شهید منصور ستاری
حکایت اول
یک روز صبح زود، همانند روزهای دیگر صبحانه ی تیمسار ستاری را به اتاقشان بردم. سلام کردم. ایشان به چهره ی من نگریستند و با خوشرویی پاسخ سلامم را دادند و گفتند:
-« جلالیان! گرفته به نظر می رسی، اتفاقی افتاده؟ »
جواب دادم:
- « نه تیمسار! مشکل خاصی نیست ».
خواستم از اتاق خارج شوم که دوباره صدایم زدند:
- « جلالیان بیا این جا ببینم! »
نزدیک تر رفتم، دستم را با مهربانی گرفتند و روی صندلی کنار خودشان نشاندند و گفتند:
- « هیچ وقت تو را این قدر گرفته و ناراحت ندیده بودم، چرا به من نمی گویی، چه شده است؟‌ »
با صحبت تیمسار دیگر گریه مجالم نداد، بغضم ترکید و سیل اشکم جاری شد. گفتم:
- « قربان پسر بزرگم دارد کور می شود ».
تیمسار با شنیدن حرف من صبحانه را رها کردند و پرسیدند:
- « چرا؟ »
گفتم:
- « چند سال پیش پسر بزرگم « حسین »، در جبهه از ناحیه ی چشم مجروح شد، او را به آلمان فرستادند. آنجا یک چشمش را تخلیه کردند و گفتند از چشم دیگرش نباید زیاد استفاده کند. پس از مدتی که چشمش بهبود یافته بود، عملیات مرصاد شروع شد. او با اصرار زیاد دوباره به جبهه رفت، پس از چند روز در شرایط سخت جبهه، همان یک چشم سالمش چرک کرد و دیدش را به کلی از دست داد. گویا چند ترکش بسیار ریز، داخل چشم او باقی مانده بود و پزشکان متوجه آن ها نشده اند. دیروز که او را به بیمارستان بردم. پزشکان گفتند: « کار از کار گذشته است و اعزام او به خارج هم دیگر فایده ای ندارد ».
در حالی که بغض راه گلویم را بسته بود و مانع از صحبت کردنم می شد، ادامه دادم:
- « تیمسار! بچه ی من فقط نوزده سال سن دارد و من نگران این هستم که اگر کور شود، چه بلایی سرش خواهد آمد ».
با شنیدن حرف های من، تیمسار که به شدّت متأثر شده بودند و اشک در چشمانشان حلقه زده بود، سرم فریاد کشیدند و با عصبانیت گفتند:
- « چرا زودتر نگفتی؟ »
گفتم:
- « خجالت کشیدم. »
تیمسار گفتند:
-« الان چکار می توانم بکنم؟ »
گفتم:
- « تا به حال چند بیمارستان رفته ایم، تنها راه معالجه اش اعزام به خارج است، ولی دکترها با اعزام او موافقت نمی کنند ».
تیمسار بلافاصله به بیمارستان نیروی هوایی زنگ زد و دستور دادند تا یک کمیسیون پزشکی تشکیل شود. سپس رو به من کرد و گفتند:
- « برو پسرت را ببر بیمارستان! به خدا توکل کن. همه چیز درست می شود ».
با یک دنیا امید، پسرم را به بیمارستان بردم و کمیسیون پزشکی تشکیل شد. ولی متأسفانه این بار هم پزشکان همان حرف قبلی را زدند و گفتند: « امیدی به معالجه اش نیست ».
گفته ی آنها چون پتکی به سرم کوبیده شد. مأیوس از همه جا روی نیمکت بیمارستان نشسته بودم و اشک می ریختم. در دل به ائمه ی اطهار ( علیهم السلام ) متوسل شدم. ناگهان به فکرم رسید که تیمسار ستاری را در جریان تصمیم کمیسیون پزشکی بگذارم.
بلافاصله به دفتر پزشک مسئول رفتم و از همان جا به تیمسار زنگ زدم و ماجرا را گفتم.
تیمسار گفتند:
- « گوشی را بده به دکتر! »
وقتی که دکتر گوشی را از دستم گرفت، تیمسار، چنان بر سر او فریاد کشیدند که من صدایش را شنیدم. تیمسار به دکتر گفتند:
- « اگر بچه ی خودت داشت نابینا می شد، می گفتی امیدی به معالجه اش نیست؟ »
پس از صحبت های تیمسار، دکتر مسئول با سایر پزشکان صحبت کرد و موافقت آن ها را برای اعزام به خارج گرفت و پرونده را آماده به دست من داد.
از آن طرف تیمسار، برای سرعت دادن به کار، شخصی را مسئول کرده بودند که برای تهیه ارز و آماده نمودن وسایل سفر با بنیاد شهید و بنیاد جانبازان هماهنگی کند. سرانجام با پی گیری های ایشان،‌ پسرم به آلمان اعزام شد و پس از یک هفته بستری شدن، عمل جراحی چشمش با موفقیت انجام گرفت.

حکایت دوم
در سایت پدافندی جنوب تهران انجام وظیفه می کردم که شنیدم یکی از پرسنل پدافند در آسایشگاه معلولین کهریزک بستری شده است.
این شخص، درجه داری بود که در اوایل جنگ، بر اثر تصادف رانندگی در جاده ی اصفهان، معلول شده بود و با داشتن همسر و یک دختر کوچک، ناگزیر او را بازنشسته کرده بودند.
به همراه تعدادی از دوستان، برای دیدنش به آسایشگاه رفتیم. او با دیدن ما خیلی خوشحال شد. از اوضاع زندگی اش و اینکه چگونه امرار معاش می کند، پرسیدیم. گفت:
- « همسر و دخترم در یک اتاق اجاره ای در سه راه آذری زندگی می کنند و من فقط روزهای پنج شنبه و جمعه برای دیدن آنها به منزل می روم. برای اینکه وضع مالی مناسبی نداریم، خودم را به آسایشگاه انتقال داده ام. همسرم در بیرون از خانه کار می کند و پول بخور و نمیری که به دست می آورد خرج خودش و بچه می کند ».
از او خواستم مشکلاتش را در نامه ای بنویسد تا به عرض تیمسار ستاری برسانم. نامه را نوشت و آن را از طریق دفتر فرماندهی به تیمسار رساندم.
تیمسار ستاری نامه را خوانده بود و در عصر اولین پنج شنبه که او در کنار خانواده اش بود، به منزل آن ها رفت و از نزدیک با وضع زندگی شان آشنا شد.
تیمسار، همان روز، یک سکه بهار آزادی به فرزند او هدیه کرد و مبلغ صد هزار تومان هم وام بلاعوض در اختیارش گذارد. چند روز بعد، دستور داد خانه ای سازمانی در مهرآباد برای این خانواده در نظر گرفتند و مقداری هم وسایل زندگی به آنان کمک کردند.

حکایت سوم
روز شانزدهم آذر سال 1373، روز ناگواری برای نیروی هوایی بود. در این روز یکی از دیگهای سیستم شوفاژ دانشگاه هوایی منفجر شد و بر اثر آن تعدادی از دانشجویان این دانشگاه کشته و زخمی شدند.
ما بلافاصله، مصدومین را به بیمارستان نیروی هوایی انتقال دادیم. تیمسار ستاری زمانی که در جریان امر قرار گرفتند، بی درنگ خودشان را به بیمارستان رساندند و مثل پدری که فرزندان خودش مصدوم شده باشند، بالای سر تک تک بچه ها می رفتند، گونه هایشان را غرق در بوسه می کردند و خاک و خون را از سر و روی آنها پاک می کردند.
شهید ستاری تا ساعت 11 شب در بیمارستان بودند. با توجه به سابقه ی بیماری وی، بنده و چند تن از دکترها که در آنجا حضور داشتند با اصرار زیاد از ایشان خواستیم که به خانه بروند و استراحت کنند، قول دادیم که تا صبح بالای سر مجروحین بمانیم و از آن ها مراقبت کنیم.
بالاخره با اصرار ما، ساعت یازده شب بیمارستان را ترک کردند و به منزل رفتند. اما هنوز دو ساعت نگذشته بود که با شاخه های گل برگشتند و تا صبح بالای سر مجروحین بیدار ماندند.

حکایت چهارم
همسرم پس از یک سال دوری از خانواده، از جبهه برگشت. او پنج روز مرخصی گرفته بود. تصمیم گرفتیم به زادگاهمان برویم. بچه ها از اینکه می خواستند به مسافرت بروند از خوشحالی در پوست خود نمی گنجیدند. اما دیری نپایید که سرنوشت برای آنها تقدیر دیگری رقم زد و همه خوشی هایشان را در کام خود بلعید.
دو روزی از مرخصی مان گذشته بود که علایم دردی مرموز در رخساره ی شوهرم نمایان شد.
نیمه های شب، از فشار درد و ناراحتی، صدای ضجه اش به هوا برخاست و خواب را از چشم همه ی اهل خانه گرفت. از شدت درد به خود می پیچید و کمک می طلبید. در آن دل شب، در روستایی که ما بودیم نه دکتری بود و نه وسیله ای که بتوان او را به جای دیگری منتقل کرد.
از سر ناچاری مقداری نبات داغ برایش درست کردم؛ اما هیچ اثری نکرد. او همچنان تا نزدیکی های سحر از درد به خود می پیچید و من در حالی که با بچه ها بر بالینش نشسته بودیم، جان به جان آفرین تسلیم کرد.
صبح همان روز، او را به خاک سپردیم. پس از مراسم عزاداری، به تهران بازگشتم. در تهران، مشکلات زندگی مان شروع شد. هنوز چهار ماه از فوت شوهرم نگذشته بود که از طرف ارتش به ما ابلاغ کردند باید خانه ی سازمانی را تخلیه کنیم.
دستم از همه جا کوتاه شده بود، تا اینکه تصمیم گرفتم نامه ای به فرمانده ی نیروی هوایی بنویسم و شرایطم را برایش بازگو کنم. نامه را نوشتم و بردم به دفترشان تحویل دادم.
گفتند:
- « منتظر بمانید! نتیجه اش را اطلاع می دهیم ».
دو روز گذشت. شخصی به در منزل ما آمد و گفت:
- « فردا بیایید دفتر تیمسار ستاری ».
فردا، به دفتر ایشان رفتم. تیمسار با دیدن من پرسیدند:
- « خواهرم! مشکلتان چیست؟ »
گفتم:
- « تیمسار! از موقعی که شوهرم فوت کرده، زندگی ما تباه شده. آیا راضی می شوید، کسی که به نان شب محتاج است، از خانه هم بیرونش کنند؟ قانون درست، اما باید شرایط زندگی ما را هم در نظر بگیرند ».
دیگر نتوانستم حرفی بزنم و بغض راه گلویم را بسته بود. به سختی خود را کنترل کردم و جلو گریه ام را گرفتم. تیمسار سرش را به زیر انداخت و در حالی که اشک در چشمانش حلقه زده بود، گفت:
- « چند کلاس درس خوانده ای؟ »
گفتم:
- « سواد ندارم .»
گفتند:
- « می توانی در بیمارستان کار کنی؟ »
گفتم:
- « قلبم ناراحت است و محیط بیمارستان آن را تشدید می کند ».
گفتند:
- « برای اینکه بتوانم شما را سرکاری بگذارم، باید سواد داشته باشی. فعلاً در نهضت سوادآموزی ثبت نام کنید ».
سپس پاکتی را به دستم دادند و گفتند:
- « فعلاً بچه ات را ثبت نام کن. در همان خانه هم بمانید، در اسرع وقت حقوق همسرتان را نیز برقرار می کنم ».
به خانه که آمدم، متوجه شدم. تیمسار مبلغ ده هزار تومان در پاکت گذاشته اند. با همان پول دخترم را ثبت نام کردم و کیف و کفش برایش خریدم.

حکایت پنجم
دو بار در منطقه شیمیایی شدم. به دستور تیمسار ستاری از رفتن به منطقه منع شدم و به تهران برگشتم. ولی اثرات شیمیایی شدن در من عارضه ی زیادی را به وجود آورده بود، به طوری که هر از چندی این عوارض عود می کردند و آزارم می دادند.
یک شب، کلیه ام به شدت درد گرفت. همسرم که همیشه تا پای جان از من مراقبت می کرد، مجبور شد با آژانس به بیمارستان نیروی هوایی انتقالم دهد. ساعت دوازده و نیم شب در بیمارستان بستری بودم که خانمم به من گفت:
- « این آقا کارتان دارد ».
سرم را کمی از تخت بالا گرفتم، دیدم تیمسار ستاری با لباس شخصی به عیادتم آمده اند و بالای سرم ایستاده اند. از شدت درد به خودم می پیچیدم. به طوری که به سختی می توانستم حرف بزنم. نیم خیز شدم و خواستم به احترامشان روی تخت بنشینم اما ایشان ممانعت کردند.
آنجا منتظر ماندند تا اینکه سرمم تمام شد. بعد از تزریق سرم و تجویز دارو، پرسنل بیمارستان خواستند با آمبولانس مرا به منزل بفرستند. برای همین اندکی معطل شدیم. تیمسار علت را پرسیدند. یکی از پرسنل پاسخ داد:
- « منتظر آمبولانس هستیم ».
تیمسار گفتند:
- « لازم نیست. من با ماشین خودم ایشان را می برم ».
بدین ترتیب سوار پیکان تیمسار شدیم و به منزل آمدیم. من در طبقه ی دوم خانه های سازمانی می نشستم و بلوک ما هم فاقد آسانسور درست و حسابی بود. تیمسار زیر بغلم را گرفتند و به داخل خانه بردند.
خانمم از اینکه بیماری ام موجب اذیّت دیگران می شد، همیشه ناراحت بود و احساس شرمندگی می کرد. لذا درصدد عذرخواهی برآمد. اما تیمسار ستاری او را دلداری دادند و گفتند:
- « دخترم! هیچ وقت ناراحت نباشید، من وظیفه ام را انجام داده ام و تا آنجایی که از دستم برآید، در جهت رفع مشکلات ایشان کار می کنم. من هرگز شما را فراموش نکرده ام. »
تیمسار موقع رفتن شماره تلفن شان را به همسرم دادند و اضافه کردند:
-« هر موقع دچار مشکل شدید با این شماره به من زنگ بزنید ».
این را گفتند و از منزل خارج شدند. خانمم از این همه فداکاری و ایثار اشک خوشحالی در چشمانش حلقه زده بود. در حالی که به تکه کاغذی که تیمسار شماره تلفن را روی آن نوشته بود نگاه می کرد گفت:
- « چه مرد بزرگواری! خدا عمرش دهد ».
سپس رو به من کرد و پرسید:
- « او را می شناختی؟ »
یادم افتاد که خانمم، تیمسار ستاری را تا آن روز ندیده بود و من هم در بیمارستان به خاطر شدت درد کلیه، یادم رفته بود به او بگویم که این آقا تیمسار ستاری فرمانده ی نیروی هوایی است.

حکایت ششم
قبل از عملیات نصر 6 که در منطقه ی کردستان انجام شد تیمسار ستاری به منطقه آمدند و پس از کمی صحبت با « سروان قشقایی »، رو به من کردند و گفتند:
- « نقشه ی برجسته! پاشو بریم منطقه را نشانم بده! »
من بدون استفاده از نقشه، محل استقرار نیروها و مواضع را می دانستم و تیمسار از این موضوع باخبر بودند. با هم رفتیم و محل استقرار سایت موشکی را به تیمسار نشان دادم. پس از اینکه ایشان اطراف را خوب ورانداز کردند، گفتند:
- « موقعیت این سایت خطرناک است. تا ظهر نمی توانیم اینها را جمع کنیم. فعلاً‌ روی موشکها را استتار کنید! »
با استفاده از شاخ و برگ درختان، سایت را تا ظهر استتار کردیم. ساعت یک بعدازظهر، عراق منطقه را بمباران شیمیایی کرد. بچه ها برای جلوگیری از تأثیر مواد شیمیایی با سطل از رودخانه آب می آوردند و روی سر و صورت خود می پاشیدند. من ماسک داشتم. ولی دیدم یکی از بچه ها که متأهل است ماسک ندارد. ماسک و لباس شیمیایی ام را به او دادم و گفتم:
-« شما زن و بچه دارید و من مجردم. این را بپوش! »
هنوز چند دقیقه نگذشته بود که یک بمب شیمیایی در سه، چهار متری من اصابت کرد. بلافاصله خود را به داخل رودخانه انداختم تا از سوخته شدن بدنم جلوگیری کنم، ولی از راه تنفسی مجروح شدم و گروه امداد مرا به بیمارستان امام خمینی تبریز اعزام کرد.
همان شب، جناب قشقایی به تیمسار اطلاع می دهند که افشار شیمیایی شده و معلوم نیست او را کجا برده اند. تیمسار ستاری سراغم را از بیمارستانها می گیرند و مطلع می شوند که در تبریز بستری شده ام. جناب قشقایی را به دنبالم فرستادند و ایشان نیز مرا از تبریز به بیمارستان نیروی هوایی آورد و بستری کرد.
ساعت یک صبح، تیمسار برای عیادتم به بخش آمدند. وقتی وضعیتم را رضایت بخش دیدند، لبخندی زدند و گفتند:
- « چی شده نقشه ی برجسته؟ »
من چگونگی مجروح شدنم را برای تیمسار توضیح دادم. ایشان بلافاصله دکترهای معالج را خواستند تا مرا دقیقاً معاینه کنند و نتیجه را به تیمسار بگویند. یکی از دکترها در حالی که معاینه ام می کرد، گفت:
- « تیمسار! دیروقت است. شما تشریف ببرید ما خودمان به ایشان رسیدگی می کنیم. »
تیمسار گفتند:
- این بچه های جبهه و جنگ به گردن ما حق بزرگی دارند. تا از نتیجه ی معاینات مطلع نشوم، همین جا خواهم ماند.(1)

پی نوشت :

1. پاکباز عرصه ی عشق، صص 23-25، 89-90، 95-96، 100-102، 145 و 156.

منبع مقاله :
مؤسسه فرهنگی هنری قدر ولایت؛ (1390)، سیره ی شهدای دفاع مقدس 24 (دوستی با مردم، رفاقت با همکاران)، تهران، قدر ولایت، چاپ اول