نويسنده: مؤسسه ي فرهنگي هنري قدر ولايت




 

 دوستي و رفاقت در سيره ي شهدا

دوستي و برادري سرجايش باشد

شهيد حاج حسن مداحي
خداحافظي از مردم روستاي قاسم آباد تمام شده بود. آخر شب كه همه خواب بودند، در خانه ي دوستش آقاي خسروي را زد و با شوخي گفت: « الان چه وقت خوابه، بيا بيرون بچه ها را جمع كنيم و كمي فوتبال بازي كنيم. »
بچه ها يكي يكي از خواب بيدار شدند، نصف شب همه ي دوستان دور هم جمع شدند. مثل اين بود كه حسن،، نيرو به جسم آنها تزريق كرده بود. همه خوشحال بودند. هيچ كس نگفت چرا نصفه شب؟ چون بهترين دوستشان قرار بود كمي بيشتر با آنها باشد. و يك فوتبال با حالي بازي كنند. اما هيچكدام نمي دانستند آخرين فوتبال حسن است. لذت آن بازي نصفه شب، در ذهن بچه ها ماند و نيز حسرت هم نشيني دوباره با حسن در دل همه ي همرزمانش.
*
موضع تعدادي از بچه ها در انتخابات، يك نفر بود و موضع حاج حسن و عده اي ديگر، كس ديگري بود. هر ستادي كار تبليغاتي خودش را شروع كرد. حاج حسن توان خوبي در اين چيزها داشت. با خود مي گفتم: « حداقل تا بعد از انتخابات، حاج حسن به ستاد ما نمي آيد. » هنوز درگير كارها بوديم كه حاج حسن به ستاد ما آمد، مهربان، صميمي و صادقانه صحبت كرد. به ما خسته نباشيد گفت. اصلاً انتظارش را نداشتيم، ما رقيب كانديداي او به حساب مي آمديم. گفت: « اگر كمك و راهنمايي خواستيد دريغ نكنيد. » همه مي دانستيم كه حاج حسن دروغ در كارش نيست و اگر بخواهيم، برايمان نيروي كمكي مي فرستد. نگاه متعجب ما باعث شد كمي درباره گفته اش توضيح بدهد. گفت: « سليقه ي شما اين است كه اين كانديدا را انتخاب كنيد و سليقه ي من، كس ديگر است، ولي دوستي و برادري ما بايد سر جايش باشد و ... »
بعدش هم خداحافظي كرد و رفت. وقتي رفت حتي يك نفر درباره ي او سرد صحبت نكرد، حتي يك نفر نبود كه در دلش حرف هاي حاج حسن را باور نكرده باشد. اين را مي شد از چهره ي همه فهميد. با آمدن و رفتنش نه تنها اختلافي بوجود نيامد، بلكه اتحاد و صميميت بيشتر شد و باورمان شد كه در انتخابات، رقابت جاي خودش است، رفاقت هم جاي خودش.
*
مسئول ستاد نماز جمعه بود، من هم مجري بودم، از هيچ كدام از دوستان و زيردستان غافل نبود. گاهي اوقات براي سركشي به خانه ي ما مي آمد. چيزي نمانده بود مهلت خانه اي كه اجاره كرده بوديم تمام بشود. يك روز جمعه آمد به خانه ي ما، گفت: « اثاث خانه ات را جمع كن، ببريم خانه ي ما، جاي ما زياد است. در به در دنبال آشنايي مي گشتيم كه با ما زندگي كند، تا خانواده مان تنها نباشد. اجاره هم نمي خواهد بدهي ».
گفتم: « ولي هنوز فرصت داريم، سال تمام نشده ».
گفت: « من و تو كه قرار است به منطقه برويم. خانواده مان هم با هم هستند و احساس تنهايي نمي كنند. »
گفتم: « پس بگذار با خانواده يك مشورتي بكنم. »
گفت: « مشورت بي مشورت. »
چون همسرم نيز ايشان را مي شناخت، مخالفتي نكرد. خودش هم كمك كرد، اثاثيه را همان روز جمع كرديم و به خانه ي آنها انتقال داديم.(1)

از بچه ها روحيه مي گيرم

شهيد ناصر ترحمي
ديدم تو فكره. به او گفتم: « چيه؟ كشتي هايت غرق شدن؟ »
گفت: « نه بابا! چند روزه بچه ها را نديدم! »
گفتم:« خب رفتن آموزش. محل و نوع آموزش هم كه محرمانه است! »
گفت: « باشه! ولي اگر بدانيم كجا هستند مي رويم يك سري به آنها مي زنيم! »
يك روز صبح بعد از نماز به من گفت: « امروز هيچ جا نرو باهات كار دارم! »
ساعت نُه، منو صدا زد. خودش پشت فرمان بود. هرچه اصرار كردم نگفت كجا مي ريم. فقط گفت: « وقتي كه رسيديم خودت مي فهمي! »
وقتي كه به بچه ها رسيديم، تازه فهميدم. آن قدر پي جويي كرده بود تا بچه ها را پيدا كرد.
بچه ها با ديدن ما خيلي خوشحال شده بودند. ناصر هم شروع كرد با آنها شوخي كردن. چند ساعتي آن جا بوديم. در برگشت گفت: « خدا را شكر! براي روحيه ي بچه ها خوب بود! »
*
روز دوم عيد بود. جزيره ي جنوبي، زير آتش پر حجم دشمن مقاومت مي كرد. بر اثر آتش زياد، گرد و خاك تمام فضا را گرفته بود. نيروها از فاصله ي نزديك هم نمي توانستند هم ديگر را ببينند.
خبر ناصر را گرفتم. پيك گردان گفت: « رفته پيش بچه ها! » آمدم بيرون. ناصر را ديدم كه دوربين را آويزان كرده بود گردنش. داشت مي رفت تو سنگر بچه ها، من هم پشت سرش رفتم تو سنگر.
شروع كرد با بچه ها شوخي كردن. طوري هم شوخي مي كرد، مثل اين كه آتشي در كار نيست. به او گفتم: « چي كار مي كني! »‌ گفت: « دارم روحيه مي گيرم! »
خداحافظي كردم و آمدم بيرون با خودم گفتم:‌« خدا نگهدارت باشه ناصر! تو با اين روحيه دادن هايت جزيره را نگه مي داري! »
*
كلاش قنداق تاشو را به فرمانده ي گردان ها و ديده بانها مي دادند. به من ندادند. با خودم گفتم: « ندادند كه ندادند! با همين كلاش مي رم براي ديده باني. به ناصر هم چيزي نمي گم! » اما ته دلم چيز ديگري بود.
در حال بستن كوله پشتي ام بودم كه ناصر آمد و گفت: « امروز بيشتر دقت كن! هوا گرد و خاك زياد داره! »
سرم را تكان دادم و گفتم: « باشه ».
كمي حسّاس شد. پرسيد: « همه چيزت جوره! »
گفتم: « فقط كلاش تاشو به من ندادند! »
خنده اي كرد و گفت: « از اول بگو بابا! مي بينم يك چيزيت شده! »
رفت از تسليحات لشكر، كلاش تاشو گرفت. آن را به من داد و گفت: « اگر هم نمي دادند، كلاش خودم را مي دادم! براي ديده بانها واجب تره! »(2)

خيلي دوستت دارم

شهيد سيدهادي مشتاقيان
بعد از نماز، نشستيم با بچه ها به خوردن شام و صحبت كردن. سيدهادي مشتاقيان دمِ در ايستاده بود و خيره شده بود به تاريكي. صدايش كردم بيايد شامش را بخورد. آمد و با پاشنه ي پا روي انگشت كوچك دستم ايستاد و شروع كردن به فشار دادن. درد زيادي داشت؛ ولي چون فهميدم شوخي مي كند، به روي خود نياوردم. از اين كارها زياد مي كرد. به قول خودش ابراز محبت بود! بعد دوزانو نشست رو به رويم. جريان اشكش را زير فانوس ديدم. گفت: « تو الان تو دسته ي ويژه هستي، بعيد مي دانم زنده در بري! مانده ام اگر همون اول عمليات، جنازه ي تو را در معبر ديدم، چه جوري روحيه ام را حفظ كنم؛ آخر خيلي دوستت دارم! » اولين بار بود كه اين حرف را به من مي زد! گفتم: « ما تو اين خط ها نيستيم ».
بي توجه ادامه داد:‌« اگر آن طرفها رفتي، سلام منو به داداشم مهدي برسون. به او بگو خيلي بي معرفتي! چرا يك سري به ما نمي زني؟‌ »
از هم جدا شديم. رفتم در سنگر دسته ي ويژه. همه ي چشمها سرخ بود.(3)

پي نوشت ها :

1. چشم هاي بيدار، صص 62-63، 53-54 و 126-127.
2.راز نگفته، صص 45، 53 و 57.
3.حماسه ياسين، صص 38-39.

منبع مقاله :
مؤسسه فرهنگي هنري قدر ولايت؛ (1390)، سيره ي شهداي دفاع مقدس 24 (دوستي با مردم، رفاقت با همکاران)، تهران، قدر ولايت، چاپ اول