نويسنده: مؤسسه ي فرهنگي هنري قدر ولايت




 

 دوستي و رفاقت در سيره ي شهدا

محبوبيت

شهيد حاج سيدمحمد فولادي
حاج سيد محمد به خاطر نفوذي كه در منطقه داشت به « چاچا » معروف بود. در بين فرماندهان، مردم و مسئولان محبوبيتي خاص داشت. همه ايشان را به اسم « چاچا » مي شناختند. چون انساني خوش اخلاق، بشّاش، مهربان، باصفات نيك بود. در دل برادران سپاه، فرماندهان و هم در منطقه جايي داشت. قصه، داستان و خاطرات عبرت آموز تعريف مي كرد. هرگاه سخن مي گفت، همه دورش جمع مي شدند و گوش جان به حرفهايش مي سپردند. (1)

از خود مايه مي گذاشت

شهيد شيرعلي راشكي
شيرعلي تعدادي از افراد رزمنده را جهت آموزش غوّاصي در اختيار داشت. كمتر كسي جرأت مي كرد كه در هواي سرد، تن به آب بسپارد. شيرعلي براي تشويق بچه ها با عشق و علاقه اي خاص وارد آب مي شد و به غوّاصي مي پرداخت.
وقتي نيروها مي ديدند كه مربي شان اينقدر همت به خرج مي دهد، آنها نيز مشتاقانه وارد آب سرد مي شدند تمرين مي كردند. شيرعلي توجه خاصي به نيروهاي تحت آموزش و فرماندهي خود داشت. مانند پدري كه از بچه هاي خود مراقبت و مواظبت نمايد، نسبت به بچه ها دل مي سوزاند تا جايي كه حتي در مورد سهميه هائي كه به نيروهايش تعلق مي گرفت، تعجيل مي كرد. مانند پروانه اي در شمع وجود بچه ها مي چرخيد و از خود مايه مي گذاشت. رزمندگان نيز آنچنان به او علاقه داشتند كه گويي اگر دل تك تك بچه ها را مي شكافتي نام شيرعلي در پاره اي از آن نقش بسته بود.
***
قبل از عمليات والفجر هشت در جنگي كنار لشكر 41 اهواز و در گردان 414 مستقر بوديم. هوا بسيار گرم بود. بعد از نماز صبح و قبل از طلوع آفتاب، بهترين موقعيتي بود كه از صداي خوش شيرعلي لذت روحاني ببريم.
وقتي از او مي خواستيم نوحه اي بخواند كه سينه بزنيم، با خوشروئي و تواضع هرچه تمام تر مي گفت: « چه بخوانم؟‌ »
وقتي انتخاب را به عهده ي خود او مي گذاشتيم مي خواند.
« مؤمنان جهاد نمائيد در راه خدا، عاشقان مژده كه نزديك است فتح كربلا... » چنان با شور و حال مي خواند كه حتي فرمانده گردان، عاشق آن نوحه بود. برادر فاريابي كه اكنون زندگي پرافتخار جانبازي را سپري مي كند، فرمانده ي ما بود. هميشه مي گفت: آقاي راشكي « مؤمنان جهاد نمائيد » را بخوان. »
خلاصه تا زماني كه به ميدان اصلي يگان براي انجام مراسم صبحگاهي مي رسيديم، زمزمه اش دائماً همين بود: « مؤمنان جهاد ... »
هركس كه اين گروهان را از دور مي ديد، با شنيدن صداي دلنشين شيرعلي مي فهميد گردان تحت فرماندهي برادر فاريابي است.
***
دو روز پيش از شروع عمليات كربلاي 4، زماني كه در خرمشهر بوديم و در تب انتظار براي حمله سوختيم، شيرعلي همه ي بچه ها را دور خودش جمع كرده بود.
وقتي به جمع آنان ملحق شدم، ديدم شيرعلي از حنائي كه خيس كرده، به هريك از بچه ها مقداري مي داد، مي گفت: « بچه ها، حنا بستن مخصوص شب دامادي است، و اين شب هاي پربركت، شب دامادي است، مبارك باشد. »
شور و حال عجيبي همه را فراگرفته بود، ضمن انجام مراسم، آسمان پر بود از نور منورها و هر لحظه فضا با نور سرخ گلوله ها كه از فراز سنگرها مي گذشت، تزئين مي شد. بعضي از بچه ها به شوخي مي گفتند: « امشب عجب نقل هائي بر سرمان مي ريزند، همه جا نقل ها سفيدند و اينجا سرخ... »
و واقعاً هم، آن نقل هاي سرخ و آن حنابندان خاطره برانگيز، مقدمه و پيشواز آخرين بود بر عمليات كربلاي 4، كه شهيد شيرعلي راشكي، قهرمانانه و عاشقانه، در آن عمليات با دستان حنا بسته جانانه جنگيد به وصال جانان رسيد. (2)

نقش محوري

شهيد حميد قلنبر
در سيستان و بلوچستان نيروي بومي كم بود و شماري نيرو از ديگر استان ها مثل اصفهان، خراسان و كرمان آمده بودند. ما هم از تهران رفته بوديم؛ و در آن جا مجموعه اي بسيار صميمي تشكيل شد. با وجود اينكه افراد سابقه ي آشنايي نداشتند، چنان انس و الفتي بر روابط ما حكم فرما گرديد كه حتي براي چند روز هم طاقت دوري يكديگر را نداشتيم. اما موقع اداي تكليف و انجام وظيفه كه مي شد چنان بوديم كه گويي يكديگر را نمي شناسيم. همه به انجام وظيفه فكر مي كردند، هرچند كه دشوار مي بود، شهيد قلنبر در اين ميان نقش محوري داشت. و با تدريس موضوع هاي سازنده به جمع ما روح مي داد.(3)

پا به پاي بچه ها

شهيد قاسم ميرحسيني
عمليات والفجر 4 بر فراز تپه هاي مشرف به شهر پنجوين عراقي ها آغاز شده بود، اما عبور از موانع متعدد طبيعي و ايزايي دشمن پيشروي را دشوار كرده بود. در شرايطي قرار گرفته بوديم كه از آسمان گلوله مي باريد و بچه ها زمين گير شده بودند. برادر ميرحسيني كه مي دانست « گُپ كردن » نيروها نتيجه ي همه زحمات را بر باد مي دهد، تنها راه ممكن را پيشروي مي دانست. به همين سبب بي اعتنا به آتش دشمن به جلو حركت مي كرد و نيروها را با خود به حركت وامي داشت. يك « يا حسين » قاسم آقا كافي بود تا بچه ها كه به او عشق مي ورزيدند، مثل موج از جا برخيزند و به پيشروي ادامه دهند. با اينكه فرمانده ي محور بود، اما نمي توانست به خودش اجازه دهد كه يك گوشه بنشيند و از دور عمليات را هدايت كند. خودش پا به پاي بچه ها مي جنگيد. وقتي مهمات كم مي آوردند جعبه هاي مهمات را به دوش مي كشيد، يا كوله ي آرپي جي به رزمنده ها مي رساند. در همين عمليات يك خودروي دشمن را به همراه نيروهايش با گلوله ي آرپي جي منهدم كرد تا باعث انگيزه ي بيشتر بچه ها شود. برادر ميرحسيني جزو اولين كساني بود كه توانست پس از ساعت ها جنگيدن بر بلندي هاي موردنظر مستقر شود، و بخش وسيعي از خاك دشمن را به تصرف درآورد. (4)

ارادت به بچه هاي بسيج

شهيد ناصر علاف
شهيد ناصر علاف مسئول دسته ي يكي از گروهانهاي گردان جعفرطيّار بود. او نسبت به بچه هاي بسيجي كه به جبهه مي آمدند، ارادت بسياري داشت و هميشه مي گفت: « ما بايد قدر اين بچه ها را كه مخلصانه جان خود را در طبق اخلاص نهاده و به اينجا آمده اند، بدانيم. »
در شبهايي كه در پادگان كرخه بوديم و به دليل نزديكي تاريخ آغاز عمليات كربلاي 4 هر شب به رزم شبانه مي رفتيم. در هنگام پايان مانور ايشان با اينكه مثل ديگر نيروهاي گردان، خسته و كوفته بود، اما خود را زودتر به محل مي رساند و با يك سيني خرما به استقبال گردان مي آمد. (5)

در حالي كه خود مجروح بود حال مرا پرسيد!

شهيد حاج حسين خرازي
بعد از آنكه فرمانده لشكر امام حسين (عليه السلام) يك دست خود را در عمليات خيبر از دست داد و در بيمارستان شهيد صدوقي اصفهان بستري شد، روزي براي عيادت او به بيمارستان رفتم. قبل از اينكه سلام و احوالپرسي كنم، حاج حسين، تا دست شكسته ي مرا ديد كه به گردنم آويزان است؛ از تخت پائين آمد و مرا در آغوش گرفت و حال و احوال كرد و گفت: « دست تو چطور شده؟ »
گفتم: « حاج آقا دستم يك تركش كوچك خورده و شكسته است. »
گفت: « من هم دستم يك تركش بزرگ خورده و قطع شده است. » و شروع كرديم به خنديدن. (6)

مشكل مرا پي مي گرفت

شهيد صدرالله فني
پرمهر بود و با احساس و عجيب نسبت به دوستانش ابراز محبت مي كرد. روزي به او گفتم: « صدرالله » در منطقه ي جراحيه ي سوسنگرد مستقر هستيد. ما را هم از اين پرنده هاي وحشي كه نيروهايتان صيد مي كنند، بهره مند سازيد. »
بعد از گذشت حدود يك ماه، هنگامي كه همديگر را ملاقات كرديم گفت: « با دردسر يك غاز را زنده صيد كرده و به آقا مسعود صالحي دادم تا برايت بياورد. »
گفتم: « اي بابا! من يك شوخي كردم. تو جدي گرفتي؟ »
گفت: « از آن لحظه اي كه گفتي، تاكنون در اين فكر بودم تا اين كه سرانجام توانستم غازي را برايت صيد كنم. »
***
دل سوزي محبت و جوشش عاطفه اش براي دوستان زبان زد بود و مشكل آنان را مشكل خويش مي دانست و بي دريغ هرچه در توان داشت و در جهت رفع آن مي كوشيد.
مشكلي داشتم و بر آن بودم تا فراموشش كرده و براي حلّ آن وقتي صرف نكنم و ديگر تمايلي به پي گيري آن نداشتم. ولي صدرالله همواره با سوز عجيبي گرفتاري و مشكل مرا پي مي گرفت و با تمام وجود چاره جويي مي كرد. وي تا مدت ها هرگاه همديگر را مي ديديم و يا تماسي با هم داشتيم پرس و جو كرده و مراحل كار را دنبال مي نمود.(7)

پي نوشت ها :

1.لاله و تفتان، ص 79.
2.باز عاشورا، صص 30-31، 54-55 و 58.
3.راز پرواز، ص 80.
4.از هيرمند تا اروند، صص 78 و 190.
5.آه باران، ص 46.
6.فرشتگان نجات، ص 50.
7.كوچ غريبانه، صص 56 و 77.

منبع مقاله :
مؤسسه فرهنگي هنري قدر ولايت؛ (1390)، سيره ي شهداي دفاع مقدس 24 (دوستي با مردم، رفاقت با همکاران)، تهران، قدر ولايت، چاپ اول