ساده زيستي در سيره ي شهدا

همه که لباس نو ندارند!

شهيد محمدتقي مددي قاليباف
سال جديد از راه رسيده بود و همه لباس هاي نو مي پوشيدند. فضاي خانه ي ما هم عطر و بوي عيد را گرفته بود: «طيبه! مامان! ببين خوشگل شدم. رضا! مامان! ببين خوشگل شدم. رضا! مامان! من هم دلم مي خواهد مثل کفش «محسن» داشته باشم».
- «خب عزيزم همين هم قشنگ است بعداً برايت مي خرم». با صداي بلندتري که به اتاق بغلي برسد، گفتم: «محمدتقي جان! همه آماده شدند حاضر شدي؟»
- «بله مامان آمدم!» در حال پوشيدن جورابم بودم که «محمدتقي» وارد اتاق شد. همان لباس سال گذشته اش را به تن داشت.
گفتم: «مادر جان! وقتي گفتم حاضر شدي، يعني لباس هاي عيدت را بپوش، ‌مي خواهيم برويم. ديرمان شد».
- «نه مادر، دلم نمي خواهد لباس تازه بپوشم. همه ي دوستانم که لباس نو ندارند، مگر چه اشکالي دارد؛ من هم مثل دوستانم، لباس هاي قبلي ام را پوشيدم. آن لباس عيدم را هر وقت شستيد مي پوشم. روز عيد، لباس تازه دوست ندارم». محمدتقي نه آن سال و نه هيچ سال بعد از آن، راضي نشد که ايام عيد، لباس نو به تن کند. (1)

نمي توانم لباس نو بپوشم

شهيد مهدي يوغي يوسفي
مادر شهيد مي گويد: مهدي به حدي در انجام واجبات و ترک محرمات مقيد بود که بين اقوام و وابستگان و دوستان کاملاً شناخته شده بود. هميشه نماز خود را اول وقت، آن هم در مسجد بجا مي آورد و توصيه اش به خانواده و دوستانش نيز همين بود. با قرآن کريم مأنوس بود. ارادتش به معصومين (عليهم السلام) کامل و حضورش در مجالس دعا و سوگواري، هميشگي بود. شهيد، خود يکي از برگزارکنندگان مجلس سوگواري امام حسين (عليه السلام) بود. مهدي، بسيار ساده زيست بود و فوق العاده قانع. از تکلف به دور بود و از اسراف به شدت پرهيز مي کرد. مادر شهيد، اضافه مي کند: «در ايام عيد، تنها يک عدد پيراهن، يک شلوار انتخاب مي نمود و مي گفت: «نمي توانم ببينم ديگران لباس نداشته باشند و من لباس نو بپوشم». (2)

لباس کهنه و نيمدار

شهيد عليرضا بختياري
از نظر وضع مالي به شدّت در مضيقه بوديم. پدر شهيد، کارگري بود که گاه کار گيرش مي آمد و گاه نااميد از سرگذر، باز مي گشت. وقتي براي شهيد غذايي مي برديم، از آن نمي خورد و مي گفت: «ببريد جلو مهمان بگذاريد يا بدهيد پدر ميل کند که قوت کار کردن داشته باشد». و خود با نان خشک سدّجوع مي کرد و در پوشاک از البسه ي کهنه و نيمدار استفاده مي نمود که هنوز آن لباس ها را به عنوان يادگار نگه داشته ام. (3)

اين همه لباس!

شهيد محمدتقي قائني
به او مي گفتم: «پسرم برايت لباس بگيرم؟» مي گفت: «نه مادر! لباس نمي خواهم! لباس هاي آقارضا هست. لباس هاي آقا تقي هست. اينجا اين همه لباس هست، لباس مي خواهم چکار کنم؟ مادر! اگر لازم شد. از همين لباس هاي مستعمل آنها استفاده مي کنم». شهيد اغلب روي زمين مي خوابيد.
بالش زير سر نمي گذاشت. به لباس اهميت نمي داد. خورد و خوراک اصلاً برايش مهم نبود. مي گفت: «مادر مبادا چيزي در خانه نگهداري. شکر زيادي در منزل، نگهداري نکن. پتو اضافه نگه ندار». معتقد بود؛ هر آنچه در منزل مازاد بر احتياج ضروري است، بايد به دست نيازمندان برسد. (4)

زندگي سالم و با قناعت

شهيد محمدحسين کريم پور احمدي
مشغله ي فکري فراوان «حاجي»، مانع از آن بود که کارهاي مربوط به خانواده را به موقع انجام دهد و به همين دليل، خانه ي او بيشتر وقت ها از امکانات اساسي که نياز مبرم بدان داشت، بي نصيب مي ماند. در زمستان، بعضي شب ها که به منزل آنها مي رفتيم، مي ديديم که خانه يخ کرده و قطره اي نفت براي گرم کردم اتاق هاي سرد وجود ندارد و بچه ها هم بي هيچ اعتراضي اين وضع را تحمل مي کردند»... در حالي که بچه ها از سرما، پتو بر سرشان کشيده بودند، «حاجي» نفت خانه اش را به خانواده ي مستضعفين بخشيده بود. نفت و سوخت از خانه ي خودشان مي آورد و به بچه هاي حزب مي داد تا به آدرسي که برايشان نوشته بود ببرند و تحويل خانواده هاي محروم بدهند.
در اين تلاش هاي انسان دوستانه، همسر حاجي، مشوق شوهر بود. گاهي اوقات هم خود، کمر همت مي بست و انجام کارهاي سنگيني را که معمولاً به عهده ي مرد خانواده است، انجام مي داد تا همسرش با خاطري آسوده به فعاليت هاي اجتماعي اش برسد. اگر همسر فداکار کنار حاجي نبود، او هرگز نمي توانست در کارهايش آنقدر توفيق داشته باشد، چه در موقعي که در جبهه بود و چه در زماني که در استان حضور داشت.
... و اين شير زن، همسري واقعاً شايسته براي حاجي بود. همراه او در مشکلات همراز او در دردهايش... .
شهيد «کريمپور» ساده زيستي را سنت پيامبر (صلي الله عليه و آله و سلم) و ائمه ي اطهار (عليهم السلام) مي دانست و در تمام مدت عمر خود، سخت به آن پايبند بود. هيچ گاه سعي نکرد از موقعيتي که دارد براي خانواده اش بهره بگيرد. با آن که در خانه و زندگي اش از خيلي از امکانات محروم بود، اما هرگز کوچک ترين چيزي را براي خودش نخواست.
سالم زندگي کردن را به هر گونه رفاه و راحتي فريبنده و کاذب دنيايي ترجيح مي داد... و براي حفظ سادگي، قناعت را پيشه ساخته بود. با قناعت تمام، زندگي مي کرد. وقتي در جايي اسراف مي ديد، بلافاصله تذکّر مي داد. به مجالس که دعوت مي شد، اگر ساده بود، لذت مي برد و اگر اسراف و زياده روي در آن مي ديد، آشفته مي شد و مي گفت: «غذا از گلويم پايين نمي رود. چرا اينها فکر نمي کنند عده ي ديگري مي توانند از اين غذاها استفاده کنند».
هرکه حاجي را مي شناخت، مي دانست که اين مرد خدا، چگونه زندگي مي کند. زماني که مي خواست به مکه برود،‌ پيش «حاج آقا مزاري» رفت؛ براي آن که خمس بدهد و مالش را حلال کند. حاج آقا به او گفته بود: «تو چه داري که مي خواهي خمس آن را بدهي؟!» حاجي واقعاً از مال دنيا هيچ چيزي نداشت. پس از شهادتش همه اين را فهميدند. بعد از خودش چيزي براي خانواده اش باقي نگذاشت. زندگي او مي تواند الگوي خوبي براي نسل حاضر باشد. (5)

همين که هست خوبه!

شهيد ناصر قاسمي
مي خواستم خانه را عوض کنم. اجازه نمي داد. مي گفت: «همين خانه خوبه. کساني هستند که بي خانمان اند. بايد بفروشي و به آنها بدي». مي گفتم: «يعني ما هم بريم چادر بزنيم؟» مي گفت: «آره بريم چادر بزنيم!».
«ناصر» زندگي ساده را دوست داشت. نمي گذاشت چيزي به زندگي اش اضافه کنم. مي گفت: «اين هم که هست اضافيه!»
خواستم پرده هاي کهنه را عوض کنم. گفت: «نه! همين که هست خوبه!»
«ناصر» بي اطلاع خانه اش را ساخته بود. وقتي تمام کرده بود، گفت: «بريم خونه اي هست ببين چه طوريه؟» ساده و نقلي بود. (6)

حقوق مختصر

شهيد حاج رضا شکري پور
«رضا» آمده بود خواستگاري. يقه ي کتش را گرفت و تکان داد. گفت: «منم و اين يک دست کت و شلوار و حقوق مختصري که از سپاه مي گيرم. فکر کن ببين مي تواني با اين وضع بسازي؟»
تو فکر بودم. «رضا» گفت: «کجايي؟» گفتم: «چنگال و قاشق کم داريم. اگر مهمان بياد چي؟» سري تکان داد و گفت: «چه فکرايي مي کني ها! فوقش از مادر مي گيريم. ديگر اين فکر کردن داره؟ حيف نيست فکرت را بذاري روي اين چيزا؟»
«رضا» قبل از حرکت به سمت جبهه، هرچي پول داشت،‌ نصفش رو مي ريخت صندوق کمک به جبهه. هر بار که مي رفت بيشتر از دو هزار تومن تو جيبش نبود.
اين خانه را هم اگر ساخت، فقط براي راحتي ما بود. وگرنه خودش بنده ي اين چيزها نبود. خيلي ساده زندگي مي کرد. غذا و لباس و رفتارش همه ساده بود.
پي خانه را که کند، خيالش تخت شد. گفت: «بقيه اش را هم خدا مي رسونه». (7)

اتاق کار

شهيد يوسف سجودي
«حاج مرتضي» با ديدن اتاق متعجب شد. چرا که نه از ميز خبري بود و نه از صندلي. گوشه اي از اتاق چفيه اي پهن بود و يک طرف آن قرآن و مفاتيح و طرف ديگر آن چند پوشه و يک گوشي تلفن روي ديوار. عکسي هم از حضرت امام. آرم سپاه و بارگاه مطهر حضرت معصومه (عليهاالسلام) - به چشم مي خورد. (8)

پي نوشت :

1. جرعه عطش ص 160.
2. قربانگاه عشق، صص 6-7.
3. قربانگاه عشق، صص 30-31.
4. قربانگاه عشق، ص 202.
5. رسم عاشقي، صص 49-52.
6. گمنام مثل من، صص 11 و 37 و 38.
7. ققنوس و آتش، صص 30 و 77 و 80 و 83 و 85.
8. مردان تنهايي من، ص 74.

منبع مقاله :
مؤسسه فرهنگي هنري قدر ولايت؛ (1390)، سيره شهداي دفاع مقدس (22) ساده زيستي، تهران: مؤسسه فرهنگي هنري قدر ولايت، چاپ اول