نويسنده: دکتر سيد احمد صفايي




 

«علامه ي مجلسي» اعلي الله مقامه در جلد دوم بحارالانوار از کتاب «احتجاج طبرسي» مناظره ي «امام صادق» (عليه السلام) را که هشام بن الحکم روايت کرده نقل کرده که ما ترجمه ي آن را براي خوانندگان گرامي مي نگاريم:
«هشام» مي گويد: «ابن ابي العوجاء» (1) که از ماترياليستهاي معروف عصر امام ششم (عليه السلام) بوده شرفياب محضر امام صادق (عليه السلام) شد واز دليل وجود خدا پرسش کرد.
«امام» (عليه السلام) : آيا تو مصنوعي (مخلوقي) يا مصنوع نيستي؟
«ابن ابي العوجاء»: من مصنوع نيستم.
«امام» (عليه السلام): اگر مصنوع بودي چگونه بودي؟
«ابن ابي العوجاء» نتوانست پاسخي به حضرتش عرض کند و برخاست و از محضر امام بيرون رفت.
«بيان»- چون نيازمندي ممکن و مصنوع، به علت و صانع به حکم وجدان يا به قول حکما و متکلمان به حکم اصل تعليل ممکن يا حادث مسلم بوده حتي ماترياليستها هم به اين اصل اعتراف داشتند، اگر مصنوع بودن موجودي ثابت شد وجود صانع غير قابل ترديد است لذا امام با اين بيان مي خواست ابن ابي العوجاء را وادار به اعتراف به مصنوع بودن خود نمايد. و در مرحله ي بدوي سئوال و جواب، ابن ابي العوجاء اين معني را انکار کرد. امام با پرسش دوم راه انکار را بر او بست چون از طرفي قدرت بر انکار نداشت و از طرفي نمي خواست صريحاً اعتراف کند ناچار سکوت را اختيار کرده از ميدان مناظره شکست خورده بيرون رفت.
و تفسير سئوال دوم چنين است که با اينکه در وجودت تمام خواص و مشخصات مصنوعيت از تحولات و تبدلات از رحم مادر تا گور موجود است چگونه انکار مصنوع بودن خود را مي نمايي؟ و اگر مدعي هستي که من مشخصات مصنوعيت را ميدانم و در خود آن مشخصات را نمي يابم صفات مصنوع را بيان کن و بگو بدانم که اگر مصنوع بودي چگونه بودي؟ و چون ابن ابي العوجاء خود را واجد تمام صفات مصنوع ميديد سکوت اختيار کرد.

پي‌نوشت:

1. «ابن ابي العوجاء» از ماترياليستهاي معروف عصر امام صادق (عليه السلام) مي باشد و از شاگردان و پيروان «حسن بصري» بوده، پس از عدول و انحرافش از وي پرسيدند چرا از حق منحرف شدي و از پيروي استادت دست برداشتي؟ در پاسخ گفت ديدم استادم به هيچ مسأله يي اطمينان ندارد، گاهي معتقد به جبر مي شود و زماني دم از قدر و اختيار مي زند. وي با وقاحت و جسارتي که داشته به عظمت علمي و اخلاقي «امام صادق» (عليه السلام) معترف بوده، در مقابل حضرتش سر تسليم فرود مي آورد.
مرحوم ثقة الاسلام کليني در کافي روايتي آورده که خلاصه اش به فارسي چنين است: «ابومنصور متطبب» گفت: يکي از رفقايم حکايت کرد که به اتفاق «ابن ابي العوجاء» و «ابن المقفع» در مسجد الحرام بوديم، ابن مقفع بادست خود به سوي اشخاصي که مشغول طواف بودند اشاره کرد و گفت آيا اين مردم را مي بينيد؟ در تمام آنان کسي که شايسته ي نام انسان باشد وجود ندارد جز اين پيرمردي که نشسته است (و مقصودش امام صادق (عليه السلام) بود) فقط انسان اين يک نفر است و بقيه در رديف بهائم و چهارپايان محسوبند.
«ابن ابي العوجاء» گفت چگونه فقط او را شايسته ي اين نام دانستي؟
«ابن مقفع»: چون چيزي در او ديده ام که در ديگران نديده ام.
«ابن ابي العوجاء»: بايد آزمايش کرد.
«ابن مقفع»: به چنين کاري اقدام مکن که خطرناک است مي ترسم پايه ي عقايدت را متزلزل و خراب کند.
«ابن ابي العوجاء»: چنين نيست ليکن ميترسي که خلاف عقيده ات درباره ي تجليل و اعتقاد به عظمت او آشکار شود.
«ابن مقفع»: حال که چنين گمان ميکني برخيز و براي آزمايش شرفياب شو، لکن تا مي تواني در مناظره از لغزش خودداري کن و هرچه مي خواهي بگويي کاملاً بررسي نموده پس از تشخيص سود و زيان گفتارت، آنچه به سودت باشد بگو و گرنه مانند شتري که عقال به زانويش گذارد راه فرار را بر تو خواهد بست.
«ابن ابي العوجاء» برخاست و به خدمت امام صادق (عليه السلام) شرفياب شد و من و «ابن مقفع» نشسته بوديم هنگامي که برگشت بابن مقفع گفت واي بر تو اين مرد بشر نيست. هر گاه در دنيا روحانيي باشد که اگر بخواهد مجسم شود و بصورت بشر درآيد و اگر بخواهد روح صرف گردد و از انظار مخفي و پنهان شود همين شخص است.
«ابن مقفع»: چگونه اين عقيده در تو پيدا شد؟
«ابن ابي العوجاء» در محضرش نشستم هنگامي که جز من نزدش کسي باقي نماند فرمود اگر مطلب چنان است که اين مردم مي گويند (و گفتارشان مطابق واقع است) ايشان اهل نجات و شما هالک و گرفتار خواهيد بود. و اگر مطلب چنان نباشد بلکه گفته ي شما مطابق واقع باشد (با اينکه نيست) شما و ايشان مساوي خواهيد بود.
گفتم خداوند رحمتت کند مگر آنان چه مي گويند و ما چه مي گوئيم؟ گفتار ما با گفتار ايشان مغايرت و مخالفتي ندارد.
فرمود چگونه گفتار شما با گفتار آنان يکي است با اينکه ايشان مي گويند معاد و پاداش و کيفري در کار است و معتقدند که خداوند بلند مرتبه يي دارند و آسمانها آباد است و اهلي دارند و شما مي گوييد آسمانها خراب و احدي در آنها وجود ندارد و معاد و پاداش و کيفري نيست.
موقع را مغتنم شمرده گفتم اگر خدايي در کار است چنانکه آنان مي گويند چرا آشکار نمي شود و خود، مردم را به عبادتش دعوت نمي کند تا اختلاف از ميان مردم برداشته شود؟ چرا خود را از مردم پنهان ساخته و پيغمبران را براي دعوت فرستاده است؟ اگر خود آشکارا مباشر دعوت ميشد مؤثرتر بود.
فرمود واي بر تو چگونه از تو پنهانست کسي که آثار قدرتش در تو نمايان است. هستيت بعد از نيستي - بزرگيت پس از کوچکي - نيرويت بعد از ناتواني و ناتوانيت بعد از نيرومندي مرضت بعداز صحت و صحتت پس از مرض - خشنوديت بعد از خشم و خشمت پس از خشنودي - اندوهت پس از شادي و شاديت بعد از اندوه - دوستيت بعد از دشمني و دشمنيت پس از دوستي - عزم و تصميمت پس از سستي و ترديد و سستيت پس از عزم و تصميم - شهوتت بعد از کراهت و کراهتت پس از شهوت - رغبتت بعد از تنفر و تنفرت پس از رغبت - اميدت بعد از نااميدي و نوميديت پس از اميدواري - خطور اشياء به ذهنت بعد از اينکه چيزي در خاطرت نبوده، يعني ادراک و دانشت بعد از ناداني و غفلت و فراموشي و محو معلوماتت پس از دانش و ادراک، اينها همه از آثار قدرت اوست. اتصالاً به قدري از آثار قدرت خدا که در خود مشاهده مي کنم شماره کرد که گمان کردم خدا بين من و او ظاهر مي گردد يعني نزديک بود خدا را مجسم نموده به من نشان دهد.

منبع مقاله:
صفايي، سيد احمد؛ (1383)، هشام بن الحکم، تهران، مؤسسه ي انتشارات و چاپ دانشگاه تهران، چاپ دوم.