نويسنده: مهدي طائب




 

« ابراهيم نه يهودي بود و نه مسيحي، بلكه حق گرايي فرمان بردار بود و از مشركان نبود ».(1)
« خداوند شما را برگزيد و برايتان در اين دين هيچ تنگنا و دشواري ننهاد. اين همان دين پدرتان ابراهيم است. او پيش از اين، شما را مسلمان ناميد ».(2)
نمرود، از نسل نجات يافتگان از عذاب بود، از فرزندان كوش، فرزند حام، فرزند نوح (عليه السلام)(3) آثار تخريب شيطان بر نسل بعد، به اندازه اي بود كه نمرود، ابراهيم (عليه السلام) را به آتش افكند؛ در حالي كه اين پيامبر خدا هيچ ياوري در ميان مرد نداشت! خداوند در چند آيه قرآن، به كودكي موسي (عليه السلام) و دريك مورد نيز به كودكي پيامبر اكرم (صلي الله عليه و آله و سلم) اشاره مي كند، (4) امابه كودكي نوح و ابراهيم (عليه السلام) اشاره اي نكرده است. مطابق روايات، كودكي ابراهيم (عليه السلام) همانند كودكي موسي (عليه السلام) بوده است، نمرود مي خواست ابراهيم را بكشد و مادرش، او را در غاري پنهان كرد.(5) اجتماعي كه متشكل از مومنان و نجات يافتگان از طوفان بود، بدان جا رسيد كه كسي كه ابراهيم (عليه السلام) او را پدر خويش مي خواند، بت ساز شده بود. (6) شيطان به قدري پرتوان كار كرده بود كه اين پيروزي را به دست آورد. گردونه تاريخ منقول در قرآن، از اين دوره آغاز مي شود. تا پيش از اين، همه داستان بر پايه شرك بود، از اين مرحله، تاريخ وارد بحث رهبري و امامت مي شود. تا پيش از حضرت ابراهيم (عليه السلام) كمتر صحبت از رهبري است. بنابراين، بررسي تاريخ حضرت ابراهيم (عليه السلام)؛ نقطه آغاز تاريخ نوين است.

ابزارهاي دعوت عوام و خواص

ابراهيم (عليه السلام) براي دعوت از گروه هاي مختلف مردم، روش هاي گوناگوني به كار برد. در قرآن، برخي از اين روش ها بيان شده است. اين پيامبر الهي، در بين مردمي كه ماه و ستاره مي پرستيدند. روشي خاص داشت. او نخست خداي آنان را ستود، اما با افول خدايانشان، از خداي غروب كننده بيزاري جست.
« فَلَمَّا جَنَّ عَلَيْهِ اللَّيْلُ رَأَى کَوْکَباً قَالَ هذَا رَبِّي فَلَمَّا أَفَلَ قَالَ لاَ أُحِبُّ الْآفِلِينَ‌ فَلَمَّا رَأَى الْقَمَرَ بَازِغاً قَالَ هذَا رَبِّي فَلَمَّا أَفَلَ قَالَ لَئِنْ لَمْ يَهْدِنِي رَبِّي لَأَکُونَنَّ مِنَ الْقَوْمِ الضَّالِّينَ‌ فَلَمَّا رَأَى الشَّمْسَ بَازِغَةً قَالَ هذَا رَبِّي هذَا أَکْبَرُ فَلَمَّا أَفَلَتْ قَالَ يَا قَوْمِ إِنِّي بَرِي‌ءٌ مِمَّا تُشْرِکُونَ‌ »؛(7)
چون شب او را فرا گرفت. ستاره اي ديد؛ گفت: اين پروردگار من است. چون فرو شد، گفت: فرو شوندگان را دوست ندارم. آنگاه ما را ديد كه طلوع مي كند. گفت: اين پروردگار من است. چون فرو شد. گفت: اگر پروردگار من، مرا راه ننمايد، از گمراهان خواهم بود. و چون خورشيد را ديد كه طلوع مي كند، گفت: اين پروردگار من است، اين بزرگ تر است. پس چون فرو شد، گفت: اي قوم من از آنچه شريك خدايش مي دانيد بيزارم ».
بزرگ قوم، به خوبي مي دانست كه آنچه مي پرستيدند، خدا نيست؛ اما سخن حضرت ابراهيم (عليه السلام) درباره افول خدايان قوم، عوام را به انديشه واداشت! حضرت ابراهيم (عليه السلام) در اقدامي دو سويه، ازيك سو مسئولان را وادار كرد كه در اين گفت و گو و پرسش و پاسخ، به ميدان بيايند و از سوي ديگر، مردم را كه تماشاگر بودند، بيدار كرد.
پيامبر گرامي اسلام (صلي الله عليه و آله و سلم) نيز هنگامي كه در مكه در رد بت ها سخن مي گفت: ابوجهل و سهيل بن عمرو و ديگران، جلودار دفاع از بت ها نشدند و مردم از آنها پيروي كردند. اگر اين گروه گردن كش و لجوج از ميان برداشته مي شدند تا پيامبر (صلي الله عليه و آله و سلم) بتواند با مردم سخن بگويد، آنها به آساني جذب رسول الله (صلي الله عليه و آله و سلم) مي شدند.
ابراهيم (عليه السلام) از راه هاي گوناگون به مبارزه با بت پرستي برخاست. از جمله روزي كه شهر خلوت بود، تبري برداشت و به بتكده رفت. مجسمه هاي گوناگون و فراواني دور هم چيده شده بودند، اما بدون حركت و توان. او از پيش به بتبانان هشدار داده بود كه روزي چاره بتان بي جان و بي دست و پاهيتان را خواهم كرد. سرانجام، در روزي كه بتخانه خالي از بت پرستان بود، تمام بت ها را خرد كرد و تبر را بر دوش بزرگ ترين بت بتخانه نهاد.
« وَ تَاللَّهِ لَأَکِيدَنَّ أَصْنَامَکُمْ بَعْدَ أَنْ تُوَلُّوا مُدْبِرِينَ‌ فَجَعَلَهُمْ جُذَاذاً إِلاَّ کَبِيراً لَهُمْ لَعَلَّهُمْ إِلَيْهِ يَرْجِعُونَ‌ قَالُوا مَنْ فَعَلَ هذَا بِآلِهَتِنَا إِنَّهُ لَمِنَ الظَّالِمِينَ‌ قَالُوا سَمِعْنَا فَتًى يَذْکُرُهُمْ يُقَالُ لَهُ إِبْرَاهِيمُ‌ قَالُوا فَأْتُوا بِهِ عَلَى أَعْيُنِ النَّاسِ لَعَلَّهُمْ يَشْهَدُونَ‌ قَالُوا أَ أَنْتَ فَعَلْتَ هذَا بِآلِهَتِنَا يَا إِبْرَاهِيمُ‌ قَالَ بَلْ فَعَلَهُ کَبِيرُهُمْ هذَا فَاسْأَلُوهُمْ إِنْ کَانُوا يَنْطِقُونَ فَرَجَعُوا إِلَى أَنْفُسِهِمْ فَقَالُوا إِنَّکُمْ أَنْتُمُ الظَّالِمُونَ‌ ‌ ثُمَّ نُکِسُوا عَلَى رُءُوسِهِمْ لَقَدْ عَلِمْتَ مَا هؤُلاَءِ يَنْطِقُونَ‌ قَالَ أَفَتَعْبُدُونَ مِنْ دُونِ اللَّهِ مَا لاَ يَنْفَعُکُمْ شَيْئاً وَ لاَ يَضُرُّکُمْ‌ أُفٍّ لَکُمْ وَ لِمَا تَعْبُدُونَ مِنْ دُونِ اللَّهِ أَ فَلاَ تَعْقِلُونَ‌ قَالُوا حَرِّقُوهُ وَ انْصُرُوا آلِهَتَکُمْ إِنْ کُنْتُمْ فَاعِلِينَ‌ »؛(8)
به خدا سوگند كه چون شما برويد، چاره بتانتان را خواهم كرد. و آنها را خرد كرد، مگر بزرگ ترينشان، را تا به آن رجوع كنند. گفتند: چه كسي به خدايان ما چنين كرده است؟ هر آينه او از ستمكاران است. [ قوم ابراهيم (عليه السلام) ] گفتند؛ شنيده ايم كه جواني به نام ابراهيم، از انها [ به بدي ] سخن مي گفته است. گفتند: او را به محضر مردم بياوريد تا شهادت دهند. گفتند: اي ابراهيم، تو با خدايان ما چنين كرده اي؟ گفت: بلكه بزرگ تر ينشان چنين كرده است؛ اگر سخن مي گويند، از آنها بپرسيد.[ قوم ] با خود گفتگو كردند و گفتند: شما خود ستمكار هستيد.[ كه اين بتها را مي پرستيد] آنگاه به حيرت سرفرو داشتند و گفتند: تو خود مي داني كه اينان سخن نمي گويند. گفت: آيا جز الله، بت را مي پرستيد كه نه شما را سود مي رساند. نه زيان؟ از شما و آنچه جزالله مي پرستيد كه نه شما را سود مي رساند. نه زيان؟! از شما و آنچه جزالله مي پرستيد، بيزارم. آيا به عقل درنمي يابيد[قوم] گفتند: اگر مي خواهيد كاري بكنيد، او را بسوزانيد و خدايان خود را نصرت دهيد ».
كساني كه وارد بتكده مي شدند، دو دسته بودند: بت بانان و عابدان بت، ابراهيم (عليه السلام) با هر دو گروه سخن گفت. وقتي بتبانان از او پرسيدند: آيا تو بت ها را نابود كردي، پاسخ را به بت بزرگ واگذاشت تا مردمي كه واقعا گمان مي كردند بت ها خدا هستند. در اين گفتگو به حقيقت پي ببرند. در اينجا بت پرستان به جاي دادن پاسخ منطقي، مردم را به دفاع از خدايان خويش فرا خواندند.
واپسين تلاش ابراهيم (عليه السلام) دعوت از نمرود بود كه به جرم شكستن بتان، در برابر او ايستاده بود. بايد توجه داشت كه نمرود ادعاي ربوبيت داشت، نه خالقيت، قرآن، دو تن را مدعي ربوبيت خوانده است: نمرود و فرعون، ولي تاكنون هيچ انساني ادعاي خالقيت نكرده است. « رب » در لغت به معناي پرورش دهنده است و اصطلاحاَ به كسي گويند كه شان او، سوق دادن اشياء به سوي كمال بوده، اين صفت به صورت ثابت در وي موجود باشد. حضرت ابراهيم (عليه السلام) در برابر اين جريان به ميدان امد و به مبارزه با نمرود پرداخت.(9)
« أَلَمْ تَرَ إِلَى الَّذِي حَاجَّ إِبْرَاهِيمَ فِي رَبِّهِ أَنْ آتَاهُ اللَّهُ الْمُلْکَ إِذْ قَالَ إِبْرَاهِيمُ رَبِّيَ الَّذِي يُحْيِي وَ يُمِيتُ قَالَ أَنَا أُحْيِي وَ أُمِيتُ قَالَ إِبْرَاهِيمُ فَإِنَّ اللَّهَ يَأْتِي بِالشَّمْسِ مِنَ الْمَشْرِقِ فَأْتِ بِهَا مِنَ الْمَغْرِبِ فَبُهِتَ الَّذِي کَفَرَ وَ اللَّهُ لاَ يَهْدِي الْقَوْمَ الظَّالِمِينَ‌ »؛(10)
آن كسي را كه خدا به او پادشاهي ارزاني كرده بود، نديدي كه با ابراهيم درباره پروردگارش محاجه مي كرد؟ آنگاه كه ابراهيم گفت: پروردگار من زنده مي كند و مي ميراند، او گفت: من نيز زنده مي كنم و مي ميرانم. ابراهيم گفت: خدا خورشيد را از مشرق برمي آورد، تو آن را از مغرب برآور. آن كافر حيران شد، زيرا خدا ستمكاران را هدايت نمي كند ».
ابراهيم (عليه السلام) بايد مخاطبان را خوب مي شناخت تا مناسب با حال آنان سخن مي گفت. شيوه گفت و گوي او با نمرود، با روش گفتگويش با مردم تفاوت داشت؛ چرا كه نمرود، بتگر و استعمارگري دانا بود و مردم، بت پرستاني جاهل و مقلداني متعصب بودند. هنگامي كه با نمرود سخن مي گفت، از او پرسيد: تو چرا ادعا مي كني كه قدرتمندي؟ نمرود در پاسخ او پرسشي ديگر مطرح كرد: تو چرا ادعا مي كني كه من قدرتمند نيستم؟ در حقيقت، نمرود استدلال نكرد و اين نشان دهنده آن است كه خود، ناتواني اش را مي دانست. حضرت فرمود: خداي من اين گونه قدرت دارد كه مي ميراند و زنده مي كند. نمرود نيز بي درنگ ادعا كرد: من نيز مي ميرانم و زنده مي كنم. سپس دو زنداني را آورد؛ به امرا ويكي كشته شد و ديگري زنده ماند.(11) آيا خود نمرود نمي فهميد كه اين، ميراندن و زنده كردن نيست؟ او همه چيز را مي دانست. اما چون در محيطي قرار گرفته بود كه نادانان مرعوب او، در انتظار استدلال بودند، بايد راه گريزي مي يافت. اگر در پاسخ فرو مي ماند و براي مثال مي گفت: به من ربطي ندارد كه خداي تو زنده مي كند و مي ميراند، همه مردم درمي يافتند كه وي ادعاي بيهوده مي كند. بنابراين، پاسخي به ابراهيم (عليه السلام) داد و عوام الناسي كه در كنار او بودند، دوباره فريب خوردند. اقدام او در حقيقت، چشم بندي و پوشاندن حقيقت بود. ابراهيم (عليه السلام) بي درنگ استدلال خويش را تغيير داد و گفت: تنها زندگي و مرگ نيست، بلكه همه جهان هستي به دست خداست. خداي من كسي است كه صبحگاهان، خورشيد را از مشرق برمي آورد و غروب، آن را در مغرب فرو مي برد. تو نيز اگر راست مي گويي، خورشيد را برعكس، از مغرب بيرون آر و غروبش را در مشرق قرار ده. نمرود در برابر اين استدلال، آن چنان گيج و بهت زده شد كه از سخن گفتن درماند و نتوانست غلط اندازي كند. تعبير قرآن از اين صحنه « فَبُهتَ الَّذِي کفَروا »(12) است، نه « فَبُهتَ الَّذِي کفَروا »؛ يعني نمرود مبهوت شد نه مردم. در واقع در اين زمان، سردمدار لجوج ديگر نمي توانست مردم را بيش از اين در گمراهي نگه دارد و مردم به فكر فرو رفته بودند و اين، آغاز شناخت و آگاهي بود.

عمليات رواني جبهه باطل

سرسلسله هاي كفرو و فرماندهان طاغوت، حقيقت را مي دانستند. پاسخ ابراهيم (عليه السلام) پتكي بود كه بر سر عوام الناس زده شد. آنان ديدند كه سردمدارانشان درمانده شده اند. در اينجا، كفر به زور متوسل شد، مسير هدايت را بست و عملياتي رواني آغاز كرد، فرياد زد: از خدايان خود دفاع كنيد و او را بسوزانيد؛ نمرود از همه خواست كه در فراهم كردن هيزم آتش و سوزاندن ابراهيم (عليه السلام) او را ياري كنند.(13) او عمليات دشمن سوزي را در منظر مردم انجام داد تا آنها را به حمايت از خدايان خود وادار سازد؛ چرا كه پاسخ ابراهيم (عليه السلام) ارج و قرب خدايان را نزد ايشان متزلزل كرده بود و نمرود مي خواست با اين تلاش ها، عقايد آنها را دوباره احيا كند. او مي خواست همه را در كشتن ابراهيم (عليه السلام) كه دشمن بتان بود، شريك گرداند و اين از اشتباهات وي بود؛ چرا كه در صورت شكست عمليات، بين همه رسوا مي شد. حقيقت آن است كه در طول تاريخ، خداوند، منحرفان را وادار مي سازد به گونه اي عمل كنند كه وقتي شكست مي خورند، همه بفهمند و همين، ابزار رشد دين حق مي گردد. با مشاركت فعال مردم بت پرست، كوهي از هيزم براي آتش جمع شد و اجتماعي بزرگ براي مشاهده گردامدند. همه مردم به جنبشي عمومي آمده بودند؛ جشن ابراهيم سوزي، جشن سوزاندن دشمن خدايانشان(14). انان آتشي عظيم افروختند و حضرت ابراهيم (عليه السلام) را در آن افكندند. خداوند به آتش امر فرمود كه خنك و سلامت باشد:
« قُلْنَا يَا نَارُ کُونِي بَرْداً وَ سَلاَماً عَلَى إِبْرَاهِيمَ‌ وَ أَرَادُوا بِهِ کَيْداً فَجَعَلْنَاهُمُ الْأَخْسَرِينَ‌ »؛(15)
گفتيم: اي آتش، بر ابراهيم، خنك و سلامت باش. و مي خواستند براي او مكري بينديشند، ولي ما زيانكارشان گردانيديم ».
آتش به امر الهي خاصيت سوزندگي را فقط براي ابرهيم (عليه السلام) از دست داد و سرد و سلامت شد. خداوند نكته اي را در آن مقطع از زمان آشكار كرد كه در تاريخ باقي ماند؛ اينكه ابزار بودن ابزارها براي بندگان قطعي است، نه براي خداوند؛ آتش بايد بسوزاند، اما با اراده خداوند، به جاي سوزاندن، خنك مي كند.
در حالي كه انتظار مردم براي سوختن ابراهيم (عليه السلام) در آن آتش، بسيار طول كشيده بود، وي از آتش به سلامت خارج شد. اينكه نمرود در اين حال او را اعدام نكرد، به اين دليل بود كه مردم بيدار شده و حقيقت را دريافته بودند. بنابراين، وي ديگر نمي توانست با آن شكل با ابراهيم (عليه السلام) برخورد كند و مي بايست در رفتار خود تعادل ايجاد مي كرد. همين تعادل علت باقي ماندن حضرت ابراهيم (عليه السلام) شد. از طرفي با انتشار اين خبر، ابراهيم (عليه السلام) شهرتي فراوان يافت و تا مدت ها موضوع سخن مردم، آتش و ابراهيم (عليه السلام) و نجات او بود.

هجرت سياسي ابراهيم (عليه السلام)

قهرمان توحيد، پس از سال ها تلاش در بابل، (16) به اجبار نمروديان، تصميم به هجرت گرفت.(17) او فلسطين را برگزيد تا پيام الهي را به گوش ساكنان آنجا برساند.(18) نمرود از اين تصميم ابراهيم (عليه السلام) استقبال كرد و گفت: ابراهيم را گرچه اموالش همراه او باشد، از اين سرزمين بيرون كنيد؛ زيرا اگر اينجا بماند، دين شما را فاسد مي كند.(19)
ابراهيم (عليه السلام) از راه شامات به سوي منطقه فلسطين حركت كرد.(20) او تا حدود صد سالگي در آنجا ماند و به تبليغ دين خدا پرداخت. فلسطين، مركز انتشار اخبار در منطقه بود؛ زيرا بر سر راه كاروان هاي تجاري روم به آفريقا و آسيا قرار داشت و از سمت آب به قبرس مي رسيد كه مركز تجاري آن روز بود، از سمت شرق نيز به عربستان و عراق و ايران منتهي مي شد. در جنوب آن، مصر و حبشه و در شمال آن، تركيه و روم قرار داشتند. كاروان هاي تجاري همواره از اين مكان رفت و آمد مي كردند. با استقرار حضرت ابراهيم (عليه السلام) در فلسطين، افرادي كه از آنجا مي گذشتند. سخن خدا را مي شنيدند، ان منطقه از نظر اقتصادي نيز در موقعيت بسيار خوبي بود. تورات، فلسطين را سرزمين شير و عسل مي نامد(21) كه بسيار حاصلخيز است. بنابراين، امكانات منطقه فلسطين براي تبليغ دين بسيار آماده بود.
اين منطقه در آن روز، با وجود داشتن موقعيت جغرفيايي و اقتصادي قابل توجه، قدرت متمركزي نداشت. از اين رو، سرسلسله هاي طاغوت، در آنجا مانع تبليغات ابراهيم (عليه السلام) نبودند و تلاش او براي يكتاپرستي مردم به ثمر نشست.
آن حضرت در فلسطين، به امر الهي، در بلندي موره(22) كه امروزه مسجد قدس بر آن بنا شده، عبادت مي كرد و آن را قبله خويش قرار داد، وضعيت اقوامي كه آن روز در آنجا مستقر بودند. براي ما روشن نيست. در كل، از اينكه حضرت را پذيرفتند و با وي نجنگيدند و او توانست در آنجا زندگي كند، مي توان دريافت كه قابليت پذيرش توحيد و دين را داشته اند. بني اسرائيل تلاش كرده اند در طول تاريخ، آنها را مردمي شرير و دين گريز و دين ستيز معرفي كنند؛ در حالي كه از استقرار ابراهيم (عليه السلام) در آنجا و ادامه نسل ايشان در آن منطقه،خلاف اين مسئله به دست مي آيد؛ به ويژه با توجه به اين نكته كه مردم آن منطقه مجبور به پذيرش ايشان نبودند.

فرزندان ابراهيم (عليه السلام)

حضرت ابراهيم (عليه السلام) در كهن سالي(23) از خدا تقاضاي فرزند كرد.(24) هنگامي كه فرشتگان از سوي خدا به او وعده فرزند دادند، همسرش از اينكه در پيري باردار شود شگفت زده شد.(25) خدا به او در دوران پيري، اسماعيل و اسحاق(عليه السلام) را داد. اسماعيل(عليه السلام) از هاجر، در 86 سالگي ابراهيم و اسحاق(عليه السلام) از ساره درصد سالگي ابراهيم (عليه السلام) و نود سالگي ساره به دنيا آمد. وقتي اسماعيل(عليه السلام) دو ساله شد، خداوند به ابراهيم (عليه السلام) دستور داد او را به كنار خانه خداوند منتقل سازد.(26)
خانه خدا در منطقه اي متروك و خشك و خالي از سكنه قرار داشت. اين از دشوارترين آزمايش هاي خداوند براي ابراهيم (عليه السلام) بود. او با تصميمي قاطع، فرمان خداوند را لبيك گفت و همسر و فرزندش را در آن سرزمين خشك و سوزان نزد خانه خدا رها كرد. هنگام بازگشت، هاجر پرسيد: اي ابراهيم، ما را به چه كسي مي سپاري؟ ابراهيم (عليه السلام) گفت: پروردگار اين خانه(27). هاجر با شنيدن اين سخن آرام گرفت. او در اوج كمال بود و پيامبر اكرم (صلي الله عليه و آله و سلم) و ائمه (عليهم السلام) از اين مادرند.
ابراهيم (عليه السلام) رفت و هاجر با فرزند خردسالش تنها ماند. فرزند در آن گرما تشنه شد و مادر به جست وجوي آب برخاست. تا امكان جست وجو هست، بايد تلاش كرد. اكنون كه مسيرصفا و مروه سنگلاخ نيست. طي كردن آن حدود يك ساعت به طول مي انجامد. بنابراين، بي شك در آن زمان بيشتر طول مي كشيده و تشنگي كودك دو ساله افزايش يافته و به حد جان دادن رسيده است. اين مادر، به اندازه اي در توحيد پيش رفته بود كه پس از نااميدي از يافتن آب، تسليم امر خدا شد و مرگ بچه را به تماشا نشست. اسماعيل (عليه السلام) از شدت تشنگي پاي بر زمين مي كشيد كه ناگاه آب از زيرپايش جوشيد. با پيدايش زمزم، اسماعيل (عليه السلام) و مادرش در اين منطقه مستقر شدند و يك نسل ابراهيم (عليه السلام) در اين منطقه ادامه يافت.(28)
منطقه مكه، مانند گنجينه اي بود كه گويي خداوند متعال آن را براي آينده، به دور از چشم اغيار، ذخيره كرده بود. اسماعيل(عليه السلام) به منطقه اي آورده شد كه دور از چشم همه بود. محل برخورد افكار، فلسطين بود نه حجاز، موقعيت جغرافيايي فلسطين به گونه اي بود كه تضارب و انتشار افكار آن زمان در آنجا صورت مي گرفت، محل آمد و شد كاروان هاي تجاري بود، آب و هواي معتدل و مديترانه اي داشت، مسافران و كاروان هاي تجاري همه به آن منطقه مي آمدند. بنابراين، دين از فلسطين منتشر مي شد. اگر كسي مي خواست با دين بجنگد يا اگر كسي مي خواست دين را بپذيرد. بايد به آنجا مي رفت. در حالي كه منطقه مكه منطقه اي متروك بود. بنابراين، كفار در منطقه فلسطين متوجه فرزندان ابراهيم مي شدند، ولي به مكه هيچ توجهي نمي شد. مكه، گنجينه و خزينه اي به دور از چشم اغيار بود. در منطقه فلسطين، خدا به ابراهيم (عليه السلام) فرزند ديگري از ساره، به نام اسحاق (عليه السلام) داد.

قرباني بزرگ

خدا به ابراهيم (عليه السلام) در خواب الهام كرد كه فرزندش را قرباني كند.
« فَلَمَّا بَلَغَ مَعَهُ السَّعْيَ قَالَ يَا بُنَيَّ إِنِّي أَرَى فِي الْمَنَامِ أَنِّي أَذْبَحُکَ فَانْظُرْ مَا ذَا تَرَى قَالَ يَا أَبَتِ افْعَلْ مَا تُؤْمَرُ سَتَجِدُنِي إِنْ شَاءَ اللَّهُ مِنَ الصَّابِرِينَ‌ »؛(29)
چون با پدر به جايي رسيدند كه بايد به كار بپردازند، گفت: اي پسركم، در خواب ديده ام كه تو را ذبح مي كنم. بنگر كه چه مي انديشي. گفت: اي پدر، به هر چه مامور شده اي عمل كن، كه اگر خدا بخواهد، مرا از صابران خواهي يافت ».
درباره اينكه اين ذبيح، اسماعيل (عليه السلام) بوده يا اسحاق (عليه السلام)(30)، روايات گوناگون است. در اين روايات متعارض، ترجيح با رواياتي است كه موافق ظاهر قرآن(31)هستند. بر اين اساس، روايات دل بر ذبح اسماعيل (عليه السلام) معتبرند و رويات ذبح اسحاق (عليه السلام)؛ از مدار حجيت خارجند و علم آن روايات به صاحبان روايت( اهل بيت (عليه السلام) ) واگذار مي شود. البته حتي در احاديثي كه اسحاق (عليه السلام) را ذبيح مي دانند، ذبح در منطقه مكه روي داده است( فرزندي كه در مكه بوده، اسماعيل (عليه السلام) است(32) و اسحاق (عليه السلام) در فلسطين مي زيست.
سير امامت در نسل ابراهيم (عليه السلام) از اسماعيل (عليه السلام) ادامه مي يافت و اكنون او به امر خدا بايد ذبح مي شود. شرط وصول ابراهيم (عليه السلام) به امامت، اين ذبح بود. خداوند براي تداوم نسل امامت، به جاي اين ذبيح كه شرط امامت بود، يك فديه گذاشت.
« فَلَمَّا أَسْلَمَا وَ تَلَّهُ لِلْجَبِينِ‌ وَ نَادَيْنَاهُ أَنْ يَا إِبْرَاهِيمُ‌ قَدْ صَدَّقْتَ الرُّؤْيَا إِنَّا کَذ?لِکَ نَجْزِي الْمُحْسِنِينَ‌ إِنَّ هذَا لَهُوَ الْبَلاَءُ الْمُبِينُ‌ وَ فَدَيْنَاهُ بِذِبْحٍ عَظِيمٍ‌ وَ تَرَکْنَا عَلَيْهِ فِي الْآخِرِينَ‌
»؛(33)
پس چون هر دو تسليم شدند و او را به پيشاني افكند، ما ندايش داديم: اي ابراهيم، خوابت را به حقيقت پيوستي. و ما نيكوكاران را چنين پاداش مي دهيم. اين آزمايشي آشكار بود. و او را به ذبحي بزرگ بازخريديم. و نام نيك او را در نسل هاي بعد باقي گذاشتيم ».
ابراهيم (عليه السلام) از آزمايش بزرگ خداوند، سربلند بيرون آمد. مطابق روايات، خداوند قوچي فرو فرستاد و حضرت آن را ذبح كرد.(34) البته در قرآن ذكر نشده كه ذبح عظيم، يك گوسفند بوده است. مقام اسماعيل(عليه السلام) بسيار بالاست. با وجود اين، قرآن آن ذبح را در برابر اسماعيل(عليه السلام)، عظيم برمي شمارد. پس بايد بررسي كنيم كه آن ذبح عظيم كيست؟ كساني كه ذبح عظيم را همان قوچ قرباني شده دانسته اند، در تفسير عظيم بودن آن، نظرهاي مختلفي داده اند:1- اين ذبح مقبول درگاه الهي شد؛ 2- اين قوچ بزرگ تر از قوچ هاي ديگر بود؛3- اين قوچ چهل سال در بهشت چريده بود؛4- اين قوچ از نزد خدا بود؛ 5- خون بهاي عبدعظيم بود(35). به نظر ما اين سخنان پذيرفتني نيست. بنابر روايتي از امام رضا (عليه السلام) منظور از ذبح عظيم در اين آيه، امام حسين (عليه السلام) است؛ چرا كه با جايگزيني ذبح آن حضرت به جاي اسماعيل(عليه السلام) استمرار امامت، در دو زمينه ممكن شد:

1- در فيزيك و نسل:

اگر اسماعيل (عليه السلام) آنجا كشته مي شد، پيامبر اسلام (صلي الله عليه و آله و سلم) و علي بن ابي طالب (عليه السلام) نيز به عرصه وجود نمي آمدند. پس جاي گزيني ذبح حسين (عليه السلام) به جاي اسماعيل (عليه السلام) باعث شد كه اسماعيل (عليه السلام) بماند تا آنها به دنيا بيايند؛

2- در بقا و استمرار دين و دين داري؛

امامت در زمان امام حسين (عليه السلام) به مرحله پرخطري رسيده بود. اگر شهادت امام حسين (عليه السلام) نبود، جريان دين داري و امامت از بين رفته بود. ذبح حسين (عليه السلام) در حادثه عاشورا، اسلام را زنده نگه داشت. در واقع، اين ذبح عظيم، هم تداوم در نسل امامت را ممكن ساخت و هم استمرار دين را در پي داشت تا حكومت آخرالزمان، آمادگي تشكيل يابد.
تفصيل روايت امام رضا (عليه السلام) اين گونه است:
« هنگامي كه ابراهيم (عليه السلام) از آزمايش قرباني، سربلند بيرون آمد، خداوند به او امر كرد كه به جاي فرزندش اسماعيل (عليه السلام)، قوچي را كه بر او فرود آمده بود، ذبح كند. ابراهيم (عليه السلام) آرزو داشت فرزندش را با دستان خود ذبح مي كرد و مامور به ذبح قوچ به جاي او مي شد، تا بر دل او همان حالتي وارد شود كه بر دل پدري كه فرزند عزيز از دست داده، وارد مي شود و در نتيجه استحقاق بالاترين درجات ثواب صبر بر مصايب را بيابد. پس در اين هنگام، خداوند- عزوجل- به او وحي كرد: اي ابراهيم، كدام يك از مخلوقات من نزد تو عزيزتر است؟ او پاسخ داد: اي خداي من، حبيب تو محمد(عليه السلام) محبوب ترين است. خداوند به او وحي كرد: آيا او نزد تو محبوب تر است يا خودت؟ گفت: او محبوبتر است. خداوند پرسيد: آيا فرزند او نزد تو محبوب تر است يا فرزند خودت؟ پاسخ داد: فرزند او. خداوند فرمود: آيا ذبح ظالمانه فرزند او به دست دشمنانش، در قلب تو دردناك تر است يا ذبح فرزندت به دست خودت براي اطاعت من؟ گفت: ذبح او به دست دشمنانش. در قلبم دردناك تر است. خداوند فرمود: گروهي كه گمان دارند از امت محمدند، فرزندش، حسين(عليه السلام) را پس از او ظالمانه خواهند كشت؛ همان گونه كه قوچ را سر مي برند. پس به سبب اين كارشان، مستوجب غضب من خواهند شد. در اين هنگام، ابراهيم (عليه السلام) شيون سر داد و قلبش به درد آمد و گريست، خداوند فرمود: اي ابراهيم، من اين شيون تو را پذيرفتم و برخود واجب دانستم كه تو را به بالاترين درجات اهل صبر بر مصيبت ها برسانم. پس اين معناي قول خداوند است كه « او را به ذبحي بزرگ باز خريديم » و هيچ دگرگوني و نيرويي نيست. جز از سوي خداوند والا و بزرگ ».(36)

لوط (عليه السلام)، سفير ابراهيم (عليه السلام)

ابراهيم (عليه السلام)، حضرت لوط(عليه السلام) را كه از بستگان بود و به او ايمان آورده بود، براي تبليغ دين خدا به منطقه اي در اطراف فلسطين فرستاد.(37) لوط (عليه السلام) رسالت خويش را در چند شهر آغاز كرد. در قرآن، اين شهرها« موتفكات » ناميده شده اند.(38)
از مجموع آيات درباره حضرت لوط (عليه السلام) در مي يابيم كه شيطان در انحراف قوم وي بسيار موفق بوده و اين قوم در انحراف جنسي به پايه اي رسيده بودند كه زنان را رها كرده، به سراغ جنس مذكور مي رفتند. اين عمل، مثل يك بيماري مسري، همگان را جز پيروان لوط (عليه السلام) فرا گرفته بود. سرانجام، باران عذاب بر انان باريد و زمين بار ديگر از لوث وجود كافران پاك شد.(39)
هنگام نزول عذاب بر قوم لوط(عليه السلام)، فرشتگان عذاب، نخست خدمت ابراهيم (عليه السلام) امدند و به ايشان گزارش دادند. حضرت كوشيد با پادرمياني، اين عذاب را به تاخير افكند، ولي فرشتگان گفتند:
« يَا إِبْرَاهِيمُ أَعْرِضْ عَنْ ه?ذَا إِنَّهُ قَدْ جَاءَ أَمْرُ رَبِّکَ وَ إِنَّهُمْ آتِيهِمْ عَذَابٌ غَيْرُ مَرْدُودٍ »؛(40)
اي ابراهيم از اين سخن اعراض كن. فرمان پروردگارت فراز آمده است و بر آنها عذابي كه هيچ برگشتي ندارد، فرو خواهد آمد ».(41)
لوط(عليه السلام) سي سال مردم را به خداپرستي فراخواند؛ پس از سي سال، تنها اهل يك خانه مومن شده بودند و آن هم اهل خانه خود حضرت بودند.
« وَ أُوحِيَ إِلَى نُوحٍ أَنَّهُ لَنْ يُؤْمِنَ مِنْ قَوْمِکَ إِلاَّ مَنْ قَدْ آمَنَ فَلاَ تَبْتَئِسْ بِمَا کَانُوا يَفْعَلُونَ‌ »؛(42)
و در آن شهر جز يك خانه از فرمان برداران نيافتيم».(43)
اين امر، از دين ستيزي آن مردمان حكايت داشت.

پي نوشت ها :

1- آل عمران، آيه 67.
2- حج، آيه 78.
3- عهد عتيق، پيدايش، باب 10، شماره هاي 6-9. برخي نسب او را اين گونه شمرده اند: نمرود بن كنعان بن كوش بن سام بن نوح.( ر.ك: تاريخ الطبري، ج1، ص 163).
4- ضحي، آيه 6.
5- كمال الدين و تمام النعمه ص138؛ تاريخ الطبري، ج1، ص 164؛ الكافي، ج8، ص 367.
6- انعام، آيه 74.
7- همان، آيات 76 تا 78.
8- انبياء آيات57 تا 68.
9-ر.ك: تفسير تسنيم، ج1، ص331.
10- بقره، آيه 258.
11- التبيان، ج2، ص 317؛ تفسير القمي، ج1، ص 86.
12-بقره، آيه 258.
13- انبياء، آيه 68.
14- الكامل ج1، ص 97؛ تاريخ الطبري، ج1، صص 168-170.
15- انبياء، آيات 69 و 70.
16- درباره موقعيت جغرافيايي منطقه بابل رجوع كنيد به لغت نامه دهخدا، ذيل واژه بابل؛ معجم ما استعجم من اسماء البلاد و المواضع، ج1، صص 218 و 219؛ معجم البلدان، ج1، ص 309.
17- صافات، آيه99.
18- عهد عتيق، پيدايش، باب12، شماره 6.
19 - ر.ك، الكافي، ج8، ص 371.
20- ر.ك: همان، ج8، صص 371-373؛ عهد عتيق، پيدايش، باب 12، شماره هاي 1-10 و باب 13؛ الكامل ج1، ص 100؛ البداية و النهاية، ج1، صص 140و150.
21- عهد عتيق، خروج باب 33، شماره 3.
22- عهد عتيق، پيدايش، باب 12، شماره هاي 6-8.
23- حجر، آيه 54؛ هود، آيه 72.( ر.ك: تفسر عياشي، ج2، ص 152؛ تاريخ يعقوبي، ج1؛ ص 25).
24- صافات، آيه 100.
25- هود، آيات 71 و72.( ر.ك: تاريخ يعقوبي، ج1، ص25؛ عهدعتيق، پيدايش، باب 21).
26- تفسير القمي، ج1، ص60؛ مجمع البيان، ج1، ص 388.
27- تاريخ اليعقوبي، ج1، ص 25.
28- ر.ك: عهد عتيق، پيدايش، باب 21، شماره هاي 13 و 18.
29- صافات،آيه 102.
30- الكافي، ج1، ص 151 و ج6؛ ص 310؛ الخصال، صص 56-58؛ تفسير القمي، ج2، صص 222-226.
31- صافات، آيات 101 تا 112.
32- الكافي ج4، صص 208 و 209؛ كنزالدقائق و بحرالغرائب، ج11، ص 172.
33- نقل است كه عمر بن عبدالعزير يكي از عالمان يهود را خواست و از او درباره ذبيح پرسيد. او گفت: عالمان اهل كتاب مي دانند كه ذبيح اسماعيل است و از روي حسد انكار مي كنند؛ زيرا اسحاق(عليه السلام) جد آنان و اسماعيل(عليه السلام) جد عرب است و مي خواهند اين فضيلت براي جد ايشان باشد، نه شما.( مجمع البيان، ج4، ص 453؛ تاريخ الطبري، ج1، ص 162).
34- صافات، آيات 103 تا 108.
35- كنزالدقائق و بحرالغرائب، ج11، ص 172.
36- مجمع البيان، ج8، ص 324، التبيان، ج8، ص 520.
37- الخصال، صص 58 و 59؛ عيون اخبار الرضا، صص 187 و 188؛ كنزالدقائق و بحرالغرائب، ج11، ص 172.
38- تفسير القمي، ج1، ص 332؛ تاريخ الطبري، ج1، ص 206.
39- توبه، آيه 70؛ نجم، آيه 53؛ حاقه، آيه 9.
40- براي آگاهي درباره اين شهرها، رجوع كنيد به الكافي، ج5، ص 549؛ تاريخ الطبري، ج1، ص 215؛ مجمع البيان، ج5، ص 317 و ج10. ص 281؛ معجم البلدان، ج5، ص 219، در سوره النجم اين لفظ به صورت مفرد« موتفكه » آمده است. مفسران، سرزمين موتكفه را همان سرزمين لوط در اردن مي دانند كه قوم لوط در آن هلاك شدند. مي گويند آثار شهر قوم لوط در ساحل بحرالميت اردن ديده شده است( ر.ك: عبدالوهاب نجار، قصص الانبياء، ص 113).
41- هود،آيه 76.
42- الكافي، ج5، صص 546 و 547؛ تفسير القمي، ج1، ص 334؛ تفسير العياشي، ج2، ص 153.
43- ذاريات، آيه 36.

منبع مقاله :
زير نظر جت الاسلام والمسلمين مهدي طائب؛ (1392)، تبار انحراف، قم: ولاء منتظر، چاپ هشتم