نويسنده: مؤسسه ي فرهنگي هنري قدر ولايت




 

شهيد شيخ علي مزاري
هنگام تشييع جنازه ي حاج آقا، آنقدر جمعيت آمده بودند كه من هيچ وقت چنين جمعيتي را حتي در موقع راهپيمايي هاي انقلابي زاهدان نديده بودم. تأثّر و ناراحتي مردم در هنگام شهادت ايشان شباهت داشت به زمان رحلت امام ( ره). يادم هست وقتي من به كوچه آمدم نگاهم كه به نگاه مردم آشنا مي افتاد گريه مان مي گرفت. يك غم عميق و مشترك را در چهره هاي نمازگزاران مي ديدم و ما قادر نبوديم به چشم يكديگر نگاه كنيم، به گونه اي كه آثار اين اندوه هنوز در نگاههايمان باقي است.
*
بارها به ما تذكر مي دادند كه وقت را غنيمت شمرده از دست ندهيد و از اين موقعيت ارزشمند استفاده كنيد. ايشان پيش از نماز صبح در تك تك اتاق ها را زده و رفقا را جهت رفتن به مسجدالحرام بيدار مي كردند.
هنگامي كه به صورت كاروان به مسجدالحرام مي رفتيم، براي ما برنامه ي اعمال و زيارت را توجيه مي كردند. در مسير بازگشت كه هوا گرم بود و حجّاج خسته بودند براي آنها آبميوه مي خريدند و پول آنرا شخصاً مي پرداختند.
*
مدتي از حضور حاج آقا در ميان رزمندگان پرتوان اسلام مي گذشت. يك شب ايشان بعد از نماز قصد خداحافظي داشتند و تصميم داشتند به زاهدان بازگردند. چرا كه آنجا هم بسياري چشم انتظار ايشان بودند، خيلي از مردم مؤمن و افراد مستمند. آن شب بچه هاي رزمنده درخواست كردند كه در صورت امكان حاج آقا بازگشتشان را به تعويق اندازند. يادم مي آيد حاج آقا در حالي كه اشك مي ريخت مي گفت: « من وقتي اين شوق و محبت شما را مي بينم، ديگر نمي توانم حرفي بزنم. »
اين بود كه چند روزي ديگر ماندند و رزمندگان واقعاً از محضر ايشان استفاده كردند.
*
حاج آقا با بچه هاي رزمنده رفيق بودند. به گونه اي كه در جمع صميمي آنان حضور مي يافتند و مجلس انس و صميميت برپا مي كردند. براي بچه ها لطيفه مي گفتند و از آنجا كه در مشاعره يد طولاني داشتند، مسابقه ي مشاعره را ترتيب مي دادند و چون تسلط خوبي بر حفظ اشعار فارسي و عربي داشتند، معمولاً محور مشاعره بودند و بعضاً پيش مي آمد كه در اين مسابقه يك طرف حاج آقا و يك طرف گردان قرار مي گرفت و جالب اينكه حاجي برنده اين ميدان بود.
*
در سال 65 كه از ناحيه ي دست مجروح و در بيمارستان خاتم الانبياء زاهدان بستري شده بودم، پس از بهبودي نسبي، صبح جمعه اي براي شركت در مراسم دعاي ندبه به مسجد علي ابن ابيطالب ( عليه السلام ) رفتم و آنجا حاج آقا اعلام كردند كه پس از دعا براي عيادت از مجروحين و جانبازان جنگ تحميلي به بيمارستان خاتم خواهيم رفت، علاقمندان ما را همراهي نمايند. من نيز به اتفاق تعداد زيادي از مؤمنين به بيمارستان رفتم و آنجا سريعاً طوري كه حاج آقا متوجه نشود، روي تختم دراز كشيده ملحفه را روي سرم كشيدم حاج آقا كنار تخت من آمده و دسته گل و تعدادي كمپوت نيز آورده بودند. به تصور اينكه من خواب هستم، از احوالپرسي خودداري كردند و به اطرافيان گفتند: « بگذاريد استراحت كند. » ولي دوستان ما كه از قضيه مطلع بودند گفتند: « حاج آقا ملحفه را كنار بزنيد. خواب نيستند ». حاج آقا همين كه ملحفه را كنار زدند، ديدند من آنجا خوابيده ام. با همان تبسم شيرين كه معمولاً‌ بر لبهايشان نقش مي بست، گفتند: « من شما را در مسجد ديدم. چطور حالا اينجا خوابيده ايد؟‌ »
همه شروع به خنديدن كردند. حاج آقا پيشاني مرا بوسيدند و دعا كردند كه صحت و سلامت عاجلي نصيب ما بشود و ما را مورد لطف و محبت خود قرار دادند.
*
يادم هست هنگامي كه بنا بود ساختمان مسجد توسعه داده شود، قرار شد ديوار انتهايي مسجد برداشته بشود. اما در آن زمان براي اين كار كارگري پيدا نمي شد. اين بود كه بچه هاي مسجد همگي بسيج شدند و هركدام كلنگ و پتكي بدست گرفتند، تا خودشان اين كار را به انجام برسانند. مرحوم حاج آقا به جمع بچه ها آمدند و ضمن تقدير از ايشان گفتند: « من يك شب در خواب حضرت علي (‌عليه السلام ) را زيارت كردم و ايشان فرمودند: « اگر اين بچه هايي كه در مسجد كار مي كنند آرزويي داشته باشند برآورده مي شود. »
*
در زماني كه فرزند حاج آقا مفقودالاثر بودند، قطعه عكسي از فرزند ايشان را به همراه ابياتي از صاحب ديوان شمس كه بنا به ارادتي كه به شمس داشته، نحوه ي مفقود شدن شمس را و اينكه خبري از او نيست و قبرش هم مشخص نيست، در قالب شعر زيبايي درآورده، در قاب عكسي قرار دادم و مترصّد فرصتي بودم تا به منزل حاج آقا بروم و هديه را تقديم كنم. در اين اثنا يكي از دوستان آزاده به ايران بازگشت و خبر از اسارت فرزند حاج آقا آورد. با اين وجود روزي در منزل به خدمت حاج آقا رسيدم و قاب عكس را به ايشان تقديم نمودم. ولي عذرخواهي كردم و گفتم: « ابيات اطراف عكس را در زماني كه خبري از فرزندتان نداشتم، برگزيده ام. نكند خداي ناكرده ناراحت شويد. »
در همين حال حاج آقا با مهرباني مرا در آغوش گرفتند و بوسيدند و گفتند: « همه ي شما براي من مثل فرزندم هستيد و مادام كه اينگونه پرنشاط و پرتوان به مسجد مي آييد و در صحنه حضور داريد، هيچ گاه احساس نمي كنم برنامه هايي كه براي مسجد داريم معطل بماند و عملاً فقدان فرزندم را احساس نمي كنم. شما جاي فرزندان من هستيد. خداوند شما را حفظ كند و توفيق دهد. »
*
نكته ي جالب در سير و سلوك حاج آقا روحيه ي مردم گرايي ايشان بود. ايشان از راه هاي مختلف با مردم ارتباط داشتند، به خاطر دارم هنگامي كه نماز جماعت تمام مي شد، حلقه ي بزرگي در اطراف سجاده ي ايشان تشكيل مي شد و افرادي با انگيزه ها و نيازهاي مختلف در آن حلقه حضور مي يافتند.
عده اي نشسته بودند كه از ايشان مسأله بپرسند. عده اي حاجت داشتند كه اين حاجتمندان را در طيف وسيع مي شد پيدا نمود. آنهايي كه براي تهيه ي داروي نسخه شان مانده بودند و كساني را در بيمارستان داشتند، از راه ماندگاني كه از راه دور آمده بودند و سائل و غريب بودند و جالب اينكه چگونه آنجا- مسجد- را مأمن خود مي يافتند و عده اي هم براي درس گرفتن از ايشان آنجا حضور پيدا مي كردند.
*
عدالت حاج آقا مثال زدني است. يادم مي آيد بعضي مواقع براي منزل ميوه اي مي گرفتند كه تحفه بود. مثلاً موز مي خريدند. مي گفتند: « من چون براي روضه به خانه ي كسي رفتم و آنجا با موز از من پذيرايي شد، لازم ديدم براي شما نيز آن را تهيه نمايم. »‌بارها ديدم كه اگر حاج آقا در جايي بدون حضور ما پذيرايي خاصّي مي شدند، به فكر تهيه ي اسباب آن پذيرايي براي منزل نيز بودند.(1)

پي نوشت ها :

1.فرياد محراب، صص 63، 71، 75، 99، 109-108، 132 و 180-181.

منبع مقاله :
مؤسسه فرهنگي هنري قدر ولايت؛ (1390)، سيره ي شهداي دفاع مقدس 24 (دوستي با مردم، رفاقت با همکاران)، تهران، قدر ولايت، چاپ اول