ساده زيستي در سيره ي شهدا
قاف قناعت
تازه از جبهه هاي جنوب آمده بود، در حاليکه يک پايش تير خورده بود. قرار بود از زاهدان به اصفهان برويم. با جراحت او، برايمان خيلي سخت بود، زيرا تا اصفهان چندين بار بايد ماشين عوض مي کرديم. از زاهدان به کرمان بعد به
ساده زيستي در سيره ي شهدا
يک بليت بي نوبت
شهيد رضا مؤذنيتازه از جبهه هاي جنوب آمده بود، در حاليکه يک پايش تير خورده بود. قرار بود از زاهدان به اصفهان برويم. با جراحت او، برايمان خيلي سخت بود، زيرا تا اصفهان چندين بار بايد ماشين عوض مي کرديم. از زاهدان به کرمان بعد به رفسنجان و بعد به يزد و دو روز بود که در راه بوديم و خيلي خسته. ديگر طاقتم داشت تمام مي شد. گفتم: « بابا تو مجروح جنگي هستي، مي تواني بي نوبت بليت بگيري. برو از حقّت استفاده کن ». او مي گفت: « مگر ما براي انقلاب چه کرده ايم که حقي هم بر گردن انقلاب داشته باشيم؟ » در حاليکه رضا منتظر اتوبوس بود، ناگهان چشمم به يکي از برادران کميته افتاد و موضوع را به ايشان گفتيم و او خيلي زود براي ما بليت تهيه کرد. وقتي سوار اتوبوس شديم، به رضا گفتم که چگونه تهيه کرده ام. ناراحت شد و گفت: « حيف نيست که آدم برود و تير بخورد و پايش را از دست بدهد، براي اينکه مثلاً يک بليت بي نوبت به دست بياورد. من فکر مي کنم ارزش انسان ها بيشتر از اين حرف هاست ». (1)
قاف قناعت
شهيد اسماعيل دقايقييکي از سرهنگ هاي عراقي که به نيروهاي اسلام پيوسته بود و در لشکر بدر خدمت مي کرد، چنين مي گفت:
« اکنون اگر اسماعيل به من بگويد دستت را به سيم برق بزن، نه به خاطر انجام دستورات مذهبي، بلکه به خاطر عشق و محبتي که به او دارم، اين کار را انجام مي دهم. « نظر به اين محبت ها بود که يکي از مجاهدان، براي او ماشين بنزي از عراق آورد و به وي هديه کرد؛ اما او نپذيرفت و با اصرار، آن ماشين را براي استفاده لشکر پذيرا شد.
راحت همين به قاف قناعت بود بلي *** عنقا همه عناست چو از قاف خود جداست (2)
فرار از شهرت و معروفيت
شهيد رسول هلالياو در انجام وظيفه و خدمت، از ريا و خودنمائي نفرت داشت. از شهرت و معروفيت فراري بود. مي ترسيد اينها آفاتي براي اخلاص او شوند. با توجه به مسؤوليت بالائي که در سازمان پيشمرگان مسلمان کُرد در کردستان داشت، هيچ گاه از مسؤوليت هاي خود سخن به ميان نمي آورد. من که پدر او بودم گاه از او راجع به سمتش در کردستان مي پرسيدم. او چه بايد مي گفت؟ از طرفي نمي خواست در بين فاميل و اهل محل، شناخته و معروف شده، از طرفي هم نمي توانست دروغ بگويد، از اين جهت، او « توريه » مي کرد. مي گفت: من در کردستان، « پيک » هستم. نامه رسان هستم. راستي هم که پيک بود. پيک حضرت حق براي خدمت به مردم محروم کُرد. او مُبلِّغ پيام وحدت و برادري در ميان مردم کرستان بود. تنها پس از شهادتش، وقتي پيشمرگان مسلمان کُرد براي عزاداري و اعلام تسليت به اصفهان آمدند من تازه فهميدم که چه مسؤوليت بالائي در کردستان داشته است!... (3)
رفتني
شهيد علي نيلچيانبدنم يخ کرد. باورم نمي شد. علي داشت وصيت مي کرد!! حالم بد بود، بدتر شد. سعي مي کردم خودم را آرام کنم. فکر کردم: « مگه نگفته بودي اهل دنيا نيستي؟ مگر قبول نکرده بودي که به اين دنيا تعلق نداري؟ خب، علي داره به تو يادآوري مي کنه ديگه! » اما دلم آرام نمي گرفت. نمي توانستم اول زندگي، جدايي را بپذيرم. برايم قابل هضم نبود. کلي براي آينده ام برنامه داشتم. حرف هايش بدنم را لرزاند. نمي دانستم چه بايد بگويم! فقط نشستم و نگاهش کردم.
بالاخره گفت: « وصيت نامه ام را هم نوشتم. هر وقت لازم شد، مي تواني از آن استفاده کني ». چه مي گفتم به علي؟! از همان لحظه فهميدم رفتني است. فهميدم دير يا زود خبر پريدنش را برايم مي آورند. و آخر هم رفت. (4)
مساعده
شهيد هادي شهابيانقرار بود به بچه هاي گروهان، مساعده بدهند. به طرفش رفتم تا از پرداخت مساعده با خبرش کنم. حرف هايم را گوش داد و خنديد. بعدها فهميدم همه گرفتند بجز آقا هادي! تمايلي به استفاده از پول جبهه و مساعده نداشت؛ حتي از جيب خودش به جبهه کمک مي کرد. (5)
مگر ما چه کاره ايم؟
شهيد عبدالحسين برونسيساعت حول و حوش نُه شب بود. صداي زنگ خانه از جا پراندم. نمي دانم چرا بي اختيار ترسيدم. چادرم را سر کشيدم و زود رفتم دم در. يک موتور تريل جلو در بود، دو تا مرد هم توش نشسته بودند. اول که ديدمشان يکهو دلم ريخت! هر دوشان صورت ها را با چفيه پوشانده بودند. فقط چشمهاشان پيدا بود. يکي شان خيلي مؤدب سلام کرد و پرسيد: آقاي برونسي تشريف دارن؟
گفتم: « نه ».
گفت: « کجا رفتن؟ »
پيش خودم گفتم شايد از همرزمانش هستند. گفتم: « رفتن جايي ».
پرسيد: « کي مي آن؟ »
گفتم: « نمي دانم، رفتن سخنراني و معلوم هم نيست کي بيان ».
گفت: « ببخشين حاج خانم، ما از رفقاي جبهه شون هستيم، اگر بخوايم ايشان را حتماً ببينيم، چه وقتي بايد بيايم؟ »
گفتم: « ايشان وقتي مي آن مرخصي، ما خودمونم به زور مي بينيمشون ».
سؤالاتش انگار تمامي نداشت. باز گفت: « امشب چه ساعتي مي آن؟ »
با ترديد و دو دلي گفتم: « من ديگه ساعتش را نمي دونم برادر ».
چند لحظه اي ساکت شد. خواستم بيايم تو، باز به حرف آمد و گفت: « ببخشين حاج خانم، اسم کوچيک شوهرتون چيه! »
ديگر نتوانستم طاقت بياورم به پرخاش گفتم: « شما اگر از رفقاش هستين، بايد اسمش را بدونين که! » تا اين را گفتم، آن يکي که پشت فرمان بود، سريع موتور را روشن کرد. گاز داد و بدون خداحافظي رفتند.
نزديک ساعت ده، عبدالحسين آمد. يکي ديگر هم همراهش بود. سلام که کردند، عبدالحسين گفت: « شام را بيارين که ما خيلي گرسنه هستيم ».
مي خواستم جريان موتور سوارها را بگويم. براي همين انگار حرف او را نشنيدم. گفتم: « دو نفر آمدن با شما کار داشتن ».
پرسيد: « کي؟ »
گفتم: « سر و صورتش را با چفيه بسته بودن، خودشونم نگفتن کي هستن ». عبدالحسين و دوستش به هم نگاه کردند. نگاهشان، نگاه معني داري بود. حس کنجکاوي ام تحريک شد. با نگراني پرسيدم: « مگه چي بوده؟ »
عبدالحسين دستپاچه گفت: « هيچي، هيچي، آنها از رفقا بودن ».
ساکت شد. انگار فکري کرد که پرسيد: « حالا چي مي گفتن؟ »
سير تا پياز حرف هاي آن ها و حرف هاي خودم را تعريف کردم.
خنده اش گرفت و گفت: « آخر کاري جواب خوبي دادي بهشون ». آن شب هر کار کردم ته و توي قضيه را دربياورم، فايده اي نداشت.
فردا، صبح زود رفتم مغازه همسايه مان. مال يک زن بود که معمولاً از او شير مي گرفتم براي بچه ها. تا مرا ديد، سلام کرده و نکرده گفت: « ديدي ديشب آمده بودن شوهرت را ترور کنن! »
رنگ از رويم پريد. گفتم: « ت... ترور! چرا؟ مگه چي...؟ »
يک صندلي برام گذاشت. بي اختيار نشستم. گفت: « نمي خواهد خودت را ناراحت کني، الحمدلله به خير گذشت ».
چند لحظه اي گذشت تا حالم جا آمد. از او خواستم جريان را برايم بگويد. گفت: « همون موتوري ها که آمدن از شما سؤال کردن، اول آمدن اين جا ».
زود گفتم: « به چه کار؟! »
گفت: « آدرس خونه ي شما را مي خواستن ».
گفتم: « تو هم آدرس دادي؟ »
قيافه ي حق به جانبي گرفت گفت: « من از کجا بدانم آن بي دينها براي چي آمدن! »
يک مشتري آمد توي مغازه اش. زود راهش انداخت که برود. با آب و تاب دنبال حرفش را گرفت و گفت: « ولي نمي دانم يدالله چقدر از دستم عصباني شد ».
يدالله پسرش بود. مي دانستم که او و پسردايي هايش همرزم عبدالحسين هستند. گفت: « يدالله خيلي من را دعوا کرد. مي گفت: چرا آدرس دادي؟ آنها مي خواستن آقاي برونسي را ترور کنن! »
مکث کرد و با ترديد ادامه داد: « راستش را بخواهي برايم سؤال شده بود که مگر عبدالحسين چکاره است؟ » مثل آدمهاي از همه جا بي خبر گفتم: « اصلاً نفهميدم آن موتوري ها براي چي آمدن؟ »
گفت: « بابا ساعت خواب! ديشب پسرم يدالله رفت بسيج محل را خبر کرد. تا صبح دور خونه ي شما نگهباني مي دادن ».
نگاهم بزرگ شده بود. زير لب گفتم: « عجب! »
منتظر حرف ديگري نماندم. شير را گرفتم و سريع آمدم خانه. يکراست رفتم سراغ عبدالحسين. گفتم: « من از دست شما خيلي ناراحتم ».
گفت: « چرا؟ »
گفتم: « شما خبر داشتي که آنها آمدن ترورت کنن، ولي به من هيچي نگفتي ». به روي خودش هم نياورد. خنديد.
خونسرد و خيلي طبيعي گفت: « مگر من کي هستم که بخوان ترورم کنن؟ »
قيافه اش جدي شد. پرسيد: « اصلاً کي اين حرف را به شما گفت؟ »
گفتم: « همين مادر يدالله ».
سري تکان داد. رفت طرف جالباسي. کتش را انداخت روي دوشش. هوا هنوز تاريک، روشن بود که از خانه رفت بيرون.
چند دقيقه ي بعد برگشت. با خنده گفت: « نه بابا، آنها به من کار نداشتن، يک برونسي ديگه را مي خواستن ترور کنن. منو اشتباهي گرفتن ».
آمدم مچ گيري کنم، گفتم: « پس بسيج محل هم شما را اشتباهي گرفته؟ »
پرسيد: « چطور؟ »
گفتم: « چون تا صبح دور خونه ي ما نگهباني مي دادن ».
محکم و با اطمينان گفت: « دروغ مي گن! مگر من کي هستم که بسيج وقتش را برايم تلف کنه؟ »
همان جا هم نگفت که مثلاً يک مسؤوليت کوچکي توي سپاه دارم.
بعد از شهادتش فهميدم آن روز صبح رفته بود سراغ يدالله. خود يدالله مي گفت: « آقاي برونسي حسابي از دست من ناراحت شده بود، حتي به من تشر زد که چرا به زنها چيزايي مي گي که توي محل فکر کنن من چه کاره هستم؟ »
يدالله مي گفت: « همان روز صبح، با حاج آقا رفتيم پيش مادرم. ذهنيتي را که برايش درست شده بود، پاک کرديم ». (6)
پي نوشت :
1. سرداران سپيده، ص 220.
2. بدرقه ماه، ص 165.
3. کجايند مردان ره، ص 58.
4. قرمز رنگ خون بابام، ص 18.
5. بالابلندان، ص 114.
6. خاک هاي نرم کوشک، صص 160-163.
مؤسسه فرهنگي هنري قدر ولايت؛ (1390)، سيره شهداي دفاع مقدس (22) ساده زيستي، تهران: مؤسسه فرهنگي هنري قدر ولايت، چاپ اول
مقالات مرتبط
تازه های مقالات
ارسال نظر
در ارسال نظر شما خطایی رخ داده است
کاربر گرامی، ضمن تشکر از شما نظر شما با موفقیت ثبت گردید. و پس از تائید در فهرست نظرات نمایش داده می شود
نام :
ایمیل :
نظرات کاربران
{{Fullname}} {{Creationdate}}
{{Body}}