نویسنده: استفان پانوسی




 

افلاطون ارجمندترين شاگردان سقراط بود. هر آنچه درباره ي سقراط گفته شد اكثراً در مورد افلاطون نيز صائب است؛ چرا كه نمي شود سهم سقراط و افلاطون را در فلسفه شان از هم بازشناخت و كاملاً مشخص نمود. ارسطو نيز به نوبت خود شاگرد افلاطون بوده و با ارزش ترين تعاليم افلاطون را به ارث برده است.
اينك بايد افزود كه افلاطون به معناي خاصي شاگرد پيثاگوراس نيز بوده است. آنچه را كه پيثاگوراس با افلاطون مشترك دارد، افلاطون آن را هر آينه از پيثاگوراس به ارمغان برده است. اما آنچه را كه پيثاگوراس از زردشت دارد، آن را افلاطون به ميانجي و به غيره مستقيم از زردشت دارد. اين ها چنان ساده و بي چون و چراست كه در زمره ي واقعيات است. اين بحث درخور مقايسه است با بحث مربوط به زردشت و پيثاگوراس.
نظير همين است رابطه ي افلاطون با هراكليتوس ( هراكليت، هراقليط ) كه مطالب بسياري را از زردشت به عاريت برده است.
نقطه ي هسته اي در فلسفه ي افلاطون مثال هايش ( مثل ) هستند. آموزه ي افلاطون درباره ي مثل آموزه ايست زردشتي. خود افلاطون بر خاستگاه واقعي آموزه ي مثلش را پنهان داشته است؛ حتي ديرپاترين و ارجمندترين شاگردانش، ارسطو، اين امر را مكتوم گذاشت؛ چرا كه در غير اين صورت ديگر ياراي آن را نمي داشت فرضيه هائي در اين مورد برپا كند كه از كجا افلاطون آموزه ي مثلش را گرفته بود.
از نظر زردشت هر چيز محسوس داراي سرديسه (1) اي در جهان مينوي است و برعكس هر گونه تابديسه (2) اي ديده شدني از باشنده اي ديده نشدني به وجود آمده است. زمين تكرار خشني از آسمان است. به عبارت دقيق تر مي توان گفت كه هر بخشي از باشندگاني (3) و حتي هر فرد مينوي داراي سرديسه اي ويژه ي خود در آسمان است. اين است آموزه ي زردشت. اين سرديسه ها خود دامنه اي ( ملكوتي ) از مدارج به زيرازير خود تشكيل مي دهند. آنها خود تابديسه هائي هستند از يك فروغ سرآغازين؛ يعني از فروزان ترين همه ي سرديسه ها كه ذات يزداني است؛ البته ذات يزداني نيك، يعني اهورامزدا.
زردشت اين سرديسه ها را كمابيش جدا باش (4) و مفارق اعلام مي كند بدانسان كه آنها در حكم باشنده هائي آرماني، در حكم ارواح پاكي، ظهور مي كنند كه هر گونه زندگي را در جهان و در انسان به بار مي آورند و پرورش مي دهند و نيز نگاه مي دارند. اين سرديسه ها قبل از فرد فرد موجودات از پيشاپيش وجود داشتند و آنگاه بر چيزها فرود آمدند و با تن آنها پيوستند، ولي پس از مرگ موجودي به اتر (5) ناب هستي فروغ آرماني بر مي گردند. اين امر بويژه در مورد روان انسان مصداق ها دارد. اينجاست ريشه ي پيشباشي و وجود از پيشاپيش روان، كه ناگفته نماند خود زردشت آن را از هندوستان به ارث برده است. و اينجاست ريشه ي اينكه روان به تن تيره مي گردد و ريشه ي آموزه ي مربوط به ناميرائي روان. كاملاً بر همين منوال است كه افلاطون پس از زردشت آموزش مي دهد. بنابراين افلاطون پرشگرف شالوده گذار آموزه ي مثل نيست؛ او يك تاراجگر است! و اين نه از آن روي كه وي تعاليم زردشت را بازنگاري كرده، بلكه از آن روي كه او اين امر را مكتوم و پنهان داشته است. اين بازده شگفت انگيزيست كه از مقايسه ي افلاطون با زردشت به دست آمده است. طبيعي است كه اين آموزه به زيبائي فريبنده ي مثل براي افلاطون خوشايند بود. پاداش افلاطون در اين مورد تنها عبارت است از پروراندن ديالكتيكي اين انديشه هاي به ارمغان رفته. براي افلاطون يادگيري عبارت است از به يادآوري؛ هنر عبارت است از به روشنائي در آوردن سرديسه ها و نيز بر همين منوال است اخلاق.
افلاطون در مصر به نزد كيشبانان ( كاهنان ) آموزش ديده بود. اصول سرآغازين مصري ها منطبق است با همان اصول در نزد كلداني ها كه زردشت بيشترينه ي تعاليم خود را از آنان گرفت. فرهنگ آغازين كلداني پارينه تر از فرهنگ مصري است. سرگون اول به سال 3800 ق. م. بسر مي برد؛ يعني قبل از منس (6) باستاني مصري ها. علاوه بر اين از اسناد بر مي آيد كه رفت و آمد ميان بابل و مصر بر اثر جنگ و داد و ستد رايج بوده است. رابط در اين ميان بويژه فينيقي ها بودند. آشكارشده كه كوشي ها هزارها سال ق. م. در كناره هاي دريائي ايران مي زيستند، به مانند حبشي ها و نوبي ها. تكوين عالم در نزد موسي كه در مصر آموزش ديده بود درخور مقايسه است با تكوين عالم به نزد كلداني ها كه آن را بروسوس (7) توصيف كرده است. بنابراين آنچه را كه افلاطون در مصر ياد گرفته بود اصولاً با حكمت كلداني و در نتيجه با جهانبيني زردشت يكي است. اين همان يك امر است كه از راه كاريزهاي بسيار فراوان در آنزمان به اين سو و آنسو جاري مي شد.
يقيناً افلاطون درباره ي زردشت اطلاع داشت. افلاطون زردشت را بنيانگذر مذهب ايراني و فرزند اهورامزدا مي نامد.
من اينك به مقايسه هاي بيشتري ميان زردشت و افلاطون مي پردازم؛ به مقايسه ي آن مواردي كه بدشواري قابل تشخيص است. افلاطون، به مانند زردشت، دست به كار مي شود كه سيستم خود را در آرامش كامل شكل بدهد. افلاطون كوشش مي كند خودكامه گري را به مانند ديونيسيوس به نفع خود را خود همداستان سازد. او حتي دوبار به سيسيل ( صقليه ) رهسپار مي گردد و هر دو بار ناكام مي شود. افلاطون در سيسيل فردي بود بيگانه و هرگز بدان فر و شكوهي دست نيافت كه زردشت به سان بهتري در حكم يك يزدانمرد بدان دست يافت. ماده ي كاواك و كاليده ي (8) افلاطون همانست كه در نزد زردشت است و در نتيجه با خاويه ي موسوي يكي است. آنچه تحت عنوان يك امر مسيحي در افلاطون بازشناسي شده است و خداشناسان با يك گونه عشوه و ناز توأم با كاربرد فلسفه آن را باشيفتگي خاصي بررسي مي كنند، چيزي نيست جز اين حقيقت كه افلاطون و مسيح زردشت را نسخ و مسخ كردند. آن جهان آرائي كه جهان را از روي سرديسه هاي مثل مي آفريند امريست كه افلاطون آن را از زردشت گرفته است. بدينسان است كه بن آب (9) ( آب سرآغازين ) از نظر زردشت به مانند بذر و تخمه مايه ايست براي آب عيني و ديده شدني. از آنجا كه در اين مورد افلاطون بيشتر از هراكليتوس پيروي مي كند اهورامزدا را با گهر جاوداني به هم مي آميزد. بدينسان است كه افلاطون به مانند هراكليتوس در چارچوب ثنويت ماندگار مي ماند. هيچ كدامشان به مفهوم نهفته در آموزش استاد بزرگشان، زردشت، راه نيافته و پي نبردند. از اينروي هر دو بسيار پائين تر از زردشت جاي مي گيرند. بديهي است كه جهان براي آن كسي قابل درك و فهم نيست كه وحدت باشنده ها را به دو اصل از هم مي پاشد؛ آنكس هر آينه به گمراهي راه مي يابد.
ارسطو نيز درگير همان اشتباه مي شود. تازه با فلسفه ي نوين است كه شلينگ (10) با نشاندن يك آغازه ي بناني بر سر ستيغ موجودات توانست به ژرفترين ژرفاهاي تفكر و خردورزي راه يابد؛ آنچنانكه ديرزماني پيشتر از او زردشت بدان راه يافته بود. برقرار كردن آرمان ها براي شهرياران، براي رزم آوران و براي فن ورزان (11) امريست آشكارا زردشتي. امري كه زردشت آن را بهتر استوار كرده است.
همچنين درهم ريختن قدرت معنوي و دنيوي به هم، آنچنانكه افلاطون به نام تصحيح زردشت آن را انجام داده است، امريست كه به پساپس و قهقرا رفته است. دريغداشت و تنفر افلاطون و حكماي يوناني نسبت به دين كه مي بايست هر آينه قدرت هسته اي زندگاني باشد و بماند، امريست كه فرومايگي افلاطون را مي رساند. بدون دين، جهان دستخوش خود خواهي و درگير كام ـ خوشداري مي شود. تنها بدين معناست كه مسيحيت در فراروي بت پرستي كلاسيك يك نوع رستگاري بشمار مي رود. در اينمورد سقراط بخردانه تر از افلاطون بوده است. سقراط به كليسا ( كيشكده )، يعني به عبادتگاه مي رفت؛ اگر چه ايماني برايش نمانده بود. او احساس مي كرد كه دين بايد باشد. او ياراي آن را نداشت كه بتواند به نوسازي دين بپردازد. او از اين روي در كار خود جدي و ناب نبود.
حتي شرح و بسط جوامع با پيشه هاي مشترك از روي اعضاء انساني آرماني، ما را به ياد زردشت مي اندازد كه از نظر وي گروه هاي دربست چهارگانه از اجزاء مختلف بدن اهورامزدا صادر شده اند. اين آموزش در آخرين تحليل به هند باستان منجر مي شود.
ناگفته نماند كه آرمان شهرياري را افلاطون از دوري ها (12) گرفته است. در يك جا افلاطون گفته است كه انسان نخست بدون جنسيت، يعني نه نر و نه ماده، بوده است. اين امر را نيز او از زردشت آموخته است.
يك مقايسه ي دقيق چه بسا مطالبي مشابه را بس فراوان به دست خواهد داد كه از آن بتوان تك نگاشتي (13) بسيار جالب به نگارش درآورد. اصولاً بايد هنوز چند و اند كتابي نوشته شود درباره ي نكاتي كه من در اين كتاب راجع به تأثير زردشت بر حكماي بعد از خود به جر و بحث گذاشتم، تا اينكه اين مسائل روشن و كامل گردد.
در پايان مي خواهم يادآوري كنم كه افلاطون بنابر استناد بر نويسندگان باستاني از زردشت و اهورامزدا آگاه بوده است. آري بنا بر استناد بر گفته هاي باستانيان، افلاطون چه بسا چون شاگرد راستا راست و مستقيم مغان به شمار رفته است؛ به عبارت ديگر افلاطون چون شاگرد كلداني ها تلقي گرديده كه زردشت نيز مشمول آنانست. دوره ي باستاني چه بسا زردشت و افلاطون را رو در روي يكديگر قرار داده است: زردشت را چون پيامبر خاورزمين و افلاطون را چون پيامبر يونان.
نيز آسان است ردپاي زردشت گرائي را در ارسطو، شاگرد برجسته ي افلاطون، پي گيري كرد. خداي ارسطو كه در فراپس سپهر ستارگان ثابت ناپيدا و ناجنبا (14) جاي گرفته است، عبارت است از بي تفاوتي جاوداني زردشت. ارسطو جنبانندگان سپهر افلاك را چون زير ـ ايزداني، يعني چون سرفرشته هائي، به مانند زردشت بشمار برده است. ارسطو خود معترف است كه او آموزه ي مغان را و در نتيجه آموزه ي زردشت را در مورد بن باش (15) هاي خرداني ( عقلاني ) مي دانسته است. ارسطو مفهوم فروهرهاي زردشتي را دست كم بدان اندازه بهتر از افلاطون درك كرد كه او آنها را به مانند افلاطون چون صوري آراميده ي آرماني مقولاتي به صورت پيكره هائي مغرور اريستو كراتي نپنداشته است، بلكه او آنها را به مانند زردشت چون آن نيروهائي بشمار برد كه توان جنبندگي را دربر دارند و كه خود را به اشياء جهان محسوس در مي آورند و همواره آشكاراتر در تلاش اند ويژگي صوري ناب خود را درگذر از ماده ي تيره و تار به فروزش درآورند. اما ارسطو نمي بايست پيشباشي، يعني وجود از پيشاپيش اين نمونه هاي سرآغازين به نحوي از انحاء در خرد جاوداني را، منكر گردد. چرا كه اين امر خود مي بايست پي آمد منطقي نظام فلسفي وي بشمار آيد. درست است كه شم و شعور ارسطو كاملاً به جا بوده و توانسته است از زبان تصويري فراتر رفته به سوي مفاهيم گام بردارد؛ ولي او در اين ميان سطحي و با خود پر از ضد و نقيض از آب در آمد.
هيچ چيز در عمل دشوارتر از اين نيست كه انسان بيايد كوشا باشد كشف سرانجامين ترين رازهاي باشندگاني را بي نياز به زبان، و يا حتي مكاشفه ي بخردانه ي قابل بيان با تصوير را با مفاهيم درك بكند، بدون اينكه در اين ميان از ژرفاي مطلب چيزي كاسته نگردد. اشتباهي از سوي ارسطو بود معتقد باشد كه اگر قبول كنيم مثال هاي سرآغازين از يك نوع پيشباشي برخوردارند، به يك نوع تكرار و دوگاني كردن بيهوده ي واقعيت قائل شديم كه خود منجر به آن جهان آرماني مي شود كه با خيالبافي به زانستر (16) پرتوتابي (17) شده است. پيشباشي باشنده ها را نبايد تحت اللفظي تلقي كرد، چرا كه مفهوم زماني و مكاني ما، آنچنانكه كانت مي آموزد، احتمالاً براي جهان متافيزيكي غير قابل حمل و اطلاق است.
وسيله ي مهمي كه مي تواند اين مشكل را حل كند عبارت است از قبول صدور اشياء از يك مبدأ واحد؛ يا به عبارت بهتر عبارت است از قبول اين امر كه بيتفاوتي مطلق با محصور كردن خويش و در نتيجه با آفرينش تدريجي موجودات متناهي، خود فرد فرد مي شود؛ آنچنانكه اين را از ديرباز زردشت آموزش داده بود. شايد سوق بن بست به بلانهايت (18) ارسطو از زردشت آموخته است، چرا كه زردشت مي پرسد: چه چيز كهن تر ( اول ) است: آلت تناسلي يا بدن؟ و ارسطو پرسا است: چه چيز كهن تر ( اول ) است: تخم مرغ يا مرغ؟
براي هر كس آشكار است كه سرتاپاي اسكولاستيك در قرون وسطي بر افلاطون و بر ارسطو استوار است و بنابراين به غير مستقيم بر زردشت.

پي نوشت ها :

1. Urbild=Prototyp.
2. Abbild.
تابديسه به معني ديسه اي که بازتاب سرديسه است.
3. Sein.
4. Hypostasiert.
5. Aether.
6. Menes.
7. Berosus.
8. Die chaotische MAterie.
9. Urwasser.
10. Schelling.
11. Techniker.
12. dorier.
13. Monographie.
14. Unbeweglich.
15. Urwesen.
16. Jenseits.
17. Projiziert.
18. Regressus ad infinitum.

منبع مقاله :
پانوسی، استفان؛ (1381)، تأثیر فرهنگ و جهان بینی ایرانی بر افلاطون، تهران: مؤسسه پژوهشی حکمت و فلسفه ایران، چاپ دوم