ساده زيستي در سيره ي شهدا
دنيا زندان مؤمن است
آن شجاعتي که برازنده ي شخصيت ايشان است، عملياتي بود که به اتفاق پاسدار همرزمش در افغانستان انجام داد و بيست و نه نفر از اشرار را يک تنه به اسارت گرفت. در آن عمليات به تنهائي توانست اوضاع را بررسي کند، تصميم بگيرد
ساده زيستي در سيره ي شهدا
هيچ ادعايي نداشت
شهيد محمود دولتي مقدمآن شجاعتي که برازنده ي شخصيت ايشان است، عملياتي بود که به اتفاق پاسدار همرزمش در افغانستان انجام داد و بيست و نه نفر از اشرار را يک تنه به اسارت گرفت. در آن عمليات به تنهائي توانست اوضاع را بررسي کند، تصميم بگيرد و پس از تدبير عملياتي با توکل به خدا به پيروزي هم برسد. اين عمليات را که اسناد و مدارک آن قطعاً در قرارگاه انصار وجود دارد، وقتي مطالعه مي کنم، درمي يابم که از با اهميت ترين کارهايي بوده که حول محور شجاعت و تدبير ايشان صورت گرفته است. حال اگر يگان ويژه اي بود مي گفتيم ده، پانزده نفر به شکل نفوذي اين کار را کرده اند، اما ايشان تنها بوده، شرايط را ديده، وضعيت دشمن را سنجيده، رجز خوانيهاي دشمن را شنيده و با در نظر گرفتن همه ي جوانب با يک عمليات بسيار موفق، بيست و نه تن از اشرار را اسير کرده که به نظر من از آن با نام برجسته ترين عمليات نظامي مي توان ياد کرد. به صراحت مي گويم اگر کسي کاري را به اين صراحت انجام دهد، به عنوان يکي از حرکت ها و اقدام هاي بسيار مهم و مؤثرش همه جا تبليغ مي کند. اما آقاي دولتي اين کار را هيچ جا مطرح نکرد و هيچوقت از اين عمل شجاعانه اش سخني به ميان نياورد. به قول برادر بزرگواري: « ما در کدام عمليات توانستيم اين چنين بيست و نه جنازه از دشمن بگيريم، آنهم جنازه هاي مؤثر ».
اما عليرغم اين موفقيت بزرگ، شهيد دولتي مقدّم هيچ ادعائي نداشت و اين مرهون سجاياي اخلاقي و سلحشوري ذاتي او بود. (1)
تنها دارايي
شهيد نورالله بختياري قلعه تکيشهيد نورالله بختياري قلعه تکي وصيت کرده بود بعد از شهادتش خمس پولهاي باقيمانده اش را بدهند و مابقي را به بنياد مهاجرين يا بنياد مستضعفان کمک کنند. تنها دارائيش را که يک دستگاه يخچال و يکدستگاه تلويزيون بود به تازه دامادي بدهند که قصد دارد تشکيل زندگي بدهد. (2)
از مسائل دنيوي مي ترسم
شهيد اسحاق رنجوري مقدمبا اين که زمينه هاي بسيار مساعدي در باب به دست آوردن ماديات براي شهيد بوجود مي آمد، او اصلاً توجهي به دنيا نداشت. واقعاً تا آخرين لحظات، گويي دنيا را از ياد برده بود. وقتي که به او مي گفتند: « اينطور که نمي شود! شما بايد به فکر آينده ي بچه ها باشيد ».
مي گفت: « من واقعاً از مسايل دنيوي ترس دارم. هر کسي که به سمت دنيا رفته، دنيا هم او را بطرف خود جذب کرده، در حالي که اين دنيا ارزشي ندارد. من نمي خواهم در اين دنيا منزلي داشته باشم. ان شاء الله خدا خودش به من منزلي در آخرت عنايت کند. »
بر اثر تلاش هاي او، زماني که رئيس هيأت مديره فروشگاه رزمندگان بودند، يک بار براي فروشگاه، فرشهاي دوازده متري آوردند که در بازار هجده هزار تومان بود ولي، به قيمت چهار هزار تومان به رزمندگان مي داديم. به برادر رنجوري مقدم گفتم: « شما که اين قدر براي اين فروشگاه و اين استان زحمت مي کشيد و دوندگي مي کنيد بياييد يک فرش براي خودتان برداريد » گفت: « اين وسايل سهميه من نيست و مال رزمندگان است. بنده اينجا سهميه اي ندارم ». گفتم: « شما بيش از حد کار مي کنيد و در برابر آن نه حقوقي مي گيريد و نه اضافه کاري. حداقل يک اتو يا چرخ خياطي برداريد ». در جواب گفت: « هيأت مديره هم نمي تواند چنين کاري بکند حتي شما هم نمي توانيد. شما اينجا حقوق مي گيريد و مديرعامل هستيد، ولي نبايد چنين کاري بکنيد. ما هيچ گونه حقي در اينجا نداريم. اين حق کساني است که شب و روز در جبهه مي جنگند ».
هميشه فکر و ذکرش رزمندگان بود و مي خواست به هر صورتي که مي تواند براي آنان و خانواده هاشان مفيد واقع شود. مخصوصاً به اين دليل که خود او به خاطر مسؤوليت هايش نمي توانست يکي از آنان باشد ». (3)
6 بند وصيت
شهيد عبدالرحمان عطوانشهيدان چقدر کلمات ارث و اثر را به هم نزديک تر کرده اند. ارث اگرچه مخاطباني مشخص دارد، اما اثر به کساني خاص تعلق ندارد. اولي از « موجودي » حرف مي زند و دومي از « وجود » و آنچه که بيشتر مورد توجه آنان قرار مي گرفت، اثر بود. آنها حتي تلاش داشتند از ارث خود؛ اثري جاودان به جاي گذارند. شهيد رحمان عطوان با شش بند وصيت، اين چنين نوشت:
1- تفنگم را به برادرم بدهيد.
2- وسايل جنگي ام را سپاه اگر خواست، به همان برادرم بدهد.
3- کتابخانه ام نصيب بچه هاي محل
4- يادداشت هاي کلاس آموزش نظامي ام، به معلم آموزش نظامي داده شود تا به بچه ها بياموزد.
او در چند بند ديگر، همه چيز را از خودش جدا مي کند و وسايل حاضرش را از خودنويس گرفته تا کفش و کلاهش را به دوستان حاضرش مي بخشد. تا اينکه دوستي مي ماند که چيزي نصيبش نمي شود و از او تقاضاي تصوير امام را که در جيب دارد مي کند. او ناگهان چهره درهم مي کشد و مي گويد: « نه! دوچيز را براي خودم مي گذارم. اول همين عکس امام را و دوم آرم سپاه را. و در بند شش وصيت نامه اش اضافه مي کند: « مرا با همان لباس سبز سپاه دفن کنيد ». (4)
دنيا زندان مؤمن است
شهيد محمدعلي ميرزاييهرگاه يکي از دوستان شهيد ميرزايي به درجه ي رفيع شهادت نايل مي شد، وي به حال خودش خيلي افسوس مي خورد. دليل تأسفش اين بود که مي گفت: « خوشا به سعادت اين عزيزان که خداوند آن ها را به درگاه خود قبول کرده است. ولي بدا به حال ما که مانده ايم ».
او در محافل عمومي و خصوصي از تک تک دوستان مصرّانه مي خواست که در نمازهاي خود برايش طلب شهادت کنند.
در هر عملياتي که مجروح مي شد بسيار متأثر و ناراحت بود از اينکه چرا در اين عمليات به شهادت نرسيده است. شهيد ميرزايي که شهادت را قبولي و مجروح شدن را تجديدي مي دانست مي گفت:
« اين عمليات باز هم تجديدي شدم ».
در يکي از روزها به اتفاق محمدعلي و عده اي از نيروهاي اسلام در منطقه ي جنگي، با اتوبوس در حال حرکت بوديم. او که بسيار مشتاق شنيدن و خواندن مدايح اهل بيت (عليه السلام) و احاديث بود، بلندگويي بدست گرفت و نوحه سرايي کرد. بعد از اتمام نوحه سرايي، به همرزمان خود پيشنهاد کرد که هر کدام حديثي بخوانند و معنا کنند. همه پيشنهاد او را پذيرفتند. اولين نفري که شروع به خواندن حديث نمود، خود محمدعلي بود. او اين حديث را به زبان آورد: « الدنيا سجن المؤمن و خبر الکافر ». سپس در مورد آن توضيحاتي ارائه داد. صحبت هاي او از دل برمي آمد و به دل ها مي نشست.
براستي انتخاب اين حديث درباره ي خود محمدعلي مصداق پيدا مي کرد که دنيا در نظرش همچون زندان جلوه مي کرد و براي آزادي هوس پرواز را در سر مي پروراند. (5)
خانه هاي دنيا
شهيد علي لبسنگيمدتي بود در مجتمع مسکوني امام حسين (عليه السلام) براي خانه ثبت نام کرده بوديم. مدتها گذشت تا روزي همه ي برادران را براي انتخاب منازل دعوت کردند. شهيد لبسنگي و شهيد باقري نيز حضور داشتند. تقريباً شلوغ بود و شايد براي بعضي ها لحظه ي حساس. رفت و آمدها زياد بودند، حتي بعضي افراد، اهل فن را با خود به همراه آورده و در تکاپو و جنب و جوش بودند که مبادا در انتخاب خانه دچار زيان شوند. اما درست يادم هست اين دو بزرگوار يعني شهيد لبسنگي و باقري گوشه اي آرام و مطمئن نشسته و مثل اينکه هيچ خبري نيست، در حاليکه صف طولاني بود و افراد هر از گاهي سري به دفتر مي زدند تا بفهمند نوبتشان کي فرامي رسد، روي نقشه نگاه کرده و با دست اشاره به ساختمانها مي کردند. گاهي خوشحال بودند از اينکه ممکن است پلاک مورد نظرشان را انتخاب کنند و گاهي برعکس دائماً افراد را شمارش کرده و خانه ها را تقسيم مي کردند تا بدانند نفر چندم هستند. اما يک دفعه هم نديدم آن دو بزرگوار حرکتي بکنند و يا شتاب و تعجيل داشته باشند. بعد از تقسيم، هم پلاک برادر لبسنگي نزديک ميدان فوتبال بچه ها معلوم شد. ناراحت بوديم و به او اصرار کرديم: « برو اعتراض کن و بگو اينجا مناسب نيست. هر روز توپ مي افتد. سر و صداست و هزار و يک جور دردسر! »
او گفت: « سر و صدا اشکال ندارد. توپ را هم هر چه افتاد، پس مي دهم. خانه هاي دنيا اين اشکال را دارد، خانه ان شاء الله خانه ي آخرت! » ما نمي دانستيم او چه مي گويد:
غلام همت آنم که زير چرخ کبود *** ز هرچه رنگ تعلق پذيرد آزاد است
واقعاً ايشان به دنيا و مظاهر مادي آن علاقه نداشت، به قول معروف دنيا را سه طلاقه کرده بود. (6)
هر وقت نوبتم شد
شهيد سيد علي حسينيعلي آقا براي پيکان ثبت نام کرده بود. براي تحويل با برادرم محمد به تهران رفته بودند، بدون اينکه يک بار پشت ماشين بنشيند. سوئيچ را به برادرم محمد داد و گفت: « برادر! شما! يک نفر اداري هستي بايد ماشين داشته باشي ».
بعد از اين که برادرم محمد نپذيرفت، گفت: « پيکان براي من که جبهه هستم به درد نمي خورد. اين ماشين مال شما ». تا آخر هم اسمي از ماشين به ميان نياورد.
اوايل انقلاب با دفترچه بسيج اقتصادي سيگار مي دادند. يکبار پدرش گفت: « علي آقابرو برايم سيگار بگير ». علي آقا گفت: « چشم پدر! من لباس شخصي مي پوشم مي روم توي همان صفي که خلق الله مي ايستند، هر وقت نوبتم شد، برايتان سيگار مي گيرم. من اهل اينکه از لباسم يا موقعيتم ولو اينکه براي گرفتن سيگار باشد، سوء استفاده کنم نيستم ».
پدرش گفت: « نه پدر جان! اگر بنا به نوبت ايستادن باشد، من از تو بيکارتر هستم خودم مي روم صف مي ايستم و سيگارم را مي گيرم ». (7)
تنها به يک شرط
شهيد علي معمار حسن آباديعلي به مقام، کوچکترين توجهي نداشت. ايشان مسؤول عمليات سپاه نيکشهر بود. مي خواستم او را به عنوان مسؤول فرمانده ي سپاه معرفي کنيم. قبول نمي کرد و زير بار نمي رفت. مي گفت: « من مي خواهم اينجا عمليات انجام بدهد. اسم مهم نيست ». من به ايشان گفتم: « اگر شما مسؤول باشيد بهتر مي توانيد عمليات انجام بدهيد ». مي گفت « نه، من عنوان نمي خواهم. من هر کار بخواهم انجام دهم دستم باز است، من پست و مقام نمي خواهم ». ما به زور اين کار را کرديم و ايشان با يک شرط پذيرفت و آن اينکه گفت: « من نمي توانم هميشه پشت اين ميز نشسته باشم. من بايد بروم در منطقه ». بارها و بارها مسؤوليتهاي بالاتر را به علي پيشنهاد کرديم، ولي قبول نکرد. مي گفت: « من براي ايجاد امنيت در اين منطقه مسؤوليت و رسالتي دارم و بايد آنرا انجام دهم ». شهادت اين عزيزان بار رسالت ديگران را سنگين مي کند. (8)
پي نوشت :
1. سفر سوختن، صص 119-120.
2. آه باران، ص 110.
3. مرزبان نجابت، صص 54 و 57.
4. سيمرغ، صص 69-70.
5. مجله ي هور، ص 79.
6. سردار بيداري، صص 76-77.
7. چشم بي تاب، صص 81 و 100.
8. شقايق کوير، ص 120.
مؤسسه فرهنگي هنري قدر ولايت؛ (1390)، سيره شهداي دفاع مقدس (22) ساده زيستي، تهران: مؤسسه فرهنگي هنري قدر ولايت، چاپ اول
مقالات مرتبط
تازه های مقالات
ارسال نظر
در ارسال نظر شما خطایی رخ داده است
کاربر گرامی، ضمن تشکر از شما نظر شما با موفقیت ثبت گردید. و پس از تائید در فهرست نظرات نمایش داده می شود
نام :
ایمیل :
نظرات کاربران
{{Fullname}} {{Creationdate}}
{{Body}}