نويسنده: مؤسسه ي فرهنگي هنري قدر ولايت




 

دوستي و رفاقت در سيره ي شهدا

كاري نكردم، وظيفه ام بود

شهيد حاج رضا شكري پور
جثه ي بزرگي داشت. گفته بود: « حاضرم با « حاجي » كشتي بگيرم. »
بسيجي، زير يك خم « حاجي » را گرفت تا فن بارانداز را اجرا كنه. اما تا بجنبد « حاجي » فن بدلش را زد و پشت او را به زمين آورد. غريو « الله اكبر »‌شادي بلند شد.
حلقه زده بودند دورش و او هم در گردن رقيب شكست خورده، عكس يادگاري مي گرفت. « حاج رضا » گفت: « قهرمان واقعي تويي كه پشت پا به همه چي زدي و آمدي اينجا! ما كه پاسداريم. جبهه آمدن وظيفه ي ماست ».
*
مسئولان لشگر، هرجا كه به مشكل برمي خوردند، مي رفتند سراغ « حاج رضا »
مي گفتند: گردان « علي اكبر ( عليه السلام ) » كه بياد. حتماً يك راهي پيدا ميشه.
*
يه بسيجي افتاده بود توي آب و گل
مي گفت: « يا زهرا كمكم كن ».
دويد طرفش. با چفيه بازوي خون آلودش را بست. چشم هايش پر از اشك شده بود.
*
لا به لاي ني ها، كتاني از پايم درآمد. برايم بزرگ بود و من نوجوان بودم. كتاني را گرفتم دستم. چند قدمي پاپتي رفتم. ساقه ي ني ها كه تيغ تيغ بود، امانم را بريد.
تا زانو توي آب بوديم. نمي شد كفش پوشيد. فرمانده ي گردان متوجه شد. آمد از زانويش سكويي ساخت، گفت: « پاتو بذار اينجا كفشاتو بپوش! »
*
« حاج رضا » به معاونش گفت: « تقسيم كن، هر شب بريم يه چادري ».
چه كيفي مي كردند بسيجي ها؛ وقتي با فرمانده ي لشگر و گردانشان دور يك سفره شام مي خوردند.
*
ماشيني آمد تا خود خط، « حاجي » در حالي كه دست بر شكم داشت پياده شد. همه از خوشحالي، هجوم بردند طرفش.
« چه كساني حاضرند بيان جزيره ي مجنون؟ »
همه دستشان را بلند كردند و تكبير گفتند. لبخندي زد و گفت: « امشب حركت مي كنيم. بريد آماده شيد. »
*
بچه هاي گردان آمده بودند استقبالش. دم در اردوگاه ريختند جلوي ماشين. پياده شد. تا مقرّ گردان كولش كردند.
*
راننده پكر و ناراحت، خزيده بود گوشه ي سنگر.
« رضا »‌ سراغش را گرفت. گفتند: « آنجاس! انگار كشتي هايش غرق شده! با كسي هم حرف نمي زنه! »
دو نفر از بچه هاي كادر را « حاج رضا » صدا زد. پاكتي داد دستشان و گفت: « همين الان راه مي افتيد، مي ريد « كرمان ».
تعجب كردند: « كرمان؟! »
راننده از خوشحالي دور حاجي مي چرخيد.
-« اگر شما نبوديد افتاده بوديم زندان. »
حاجي متواضع مي گفت: « كاري نكردم وظيفم بود. »
*
مي گفتيم: « آقا رضا! » شما مربي پادگانيد! وقتتان ارزش داره! »
مي گفت: « وقت من هدر نمي ره. با بچه ها حرف مي زنم. به دردشون گوش مي كنم. براي كلاس هايم برنامه ريزي مي كنم و خلاصه توي صف غذا ايستادن، هزار و يك خاصيت داره كه شما نمي دانيد. »
*
يك روز، باهاش تندي كردم. رابطه مان شكرآب شد. چند وقت بود، نديده بودمش گفتند: « مجروح شده » رفتم: « همدان ». به رفقا گفتم هماهنگ كنند، فردا هشت صبح بريم منزلش.
صبح زود، زنگ خانه ي مرا زدند. رفتم جلوي در. تعجب كردم. با عصاي زير بغلش ايستاده بود روبرويم. بي اختيار همديگر را بغل كرديم. « حاج رضا » گفت: « ديشب گفتن مي خواهي بيايي عيادتم. تصميم گرفتم من بيام ديدن شما ».
خيلي راحت عذرخواهي كرد. گفتم: « بيشتر از اين شرمنده ام نكن، من مقصر بودم ».
*
آفتاب نزده، تو ساحل « گتوند » مي دواندشان. پا به پايشان مي دويد و سرود مي خواند. بچه ها تكرار مي كردند. از گوشه و كنار صف صداهايي مي آمد:
« حاجي! « حاجي رضا! » پرچم را بخوان! »
وقتي با صداي رسا و گرمش، سرود پرچم را مي خواند، شوري توي دل بچه ها مي انداخت. همه تكرار مي كردند:
« پرچم، پرچم
پرچم خونين اسلام در دست مجاهد مردان
تا بانگ عاشورا به گوش است
خون شهيدان در خروش است ».
ديگر تا هركجا كه مي گفت، مي دويدند.(1)

دست خالي نمي آمد

شهيد تقي بهمني
فرمانده نبود. پدر بود. برادر بود.
رفته بوديم عقب، تو خط نبوديم.
بي سيم مي زد؛ براي احوالپرسي.
- « خوبيد چه خبر؟ اگر كم و كسري داريد خبر بدين تا براتون تهيه كنم. »
*
« كم سن و سال بودم و جمع و جور
هر وقت مي رفتيم شناسايي، مواظبم بود و كمكم مي كرد.
كولم كرد و از رودخانه، عبورم داد. كوله ام را نيز هميشه مي گرفت تا خسته نشوم. »
*
ناجور مجروح شده بودم. امكانات، دارو و درمان هم نبود. تا صبح كنارم نشست، حرف هاي دلنشين اش، درد را از يادم برده بود.
*
-« بچه ها « بهمني »‌آمد. »
همه با هم گفتند:
- « آخ جان شكلات. »
رسيد. سلام داد. همه را بوسيد. چشمامون به ساكش بود زيپ ساكش را باز كرد. يك بسته شكلات آورده بود.
يكبار نشد دست خالي بياد.
از بس دوستش داشتيم، به اسم كوچك صدايش مي زديم؛ « آقا تقي! » « آتقي. »
*
« بهمني » مرتب سركشي مي كرد. شب و روز، هر سنگري كه مي ر سيد، مي ايستاد و احوالپرسي و خوش و بش مي كرد.
*
جناب سرگرد به نيروهاش گفته بود:
« دستور، او دستور منه! حتي اگر پيغام شفاهي از او آوردن، تعلل نكنين! هرچي خواست به او بدين! »
محبوبيتش پيش برادرهاي ارتشي كمتر از سپاه نبود.
*
« چهل و هشت ساعت مرخصي مي خواهم، مي رم و زود برمي گردم. »
- « نه وضعيت مناسب نيست. نيرو كم داريم مي بيني كه؟! »
- « مشكل دارم، گرفتارم. »
وقتي متوجه شد كه آن برادر، پدر ندارد و مادرش رخت شويي مي كنه تا خرجي خانواده را تأمين كنه. همه جوره، مادّي و معنوي كمكش كرد.(3)

سواركردن بسيجي ها مهم تر است

شهيد مهدي باكري
« آقا مهدي » براي هركدام از بچه ها يك شيشه عطر « تي رز » و يك دفتر يادداشت هديه داده و اول دفتر يادداشت را هم با دستخط خود، نوشته بود. محبت و توجه ايشان به بچه ها باعث مي شد كه ما بعد از ماه ها كارِ طاقت فرسا، نيازي به مرخصي نداشته باشيم.
*
هنوز از جزيره خارج نشده بوديم. تويوتا به سرعت پيش مي رفت. در كنار راه، چند نفر بسيجي ايستاده بودند و براي ماشين دست تكان مي دادند. « آقا مهدي »‌حساسيت خاصي داشت كه راننده ها، بسيجي ها را حتماً سوار كنند. ولي اين بار فرق مي كرد. اگر مي خواستيم معطل شويم، وقت جلسه مي گذشت. پايم روي پدال گاز بود و ماشين هوا را مي شكافت و پيش مي رفت. ناگهان « آقا مهدي » گفت:
- « مگر بسيجي ها را نديدي؟ ... ماشين را نگهدار‌».
- « آقا مهدي »! شما خودتان گفتيد كه با سرعت بروم تا به جلسه برسيد. من براي همين نگه نداشتم. »
- نه برادر! كار ما هرچه قدر هم مهم باشد، سوار كردن بسيجي ها از آن مهم تر است. برگرد آنها را سوار كن.
*
بعضي از بچه ها را كارد مي زدي خونشان نمي آمد. از اينكه « آقا مهدي » آنجاست، عصباني بودند. هركس كه « آقامهدي » را مي ديد، زير لب چيزي مي گفت: « مؤمن خدا، مگر تو آرپي جي زني ؟ برو در سنگر محكم بنشين و ما را هدايت كن... كي از تو انتظار دارد كه در خطّ اول نبرد باشي؟ اين چه وضعي است؟ فرمانده لشكر را چه كار به اينكارها؟ »
همه مي گفتند و همه بارها ديده بودند كه « مهدي » همينست كه هست. در همه ي عمليات ها، اگر جلوتر از بسيجي ها نبود، حداقل كنارشان بود.
گويي از او عهد گرفته بودند كه هميشه در ميان معركه باشد.
*
هركس سوار بلم مي شد، بلم برمي گشت و به داخل آب مي افتاد. بلم سواري مهارتي مي خواست كه بايد آن را همه كسب مي كردند. «‌ آقامهدي » وقتي ديد، بعضي از كادر گردان به علت اينكه بلم سواري بلد نيستند، به داخل آب مي افتند، خودش نيز سوار بلم شد و براي اينكه بقيه خجالت نكشند، ناشي گري كرد و به داخل آب افتاد و سراپا خيس، از آب بيرون آمد.(3)

كليد خانه اش را داد!

شهيد حميدرضا نوبخت
ابتداي عمليات « كربلاي 4 »‌بود. يكي از برادرهاي بسيجي كه با اتومبيل خاور مخابراتي به مأموريت آمده بود، مي خواست برگردد. ولي ما به اتومبيل او احتياج مبرم داشتيم.
« آقا حميد » علت رفتن را پرسيد. گفت: « من خانه ندارم و مستأجرم. مي خواهم بروم و دنبال خانه بگردم. »
« آقا حميد » خانه اي در بابلسر داشت. چون خانواده اش در پايگاه شهيد بهشتي اهواز سكونت داشتند، خانه اش خالي بود. لذا خيلي جدي به آن بنده ي خدا گفت: « اين كليد خانه ي من است. شما به خانه ي ما تشريف ببريد. ما فعلاً اين جا هستيم. معلوم هم نيست تا كي در اهواز بمانيم. شما دست زن و بچه ات را بگير و اسباب و اثاثيه را به خانه ي من ببر. فعلاً آن جا باشيد، تا ببينيم خداوند چه مي خواهد ». (4)

تقديم به شما

شهيد صياد شيرازي
« صياد شيرازي » مسئولان لشكر را دعوت كرده بود قرارگاه؛ جشن نيمه شعبان. جمعيت را كنار زدم تا برسم به « صيّاد ». آن جلو، حاج رضا شكري پور مچم را گرفت و گفت: « كجا؟ »
گفتم: « يه عطره مي خواهم بدمش « صياد ». گرفت و بو كرد. چشماشو بست. نفس عميقي كشيد: « به به! چه بويي داره! » گذاشت تو جيبش. گفتم: « نمي ذارم، براي صياد آوردم. »
« رضا » گفت: « من به دردت مي خورم! فردا كه شهيد بشم غصه مي خوري ها ! »
كوتاه نيامدم.
آخر مراسم، « رضا »‌پيش « صياد » گفت:« اين عطر را دوستم براي شما آورد. » ولي چون خيلي خوشبو بود، نتوانستم از آن بگذرم. « صياد » گرفت و بو كرد. بعد دو دستي برگرداندش به « حاج رضا » و با لبخند گفت: « تقديم به شما سرباز امام زمان ( عجل الله تعالي شريف ) »(5).

پي نوشت ها :

1.ققنوس و آتش، صص 26، 38، 53، 60، 100، 106، 113، 150، 156 و 159.
2.آيينه تر از آب، صص 58، 80، 92، 94، 107، 137، 149 و 151.
3.خداحافظ سردار، ص 48، 109، 114 و 187.
4.تا آخرين نفس،‌ص 99.
5.ققنوس و آتش، ص 42.

منبع مقاله :
مؤسسه فرهنگي هنري قدر ولايت؛ (1390)، سيره ي شهداي دفاع مقدس 24 (دوستي با مردم، رفاقت با همکاران)، تهران، قدر ولايت، چاپ اول