نويسنده: بهروز بيرشک





 

بحث هاي بسياري در زمينه ي « خودباوري » صورت گرفته. در روان شناسي به اين مسئله اشاره مي شود كه چگونگي شكل گرفتن« من » از اهميت زيادي برخوردار است. قسمت عمده ي ساختار« منِ »هر فرد، به خانواده و به نحوه ي در آغوش گرفتن نوزاد توسط مادر برمي گردد. گرمايي كه نوزاد مي تواند از همان زمان اوليه ي تولد از بدن مادرش كسب كند به او اين احساس را مي دهد كه « من هستم ». گذشته از آن، درك اين كه مادر چگونه نوزاد را بغل مي كند، مي تواند اين احساس را در او ايجاد كند كه « من خوب هستم ». حتي اين كه والدين چگونه با كودك حرف مي زنند و در كلام شان چه قدر محبت و علاقه وجود دارد، احساسِ بودن و« من » را در نوزاد تقويت مي كند.
اگر كلام والدين، خالي از محبت، كوتاه و مختصر يا به قولي تلگرافي باشد كه« بكن، نكن، بخور، نخور و... » يا عكس العمل شان به رفتار بچه دايم همراه با تنبيه باشد، تأثير نامطلوبي روي ذهن او مي گذارد. بچه يك موجود كاملاً ناتوان بار مي آيد كه در خانواده و جامعه نمي تواند خودش را نشان بدهد.
وقتي دايم كودك را با ديگران مقايسه مي كنند، اين تفكر در ذهن او ايجاد مي شود كه « من خوب نيستم، پسر خاله ام خوب است ». يا « همه خواهرم را تأييد مي كنند، پس او خوب است و من بد هستم ». اين نوع تفكرات،« خودباوري » كودك را تخريب مي كنند.
كودكي كه مدام به خودش گفته« من خوب نيستم، ديگران خوب هستند » به اين دليل كه خود را نمي شناسد و قبول ندارد، و هميشه در سايه ي ديگران بوده، در ارتباطش با سايرين دچار مشكل مي شود و هيچ گاه نمي تواند براي انجام دادن فعاليت هاي خود از تمام توانش استفاده كند. او نمي تواند كوچك ترين قدمي براي اهداف خود بردارد چون خودش را باور ندارد و نمي تواند به خودش اعتماد كند.
در دوران كودكي، خانواده، معلمان و اطرافيان بايد به فرد كمك كنند تا تصويري را كه از خود دارد اصلاح كند و توانايي هاي خود را بشناسد و ارتقا دهد. اعتماد به نفس در سنين قبل از دوازده سالگي و قبل از بلوغ زياد مطرح نيست، در آن مقطع سني بيشتر مسئله ي خودپنداره مطرح مي شود، يعني برداشت كودك از خودش چگونه است، كه اين در حقيقت زمينه ساز آن چيزي است كه بعد از بلوغ « اعتماد به نفس » خوانده مي شود. كودك با برداشتي كه از رفتار ديگران دارد، با ارزيابي خود و وضعيتي كه در آن قرار دارد، تصويري از خود مي سازد و براساس آن عمل مي كند.
به خانواده ها توصيه مي شود كه همواره سعي كنند فرزندان شان را به همان صورتي كه هستند بپذيرند و آنان را با ديگر هم سن و سالان شان مقايسه نكنند، زيرا يكي از بدترين آفت هاي اعتماد به نفس اين است كه كودك هميشه خود را با ديگران مقايسه كند. در جايي ممكن است خود را با خواهر و برادرهايش مقايسه كند يا با بچه هاي اقوام نزديك، و در آينده با هم كلاسي و همكار و... مقايسه كردن خود با ديگران در بسياري از موارد باعث مي شود كه كودك احساس كند مورد تأييد نيست و حتي اين احساس ممكن است از همان ماه هاي اول زندگي در كودك به وجود بيايد كه « من خوب نيستم، تو خوب هستي ». اما اگر والدين او را همان طور كه هست بپذيرند و دوست داشته باشند، اين احساس در او به وجود مي آيد كه« من خوب هستم، ديگران هم خوب هستند »، زيرا ذهن دقيقاً مانند رايانه داده هايي را كه مي شنود يا مي بيند دريافت و پردازش مي كند و براساس همان ها، تصويري از خودش مي سازد كه در آينده احساساتش را هدايت مي كند.
خودپنداره ي اوليه اين گونه شكل مي گيرد كه « من مورد تأييد و مورد قبول هستم، چون پدر، مادر يا اطرافيان، من را اين گونه كه هستم قبول دارند، تأييدم مي كنند و دوستم دارند ». در حقيقت نطفه ي خودپنداره ي مثبت اين جا شكل مي گيرد. طبيعتاً كسي كه حس مي كند« من دوست داشتني هستم ». مي تواند ديگران را هم دوست داشته باشد.
در شكل گيري خودپنداره چهار حالت پيش مي آيد كه عبارتند از:« من خوب نيستم، تو خوب هستي »، ‌« من خوب هستم، تو خوب نيستي »، « من خوب نيستم، تو خوب نيستي » و « من خوب هستم، تو خوب هستي ». سالم ترين حالت اين است كه « من خوب هستم، تو خوب هستي ». بنابراين برخوردها و تربيت اوليه مي تواند شكل دهنده ي برداشت ما از خودمان باشد.
از طرف ديگر، والدين نمي توانند عكس رفتار خود را به فرزندان منتقل كنند. يعني وقتي والدين فاقد يك خصوصيت باشند نمي توانند آن را در فرزند خود ايجاد كنند.
والدين الگوي فرزندان هستند. والدين كه خودش ناتوان است و همواره از ناتواني هاي خود صحبت مي كند و خودش را هيچ مي داند، نمي تواند الگوي درستي براي فرزندش باشد و عكس رفتار خود را به او منتقل كند.
منبع مقاله :
بيرشك، بهروز؛ (1391)، اعتماد به نفس سالم ( آيا امكان تغيير و بهبود در اعتماد به نفس وجود دارد؟ )، تهران: ‌نشر قطره، چاپ سوم.