دوستي و رفاقت در سيره ي شهدا
لبخند رضايت روي لبهاي مردم
نفر اول كه شروع به استفراغ كرد، پانزده نفر ديگر گفتند: « تو شيميايي شده اي، نمي تواني در عمليات شركت كني! »
نويسنده: مؤسسه ي فرهنگي هنري قدر ولايت
دوستي و رفاقت در سيره ي شهدا
سيزده يار آسماني
شهيد عباس پيكرينفر اول كه شروع به استفراغ كرد، پانزده نفر ديگر گفتند: « تو شيميايي شده اي، نمي تواني در عمليات شركت كني! »
بيچاره نفر اول از غصّه در حال دق كردن بود، چند ماه آموزش و انتظار براي امشب كه عمليات است، ولي حالا بايد به عقب برود. چند دقيقه بعد نفر دوم گفت: « چشمانم مي سوزد، معده ام. »
چهارده نفر باقيمانده گفتند: « برو عقب. »
همين طور گذشت تا اينكه هر شانزده نفر به عقب منتقل شدند و از شركت در عمليات محروم ماندند. دو ماه بعد هر شانزده نفر افراد گروه در عمليات كربلاي 5 شركت كردند و جز سه نفر بقيه به دوست رسيدند! شهيد محمد ادهميان، شهيد محمد حلقي، شهيد جواد ( مازيار ) فتحي، شهيد احمدرضا نبي نژاد، شهيد ابراهيم اخوان و... (1)
طرح دوستي با افراد گردان
شهيد اسماعيل فرجوانيبا تك تك افراد گردان صحبت مي كرد و با آنان طرح دوستي مي ريخت. به درد دلها و مشكلات كاري و حتي خانوادگي نيروها گوش فرا مي داد و براي حل آنها تلاش بي دريغ به كار مي برد. به چادرها و سنگرهاي مختلف سر مي زد و با افراد آنها همنشين مي شد و غذا مي خورد. در رزمها، آموزشها، مانورها، راهپيمايي ها و كوه پيمايي ها، همراه و همگام با برادران رزمنده اش حضور داشت و به آنها پشتگرمي مي داد. پس از هر عمليات به ديدار مجروحان مي شتافت، در حاليكه عمده ي آنها به شهرهاي دور اعزام مي شدند. براي ديدار برادران مجروحش و پيگري مسائل و مشكلات آنها، « دوري راه » بهانه اي نبود كه بتواند مانع از حركت اسماعيل شود. شبهاي سرد و تاريك را در كنار رزمندگاني كه وظيفه ي نگهباني از خطوط رزمي را برعهده داشتند، بيدار مي ماند و به آنها نور و گرمي و روحيه مي بخشيد. برادر صالح زاده، يكي از همسنگرانش در بيادآوري خاطره اي از سال 1363 مي گويد:
« گردان براي يك مأموريت پانزده روزه به منطقه ي چنگوله اعزام شده بود. هوا بسيار سرد و باراني بود. براي نگهباني ناچار بوديم شبها در زير باران شديد پست بدهيم. بياد دارم كه برادر حاج اسماعيل علاوه بر كارهائي كه به مقتضاي مسئوليت فرماندهي اش، روزها انجام مي داد، اگرچه ما با او شوخي مي كرديم و بدين گونه از پذيرفتن خواسته اش طفره مي رفتيم، ولي او پيش نگهبانها مي ماند و تجربه هاي خود را به آنها منتقل مي ساخت. » اسماعيل، بسيجي ها و علائق و نيازهاي آنها را به نيكي درك مي كرد و با تمامي وجود در خدمتشان بود. بالاتر اينكه به آنها عشق مي ورزيد و دوستي و عطوفت خويش را به پايشان مي ريخت. آنها نيز متقابلاً جهش عشق و علاقه را در قلب خويش لمس مي كردند و به او پيوند مي خوردند.(2)
عاشق كردستان بود
شهيد محمد بروجرديهمه عشقش خدمت بود. همه عشقش كردستان بود. به تنها چيزي كه اصلاً فكر نمي كرد، مقام و مسؤوليت بود. بارها مي شد كه از او خواهش مي كردند كه برگردد تهران و مسؤوليتي را بپذيرد، ولي او مي گفت: « من حاضرم به عنوان يك نيروي عادي در كردستان خدمت كنم، ولي به عنوان مقام مسؤول به تهران نيايم. »
وقتي كه در كردستان بود، اغلب شبها در خانه هاي مردم مسلمان كرد مي خوابيد و روزها به آنان سركشي مي كرد و به درد دلشان گوش مي داد. بارها مي گفت: « آن كسي كه مردم را دوست داشته باشه، مي تواند در كردستان كار كند. من به اين مردم محروم و ستم ديده علاقه دارم و تا زنده هستم، در كردستان مي مانم!» (3)
يك جرعه آب
شهيد مهدي باكريلشكر خودش را براي عمليات والفجر يك آماده مي كرد. يك گروهان از پدافند هوايي هم در منطقه ي فكه مستقر بود. يك روز آقا مهدي باكري و مصطفي مولوي آمدند جايي كه مستقر بوديم. سراغ فرمانده ي پدافند را گرفتند.
گفتم: « اينجا نيست. رفته عقب. »
آقا مهدي پرسيد: « تو اينجا چكاره اي؟ »
گفتم: « فرمانده ي آتش بارم. »
گفت: « بلند شو همراه ما بريم. »
پياده راه افتاديم. از ميان دشت و تپه هاي فكه پشت سر آقا مهدي همينجوري رفتيم. گفت: « مي ريم شناسايي منطقه. هوش و حواستو جمع كن. »
اوايل فصل بهار بود و هوا گرم. نه جرعه آبي براي نوشيدن داشتيم و نه تكه ناني براي خوردن. سه نفر بوديم، سه نفري كه نفوذ كرده بوديم به عمق مواضع دشمن. جاي امني نشستيم و عراقي ها را زير نظر گرفتيم كه آفتابه به دست مي آمدند دستشويي و برمي گشتند به سنگرشان...
كار شناسايي ما در فكه تا عصر طول كشيد و تا بياييم برگرديم قرارگاه تاكتيكي لشكر دهلران، چيزي به تاريكي هوا نمانده بود. خسته بودم. تشنگي و گرسنگي رمقي برايم باقي نگذاشته بود و لبانم خشك شده بود. ناي حركت نداشتم. نه من، كه هر سه نفرمان اينجوري بوديم. پس از رسيدن به قرارگاه به ياد لب تشنگان كربلا آب سرد خوردم. هرچه به آقا مهدي تعارف كردم، نخورد. رفت از آب تانكر خورد. كنسرو تن ماهي برايمان باز كردند. آقامهدي لب به غذا نزد. از همان نان هاي خشك با پنير خورد. دوام نياوردم، بلند گفتم: « آقا مهدي! شما از صبح تا حالا چيزي نخورده اين، گرسنه و تشنه اين حالا يك چيزي بخورين، از گلوي ما هم پايين بره... »
گفت: « برادر! شما بخورين. من با شما فرق دارم. من فرمانده ي لشكرم. احتمال داره رزمنده اي الان در جايي باشه كه به اين نان خشك و آب گرم هم دسترسي نداشته باشه. من در برابر او هم مسئولم... »
فهميدم كه در حرفهايم زياده روي كرده ام؛ چيزي نگفتم. چشم دوختم به سيماي خسته و خاك آلود آقامهدي. نه ميلي به غذا داشتم و نه آب... (4)
براي ما يك برادر هم بود
شهيد مجيد بقاييزندگي مجيد با نيروهاي تكاور رزمنده و حضور در ميان بسيجيان خود تاريخچه ي مفصلي دارد كه متأسفانه كسي اينها را ثبت نكرده است. او با افراد تحت فرمان خود خيلي خودماني بود. سوار موتور مي شد و هيچ ابائي نداشت. به عيادت مجروحين مي رفت. وقتي مجيد مي خواست از سپاه شوش به جاي ديگر منتقل شود، برادراني كه آنجا بودند گريه مي كردند و مي گفتند مجيد علاوه بر اينكه براي ما يك فرمانده سپاه بود يك برادر هم بود. « بچه هاي سپاه شوش » حتي مسائل زندگي شخصي خود را با مجيد مطرح مي كردند و مجيد رهگشاي آنان مي شد. (5)
در خوردن آخرين نفر بود
شهيد غلامعلي پيچكغلامعلي علاوه بر اين كه استاد و فرمانده ي ما در جبهه ها بود، مادر همه ي بچه ها هم بود؛ يعني وقت غذا خوردن، مي آمد اول همه بچه ها را سر سفره مي نشاند و به آنان غذا مي داد. رسم ما اين بود، نفر آخري كه غذايش را مي خورد، ظرفها را هم بايد مي شست و غلامعلي به واسطه ي اين كه هميشه سعي مي كرد اول بچه ها سير شوند، بعد غذايش را بخورد، هميشه آخرين نفر بود و شستن ظرفها هم به گردن او مي افتاد.(6)
بگذار فكر مردم محروم باشم
شهيد غلامعلي پيچكعلي اتاق كوچكي داشت كه مخصوص خودش بود. زمستان بود و هوا بشدت سرد. ما براي اين كه كمي اتاق او را گرم كنيم، يك چراغ والور در آنجا روشن كرديم. وقتي آمد و آن را ديد، گفت: « آبجي براي چه چراغ روشن كرده اي؟ » گفتم: « خوب هوا سرد است، سرما مي خوري! »
گفت: « نه! اين را ببر و از اين به بعد هم هيچ وقت بدون اجازه، توي اتاق من چراغ روشن نكن؛ بگذار وقتي مي آيم، فكر مردمي باشم كه الان توي سرما زندگي مي كنند و هيچ سرپناهي هم ندارند. » (7)
گوني نان بر دوش
شهيد رزاق چراغيدر مريوان روي بلندي مستقر بوديم و براي بردن تداركات از جمله نان بايد پياده از تپه ها بالا مي رفتيم. رضا هر وقت مي خواست به بالاي ارتفاع برود، يك گوني بيست كيلويي نان بر دوش مي گرفت و با خود مي برد. وقتي پرسيدم شما چرا اين كار را مي كنيد؟ مي گفت: « وقتي من به عنوان مسئول اين نيروها مشقت ها را تحمل كنم، نيروها با كمترين فشار و سختي مي برند. »
برادرش درباره ي او مي گويد:
« قبل از عمليّات بيت المقدّس به اردوگاه انرژي اتمي در جاده ي اهواز- آبادان براي ديدن رضا رفتم. رضا با وجودي كه فرمانده گردان بود يك لحظه آرامش نداشت. مي رفت به نيروها در زدن چادر و ديگر كارها كمك مي كرد. تعجب كردم كه اين چگونه فرمانده گرداني است كه نمي شود بين او و نيروهايش تفاوتي قايل شد؟ » (8)
لبخند رضايت روي لبهاي مردم
شهيد محمد بروجرديطي چند مرحله عمليات، بچه ها بايد يكي از ارتفاعات اطراف روستاي « كچل آباد » در مسير جاده ي « پيرانشهر- سر دشت » را مي گرفتند و مي رفتند كه وارد روستا شوند. بروجردي راه افتاد كه برود بالاي ارتفاع، آتش دشمن شديد بود و احتمال خطر مي رفت. تصميم گرفتيم مانع اش بشويم. گفتم: « حاج آقا شما همين جا باشيد. خيلي خطرناك است. احتمال دارد خدايي نخواسته اتفاقي براي شما بيفتد. » نپذيرفت.
گفتم: « حاج آقا! آن وقت ديگر كسي نيست كه كاري را به انجام برساند. »
گفت:« من تا با چشم خودم منطقه را نبينم، نمي توانم براي مرحله ي بعدي عمليات تصميم بگيرم. »
ديدم نمي پذيرد، با او حركت كردم. تا بالاي ارتفاع رفتيم. ارتفاع را كه ديديم برگشتيم. موقع برگشتن، سر دو راهي روستاي كچل آباد رسيديم. بروجردي راهش را به طرف روستا كج كرد. ديگر اينجايش را نخوانده بوديم. من مي خواستم نگذارم بالاي ارتفاع برود، آن وقت داشت مي رفت توي روستا، روستايي كه هنوز پاك سازي نشده بود. گفتم: « حاجي! هنوز بچه ها كاملاً روستا را در اختيار نگرفته اند، هنوز دشمن كاملاً از روستا خارج نشده ». ديدم تعجب نمي كند.
گفتم: « اقلاً پياده بريم. »
ماشين را يك گوشه پارك كرد و پياده رفتيم. خوشحال شدم، چون ديدم اقلاً يكي از توصيه هاي مرا پذيرفت! حالا لباس سپاه هم تنش بود. اولين كساني را كه ديد، سلام و عليك كرد و احوال پرسي و روبوسي. انگار چندين و چند سال است كه با آنها آشناست. سراغ روحاني روستا را گرفت. نشاني اش را دادند. از آنها خواهش كرد كه بروند و او را بياورند. نيم ساعت بعد ماموستا با ده- بيست نفر آمد. با او هم دست داد و روبوسي كرد. سر حرف را باز كرد: « من از سپاه هستم » و آنگاه شروع كرد از سپاه و رسالت پاسداران صحبت كردن، و اين كه ما براي نجات شما از دست ضد انقلاب آمده ايم و بعد، از ضد انقلاب گفت، از خيانت ها و جنايت هاي آنها و از آتشي كه در كردستان برافروخته بودند. كمي بعد از ماموستا خواست كه مردم را در مسجد جمع كند تا برايشان حرف بزند. ماموستا خوشحال شد و گفت: « من از خدا مي خواهم ».
آن وقت دو سه نفر را مأمور كرد كه مردم را صدا بزنند. پس از چندي، وقتي كه تقريباً همه ي مردم روستا توي مسجد جمع شدند، بروجردي بلند شد تا براي آنها سخنراني كند. حالا همه ي ترسم از اين بود كه يك وقت ضدانقلاب حمله كند و ما را به اسارت بگيرد، اما بروجردي بدون اينكه خم به ابرو بياورد، شروع كرد به صحبت كردن و حدود نيم ساعت براي آنان حرف زد. از همه جا و همه چيز گفت: از انقلاب، ضدانقلاب، امام، سپاه، جمهوري اسلامي و... موقع سخنراني ايشان، به وضوح مي شد شور و شوق وصف ناپذيري را در چشم مردم خواند. مردمي كه انتظار داشتند يك فرمانده نظامي پس از فتح يك منطقه، با غرور و قدرت، قشون كشي كند و پس از يك رشته بگيرو ببند، سروصدا راه بيندازد. حالا مي ديدند كه ايشان با اين همه مقام و مسؤوليتش، خيلي ساده و بي آلايش آمده و دارد براي اينها درد دل مي كند، سراپا گوش شده و دل به حرفهاي او سپرده بودند.
حرفهاي بروجردي كه تمام شد، از ماموستا خواهش كرد كه او هم كمي به زبان كردي براي مردم صحبت كند تا آنهايي كه متوجه حرفهاي او نشده اند، چيزي دستگيرشان بشود. ماموستا بلند شد و حرفهايي كه بروجردي به فارسي گفته بود، به زبان كردي براي مردم بازگو كرد. ماموستا كه حرفش را زد، بروجردي از مردم خداحافظي كرد و از اين كه وقت آنان را گرفته بود، عذر خواست. حركت كرديم، در حالي كه هنوز لبخند رضايت روي لبهاي مردم بود.(9)
پي نوشت ها :
1.فرشتگان نجات، ص 67.
2.ذبيح، صص 69-70.
3.چون كوه با شكوه، ص 108.
4.آشنائي ها، صص 49-50.
5.اسوه ي مقاومت، ص 30.
6.عقابان بازي دراز، صص 89-90.
7.عقابان بازي دراز، صص 92-93.
8.پرواز پروانه ها، صص 65-66.
9.چون كوه با شكوه، ص 148-150.
مؤسسه فرهنگي هنري قدر ولايت؛ (1390)، سيره ي شهداي دفاع مقدس 24 (دوستي با مردم، رفاقت با همکاران)، تهران، قدر ولايت، چاپ اول
مقالات مرتبط
تازه های مقالات
ارسال نظر
در ارسال نظر شما خطایی رخ داده است
کاربر گرامی، ضمن تشکر از شما نظر شما با موفقیت ثبت گردید. و پس از تائید در فهرست نظرات نمایش داده می شود
نام :
ایمیل :
نظرات کاربران
{{Fullname}} {{Creationdate}}
{{Body}}