نويسنده: مؤسسه ي فرهنگي هنري قدر ولايت




 

دوستي و رفاقت در سيره ي شهدا

خسته نباشي برادر

شهيد مهدي باكري
آقا مهدي او را در آغوش گرفت و آهسته در گوشش گفت: « خسته نباشي برادر! » قطره هاي اشك از چشم هاي راننده جوشيد و سرازير شد. (1)

سنگ صبور بچه ها

شهيد محمد جهان آرا
محمد، سنگ صبور بچه ها بود و در اوج درگيري ها و مقاومت بچه هاي خرمشهر، عليرغم فشارهاي روحي و جسمي ناشي از شرايط آن روزها از رسيدگي به اوضاع و احوال بچه ها غافل نبود و همواره سعي مي كرد كه با رفتار و اعمال خود در آن وضعيت حساس، روحيه ي بچه ها را تقويت كند. يادم هست كه يكبار فرزندش حمزه را كه در آن زمان 5-6 ماه بيشتر نداشت، به خط آورده بود كه اين مسأله در تقويت روحيه ي بچه ها بسيار اثرگذار بود. (2)

شخصاً از ما پذيرايي مي كرد!

شهيد حاج محمدابراهيم همت
يك روز حاج همت براي ديدار بچه ها به چادر آنان مي رود. بچه ها از بس حاجي را دوست داشتند سر حاجي مي ريزند و شروع به شوخي با او مي كنند. در اين حين مي بينند كه حاجي مي گويد: « اي بي انصاف ها، انگشتم را شكستيد ».
ولي بچه ها هيچ كدام توجهي به گفته ي حاجي نمي كنند. دو روز بعد ديدند كه انگشت دست حاجي شكسته و گچ گرفته است.
*
حاج ابراهيم براي مرخصي به قمشه آمد، مادرش براي ناهار وي كبابي تهيه كرده بود. ديدم كه چنان اشتياقي به خوردن غذا ندارد. به او اصرار كردم، كه غذايش را بخورد، ولي در حاليكه اشك در چشمانش موج مي زد، جواب داد!
« پدر: من چگونه مي توانم در اين سفره ي پرمحبت و گرم، نان تازه و كباب بخورم، در حاليكه نمي دانم يارانم، همسنگرانم، بسيجيان عزيز در آن سنگرهاي خاك و دود و آتش گرفته چه غذايي مي خورند؟ »
*
... به همراه تعدادي از نيروهاي اطلاعاتي لشگر 17، روانه ي قلاجه محل استقرار لشگر 27 محمد رسول الله ( صلي الله عليه و آله ) شديم. با هدايت برادرها به سوي چادر فرماندهي لشگر كه حاج همت آنجا بود، رفتيم. حاج همت تنها بود. ايشان با چهره اي خندان به استقبال ما آمد و با ما روبوسي نمود. چادر فرماندهي خيلي ساده و باصفا بود. هم آشپزخانه بود، هم اتاق كار و هم اتاق خواب و موقع عمليات اتاق جنگ و تصميم گيري مي شد. حاج همت شخصاً از ما پذيرايي مي كرد. سفره را پهن كرده، براي ما غذا و آب و نان آورد. در همين حال من به چهره ي ملكوتي او نگاه مي كردم و با خود مي گفتم واقعاً اين همان حاج همت است؟ فرمانده ي شاخص و با صلابت جنگ كه كمتر كسي آوازه اش را نشنيده و دشمن همواره از شنيدن نامش وحشت بر اندامش مي افتاد. (3)

مثل يك برادر صميمي

شهيد مرتضي زارع
شب هفت شهيد « مرتضي زارع » جمعيت زيادي در مجلس شركت كرده بودند. تعدادي از همسنگران شهيد نيز حضور داشتند. وقتي اطلاع دادند، شهيد « حاج كاظم رستگار »- فرمانده لشگر- مي خواهد سخنراني كند. جمعيتي كه آن روز در حسينيه ي عسكري دولاب، گرد آمده بودند، سكوت كردند تا خاطرات شهيد را از زبان فرمانده ي لشكرش بشنوند.
« حاج كاظم رستگار » پشت تريبون قرار گرفت. بعد از تلاوت آيه اي از قرآن و مقدمه اي كوتاه، گفت: «‌ من يكي از بهترين فرماندهان تيپ و يكي از بهترين دوستان و ياور قديمي خود را از دست دادم. او نه تنها دوست من بود، بلكه دوست و ياور همه ي نيروهايي بود كه با او كار مي كردند. « مرتضي » به نيروهايش بها مي داد. مي گفت: « جان اينها برايم عزيز است ».
به همين خاطر هنگام عمليّات به دقّت روي طرح ها كار مي كرد تا كمترين تلفات را داشته باشد. اولين فرمانده اي بود كه نظرات اطلاعات و عمليات را كامل نمي دانست، به همين دليل مي گفت: « تا من خودم زمين را شناسايي نكنم، نيروهايم را وارد عمليات نمي كنم‌ ».
او با نيروهايش مثل يك برادر صميمي بود. شخصاً به امور تداركات و تغذيه ي نيروهايش رسيدگي مي كرد. وقتي مي خواستم « مرتضي » را به لشگر بيست و هفت منتقل كنم، نيروهايش خواهش مي كردند كه ما را از « مرتضي زارع » جدا نكنيد. در عمليات والفجر دو، وقتي فرمانده ي گروهان « قمربني هاشم ( عليه السلام ) » به همراه فرمانده ي گردان همجوارش نيز تجربه ي كافي نداشت، نگران بوديم كه خط الحاق نشود. تعداد زيادي از نيروها در شب اول شهيد شدند. به همين دليل « حاج علي موحد » گفت: « حاج كاظم! « مرتضي » را بياور تا گردان قمربني هاشم ( عليه السلام ) و زهير را جمع كند ».
وقتي به مرتضي گفتم، بلافاصله آمد محور را جمع و جور كرد. ولي متأسفانه در تپه ي سرخ ارتفاعات خمرين به شهادت رسيد. » (4)

عقد اُخوّت

شهيد محمد يزداني
آقاي يزداني پيش از آغاز حركت نيروهاي رزمنده براي عمليات كربلاي پنج به من گفت: « جواد آقا! مفاتيح را از جعبه بردار و صيغه ي عقد اخوت كه از اعمال روز عيد غدير است، پيدا كن! »
پس از يافتن دعاي صيغه ي عقد اخوّت گفت: « همگي دستانتان را روي اين جعبه بگذاريد! »
دست ها را روي جعبه ي مهمات قرار داديم. خودش عقد اخوت را خواند و ما تكرار كرديم. در پايان گفت: « حالا كه با هم برادر شديم، هر كس در اين عمليات شركت كرد و شهيد شد، بايد هنگام ورود به بهشت باقي برادران را شفاعت كند ».
همگي گفتيم: « قبول كرديم ».
بعد از زير قرآن رد شديم و به سمت شلمچه حركت كرديم. (5)

همراه

شهيد سيدعليرضا عصمتي
در عمليات ميمك شرايط مسافت راهپيمايي بسيار سخت و دشوار بود. سيدعليرضا با تلاش زياد از جلو و عقب ستون به نيروهاي گردان سر مي زد.
ناگهان خمپاره اي در نزديك سيد منفجر شد و تركش كوچكي به چشمش خورد كه باعث خونريزي و درد شديد شده بود، اما سيد روي چشم زخمي اش را گرفته بود و كارهايش را انجام مي داد.
گفتم: « با اين چشم مجروح و خونين، ادامه ي كار براي شما سخت است و بهتر است با امدادگران به اورژانس برويد! »
با خونسردي گفت: « الآن نمي شود نيروها را تنها گذاشت ».
و همچنان دستش را روي چشمش فشار مي داد كه دردش را كمتر حس كند؛ ولي چيزي به زبان و روي خود نمي آورد. با چنين وضعيتي تا پايان عمليات همراهمان بود. (6)

پتوهاي نو

شهيد محمدعلي صادقي
روزي حاجي صادقي به چادر تداركات سر زد. ما دور هم جمع بوديم. گفت: « مي بينم جمعتان جمع است ».
گفتيم: « جمعمان جمع است؛ فقط حضور شما كم است ». چشمش به پتوهاي نو چيده شده روي هم افتاد. گفت: « پتوي نو هم كه آورده ايد ».
گفتم: « بيست پتوي نو، سهم گردان شده است. چند تا برايتان مي آوريم، چند تا هم خودمان برمي داريم ».
گفت: « تعداد پتوهاي نو خيلي كم است؛ پس نه براي من بياوريد و نه براي خودتان برداريد! به آناني كه نياز دارند،‌ بدهيد! من و شما نياز به پتو نداريم ».
روال هميشگي گردان حاجي بود كه اولويت امكانات و لوازم با بسيجيان بود؛ اگر چيزي زياد مي آمد، براي نيروهاي كادر هم برمي داشتيم.
*
كار من در جبهه اداري بود؛ اما هنگام عمليات، مانند ديگر رزمندگان به گردان هاي رزمي مي رفتم.
در محل خدمتم- اهواز- خبردار شدم كه گردان كوثر به يك فرمانده گروهان نياز دارد. مطلب را با حاجي صادقي طرقي فرمانده ي گردان در ميان گذاشتم. او هم پذيرفت و با هم به حميديه محل استقرار گردان رفتيم.
در چادر فرماندهي يك فانوس سوسو مي زد و پتوهايش مستعمل و بي رنگ و رو بود. به ياد سؤالي كه هميشه مرا به خود مشغول داشت، افتادم كه چرا نيروهاي تازه وارد كاشمري با اصرار مي خواهند عضو گردان كوثر باشند؟ واقعاً چه خبر است؟
خلاصه بعد كه برادر صادقي مرا به گروهاني برد كه بنا بود فرمانده ي آن باشم، چادر را بررسي كردم. وضعش از چادر فرماندهي خيلي بهتر بود. روز بعد با تحويل گرفتن گروهان، به چادرهاي بسيجيان سر زدم؛ همه ي پتوهايشان نو بود و هر چادر دو فانوس داشت. ديگر امكاناتشان نيز خيلي بهتر بود.
آنجا بود كه پاسخم را يافتم؛ گرچه در ميان آن خاك و خاشاك، پتوي نو و فانوس بيشتر چيزي به حساب نمي آمد؛ اما نشان دهنده ي حرمتي بود كه فرماندهي گردان براي نيروهاي زير فرمانش قايل بود و براي خودش حساب جداگانه اي باز نكرده بود.
همه ي بسيجي ها و پاسداران همرزم حاجي، به او به چشم برادر بزرگتر يا پدري دلسوز نگاه مي كردند. (7)

پي نوشت ها :

1. اينجا خانه من است، ص 37.
2. زورق معرفت،ص 53.
3. زورق معرفت، صص 107-109.
4. در مسير هدايت، صص 110-112.
5. افلاكيان خاكي، ص 137.
6. افلاكيان خاكي، ص 98.
7. افلاكيان خاكي، صص 46 و 47.

منبع مقاله :
مؤسسه فرهنگي هنري قدر ولايت؛ (1390)، سيره ي شهداي دفاع مقدس 24 (دوستي با مردم، رفاقت با همکاران)، تهران، قدر ولايت، چاپ اول