ساده زيستي در سيره ي شهدا

يا پنير يا پياز!

شهيد عليرضا قوام
به منظور انجام مأموريتي، به يکي از روستاهاي حاشيه کوير رفته بوديم، نيمه شب، موقع برگشت، ماشينمان خراب شد. کوير بود و تاريکي و سکوت. آب هم نداشتيم. گرسنه و تشنه، کنار جاده نشستيم. بالاخره موتوري از راه رسيد و کمکمان کرد. صبح به کاشمر رسيديم و به محض ورود به شهر، به محل کارمان - جهاد سازندگي - رفتيم. دوستمان، برايمان نان و پنير و پياز آوردند. سيد نگاهي به سفره کرد!
گفت: « يک چيز بايد سر سفره باشه، يا پنير را بردارين يا پياز را! سفره جهادگران بايد ساده باشد ».
سيد، رئيس جهاد سازندگي سرخس که شد، ما هم به ناچار، راهي آن شهر شديم. خانه هاي سازماني را به کارکنان جهاد داده بود و خودش بدون خانه مانده بود. ما هم وبال گردنش شده بوديم. آخرالامر، خانه ي نيمه کاره اي را اجاره کرد. مجبور شديم اجاره ي يک سال را پيش بدهيم تا صاحب خانه منزل را آماده کند و تحويل ما بدهد. منزل را که تحويل گرفتيم، متوجه شدم از آشپزخانه و حمام در اين خانه خبري نيست. نگاهي به سيّد کردم. مي خنديد. چند قدم آن طرف تر، تعدادي خانه ي سازماني، خالي بود، سيد راضي به اجاره نشيني ما - آن هم با اين وضع - شده بود، ولي...!
« دخترم! وقتي به مهد ميري، لباس ساده بپوش. مي دوني چرا؟ عزيزم تو به مهدي کودکي ميري که بچه هاي مستضعفي هم در آن وجود دارند، سعي کن لباس هاي آن چناني تنت نکني! »
نامه ي سيّد را که خواندم، رو به بنت الهدي پنج ساله ام کردم. داشت لباس هاي نواش را درمي آورد.
- « چي کار مي کني؟ »
لبخندي زد و گفت:
- « دستور باباجون رو اجرا مي کنم ». (1)

همه در يک سطح

شهيد علي يغمايي
هر هفته دعاي ندبه در منزل يکي از دوستان برگزار مي شد. علي آقا به عنوان پايه گذار اين جلسات، شرط کرده بود در هر جلسه، فقط با نان و ماست و يا پنير از شرکت کنندگان پذيرايي شود. هر جلسه، علاوه بر دعاي ندبه، مباحث مختلفي هم از سوي ايشان و سايرين مطرح مي شد. بالاخره نوبت به من رسيد. اهل خانه براي صبحانه، تخم مرغ و ماست تدارک ديده بودند. بعد از دعا، سفره پهن شد و بساط صبحانه چيده شد. علي آقا نگاهي به من انداخت و گفت:
« محمد آقا! لطف کن يکي را بردار! مگر فراموش کردي قرار ما چي بود؟ بايد تو هر خونه اي که جلسه برگزار مي شد، همون صبحانه ي هميشگي باشه، بايد همه در يک سطح رفتار کنيم. شايد کسي توان تهيه ي صحبانه ي ديگري نداشته باشه ». (2)

پشت پا به همه ي تجملات و نشان ها

شهيد سعيد طوقاني
مجبور بودم همچون رفيق نيمه راه، دوستان را رها کنم، جبهه را به اهلش واگذارم، از سنگرها جدا شوم و به تهران عقب نشيني کنم. هر چند که خودم راضي به اين کار نبودم، ولي شايد اگر برنمي گشتم، چوب قانون اداره شهيدم مي کرد. بالاجبار و با دلي گرفته از « حسين رجبي »، « احمد کُرد »، « عباس دائم الحضور »، « سيد اکبر موسوي » و « اصغر بهارلويي » خداحافظي کردم. ساک به دست، به طرف پله ها رفتم. خيلي تعجب کردم. از سعيد خبري نبود. وقت هم نداشتم انتظارش را بکشم. بايد براي تهيه ي بليت، به انديمشک مي رفتم. مقابل پله ها که رسيدم، او را در حالي که پارچ آبي در دستش بود، ديدم. مثل اينکه منتظر آمدنم بود. با اصرار گفت:
- « حميد نرو، عمليات نزديکه ها! ولشون کن. بذار هر غلطي مي خوان بکنن! فوقش مي گن چون رفتي جبهه، اخراجي ».
از ته دل مي گفت. در آن مدت کم، بين جمع پنج - شش نفره مان محبت خاصي برقرار شده بود؛ محبتي جداناپذير، اما من داشتم خود را از آن رشته ي دوستي و عشق جدا مي کردم. مي رفتم تا کمند دنيا بر گردن بيفکنم. از ته دل، مرا تشويق به ماندن مي کرد، چون خودش آخرين بار که بي خبر از خانه به جبهه آمد، حتي براي خداحافظي صبر نکرده بود. او به همه ي تجملات دنيا پشت پا زده بود: مدالها، نشان ها، جامها، کاپها و... و آمده بود تا در گردونه ي بزرگ الهي، از ديگران سبقت بگيرد. هرچه اصرار کرد ثمري نبخشيد. زل زد توي چشمانم و با ناراحتي و با قيافه اي گرفته، گفت: « جدي جدي مي خواي بري؟ »
گفتم: « آره ».
با ناراحتي، سرش را برگرداند و گفت: « خب برو ديگه، به من چه؟ بيا اينم پارچ آب. به جاي مادرت مي ريزم پشت پات تا برات اتفاقي نيفته!! ». (3)

نگاهي به دور دستها

شهيد سيد محمد خليل ثابت رأي
غذا کشيد. به گوشه اي نشست.
نگاهش به دوردستها بود. نگران بود، نکند کسي گرسنه باشد، و او سير باشد و در اطرافش و شايد در جاهاي دورتر کسي گرسنه به خواب رفته باشد.
ديگر مگر مي توانست چيزي بخورد. آري، او اينگونه بود و اينگونه زيست.
اي کاش ذره اي هر چند کم و اندک از صفات انسان دوستي و اطاعتش از فرايض ائمه را ما نيز داشتيم. (4)

تا وقتي قابل استفاده است...

شهيد مهدي باکري
آدم، در همان برخورد اول، مجذوب چهره ي معصومش مي شد. موجي در چشمان نافذش بود که هر کس را اسير مي کرد. با وجود اندوه دائمش، خندان و بشاش بود. هميشه آماده به خدمت و پرتوان بود؛ هر چند چشمانش حکايت از بي خوابي هاي طولاني داشت. او يک فرمانده ي عارف و عامل بود. کهن ترين لباس بسيجي را به تن مي کرد و هر وقت که مورد اعتراض قرار مي گرفت، تا يک دست لباس نو از انبار بردارد، مي گفت: « تا وقتي که قابل استفاده است، مي پوشم ». (5)

ناشناس

شهيد صمد يونسي
شاد و شنگول از مدرسه آمد.
« ننه! سلام. گرسنه مِ! چي داريم؟ »
مادر، با دست پاچگي نخ قالي را گره زد. هيچي نگفت. آرام با پشت دست اشکش را پاک کرد.
او هم هيچي نگفت. جَلدي رفت کوچه، سراغ دوستانش بازي کنه، خيلي وقت ها اين جوري بود.
نمي دانم! شايد نمي خواست مادر بيش از اين ناراحت بشه.
خيلي گرسنه اش بود، هيچي تو خانه نبود. نه ماستي نه پنيري!
يک تکه نان برداشت. رفت زد تو ظرف روغن.
با چه حظ و کيفي خورد، طفلک!
دوست داشت ناشناس بماند. اين بار به عنوان نيروي عادي رفت. با سعيد شالي معصومي فرمانده ي گردان کميل که شهيد شد. او هم رفت و در مرحله ي دوم والفجر چهار، گمنام گمنام مفقودالجسد شد. (6)

سهمش را نمي گرفت

شهيد علي آقا ماهاني
خاطره اي از علي آقا ماهاني به ياد دارم، ايشان حدود دو سال فقط يک پيراهن مي پوشيد. هيچ وقت سهمش را نمي گرفت و از جوراب هاي دست دوم بچه ها استفاده مي کرد، لباس و ظرف بچه ها را مي شست. خيلي باسواد و عارف بود و پرده هاي حجاب از جلو چشمش برداشته شده بود، قلبي سرشار از ايمان داشت.
يک روز آرزوي داشتن انگشتري کرده بود که همان روز برادري آمد و انگشتري را براي علي آقا سوغاتي آورد، علي آقا مي گفت: « من مثل بچه ها شده ام و خجالت نمي کشم ».
از آن به بعد درخواست هايش را بروز نمي داد. (7)

شغل پائين تر را پذيرفت

شهيد حسن آبشناسان
شهيد بزرگوار آبشناسان اولين کسي است که مربيان سپاه را تعليمات جنگهاي نامنظم داد.
اولين اسراي جنگ را گرفت. پاکسازي کردستان و زحمات فراوان و حضور داشتن در تمام مدت جنگ در مناطق جنوب و غرب از او بزرگواري متواضع و بي توقع ساخته بود و هر کاري را فقط براي خدا انجام مي داد و فقط رضاي خدا برايش مطرح بود. هرگز شغل و مقام و هيچ گونه مسائل دنيايي برايش اهميت نداشت و تمام فوق العاده هاي جنگي را به فقرا مي داد و يک ريال در زندگي خانوادگي خرج نمي کرد.
وقتي ايشان را از فرماندهي قرارگاه حمزه سيدالشهدا که فرماندهي منقطه بود به تهران فرستادند - تنها زماني است که در تهران حضور داشتند - و به ايشان شغلي که چندين درجه پايين تر از شغل قبلي که همان فرماندهي تيپ 23 نوحد که به تقاضاي خودش تبديل به لشکر شد پيشنهاد کردند، با توجه به اينکه مسئوليتهاي بالاتري به اين انسان با ارزش و قوي از هر نظر مي شد که واگذار شود، عکس العمل ايشان فقط اين بود که به قول خودشان پابوس آقا امام رضا (عليه السلام) رفتند و از او اجازه گرفتند و استخاره کردند که بعدها متوجه شدم که حتي خبر شهادتش در استخاره مشهود بوده است و سپس پذيرفتند، بدون اينکه فکر کرده باشند که به او بي حرمتي شده و در رده ي بالاتري بايد خدمت کند و برايش مهم اين بود که خدمت به ايران و اسلام و کشورش بنمايد.
در همين فرماندهي لشکر 23 نوحد - کلاه سبزها - در عمليات قادر در ارتفاعات لولان عراق به فيض شهادت رسيدند.
در تأييد عرايض بنده وقتي خدمت مقام معظم رهبري رسيدم و عکس همسرم را براي امضاء خدمت ايشان دادم، به ذکاوت و هوش سرشارشان پي بردم - که به خاطر داشته و فرمودند: « درست يادم هست که ايشان بسيار لايق و شجاع بودند و وقتي از قرارگاه حمزه او را برداشتند، همه ي فرماندهان سپاه و سپاهيان عزيزي که در جبهه بودند به ايشان گفته بودند نگذاريد اين افسر معتقد و لايق را از قرارگاه حمزه بردارند ».
اتفاقاً قبل از شهادت من خواب ديده بودم که اين اتفاق مي افتد و به همسرم گفته بودم و براي آخرين بار که به جبهه رفتند از او پرسيديم: « کجا مي رويد؟ »
گفتند: « کربلا » و همين طور هم شد،‌ نزد عشق خود، سالار شهيدان و سردار رشيدش حضرت ابوالفضل (عليه السلام) رفتند. (8)

نگاهي ديگر به دنيا

شهيد عيسي خدري
صفاي باطن و تقوا و صميميتي که در شهيد وجود داشت، موجب مي شد که از تبليغات بشدّت اجتناب ورزد و به دليل صفتهاي نيکي که داشت مورد علاقه ي همه ي مردم بود. به راستي که همه ي آشنايان، شهيد را دوست داشتند و چه کسي بود که از ديدن چهره ي نوراني و روح لطيف شهيد خوشحال نشود؟
بچه هاي رزمنده تعريف مي کردند: « آمده بودند تا از آقاي خدري عکس و فيلم و مصاحبه تهيه کنند. اما هرچه اصرار مي کردند او بيشتر امتناع مي کرد و اصرار دوستان هم بي نتيجه بود. ايشان هم در پاسخ چراهاي اطرافيان فقط به روايتي از مولايش علي (عليه السلام) اکتفا کرده که: « اينجور کارها ارزش و اهميت سنگرنشيني و جهاد در راه خدا را از بين مي برد و آدمي را مغرور مي کند ».
تصويربرداران پس از شنيدن اين جملات که از دهان بزرگ مردي گفته مي شد ديگر اصرار کردن را جايز ندانستند. زيرا او از دنياي ديگر و از دريچه اي ديگر به دنيا مي نگريست. افکارش اين دنيايي نبود. او به چيزهايي مي نگريست که ديگران نمي ديدند. (9)

پي نوشت :

1. بالابلندان، صص 19-20 و 22.
2. بالابلندان، ص 45.
3. افلاکيان زمين، صص 15-17.
4. ترمه نور، صص 73-74.
5. افلاکيان زمين، صص 6-7.
6. نيسم تبسم، صص 15-14 و 128 و 137.
7. رندان جرعه نوش، صص 104-105.
8. از زبان صبر، صص 215-217.
9. ترمه نور، ص 123.

منبع مقاله :
مؤسسه فرهنگي هنري قدر ولايت؛ (1390)، سيره شهداي دفاع مقدس (22) ساده زيستي، تهران: مؤسسه فرهنگي هنري قدر ولايت، چاپ اول