زيرعنوان: رسيدگي به محرومان و همنوعان در سيره ي شهدا

اين کار بهتر از مسافرت است!

شهيد عليرضا ياسيني
واپسين لحظه هاي سال 1366 را پشت سر مي گذاشتيم و تا آغاز سال نو ساعاتي بيش نمانده بود. به اتفاق چند نفر از همکاران در دفتر عمليات پايگاه يکم، خدمت جناب سرهنگ ياسيني رسيده و مشغول گفت و گو بوديم. او صبح همان روز مبلغ 20 هزار تومان به عنوان عيدي دريافت کرده بود و تصميم داشت به اتفاق اعضاي خانواده به شهرستان کنگاور ( منزل خواهرش ) مسافرت کند. به همين منظور ضمن ديده بوسي با بچه ها آماده حرکت مي شد.
در اين موقع صداي گفت و گو، و درد دل دو نفر از همکاران که در اتاق مجاور نشسته بودند توجه ما را به خود جلب کرد. آنها از وضع بد زندگيشان شکوه مي کردند تا شايد کمي خود را سبک کرده باشند يکي از آنها مي گفت:
« آخر من با اين 10 هزار تومان چگونه جواب شش سر عائله را بدهم؟! يک دست لباس و يک جفت کفش و آن هم براي تنها يکي از آنها مي توانم بخرم! در آن صورت جواب بقيه ي بچه ها را چي بدهم؟ » ديگري مي گفت: « فقط از درد خودت خبر داري من وضعي به مراتب بدتر از تو دارم و... » شهيد ياسيني صداي آنها را شنيد. خيلي متأثر شد و بي وقفه به طرف کيفش رفت و در کيف را باز کرد و پاداش عيدي خودش را به دو قسم مساوي تقسيم نمود. سپس آن دو را خواست صورتشان را بوسيد و فرارسيدن سال نو را به آنها تبريک گفت، و مبالغ ياد شده را به آنها هديه کرد. جلو رفتم و گفتم:
- تيمسار ببخشيد شما خودتان عازم سفر بوديد به اين پول بيشتر نياز داشتيد!
در جوابم گفت:
- اين کار بهتر از مسافرت رفتن است. (1)

آن شب، چرا پدر دير به خانه آمد؟

شهيد ناصر سرتيپي
زمستان بود برف و سرما همه جا را گرفته بود. بابا هم سرما خورده بود. با آن حال مريضش؛ از خانه رفت بيرون. کجا و براي چه کاري؟ نفهميدم. بعد از چند ساعت، با عجله برگشت. با تعجب نگاهش مي کرديم. براي آن که چيزي از او نپرسيم ما را برد توي اتاق تا با ما بازي کند.
هنوز هم تو فکر آن شبش بودم. تا رفت جبهه از مادر پرسيدم: قضيه ي آن شب بابا چي بود؟ کجا رفته بود با آن حال مريضش؟
فهميد کدام شب را مي گويم گفت: « نزديکي هاي خانه ي خودمان، خانواده اي هستند که وضع مالي خوبي ندارند. پدرت آن شب يک کم خرت و پرت خريده بود، برد در خونشون. چون نمي خواسته ببيننش، با عجله برگشته بود. براي همين بود که نفس نفس مي زد. » (2)

خانه را براي آنها ساخت

شهيد مجيد قاسمي
يک روز خانمي آمد پيش مجيد گفت: « شوهرم افتاده زندان. »
با خودم گفتم: « خب چه کاري از پسر من ساخته است. »
گفت: « يک زمين خريده بوديم. صاحب ملک تا فهميده شوهرم زندانه، بهانه گيري مي کند. نمي خواهد زمين را به ما بده. »
خوب به حرف هاي آن زن گوش داد. بعد هم گفت: « شما اصلاً ناراحت نباشيد. »
لباس پوشيد و همراهش رفت، مانده بودم مي خواهد چه بکند.
گفتند، رفته دور زمين را خط کشيده. براي ساخت و سازش هم اقدام کرده. بعد هم گفته: « جرأت داره کسي حرف بزنه. »
خانه را ساخت و تمام کرد. کسي هم هيچ حرفي نزد. لابد جرأت نکرده بودند. (3)

يک حلب آن را دادم به پيرزن فقير

شهيد مجيد شريفي
جنگ تازه تمام شده بود. نفت به سختي گير مي آمد. دو حلب خالي دادم دست مجيد. فرستادمش دنبال نفت. بعد از چند ساعت با يک حلب برگشت.
گفتم: « کو يکي ديگه اش؟ »
گفت: « پيرزني را مي شناسم که خيلي فقيره. بنده ي خدا شوهرش هم معلوله. آن يکي حلب را دادم به او. »
گفتم: « توي اين گير و دار چرا حاتم بخشي مي کني؟ »
گفت: « چطور شما، دو تا حلب نفت داشته باشين و آن بنده ي خدا هيچي؟ دلواپس نباشيد، اگر خواستيد دوباره مي روم برايتان مي گيرم. »
از حرفي که زده بودم بدجور پشيمان شدم. (4)

سود پولش را ذغال مي خريد و به مستمندان مي داد

شهيد قربانعلي صدخروي
مقداري پول در بانک پس انداز کرده بود. سود ساليانه ي آن را مي گرفت ولي هرگز صرف مخارج زندگي نمي کرد، بلکه ذغال مي خريد و براي سوخت به خانه ي پيرزنان و مستمندان روستا مي برد. (5)

آنها واجب تر هستند

شهيد مهندس حسن آقاسي زاده
پدرش يکسال دو دست لباس در عيد نوروز و عيد غدير برايش سفارش داده بود.
گفتم: « مادر، شما که به فکر سر و لباست نيستي لااقل اين لباسها را عيد بپوش... »
با اصرار ما همان دو سه روز عيد را که در مشهد بوديم لباسها را به تن کرد. وقتي به اهواز رفت خانمش زنگ زد و گفت: « مادر جان! لباسهايي را که شما داديد به يک بسيجي هديه داده و مي گويد اين لباسها براي اين بنده ي خدا بهتر است من لباس دارم. همين لباس بسيجي و سپاهي را بيشتر دوست دارم اين جوان بيشتر نياز دارد؟ »
اگر کفش برايش مي گرفتيم در برگشت از اهواز با دمپايي به مشهد مي آمد.
مي گفتيم: « شما باز با دمپايي هستي. »
خانمش مي گفت: « فايده اي ندارد شما هر چيزي تهيه کنيد آنها را به بسيجي ها مي دهد مي گويد آنها واجب تر هستند. » (6)

يتيم نوازي

شهيد التماس علي عباسي
دختر کم سن و سالي بودم، با فرزند يکي از آشنايان مشغول بازي بوديم که بعد از ماهها پدرم از جبهه آمد. با خوشحالي به طرفش دويدم تا مثل هميشه مرا در آغوش بگيرد و ببوسد. اما او اول به سراغ آن کودک ديگر رفت که پدرش در جبهه شهيد شده بود، دست نوازش بر سرش کشيد و بوسيدش، مثل يک پدر با او مهربان و صميمي بود و هنگام بازگشت کودک يتيم به منزل، يک پاکت از ميوه هايي را که همراه خود آورده بود به او داد. آن روز درس يتيم نوازي را به من آموخت و حالا که معلم شده ام تمام محبتم را نثار بچه ها بخصوص يتيمان مي کنم. (7)

براي پيرزن نفت تهيه مي کرد

شهيد برزو باغچقي
8 ساله بود. يک روز جمعه براي بازي بيرون رفت. اما تا شب به خانه برنگشت، نگران شديم. به هر جايي که احتمال مي داديم رفته باشد سر زديم، اما پيدايش نکرديم.
به سراغ دوستانش رفتيم يکي از آنها گفت: « پيرزني براي تهيه ي نفت به شهر مي رفت، برزو تا او را ديد به طرفش دويد با اسرار زياد گالن نفت را از او گرفت و گفت: « مادرجان! شما به خانه ات برگرد. من مي روم برايت نفت مي گيرم و مي آورم. » (8)

به پشتش علوفه حمل مي کرد!

شهيد حسن ترکانلو
مدتي بود که با لباسهاي خاکي به خانه برمي گشت. مادرم معترضانه دليلش را از او مي پرسيد. اما او به بهانه اي از جواب دادن طفره مي رفت.
من هم تا آن روز که به طور اتفاقي جلوي خانه ي يکي از همسايه ها ديدمش، فکر مي کردم نوجوان بازيگوشي است و در اثر بي احتياطي لباسهايش را کثيف مي کند.
مقدار زيادي علوفه پشتش بود گفتم: « اين چه کاري است که تو مي کني حسن؟! »
گفت: « من پيرو علي (عليه السّلام) هستم که براي بيوه زنان تنور روشن مي کرد، اهل اين خانه هم کسي را ندارد که گوسفندانشان را به چرا ببرد، براي همين من کمکشان مي کنم. » (9)

پي نوشت ها :

1. شيفتگان خدمت، صص 84-82.
2. شيفتگان خدمت، صص 86-85.
3. شيفتگان خدمت، صص 87-86.
4. شيفتگان خدمت، صص 88-87.
5. شيفتگان خدمت، ص 89.
6. شيفتگان خدمت، صص 100-99.
7. لحظه هاي بي عبور، ص 16.
8. لحظه هاي بي عبور، ص 22.
9. لحظه هاي عبور، ص 26.

منبع مقاله :
مؤسسه فرهنگي هنري قدر ولايت؛ (1390)، سيره ي شهداي دفاع مقدس (26)، رسيدگي به محرومان و همنوعان، تهران: مؤسسه فرهنگي هنري قدر ولايت، چاپ اول