نويسنده: مؤسسه ي فرهنگي هنري قدر ولايت




 

دوستي و رفاقت در سيره ي شهدا

روابط عاطفي

شهيد محمدحسن شريف قنوتي
روز بيست و يك يا بيست و دو مهرماه 1359 بود. خرمشهر به شدت زير آتش سلاح هاي سنگين عراقي ها بود. ميدان راه آهن، پليس راه و آتش نشاني و... براي چندمين بار بود كه به تصرف عراقي ها درآمد. تعدادي از نيروها خسته از رزم و دفاع، خسته از نامردمي ها و خيانت ها، نااميد از همه جا، در داخل مسجدجامع نشسته و به ديوار تكيه داده بودند. در اين حين، يك باره شيخ شريف از در مسجد وارد شد. ديد كه نيروها در مسجد نشسته اند. شيخ با يك شور و هيجاني كه خستگي را از تن رزمندگان بيرون مي آورد، گفت: « اي برادران عزيز بلند شويد كه برادران شما را دارند مي كشند. »
بعد به طرف من آمد. من ( مسعود گلي ) با تندي به شيخ گفتم: « حالا ما كه برويم، چه مي شود؟ با نبود امكانات، ما چه مي توانيم بكنيم؟ »
شيخ شريف مرا دلداري داد و گفت: « شما خسته ايد، من هم با شما هستم. »
من كه با شيخ، تندي كرده بودم، انتظار داشتم كه او هم جواب تند بدهد، اما شيخ به آرامي با من صحبت كرد. من كه شرمنده شده بودم با ساير برادران تفنگم را برداشتم و به سمت آتش نشاني و فلكه ي الله رفتيم و با عراقي ها درگير شديم.
شيخ شريف با بچه ها روابط عاطفي داشت. با بچه ها مثل پدر و فرزند و مثل معلم و شاگرد بود. وقتي مي آمد در مسجد جامع و با صداي بلند مي گفت: « مي گويند فلان جا عراقي ها دارند جلو مي آيند‌ ».
در آن موقعيت يك باره پنجاه، شصت نفر را سوار مي كرد و مي برد در آن منطقه و عراق را زمين گير مي كرد.(1)

فرشته ي نجات

شهيد حاج حسن مداحي
آن روستا نزديك شهريار بود. حاج حسن يك وقت هايي را مشخص مي كرد و به آن روستاها مي رفت، آن روز آمد، سلام و احوال پرسي كرد و بلافاصله خداحافظي كرد. گفتم: « كجا مي روي حاج حسن؟ »
گفت:‌« مي روم به احمدآقا سر بزنم، زود برمي گردم. »
بعد رفت، هرچه فكر كردم نفهميدم احمدآقا كيه. آخر توي آن روستا كسي به نام احمدآقا كه دوست حاج حسن باشد نمي شناختم. مدتي گذشت. احمدآقا را شناختم. اما خيلي تعجب كردم. احمدآقا يك پسربچه ي عقب مانده جسمي و ذهني بود. قبلاً بارها او را ديده بودم، خيلي ها سر به سرش مي گذاشتند. راستش ما هم گاهي با او شوخي مي كرديم اما حاج حسن از زاويه ي ديگري او را مي ديد، با او دوست شده بود، آن هم خيلي صميمي. هر وقت مشكلي براي احمد پيش مي آمد حاج حسن را فرشته ي نجات خودش مي ديد. حاج حسن شهيد شد، احمد فوت كرد، ما مانديم و اين خاطرات.
*
هرجا كه مي رفتيم او را مي شناختند، مانده بودم كه چطور چهره ي حاج حسن براي اكثرشان آشنا بود، مگر چند سال سابقه ي فعاليت در انقلاب را داشت؟ اصلاً مگر چقدر مي توانست مؤثر باشد كه همه او را بشناسند؟ اعتماد كنند و كارش را كه براي رضاي خدا بود انجام دهند؟ اين وضعيت همه جا بود، حزب جمهوري اسلامي، مجلس،‌ مسئولين، ائمه ي جمعه و جماعات، از همه مهمتر چهره اش پيش مردم، خيلي آشنا و مقدس بود، هرچه از شهر دورتر مي شديم و به روستاها مي رفتيم، عشق و علاقه ي ساكنان آنجا به حاج حسن بيشتر مي شد و در بين محرومين روستا اين وضعيت و محبت به بالاترين درجه اش مي رسيد.
از خودم مي پرسيدم چطور اين همه توي دل ها جا باز كرده است؟ و خودم جواب خودم را مي دادم كه: « اين موضوع هيچ چيز نيست جز خواست خدا و لطف پروردگار به خاطر خلوص حاج حسن. »(2)

اگر دل آنان بشكند، مسئوليم

شهيد حسين بصير
رابطه اش با تك تك افراد خانواده صميمي بود. خيلي به آنان احترام مي گذاشت و اين احترام گذاري او سبب مي شد تا همه دوستش بدارند، به دوستان جنگ، احترام ويژه اي مي گذاشت و آنان را جزو خانواده ي خود حساب مي كرد. همسايه ها را حتي در سخت ترين شرايط فراموش نمي كرد. مثلاً خانم يكي از همسايه ها مريضي سختي داشت كه به رحمت خدا رفت. وقتي بيماري داشت، حاجي هميشه خبرش را مي گرفت و مي گفت: « در اينجا برايش دعا كرديم ». خلاصه آن چه از دستش برمي آمد در حق صاحبان حق كوتاهي نمي كرد.
در بيست و چهار دي ماه سال 1365 كه مصادف با سالروز تولد حاجي بود، بچه ها تصميم گرفتند براي حاجي جشن تولدي بگيرند. چند روز مانده به تولد، مقدمات كار را تدارك ديدند. كيك زدند و هداياي مختصري از شهر اهواز خريدند. موقع « عمليات كربلاي 5 » بود. حاجي در خط بود و آمدنش چند روزي طول كشيد. موقعي كه حاجي آمد، جشن مختصري گرفتيم و هداياي خود را تقديم كرديم. خواستيم با اين كار مهر خود را نسبت به اين مرد بزرگ، كه بزرگ و آقاي اين خانه هم هست، نشان بدهيم تا شايد كمي از خستگي نبرد او كاسته باشيم. او غافلگير شد و تن به اين جشن بسيار كوچك داد تا بچه ها خوشحال باشند.
*
حاجي به رزمندگان علاقه ي خاصّي داشت، عاشق و شيفته ي رزمندگان و بسيجي ها بود، يادم مي آيد راننده ي حاجي بودم. آمبولانس تويوتا داشتيم،‌ حاجي، جلو نشسته بود و از ابوفلفل به خرمشهر مي رفتيم. توي راه چند نفر از رزمندگان را ديديم جلوي ما را گرفتند تا سوارشان كنيم، اما من توقف نكردم. حاجي گفت: « اكبر چرا نايستادي‌؟ »
پشت آمبولانس، پتو پهن بود و بسياري از مواقع، جاي خواب حاجي هم بود... گفتم: « پاي آنان گلي است و گِل هم بسيار چسبنده است. »
گفت: « گِل است، باشد!؟ مگر ماشين مال پدرت هست!؟ »
وقتي ديدم در را باز كردند و با پاهاي گِلي داخل مي شوند، داد زدم كه: « پوتين را برداريد. »
حاجي ناراحت شد. در حضور رزمندگان آن چنان بر من خشم كرد تا آن وقت، آن طور خشم را از ايشان نديده بودم. گفت: « پتوها را مي توان شست، ولي اگر قلب آنان شكست، مسئوليم!! »
حاج بصير با بسياري از رزمندگان كه غالباً شانزده تا بيست و پنج سال داشتند، تفاوت سنّي قابل ملاحظه اي داشت. فردي كه سنّ نسبتاً بالايي دارد، فرزندان و نوه هم دارد، با نوجوانان و جوانان به بهترين نحو، دم خور است و اين كار آساني نيست. باور دروني، حوصله مندي و سعّه ي صدر مي خواهد. او با بچه ها رفيق بود و بچه ها او را به جاي پدر مي دانستند؛ سنگ صبور بچه ها بود، همان نقشي را كه پدر در خانه در موضوع وحدت و يكپارچگي مي تواند داشته باشد. او هم عامل وحدت بود و در ايجاد وحدت موفق هم بود. او عقيده داشت انسان هرچه به اين بسيجي ها نزديك تر شود، اطمينان قلبي بيشتري پيدا مي كند و احساس شادي و شعف بيشتري مي يابد. حاج «‌ بصير » به راستي جوانان را باور كرده بود و با افزايش اعتماد به نفس در آنان، كاري كرد كه آنان نيز خود را باور داشته باشند و حماسه اي چون عبور از « اروند »‌را خلق كنند(3).

لبخند و بوسه

شهيد محسن وزوايي
با حضور محسن در خطّ مقدم نبرد، بسيجي ها سر از پاي نشناخته، به سمتش هجوم آوردند. شهيد محسن وزوايي با آن قامت كشيده، و قدّ رشيدش، در آن لباس يكدست خاكي رنگ با آن سربند سبز بسته بر پيشاني و بازوبند سرخ رنگ منقّش به آرم تيپ 27 محمد رسول الله ( صلي الله عليه و آله ) جذّابيتي صد چندان يافته بود.
رزمندگان از پي هم به او هجوم مي آوردند و صورت زيبايش را غرق بوسه مي كردند. در آن گيرودار، حسين خالقي مدام مراقبت مي كرد تا بسيجيان ذوق زده، در حين ديده بوسي با محسن، فشار بيش از حدي به صورت او وارد نياورند.
آخر بسيجي ها كه نمي دانستند تمام فكّ محسن پيش از اين، ماه ها سيم پيچي شده بود. و هر آن امكان داشت با كمترين فشاري خرد شود. اما محسن را پروايي نبود. مدام لبخند مي زد و صورت بسيجيان را مي بوسيد.(4)

اي كاش يك بسيجي بودم

شهيد حاج محمد ابراهيم همت
حاج صادق آهنگران از او گفته است:
- « شهيد همت به بسيجي ها خيلي علاقه داشت و آن ها را « دريا دل » مي ناميد. او روي كارت شناسايي منطقه ي جنگي خود، علامتي كه او را عضو سپاه معرفي مي كرد، خط زده و در مقابل بسيج علامت ضربدر گذاشته بود. »
مادرش در همين ارتباط سخني دارد:
ابراهيم مي گفت: « من خاك كف پاي بسيجي ها هم نمي شوم، اي كاش يك بسيجي و در سنگرهاي خط مقدم بودم ».
يك بار كه شهيد حاج محمد ابراهيم همت و فرماندهان گردان ها دور تا دور سفره، نشسته بودند، شهيد همت بشقابي را برداشت كه براي خود غذا بكشد. ناگهان براي لحظه اي چشمش به نقطه اي خيره شد. رو به بي سيم چي كرد و گفت:
« برادر! بي سيم بزن ببين به بچه ها در خط غذا داده اند يا نه؟‌ »
او با اين سؤال، ديگران را نيز منتظر گذاشت. وقتي جواب مثبت شنيد، مشغول صرف غذا شد.(5)

پي نوشت ها :

1. نفر هفتاد و سوم، ص 106.
2.چشم هاي بيدار، صص 95-96 و 34-35.
3.سردار خوبان، صص 98 و 132-133.
4.ققنوس فاتح، ص 265.
5.صنوبرهاي سرخ، صص 87 و 93-94.

منبع مقاله :
مؤسسه فرهنگي هنري قدر ولايت؛ (1390)، سيره ي شهداي دفاع مقدس 24 (دوستي با مردم، رفاقت با همکاران)، تهران، قدر ولايت، چاپ اول