دوستي و رفاقت در سيره ي شهدا
سيلي را به گوش من بزنيد
از طرف فرماندهي منطقه دستور داده بودند، در ناحيه ي بم پست سراوان با كمك عشاير و نيروهاي مردمي قرارگاهي ايجاد شود. منطقه كويري بود و جانداران موذي فراوان داشت. گويا براي امتحان اين ياران امام زمان ( عجل الله تعالي
نويسنده: مؤسسه ي فرهنگي هنري قدر ولايت
دوستي و رفاقت در سيره ي شهدا
مثل يك پرستار
شهيد علي لبسنگياز طرف فرماندهي منطقه دستور داده بودند، در ناحيه ي بم پست سراوان با كمك عشاير و نيروهاي مردمي قرارگاهي ايجاد شود. منطقه كويري بود و جانداران موذي فراوان داشت. گويا براي امتحان اين ياران امام زمان ( عجل الله تعالي فرجه الشريف ) قرار بود عوامل مختلفي دست به دست هم دهند. اشرار از يك سو، قاچاقچيان از سوي ديگر و سر و كلّه ي منافقين هم پيدا شد و حيوانات موذي هم مزيد بر علت شدند. فرمانده ي گردان عشايري را مار نيش زد و حال ايشان بد شد بطوري كه بيهوش شد و ما احساس خطر جدّي كرديم و در اين زمان برادر لبسنگي كه فرماندهي تيپ استقراري سراوان را به عهده داشت، مطلع شد و سريعاً دستور انتقال برادر حداديان را به مركز شهر داد. برايم جالب بود وقتي ديدم يك فرمانده براي ياران خودش اينقدر دلسوزي و فداكاري مي كند.
همراه او و مثل يك پرستار به شهر رفت. شب بود كادر متخصص بهداري تعطيل بودند اما شهيد لبسنگي همه را بسيج كرد و فرماندار به بهداري آمد. مسئول بهداري و اكيپ پزشكي به اطاق مخصوص مراقبت از برادرمان آمدند. مراقبتهاي لازم انجام شد دارو و آمپول تزريق شد تا حال برادرمان رو به بهبودي گذاشت. حاج علي نفس آرامي كشيد و احساس خرسندي و رضايت كرد. دست آرامي به صورت حداديان كشيد. خم شد و پيشاني او را بوسيد و آهسته دستش را پشت كمر او گذاشت و آرام آرام او را روي تخت نشاند: « حالت چطوره؟ خوب شدي؟ با مار چكار داشتي؟ »
همه در حاليكه در شگفت بودند، منظره را تماشا مي كردند.
*
خداوند به رسولش مي فرمايد:
« لو كنت فظا غيظ القلب لانفضوا من حولك »
« اگر تندخوئي سنگين دل بودي، همانا از پيرامونت پراكنده مي شدند. »
هركسي براي اولين بار به او برمي خورد احساس مي كرد ساليان دراز است او را مي شناسد. هركسي با او بود، احساس غربت نداشت. با برادران سپاهي و حزب الهي بسيار صميمي و مهربان بود. هنوز چند روزي از ورودش به سراوان نگذشته بود كه عطر اخلاص او جانها را نوازش داد و آوازه ي دوستي و محبت او در شهر پيچيد و همه ي اقشار مردم و نهادها و ارگانهاي دولتي مثل آموزش و پرورش، فرمانداري، جهاد سازندگي و غيره به او علاقه مند شدند. براستي او مصداق اين سخن حضرت علي ( عليه السلام )در مورد پيامبر بود: « من رءاه بديهته ها به ».
هركس بدون آشنايي قبلي او را مي ديد، مجذوب او مي شد. » برادر علي شيراني، از دوستان نزديك او مي گويد:
« در هر جمعي حاضر مي شد، تأثيرگذار بود و از هر مجلسي به نفع انقلاب و اسلام بهره برداري مي كرد. برعكس كساني كه تابع محيط هستند و رنگ محيط را به خود مي گيرند، اين بزرگوار محيط را به رنگ خدايي و اسلامي درمي آورد. » (1)
عيادت بيماران
شهيد ناصر فولاديبه مسئله ي عيادت رفتن بيمار بسيار اهميت مي داد. در ارتباط با من و علي ماهاني كه بعد از عمليات سومار مجروح شده بوديم، آقا « ناصر » مرتب به ما سر مي زد و اين كار را در مورد ساير مجروحان نيز انجام مي داد. در سال 1359 نيز كه من در مهاباد مجروح شدم و حدود سه ماه بستري بودم. ناصر بعد از عمليات سومار براي مرخصي به كرمان آمده بود. او به خاطر اين كه من احساس دلتنگي نكنم و مبادا ناراحت باشم، مرتب به من سر مي زد، برايم كتاب مي آورد و به طور ضمني مسائل ديني را تذكر مي داد. در خصوص نماز شب صحبت مي كرد. نمي گفت من نماز شب مي خوانم اما در مورد مزاياي نماز شب صحبت مي كرد. با موتور هر وقت فرصت بود و هوا خوب بود، با اين كه پاي من در گچ بود، پاي مرا مي بست و مرا به گردش مي برد. بسيار دلسوز و مهربان بود. اگر بگويند بهترين دوستت را معرفي كن، ناصر را مي توانم ذكر كنم. خاطره اي از مسافرت با او به مشهد مقدس به ياد دارم. ناصر خوش سفر بود. با اين كه همسنّ ما بود، ولي احساس مي كردم پدر ماست. (2)
دفترچه ي اسامي دوستان
شهيد محمدعلي ميرزاييمحمدعلي در مدت حضور در جبهه هاي نبرد، دفترچه اي تهيه كرده بود. در اين دفترچه اسامي دوستان و هم رزمان صميمي خود را با مشخصات مي نوشت و آن ها را گردان والفجر مي ناميد.
وي در اين دفترچه مطالب زيادي نوشته بود. از جمله: « خدايا گردان والفجر را توفيق بده تا راه شهدا را ادامه دهند و... »
تعدادي از افراد كه به نام همرزم در اين دفترچه ثبت شده اند، به درجه رفيع شهادت رسيده اند.
گويي محمدعلي با تهيه ي اين دفترچه مي خواست در هر فرصت با نگاه كردن به آن، ياد شهدا و رزمندگان را در وجودش زنده نگه دارد. براي اعضاي گردان والفجر ارزش و احترام خاصّي قايل بود. حتي در يكي از دست نوشته هايش اينگونه مي نويسد:« واي بر شما كه قدر گردان والفجر را ندانيد اي مردم. » (3)
تهيه پول براي بچه ها
شهيد عليرضا جعفرزادههمچون پدري كه به فكر زندگي بچه هايش باشد در فكر نيروهايش بود. از پيروزي در كربلاي 5 برگشت و يكراست به خانه مي آيد و نزد پدر مي رود از او تقاضاي يك ميليون تومان پول مي كند. اگرچه وضع مالي پدرش نسبتاً خوب است اما تهيه ي آنچنان پولي در آن شرايط سخت جنگ، كار دشواري است او به پدر اصرار مي كند كه: « بسياري از بچه هاي گردان وضع مالي مناسبي ندارند و اينك كه پيروزمندانه به خانه برمي گردند مي خواهم هديه اي براي همسر و فرزندانشان همراه داشته باشند. »
پدر چهارصد هزار تومان براي او تهيه مي كند و مي گويد: « اگر بقيه ي آن را مي خواهي بايد به تهران بروي تا نزد يكي از دوستانم معرّفي ات كنم. »
همان روزنامه ي معرّفي را مي گيرد و به همراه دوستش به تهران مي رود. مردي مؤمن كه خاك پاي رزمندگان را سرمه چشم هايش مي داند، از آن ها با گشاده رويي پذيرايي مي كند و مبلغ ششصد هزار تومان تحويلشان مي دهد. آن ها شب را در مسافرخانه اي مي گذرانند. صبح عليرضا به دوستش مي گويد: « ديشب ما نتوانستيم از آن انسان نيكوكار درست تشكر كنيم، برگرديم از او تشكر كرده و به اهواز برويم. »
وقتي به درب خانه اش برمي گردند، درست بر همان ديواري كه ديشب آن مرد تكيه كرده بود، نوشته اي مي بيند كه حاكي از مرگ ناگهاني اوست. شهيد عليرضا جعفرزاده با تعجب رو به دوستش مي كند، و مي گويد كار دنيا را ببين چقدر عجيب است. ما دو روز گذشته در شلمچه بوديم. يك روز قبل در اهواز و امروز در تهران. خداوند ما را بيش از هزار كيلومتر از انتهاي خاكريزهاي جنگ به آنجا كشاند تا مسبب خير يكي از بندگانش باشيم. شايد اگر نمي آمديم او فرصت انجام اين كار خير را هرگز بدست نمي آورد. » (4)
سيلي را به گوش من بزنيد
شهيد اسحاق رنجوري مقدمزماني كه به بلوچستان منتقل شد، هر وقت به زابل مي آمد با ضمانت خودش از فروشگاه جنس مي برد تا به بسيجي ها و رزمندگان آن منطقه بدهد. اجناس را شخصاً بارگيري مي كرد و به بلوچستان مي برد. يك بار به من گفت: « بياييد با هم برويم جنوب تا در آنجا از نزديك شاهد كار ما باشيد. »
وقتي رسيديم، ديديم تمام اجناسي كه برادر رنجوري مقدم تاكنون از زابل آورده در فروشگاه است و بين بسيجيان توزيع مي شود. سپس برادر رنجوري مقدم گفت: « هر وقت اجناس فروخته شد، پولش را تحويلتان مي دهيم. »
در همين حال يكي از بسيجيان آمد و با پرخاش گفت: « به من امكانات داده نشده است. »
من ناراحت شدم و به آن بسيجي اعتراض كردم و بعد از آن هم از شدت عصبانيت آمادگي خودم را براي استعفا از هيأت مديره اعلام كردم. برادر رنجوري مقدم آن بسيجي را آرام كرده اجناس را به او داده و سپس به سراغ من آمد و گفت:
« اگر يك بسيجي به شما سيلي هم بزند، نبايد جوابش را بدهيد. بلكه بياييد و آن سيلي را به گوش من بزنيد. سعي كنيد با اين بسيجيان و رزمندگان جان بر كف كه براي آسايش ما تلاش مي كنند. مهربان باشيد و با لبخند جوابشان را بدهيد. »
روزي من از پايگاه محلّ خدمتم به ناحيه مي رفتم. اتوبوس از سوي پاسگاه انتظامي نزديك پيشين متوقف شد و يكي از مأموران براي بازديد به داخل اتوبوس آمد. آن مأمور بدون هيچ دليلي به من مظنون شد و دستور داد پياده شوم. من با او درگير شدم. زيرا دليل پياده كردن و دستگيري خود را نمي دانستم. سرانجام مرا براي بازجويي به پاسگاه بردند و تا زماني كه به دفتر رئيس پاسگاه رسيدم، بسيار اذيت و آزارم كردند. وقتي وارد دفتر برادر رنجوري مقدم شديم، موضوع را تعريف كردم. مأمور نيز گزارش خود را داد و سرانجام كه برادر رنجوري مقدم متوجه شد بي تقصير هستم با احترام مرا بدرقه كرد و حتي به گونه اي معذرت خواست و بطريقي مرا راضي و خوشحال نمود. اين كار به افرادي چون من روحيه مي داد كه تا آنجا كه مي توانيم در پشتيباني و حمايت از انقلاب اسلامي همچون خود شهيد بكوشيم.
رابطه ي شهيد با افراد مافوق، دوستانه و بسيار محترمانه بود. اما اگر واقعاً خطا و اشتباهي از آنها مشاهده مي كرد، حتماً تذكر مي داد. هيچ وقت نسبت به مسائلي كه احساس مي كرد انحراف و اشتباهي در آن است، سكوت نمي كرد. بسيار حاضر جواب بود و هميشه براي هر مورد و مطلبي جوابي آماده داشت. هيچ گاه ضعف و سستي از خود نشان نمي داد. با افراد زيردست مثل برادر رفتار مي كرد و با عمل و نصايح شيرينش همه را تشويق مي كرد تا به كارهاي نيك روي آوردند و از زشتي ها دوري نمايند. با آن كه خود مي توانست از همان ابتدا نظر جامع و كاملي ارائه نمايد، اما اول، نظرات و پيشنهادات ديگران بخصوص زيردستان را مي شنيد و بعد نظر خود را ارائه مي داد. او خواهان پيشرفت و ترقي زيردستان بوده و آنقدر با همه صميمي بود كه هركس خود را صميمي ترين دوست او مي دانست. (5)
من، مثل شما هستم
شهيد علي معمار حسن آباديمعمار يك فرمانده به تمام معنا بود. اگر همه ي مردم خوبي هاي او را بگويند، كم گفته اند و با اينكه فرمانده بود، رفتاري خيلي برادرانه داشت. از اينكه به او فرمانده بگويند خوشش نمي آمد و مي گفت: « من برادر ديني شما و مثل شما هستم. »
در درگيريهاي با اشرار آنچنان از خود دلاوري نشان مي داد كه تنها انسان هاي عاشق معبود، چنين هستند.
« شهيد معمار در طول ده سال، به گونه اي به ما كمك كرد كه پسر به پدرش خدمت نمي كرد. بلوچستان امنيت نداشت، مرداني همچون معمار با كمك نيروهاي عشاير، امنيت را به منطقه بازگرداند و تا زمانيكه معمار در اينجا زندگي مي كرد همه ي ما راحت بوديم. »
نيروهاي تحت امرش را خيلي دوست مي داشت و طوري عمل مي كرد كه تا آنجا كه ممكن است كمترين آسيبي به آنان نرسد. پيشتازي خود او در همه ي عمليات ها باعث مي شد كه آنها با پشت گرمي تمام، همه همراه او باشند. (6)
پي نوشت ها :
1.سردار بيداري، صص 65-66، 78-79.
2.هميشه بمان، صص 32-33.
3.حجله هور، ص 81.
4.روايت سيمرغ، ص 28.
5.مرزبان نجابت، صص 62، 65 و 105-106.
6.شقايق كوير، صص 35 و 135.
مؤسسه فرهنگي هنري قدر ولايت؛ (1390)، سيره ي شهداي دفاع مقدس 24 (دوستي با مردم، رفاقت با همکاران)، تهران، قدر ولايت، چاپ اول
مقالات مرتبط
تازه های مقالات
ارسال نظر
در ارسال نظر شما خطایی رخ داده است
کاربر گرامی، ضمن تشکر از شما نظر شما با موفقیت ثبت گردید. و پس از تائید در فهرست نظرات نمایش داده می شود
نام :
ایمیل :
نظرات کاربران
{{Fullname}} {{Creationdate}}
{{Body}}