نويسنده: مؤسسه ي فرهنگي هنري قدر ولايت




 

دوستي و رفاقت در سيره ي شهدا

اينها حبيب خدا هستند

شهيد حاج احمد باقري
سال 1361 بود. شبي در اصفهان مهمان حاجي شدم كه به تازگي از مرخصي بلوچستان آمده بود. تا آن زمان هنوز ازدواج نكرده بودم. حاجي رو كرد به پدرش و گفت: « بابا، يك زن براي آقاي حيدري پيدا كن، پدر حاج احمد گفت: « اگر همين حالا هم او بگويد من زن مي خواهم تا فردا دست زنش را توي دستش مي گذارم، حاج احمد كه ديد من از جواب دادن خجالت مي كشم، گفت: من از طرف حيدري مي گويم كه برايش دستي بالا بزن. با اين كلام حاجي سكوت كردم و البته همه مي دانند سكوت من يعني چه؟!
همان شب پدر حاجي بلند شد و رفت با يك خانواده ي نجيب و مؤمني صحبت كرد و قرار شد من با همسر آينده ام فردا شب چند كلمه صحبت كنم. من نيز شرايطم را به همسرم گفتم و او با تمام شرايط سختي كه داشتم قبول كرد و اين ازدواج با بركت، موجب شد كه خداوند همسري را نصيب من كند كه در شرايط سخت آب و هوائي بلوچستان قريب به سيزده سال با من باشد و هميشه از وصلتي كه بدست حاج احمد باقري و پدر بزرگوارش انجام گرفته است، خداوند را شكر مي كنم.
*
ما با كمك و مساعدت حاج احمد باقري كميته ي امداد حضرت امام خميني را در نيكشهر و چابهار راه اندازي كرديم و او با پيگيري هاي مداوم در زدودن فقر فرهنگي و مادي كمك قابل توجهي به ما نمود. واقعيت اين است كه ما هر كجا از نظر فرهنگي و مادي مشكل داشتيم، اميدمان اول به خدا بود و بعد به همت والاي حاجي. مثلاً وقتي مي گفتيم حاجي فلان مدرسه بچه هايش كمبود قلم و دفترچه دارند، در كوتاهترين زمان از هر كجا كه ممكن بود آنها را تهيه و خود در توزيع آن به ما كمك مي كرد. هر وقت مي گفتيم كه حاجي، فلان فقير آرد و برنج ندارد، خودش آن را تهيه مي كرد و به دوش مي گرفت و آشكار و مخفي به در منزل آن فقير يا يتيم مي برد. هر موقع مشكلي در رساندن امكانات مناطق صعب العبور به فقرا و ايتام داشتيم، باز از همت والاي حاجي استمداد مي گرفتيم و با خودرو و راننده اي كه در اختيار ما مي گذاشت، مايحتاج آن خانواده ها را به دستشان مي رسانديم و بي دليل نبود كه در پي شهادتش همه برايش گريستند، از آن دانش آموز بگير تا آن پيرزن در دورترين منطقه صعب العبور و...
*
حاج احمد ارتباط صميمي با مردم و خصوصاً عشاير منطقه داشت و قلبش را به آنها پيوند مي زد. او رابط ما بود با اشرار و سرانشان و امين آنها با ما در تأمين دادنشان. دوست و دشمن او را قهرمان بسيج عشايرش مي خواندند. اگر بنا داشتيم كه فلان شرور منطقه را تسليم حكومت اسلامي كنيم، به ناچار مي بايست تركش كلام منطق احمد را همراه با چاشني آرامش او به سويش نشانه برويم. وقتي با منطقش شريان هاي وجودشان را نشانه مي رفت، آنها را عاشق خود مي كرد و مانند پروانه بر گرد نور وجودش مي چرخيدند.
روستا زاده ها او را دشمن خوانين ظالم، دانش آموزان او را معلم خويش، كودكان بلوچ او را هم بازي خود و پيرمردان و زنان او را همراز خويش مي خواندند.
*
احمد در بين بچه ها و عشاير منطقه به مهمان نوازي معروف بود. در آن اوايل كه به نيكشهر رفته بوديم، منطقه، خصوصاً اين شهر، محلّ تردّد و فعاليت هاي مشهود و علني اشرار بود. اين فرمانده ي رئوف پس از برقراري رابطه اي دوستانه با عشاير و مردم كه حكايت از حكومت نور بر قلوب مردم داشت، ضربات سختي را بر پيكره ي اشرار و ضدانقلاب وارد ساخت. رابطه ي صميمي او و عشاير و مردم باعث شده بود كه آنها بصورت گروهي يا انفرادي براي ديدار و رفع مشكلات يا اعلام آمادگي با او، به منزل ما رفت و آمد نمايند. يكي از روزها همسايه ي ما به عنوان مزاح در حضورش گفت: « خوب است شما تابلويي با عنوان هتل پارك بر سر در منزل خودتان نصب كنيد. »
به محض شنيدن اين كلام، رنگ چهره اش تغيير كرد و پاسخ داد: « من به همسرم گفته ام كه اينان حبيب خدا هستند، مهمان شما نيستند، بلكه مهمان جمهوري اسلامي مي باشند و خداوند بر ما منت گذاشته كه كلبه ي كوچك ما را به قدوم مباركشان مزيّن كرده است. »(1)

امانتهاي مردم

شهيد عبدالعلي بهروزي
عمليات خيبر بود و پيشروي نيروها در شب هاي يازدهم و دوازدهم متوقف شده بود. بچه هاي ما در يك جاده ي شني بين دو روستاي الصخره و البيضه ( حدود چهل كيلومتري فراتر از مرز بين المللي ) مستقر شده بودند. ما به لحاظ فاصله اي كه از خاك خودي داشتيم، از نظر امكانات لجستيكي در فشار بوديم. و هوا هم سردتر مي شد. بعد از بررسي خط، در سنگر بي سقفي نشسته بودم كه ناخواسته از فرط خستگي به خواب رفتم. اما با صدايي از خواب بيدار شدم كه مي گفت:« سنگر فرماندهي كجاست؟‌ »
به ساعت كه نگاه كردم حدود سه نيمه شب بود. وقتي برخاستم، شهيد بهروزي را ديدم و متوجه شدم كه صداي شب شكن او بود كه خواب غفلت از چشمانم ربود. هر دو از ديدن همديگر خوشحال شديم. وضعيت منطقه را كه برايش توضيح دادم، گفت: « برويم و دوباره خط را چك كنيم. »
همين طور كه در محور قدم مي زديم نگاه سردار بهروزي به نگهباني افتاد كه بدنش مي لرزيد.
به طرف او رفت و سبب را پرسيد. وي گفت: « سردم شده. » شهيد بي درنگ اوركت خودش را دراورد و به او گفت: « بفرما، شما بپوشيد! »
نگهبان كه از اين صحنه شرمنده شده بود، مانده بود بگيرد يا نه، اما اصرار فرمانده اش موجب شد تا آن را بگيرد و بپوشد. بعد از اين كه نگهبان آرام گرفت، به راه خود ادامه داديم. آنجا بود كه او دلسوزانه خطاب به من گفت:
« شما كه بچه هاي مردم را از خانه و كاشانه شان جدا كرده و به اينجا مي آوريد بيشتر مواظبشان باشيد. اينها امانتهايي هستند پيش من و شما. پس نگذاريد اذيت شوند. »
*
پيش از عمليات خيبر، گروهاني صد و پنجاه نفري با مسئوليت من از بهبهان اعزام شد و قرار شد كه اين نيروها به صورت مستقل در اختيار فرماندهي باشد. بعد از انتقال به آبادان، شهيد بهروزي دستور داد كه آنان را جهت آموزش به منطقه ي « مارد » ببريد تا از نظر تعليمات رزمي و آمادگي هاي لازم خودشان را به گردان هاي ديگر برسانند. اين آموزش كه آبي، خاكي بود، بطور فشرده و شبانه روزي و در فصل سرما انجام گرفت. داخل شدن در آب و عبور از باتلاق و... در آن هواي توان فرسا كار آساني نبود. شهيد براي تقويت روحيه ي جنگاوران و ترغيب آنها، به پادگان آموزشي « مارد » مي آمد و همپاي آنان در راهپيمايي ها و قايقراني و عبور از باتلاق ها و... شركت مي نمود. حضور آن قهرمان در بين بچه ها، تأثيري ژرف نهاده و بر رغبت و شوقشان مي افزود. آنها مي گفتند: « وقتي جانشين فرماندهي تيپ پا به پاي ما در برنامه هاي آموزشي شركت دارد، ديگر ملال و مشكلي را احساس نمي كنيم. »
او نشان داد كه فرمانده بايد سرمشق رزمندگان باشد و اين ميسر نمي شود، مگر با حضور عملي و همرنگي و همدردي با آنان. (2)

حُسن خلق

شهيد عبدالعلي بهروزي
سه روز پيش از عمليات والفجر مقدماتي سال 61، توسط منطقه ي شش سپاه به تيپ 15 امام حسن ( عليه السلام ) معرفي شدم. از اين كه توفيقي نصيب شد تا به تيپ گمنامان نام آور و جنگجويان دلاور راه يابم، شور و شوق عجيبي به من دست داده بود. از طرف فرماندهي تيپ - شهيد حسن درويش- به اتفاق دو تن از برادران ديگر راهي منطقه ي زليجان شديم و معرفي نامه را به فرمانده ي محور عملياتي تقديم كرديم. در اولين برخورد، با چهره اي بشّاش همراه با لبخندي مليح روبرو شدم كه مرا به شدت شيفته ي خويش ساخت. دستم را فشرد و در آغوشم كشيد و با مصافحه ي گرمي خوش آمد گفت و چون خسته و گرسنه بوديم، گفت: « از مسيري طولاني آمده ايد و خسته هستيد، ناهار بخوريد و استراحت كنيد. ان شاء الله بيدار كه شديد، با هم صحبت مي كنيم. »
جالب اين كه خود وي سفره را انداخت و غذا را آماده كرد و پس از صرف ناهار سفره را جمع كرده و با وجودي كه فرمانده بود، كار پذيرايي را خودش به انجام رساند. حُسن خلق و صفاي مصاحبتش، به گونه اي بود كه مرا از شيفتگان و ارادتمندان خويش ساخت. آن فرمانده صميمي و دوست داشتني كسي جز عبدالعلي بهروزي نبود. (3)

پا به پاي نيروها

شهيد ناصر فولادي
ما در پادگاني در اروميه منتظر نشسته بوديم تا راهي مهاباد شويم. چون جادّه ناامن بود و اگر نيرويي از سپاه در جاده تنها و بدون پشتيباني نظامي مي رفت، مورد حمله ي دموكراتها و يا كومله ها قرار مي گرفت، بنابراين هر دو ماه يا سه ماهي كه مي خواستند نيروها را تعويض كنند، ستوني متشكل از تانك هاي متعدد، هليكوپتر، جيپ هاي 106 و تيربار مي بايست تشكيل شود تا بتوان با پشتيباني آنها نيروها را سالم به مقصد رساند. در اين مدتي كه ما در اروميه منتظر ستون بوديم در دامنه ي كوههاي پربرف، آموزشهاي كوهنوردي و رزم شبانه داشتيم. در يكي از راهپيمايي هاي طولاني كه اين شهيد بزرگوار، ناصر فولادي حضور داشتند، بعد از گذشت چند ساعت از حركتمان ديگر رمقي در ميان بچه ها وجود نداشت و من هم خيلي خسته شده بودم. تقريباً از صف عقب مانده بودم كه ديدم تنها كسي كه به فكر من بود، آقا ناصر بود. او از حالم جويا شد، كنارم نشست و با حرفهاي زيبا و شيرين دلداريم داد. پا به پاي من پيش آمد، تا به بالاي ارتفاع رسيديم. سرستون- شهيد كازروني - خيلي سخت گير بود. ولي با وساطت ناصر مرا خيلي اذيت نكردند. در آن زمان سالهاي زيادي از سن من نمي گذشت و سعي مي كردم با الگو قرار دادن رفتار اين عزيز خود را به او نزديك كنم، هرچند كه بزرگواري ايشان و ديگر شهداي جنگ به حدّي زياد بود كه هميشه امثال من را تحويل مي گرفتند تا دلسرد نشويم و دل به جنگ و كارهاي جبهه ببنديم.
*
در همين مدت كوتاهي كه من همسر ايشان بودم، تأثير زيادي در روحيه و افكار خواهران و برادرانم داشت. با اين كه آنها در سنين نوجواني و كودكي بودند، شايد بعضي وقت ها ساعت ها با تك تك آن ها صحبت مي كرد و به حرف هاي آنها گوش مي داد و در رابطه با بعضي مسائل حتي با آنها مشورت مي كرد. يكي از برادرانم كه در دوره ي راهنمايي درس مي خواند به او كتاب توضيح المسائل داده بود و از او مسائل احكام را مي پرسيد. بچه ها هم واقعاً او را دوست داشتند و به حرفهايش عمل مي كردند.(4)

پناهگاه جوانها

شهيد حسين قائفي پور
ايام فراقتش را با گذاشتن كلاس قران و تبليغ براي جوانان پُر مي كرد. اگر جايي قرار بود برود، در سخت ترين شرايط نيز خود را به آنجا مي رساند. يادم هست يك روز مي بايست در مدرسه اي سخنراني مي كرد، هوا به شدت سرد و يخبندان بود. وقتي به خانه برگشت سرتاپايش گل آلود بود. معترضانه گفتم: « با همين وضع به مدرسه رفته اي؟ » نگاهي به لباسش انداخت و گفت: « با موتور زمين خوردم، اما نمي شد بدقولي كرد و بچه ها را منتظر گذاشت، بايد مي رفتم... »
شب هايي كه سرحال بود، در كوچه ها مي گشت و جوانان بي بند و بار را جمع مي كرد و به خانه اش مي برد و براي آنها حرف مي زد. يك بار همسرش به او اعتراض مي كند: « چرا اين افراد را به خانه مي آوريد؟ »
و او در نهايت اخلاص و پاكي جواب داد: « اگر ما اين جوانان را پناه ندهيم و آنها را درنيابيم، چه كسي به آنها پناه مي دهد؟ »
حتي بعضي شب ها بچه ها را به قبرستان مي برد و خودش داخل قبر مي خوابيد و مي گفت: « ما بايد به ياد مرگ باشيم و يك لحظه از آن نبايد غفلت كنيم. »(5).

پي نوشت ها :

1.عبور از مرز آفتاب، صص 41، 99 و 126.
2.چاووش بي قرار، صص 133-135 و 201-202.
3.چاووش بي قرار، صص137-138.
4.هميشه بمان، صص 88-89، 152-153.
5.هم رنگ صبح، صص 88-89.

منبع مقاله :
مؤسسه فرهنگي هنري قدر ولايت؛ (1390)، سيره ي شهداي دفاع مقدس 24 (دوستي با مردم، رفاقت با همکاران)، تهران، قدر ولايت، چاپ اول