نويسنده: مؤسسه ي فرهنگي هنري قدر ولايت




 

دوستي و رفاقت در سيره ي شهدا

گويا پدرشان را مي ديدند

شهيد حاج حسين بصير
ساعتي نگذشت كه ماشين « حاجي » از دور نمايان شد و در دامنه ي قله توقف كرد؛ شيرمردي كه جنگ، موهايش را سفيد كرده بود. كيسه ي خشابي به سينه بسته، با لباس خاكي و اسلحه ي كلاش به دست، مانند يك بسيجي ساده از ماشين خارج شد و آرام آرام بالا آمد. وقتي به قله رسيد، رزمندگان با ديدن سيماي نوراني اش، با شور و شعف خاصي به طرفش دويدند و تك تك او را در آغوش گرفتند. گويا پدرشان را بعد از چند سال ديده بودند.
« حاجي » هم مثل هميشه، دستي به سر و رويشان كشيد، بوسه اي نثار پيشاني شان كرد و شيشه ي عطري را كه در جيبش بود، درآورد به سر و رويشان ماليد و به تك تكشان گفت: « اگر به فيض شهادت نائل شديد، ما را فراموش نكنيد، از شما التماس دعا دارم. شفاعت فراموش نشود. » (1)

اجاره ي خانه با من

شهيد حميدرضا نوبخت
يكي از رزمندگان تحت امر او كه اهل « گرگان » بود، مشكلي پيدا كرد. آقا « حميد » براي حل مشكل به « گرگان » رفت. صاحب خانه اش را ديد. گفت: « اجاره ي خانه با من است. اگر پرداخت نشد، من پرداخت خواهم كرد ».
خانواده ي رزمنده را با خانم خود، سوار ماشين كرد تا دوري در شهر بزند، تا كمتر احساس غربت كنند. نيت خير و شيوه ي برخورد او با صاحب خانه طوري بود كه صاحب خانه بدون كم ترين اعتراض، درخواست « حميدرضا » را از جان و دل پذيرفت.(2)

مي روم پيش بچه ها بخوابم

شهيد مهدي اميني
دانه هاي درشت شن، بر سطح آسفالت ريخته است. مهدي، به دانه هاي شن اشاره مي كند:
- « اينها ممكن است آسفالت را خراب كنند! »
و رو مي كند به من: « ماشين هاي سنگين كه عبور كنند، ممكن است آسفالت خراب بشود. » با خود مي گويم: « خُب كارگرها تميزش مي كنند. »
- « جارويي لازم است كه اينها را جارو كنيم! »
و در همين حال، كليد شورلت را توي دستم مي گذارد.
- « برو به كارخانه ي قند و از كارگاه، جارويي بياور كه... »
كليد را مي گيرم. تا كارخانه ي قند هفت كيلومتري فاصله داريم. سوار شورلت مي شوم. خيلي وقت است كه مي خواهم سوار اين شورلت شوم. همان خواستن و حسّي كه از گفتنش خجالت مي كشيدم.
از كارگاه، جارويي مي گيرم و برمي گردم. وقتي كه برمي گردم، كم كم آن حسّ ناگفتني، در دلم محو مي شود؛ چرا « مهدي » از هفت كيلومتر فاصله، مرا دنبال يك جارو فرستاد؟
سؤالي است كه در ذهنم شكل مي گيرد؛ پس او پي برده است كه من مي خواهم سوار اين ماشين بشوم و به بهانه ي جارو، ماشين را به من داد تا آن حسّي را كه ممكن بود، در روحيه ام تأثير منفي داشته باشد، از دلم محو كند.
*
در آن گير و دار،‌ براي كاري راهيِ آبادان مي شوم. در راه « مهدي » را مي بينم. با دو پتوي سربازي زيربغل و آرپي جي بر دوش، سلام و احوالپرسي:
- « كجا تشريف مي بريد « اقا مهدي؟ »
- « مي روم پيش بچه ها ».
انگار نمي خواهد بگويد كجا مي رود. ولي من هم اصرار دارم بدانم. باز هم مي پرسم.
- « حقيقتش اين است، شنيدم همه ي سنگرها را آب گرفته و پتوها خيس شده اند. دلم راضي نشد كه من در هتل « آبادان » بخوابم و بچه ها در سنگرهاي آب گرفته و با پتوهاي خيس. من هم مي روم پيش بچه ها باشم ».
با خودم گفتم: عجب عالمي دارد اين « مهدي » (3).

مشكلات بسيجي ها را حل كنيد

شهيد حسن باقري
شهيد باقري تأكيد زيادي بر حضور همه ي مسئولان و نيروهاي واحدهاي قرارگاه در خط مقدم داشت. قرارگاه او معمولاً در خطّ مقدم تشكيل مي شد.
او مي گفت:
- « هركس پرسنل قرارگاه است، بايد بيايد اينجا ».
شهيد حسن باقري مرتباً به برادران مي گفت:
- « بايد به بسيجي ها بگوييم براي ما دعا كنند تا ما هم شهيد بشويم. اينها امانتي هستند كه خداوند در اختيار ما نهاده است و ما بايد قدر آنها را بدانيم و تمام سعي خود را در حفظ جان آن ها به كار بريم كه اگر يك نفر از آنها كمتر شهيد شود، هنر كرده ايم، چون اين بسيجي است كه جنگ را اداره مي كند ».
شهيد باقري در پاسخ يكي از همرزمانش كه از او مي خواست بيايد در يكي از يگانها براي بسيجيها سخنراني كند، با دست بر سر خود زد و گفت:
- « خاك بر سر ما كه مسئول اينها هستيم. ما كه صلاحيّت نداريم، چطور بياييم براي اينها سخنراني كنيم. »
*
شهيد حسن باقري با اينكه فرمانده ي قرارگاه عملياتي كربلا بود، مرتب در خط مقدم حضور مي يافت و از وضع بسيجي ها سؤال مي كرد و از فرماندهان مي خواست مشكلات بسيجي ها را حل كنند. يكي از همرزمان او مي گفت:
« تا بچه هاي بسيج نان نمي خوردند، حسن نان نمي خورد و اگر احياناً آب به بسيجيان نمي رسيد، آب نمي نوشيد ».
*
همسر شهيد باقري مي گفت:
« حسن، بسيجي ها را خيلي دوست داشت. هرگاه از آنها صحبت مي شد، برق خوشحالي در چشمانش پديدار مي شد. آن اوايل كه از كار و مسئوليتش اطلاعي نداشتيم، وقتي از او سؤال مي كرديم در جبهه چه كار مي كني، پاسخ مي داد: « من سقّاي اين بچه هاي بسيجي هستم. »(4)

برطرف كردن نگرانيها

شهيد رضا پورعابد
در ميان دوستان، آشنايان و همرزمان شهيد رضاپور عابد نكته اي كه مورد اتفاق همه است، شوخ طبعي و بذله گويي اوست. او از اين صفت خوب به خوبي استفاده مي كرد و تنها هدفش خندانيدن اطرافيان خود نبود. با تيزبيني خاصي كه داشت ناراحتي افراد را تشخيص مي داد و با افراد غمگين و نگران، روابط نزديك تري برقرار مي كرد و سعي در برطرف كردن نگراني آنها داشت.
در جبهه در مواقع سخت و نااميدكننده اي كه پيش مي آمد كه بعضي خودشان را مي باختند، رضا با شوخ طبعي و در عين حال برخوردهاي جدي خود، وضعيت را با هنرمندي خاصّ خود تغيير مي داد و به دوستان خود روحيه مي بخشيد او با اين صفت خود، آن قدر محبوب و جذاب بود كه همه دوست داشتند لحظات بيشتري را با او باشند. (5)

رفع نياز برادران همرزم از وسائل شخصي

شهيد حاج اسماعيل فرجواني
از سجاياي اخلاقي فرمانده شهيد حاج « اسماعيل فرجواني » فرمانده ي گردان كربلا از لشكر « ولي عصر ( عجل الله تعالي فرجه الشريف ) »، اين بود كه نياز برادران همرزم خود را از وسايل شخصي خود تأمين مي كرد و به عنوان هديه به آنها مي داد.
همسر او مي گويد:
« پس از يكي از حمله ها به عنوان قدرداني از زحمات حاج اسماعيل به او يك قالي هديه كردند، اما او كه از نياز يكي از دوستانش باخبر بود، با دلي شاد آن قالي را به او هديه كرد. » (6)

غمخوار دانش آموزان

شهيد رضايي متقي
شهيد متقي با اين كه سرايدار مدارس بود، با اين حال انس و علاقه ي زيادي به دانش آموزان داشت. رفتارش در مدرسه باعث شده بود كه دانش آموزان هم او را دوست خود بدانند و مشكلاتشان را با اين سرايدار مهربان در ميان بگذارند. از سوي ديگر متانت و خوش رويي اش،علاقه و محبت معلمين و اولياي مدرسه را نسبت به شهيد متقي برمي انگيخت و او را در قلبشان جاي مي داد. يك روز براي ديدنش به مدرسه اش رفته بودم كه ديدم؛ جمعي از شاگردان دورش حلقه زده اند و او هم مثل معلمي دلسوز، با آنها صحبت مي كند. با ديدن اين صحنه كنجكاو شدم و رفتم جلوتر كه ببينم چه مي گويد. چند قدم به طرفشان برداشتم و شنيدم كه اين سرايدار دلسوز، دارد از راه و رسم زندگي براي بچه ها حرف مي زند. حرفهايش چنان صميمي و از روي مهرباني بود كه دانش آموزان مدرسه، جذب او شده بودند و به صحبتهايش گوش مي دادند. تا آن روز معلمهاي زيادي را ديده بودم كه شاگردانشان را با زندگي و مشكلاتش آشنا مي كردند، ولي نديده بودم كه سرايدار يك مدرسه، اين قدر غمخوار دانش آموز باشد. (7)

پيشقدم در رفع سوء تفاهم

شهيد ذبيح الله عامري
همسايه مان بود، آمده بود به ما سري بزند. گفت: « فلاني غيبتت را مي كرد، چرا چيزي نمي گي؟‌ »
ذبيح الله گفت: « شايد برايش سوء تفاهمي شده باشد؟ »
فردا شب بي مقدمه گفت: « بلند شين بريم منزل فلاني شب نشيني؟ »
گفتم: « او غيبتت را مي كنه، تو مي خواهي بري خانه اش؟ »
گفت: « با رفت و آمد سوء تفاهم از بين مي ره و مشكل آن بنده ي خدا هم حل مي شه! »
هرچه كردم نتوانستم خودم را راضي كنم؛ نرفتم، اما او رفت و بعد از آن رابطه ي خيلي خوبي ايجاد شد.
*
مهمان داشتند؛ براي شام دعوت كرده بودند. وقتي سفره را پهن كردند، از خانمش سؤال كرد: « براي همسايه غذا برده ايد؟‌»
خانمش جواب داد: « نه! »
گفت: « يك بشقاب غذا براشون ببرين! بوي غذا را شنيده اند، خدا را خوش نمياد! »
غذا را كه براي همسايه بردند، آن وقت شهيد ذبيح الله عامري شروع به خوردن كرد.(8)

پي نوشت ها :

1. مردان تنهايي من، ص 4.
2.تا آخرين ايثار، ص 123.
3.بر ستيغ صبح، صص 109، 126.
4.صنوبرهاي سرخ، ص 108، 109، 110، 112 و 123.
5.صنوبرهاي سرخ، ص 138.
6.صنوبرهاي سرخ،‌ص 129.
7.قاموس عشق، صص 102 و 103.
8.آن سوي ديوار دل، صص 60 و 89.

منبع مقاله :
مؤسسه فرهنگي هنري قدر ولايت؛ (1390)، سيره ي شهداي دفاع مقدس 24 (دوستي با مردم، رفاقت با همکاران)، تهران، قدر ولايت، چاپ اول