم شد. براي روشن شدن اين مطلب، توجه به نکات ذيل لازم است:
1. دانش با تجربه آغاز مي شود، اما ماهيت غيرتجربي دارد. هر تجربه اي دست آوردي دارد که غيرتجربي است. تجربه تا به انتزاع نرسد، شناخت ايجاد نمي کند. اگر صد بار نيز، حادثه اي؛ مانند طلوع خورشيد اتفاق افتد و يک برّه يا کودک آن را ببينند؛ چون توان انتزاع ندارند، به جريان طلوع و غروب خورشيد شناخت نمي يابند؛ اما يک آدم بالغ اگر چند بار آن را ببيند، به جريان طلوع و غروب شناخت پيدا مي کند؛ بنابراين شناخت از تجربه پيدا مي شود؛ اما نهادش تجربي نيست، اگر چه به مسامحه آن را تجربي مي ناميم؛ چون سرچشمه اش تجربه است.
2. انتزاع چيست؟ انتزاع؛ يعني تثبيت و گسترش. آب يک رودخانه، پيوسته جاري است و ما با چشم سر آن را مي بينيم. « در يک رودخانه دو بار نمي توان شنا کرد ». اين سخني است که همگان به سادگي آن را مي فهمند؛ اما گزاره هاي: با يک نفر، دو بار نمي توان رو به رو شد؛ در سايه ي يک درخت دو بار نمي توان نشست؛ يا با يک قلم دو بار نمي توان نوشت را گر چه همگان به سادگي نمي فهمند، براي اهل پژوهش، هيچ چيز در اين جهان مادّي در دو لحظه، يک سان نمي ماند. اين، همان جزئيّت عيني پديده هاست؛ اما انسان اين جزئي ها را به کلّي تبديل مي کند. به عبارت ديگر، اين تغييرها را ثبات مي بخشد. و بدين وسيله اشيا براي ما شايان اشاره ي ذهني و عيني مي شوند و ما به آساني مي توانيم بگوييم: اين رودخانه، آن انسان، اين درخت و اين قلم.
اگر اين تعميم و تثبيت نباشد، واقعيت با ما ارتباطي نخواهد داشت. اگر فاهمه ي ما انتزاع مفاهيم نکند، رابطه ي ما با طبيعت؛ مانند رابطه ي آينه ي اتاق قطار سريع السير، با موجودات کنار راه آهن خواهد بود.
به سبب همين فاصله گرفتنِ مفاهيم کلّي از اشياي جزئي است که فاهمه و عقل ما، توان حکم و سپس استدلال پيدا مي کند؛ بنابراين اگر هم نگوييم که احساس و تجربه، شناخت نيست، بي ترديد بايد بگوييم که: شناخت و دانش در انحصار تجربه نبوده، از تجربه فراتر است و ماهيت غيرتجربي دارد. گزاره هاي به اصطلاح مابعدالطبيعي قلمرو رياضيات و علوم طبيعي فراتر از تجربه اند. اين را کانت مي گويد. (9) اما او اينها را دست آورد فاهمه مي داند. آن نيز به گونه ي پيشيني. چنان که گفتيم، اين همان باور به گزاره هاي فطري عقل است که به باورم يک سنّت غير منطقيِ غربي است و هيچ توجيه عقلي ندارد.
اين منطقي تر است که اين گونه گزاره و هر گزاره اي را دست آورد فاهمه و عقل بدانيم که از موادّ ويژه اي که احساس و تجربه در اختيارش مي گذارد، با انتزاع به دست مي آورد. بدين سان، شناخت، برتر از احساس و تجربه است و ماهيت غير تجربي دارد و انتزاع ذهن، حکم و بسائط کلّي و ثابت حکم را تدارک مي بيند.
3. مستند مابعدالطبيعه: چنان که گذشت، همه ي نگراني ها از خودکامگي ذهن و خيال بافي در قلمرو مابعدالطبيعه است، زيرا در دانش هاي طبيعي، همسويي با تجربه، حکم را تأييد مي کند و اعتبار مي بخشد، در حالي که در مابعدالطبيعه، به تجربه اي دست رسي نداريم که درستي و نادرستي گزاره ها را روشن سازيم. در نتيجه، عقل هر گونه که خواست عمل مي کند.
اما چنان که اشاره کرديم، اين گونه ديدگاه ها درباره ي مابعدالطبيعه، از آن جا سرچشمه مي گيرد که مابعدالطبيعه را جنس ديگري از شناخت بدانيم که هيچ سنخيتّي با دانش هاي تجربي نداشته باشد؛ مانند شناخت شهودي عرفا که از نظر نهاد و ماهيت و ابزار و هدف، همگي با علوم رسمي و معمولي تفاوت دارد و حسابش از دانش هاي ديگر جداست؛ بنابراين از همان آغاز، شناخت شهودي بعنوان علم حقيقي حساب خود را از همه ي دانش هاي ديگر که آنها را « علوم رسمي » مي نامند، جدا مي کند. آري بيشتر افراد در شرق و غرب چنين مي انديشند.
اگر کسي بپرسد که: چرا چنين شده است؟ شايد نتوان دقيقاً توضيح داد؛ اما من عامل روان شناختي اين موضوع را، در نزديکي مابعدالطبيعه با دين و عرفان مي دانم؛ چون غرب مسيحي و نيز پيروان مکتب هاي عرفاني، حساب خود را از علوم تجربي که دست آورد عقل و انديشه ي بشر است، جدا کرده اند. مابعدالطبيعه را نيز به سبب نزديکي و همانندي اش به دين و عرفان از نظر پرداختن به مسائل اعتقادي مهمّي؛ مانند خدا، معاد، نبوت و اخلاق، شناختي پنداشته اند که در ماهيت خود، از علوم تجربي جداست.
در صورتي که فلسفه و مابعدالطبيعه نيز مانند فيزيک و شيمي از علوم رسمي اند. مابعدالطبيعه نيز با تجربه سرو کار دارد و مستند آن، طبيعت، تجربه و ديدن است.
4. از مشهود تا نامشهود: واپسين اجزاي تشکيل دهنده ي مادّه، نه تنها با حواسّ ما، حتي با ابزار هم ديدني نيستند؛ اما همه ي فيزيک دانان با استنباط از تجربه هاي مشهود به وجود آنها باور دارند.
برخلاف مشاهده ي عادي و داوري خام و عاميانه، همه ي اهل علم و انسان هاي درس خوانده، باور کرده اند که زمين با چند سيّاره ي ديگر به گرد خورشيد مي گردد. بايد در ميلياردها کيلومتر دورتر از منظومه ي شمسي قرار بگيريم و از يک تلسکوپ قوي استفاده کنيم تا گردش سيّاره ها را به دور خورشيد ببينيم؛ اما اين گردش از حرکات رصد شده ي سيّاره ها اثبات مي شود.
اين نظرِيّه با تجاربي از کاوشگرهاي فضايي نيز تأييد شده است. حقايق و واقعيت هاي ناديدني داريم؛ چون امواج، انرژي، ميدان هاي نيرو که در کمتر از يک قرن پيش، کسي آنها را به خواب هم نمي ديد. (10)
در فيزيک، حقايق ناديدني را بر پايه ي شواهد و دلايل مي پذيريم و راه را براي گسترش آگاهي ها باز مي کنيم. پيوسته نيز بر پايه ي شواهد و دلايل عقلي و منطقي پيش رفته، از دخالت عناصر خرافي و خيالي جلوگيري مي کنيم. هر چه از راه درست به دست آوريم، آن را دانش و شناخت مي دانيم. با اطمينان از آنها در تسخير طبيعت و بهسازي زندگي بهره مي گيريم. پيوسته درصدد رفع کاستي ها و ابهامات نظريّه ها و مسائل علمي بوده، از نقد و اصلاح و تکميل معلوماتمان غفلت نمي کنيم.
در مسائل متافيزيک هم، کار با همين روش و مباني و اهداف است.
ابزار کار ما، حواس و عقل ماست. مستند گزاره ها، واقعيت و سازمان ذهن است. شواهد و دلايل ما، همگي عيني و علمي اند و هدف ما در متافيزيک نيز، فهم طبيعت و واقعيت و تلاش انتقادي براي تشخيص و اصلاح کاستي هاي اين فهم است.
بنابراين، فيلسوف کسي است که در همه ي هستي به مطالعه مي پردازد. او چنان که از حس به فاهمه مي رسد و هيچ شناختي را به شکل مستقيم و غيرمستقيم از احساس و ادراک حسي بي نياز نمي داند؛ پيش از شناخت جهان محسوس و مادّي هم به دنبال جهان نامحسوس و غيرمادّي نمي رود. او ناديدني ها را با شهادت ديدني ها، و نامحسوس ها را با دلالت محسوس ها مي فهمد. بدين سان فيزيک و متافيزيک به هم پيوسته، مابعدالطبيعه از تجربه فاصله نمي گيرد.
براي نمونه، مسئله ي ازلي بودن عالم را از ديدگاه يک فيلسوف و عالم مابعدالطبيعه، توضيح مي دهم. نخست به باور کانت در اين باره توجه کنيم:
در مابعدالطبيعه مي توان به طرق عديده مرتکب خطا شد، بي آن که ترسي از برملا شدن خطا در کار باشد؛ چون تنها چيزي که لازم است، اين است که ما با خود به تناقض نيفتيم، که اين نيز در قضاياي تأليفي- و لو به کلّي موهوم- به سهولت ممکن است. در تمام مواردي که مفاهيمي را با هم تأليف مي کنيم که تصور محضند و نمي توان آنها را ( با تمامي محتواشان ) به تجربه آورد، رد [ قول ] ما با تجربه به هيچ روي ممکن نيست؛ زيرا چگونه مي توان با تجربه معلوم ساخت که جهان، آيا از ازل موجود بوده يا آغازي دارد، يا اينکه مادّه، آيا به نحو نامتناهي قابل انقسام است يا از اجزاي بسيط ترکيب شده است. اين گونه مفاهيم، حتي در بزرگ ترين تجربه ي ممکن نيز قابل عرضه نيست و نادرستي رأيي را که اظهار يا انکار مي شود با اين محک نمي توان کشف کرد. (11)
بدين سان کانت مابعدالطبيعه را ميدان بي حساب و کتاب فعاليت عقل مي داند. او براي ادعايش مسئله ازلي بودن عالم را شاهد مي آورد که به هيچ روي نمي توان روشن کرد که جهان ازلي بوده يا نبوده است. و نيز اين را که آيا مادّه از اجزاي بسيط ترکيب شده، يا تا بي پايان بخش پذير است. اين تحليل دقيق کانت از مابعدالطبيعه، بر پايه ي آن برداشت نادرست است که مابعدالطبيعه را چنان که در تدوين آثار ارسطو به شکل مجموعه اي جداگانه درآمده است، در واقع نيز شناختي بدانيم که به کلّي از علوم طبيعي و رياضي جدا بوده، چيزي است در اختيار عقل و ذهن آدمي که هر گونه خواست بپندارد و نظر دهد. نگران کار هم نباشد؛ زيرا تنها عامل نگراني آن است که با خود به تناقض بيفتيم و اين عامل نگراني در قضاياي تأليفي- و لو به کلّي پنداري - پيش نمي آيد. و هيچ تجربه اي که بتواند دغل کاران را سوار کند وجود نداشته و نخواهد داشت.
اگر واقعاً مابعدالطبيعه اين گونه باشد، هرگز به پشيزي نمي ارزد. و کانت و معاصرانش هر چه در کوچک شمردن آن گفته باشند، باز کم گفته اند. (12) کانت در روش کار مابعدالطبيعه چنين مي گويد:
مابعدالطبيعه علم عقلي نظري کاملاً مستقلي است که از همه ي تعليمات تجربي فراتر مي رود و... صرفاً مبتني بر مفاهيم است. (13)
چنان که گذشت، همه ي علم و معارف بر مفاهيم استواراند. اما اين که مابعدالطبيعه فراتر از همه ي تعاليم تجربي مي رود؛ يعني چه؟ اگر مراد اين است که به حوزه هايي از شناخت مي پردازد که با تجربه هيچ ارتباطي ندارند؛ يا مقصود آن است که اعتبار شناخت هاي آن حوزه ها، از تجربه به دست نمي آيد؛ نادرست است. اگر چه برداشت فراگير در غرب و شرق از مابعدالطبيعه نزديک به همين بوده است.
مابعدالطبيعه و طبيعت در روش معرفت، تفاوتي ندارند. همين دو نمونه کانت را بررسي مي کنيم. ترکيب مادّه از اجزاي بسيط يا بخش پذيري آن تا بي پايان. اين، يکي از دو مسئله است. ما بايد يکي از دو سو را انتخاب کنيم: بخش پذيري تا بي پايان، يا بخش ناپذيري تا بي پايان. از ديدگاه کانت و همفکرانش، يک فيلسوف چشمش را مي بندد و ناگهان نظر مي دهد که: مادّه تا بي نهايت بخش پذير است. و آن ديگري، خلاف آن را مي گويد. هر دو نيز براي اثبات ديدگاه خود از راه تحليل مفاهيم تلاش مي کنند و هر دو نيز سرانجام بي آن که خطايشان آشکار شود، بر باور خود باقي مي مانند! و همين گونه درباره ي ازلي بودن يا نبودن جهان!
درست است که مابعدالطبيعه هاي موجود، بيشتر در غرب و شرق اين چنين اند؛ اما روش درست اين نيست. چنان که مابعدالطبيعه اي به جايي راه نخواهد برد. درست آن است که براي صدور احکام ياد شده ( جسم تا بي پايان بخش پذير است يا خلاف آن؛ عالم ازلي است يا ازلي نيست) در طبيعت شواهد و نشانه هايي هست که اگر براي به دست آوردن آنها بکوشيم و شتابزده حکم نکنيم، ديدگاه مان به حقيقت نزديک تر خواهد شد.
من نمونه ي ديگري را از همان نمونه هاي کانت مطرح مي کنم:
از يونان باستان درباره ي حقيقت جسم دو نظريّه بود:
- دموکريت و همفکرانش جسم را مرکب از ذرّات مي دانستند؛
- ارسطو و همفکران وي جسم را حقيقت متّصلي مي دانستند که بالقوه تا بي پايان، بخش پذير است. (14)
اين دو ديدگاه متافيزيکي، اکنون در اثر پيشرفت علوم تجربي، در شرايط 25 قرن پيش نيستند. اکنون همه مي دانند که جسم داراي اجزا است. بدين سان، پيشرفت علوم تجربي، يک مسئله ي متافيزيکي و فلسفي را در شمار مسائل فيزيکي روشن مي کند. ما بايد مطمئن باشيم که اگر ديدگاه خود را مطلق و کامل ندانسته، به دنبال شواهد و قراين نقد و تکميل آن باشيم، به نتيجه ي رضايت بخش خواهيم رسيد. تکليف مسئله ي ازلي بودن دنيا و نيز بخش پذيري مادّه تا بي پايان نيز، با پژوهش تعيين خواهد شد.
مشکل کساني که در گذشته و حال به مابعدالطبيعه پرداخته اند، به نهاد و طبيعت مابعدالطبيعه مربوط نيست، بلکه به روش و مباني خودشان مربوط است. روش آنها عيني نبوده و بيشتر مبنا و هدفشان کلامي و ديني بوده است. با وجود اين، حتي در گذشته نيز ديدگاه ها بي پايه و بر هوا نبوده است؛ براي نمونه، مبناي ارسطو در قديم بودن ماده، همان ديدگاه ديني يونانيان بود که خدايان آنان آفريدگار نبودند. چنان که مبناي ابن سينا در تبيين حدوث جهان هر چند به معناي حدوث ذاتي، باز توجه به باور مسلمانان به آفريدگار بودن خداوند است. چنان که غرض او از تأکيد بر قديم زماني بودن جهان، توجه به تماميّت ذات و صفات خدا و توحيد اوست. (15)
مقصود متکلمان اسلام نيز از اصرار بر حدوث زماني جهان، سازگار کردن آفرينش با اراده و اختيار خداوند است که باز يک تعليم ديني است.
بنابراين نظريّه هاي متافيزيکي بي پايه نيستند. اگر چه اين مباني، در نمونه هايي عقلاني نيستند.

پي‌نوشت‌ها:

1- همان، بند 52.
2-همان، بند 52ب.
3-همان، ص 223.
4-همان.
5-شفا، « برهان »، ص 224: « من فقد حسّاً فقد علماً ».
6-کانت، تمهيدات، بند پنجم به بعد و بند سي ام.
7-ديويد هيوم، تحقيق درباره ي فهم انساني، ترجمه ي منوچهر بزرگمهر، فصل اول، بند سيزدهم.
8-کانت، تمهيدات، بند 40.
9-همان، بندهاي ششم، هفتم و پانزدهم.
10-جان هاسپرس، درآمدي به تحليل فلسفي، ص 278.
11-کانت، تمهيدات، بند 52ب.
12-همان.
13-همان، ص 224-225؛ همو، نقد عقل محض، پيش گفتار، الف IX.
14-در جهان اسلام، ابن سينا و همه ي فلاسفه؛ مانند ارسطو جسم را مرکب از اجزا نمي دانستند؛ اما متکلمان اسلام، از همان آغاز ترکيب جسم از اجزا را پذيرفته بودند.
15-ابن سينا پس از نقل باورها هر دو سو، درباره ي حدوث و قدم جهان، مي گويد: اينها را ببين و خودت بر پايه ي خردورزي نه هوا و تمايلات ديگر، يکي را انتخاب کن. البته پس از توجه به وحدت و يگانگي واجب الوجود. ر. ک: ابن سينا، اشارات و تنبيهات، نمط پنجم، فصل دوازدهم.

منبع مقاله :
يثربي، سيد يحيي؛ (1383) از يقين تا يقين: راه نو در معرفت شناسي و متافيزيک، قم: مؤسسه بوستان کتاب، چاپ دوم.