نويسنده: نعمة رحيم العزاوي
مترجم: جواد اصغري



 

1. توجه به زبان گفتار و تبديل کردن آن به هدف پژوهش هاي زبان شناختي؛ چرا که تغييرات در زبان گفتار به شکل دقيق تري پديدار مي شود. براي نمونه گفتار، تأثير کنش ها و کنش هاي آوايي را در سطح آوايي زبان، کارکرد لحن ها و فشارها (1) را در سطح صرفي زبان و تأثير آهنگ صدا در سطح نحوي را نمايان مي کند. اين در حالي است که نوشتار تنها باعث ثبات اين تعاملات و قوانين مي شود. (2)
توجه روش توصيفي به زبان گفتار به دو علت است: « اول، واقعي ساختن پژوهش هاي زباني از طريق ايجاد ارتباط علمي آن با زبان کاربردي و دوم، آگاهي يافتن از عادات زباني گويش وران ». (3)
2. توجه انحصاري و محض به جوانب شکلي در توصيف ظواهر زبان و رها کردن همه امور غير شکلي و غير ظاهري زبان يا اموري که قواعد ساختاري واحدهاي زبان آن ها را در بر نمي گيرد. مبناي اين رويکرد آن است که امور غيرشکلي و غير ظاهري زبان نبايد در محدود پژوهش هاي زبان شناختي قرار بگيرد و اين به معناي ناديده گرفتن دلالت هاي معنايي واحدهاي زباني، واژه ها و جملات مي باشد. (4)
ميزان توجه به جوانب شکلي و ظاهري زبان در مطالعات مربوط به ساختار زبان، در تأکيد بلومفيلد آشکار شده است مبني بر اينکه بررسي و توجه به معاني، ضعيف ترين بخش مطالعات حوزه زبان مي باشد. (5) سوسور هم بر همين باور بود. او تأکيد مي کرد که صورت ها و شکل هاي زباني بايد در ذات خود و به عنوان شکل مورد بررسي قرار گيرند نه بر اساس معناهايي که به تصوير مي کشند. (6)
ديدگاه سپير نيز آن بود که « روش علمي در پژوهش هاي زباني بايد مبتني بر مطالعه ترکيب ها و ساختارهاي شکلي زبان باشد و لازمه اين امر بررسي شيوه هاي آوايي، واژگاني و جمله بندي است...اما اين به معناي بررسي ساختارها به صورتي مستقل از کارکرد آن ها نيست ». (7)
در مجموع شيوه توصيفي به عنوان روشي مبتني بر شکل و صورت زبان مشهور شده است بدين معنا که « به صورت هاي مختلف الفاظ در يک زبان مي نگرد و سپس اين صورت ها را بر يک مبناي معين تعريف مي کند و از آن پس روابط بر آمده ميان واژه هاي يک جمله را به صورت موضوعي توصيف مي کند. اين توصيفي از کارکرد اين واژگان است زيرا بر مبناي درک نقشي است که واژه در جمله ايفا مي کند ». (8) پژوهشگر توصيفگرا براي آنکه بتواند توصيفي عيني و واقعي از زبان ارائه دهد بايد از وارد شدن به دسته بندي هاي قديمي زبان پرهيز کند و تنها به بخش هايي از هويت زبان مورد بحث بپردازد که بيانگر شکل و صورت زبان هستند. (9)
3. تفاوت قائل شدن ميان « منطق زبان » و « منطق ارسطويي »: در پژوهش هاي زباني بايد منطق زبان حاکم باشد و منطق ارسطويي موضوعي بيگانه با مسائل زباني است. در اينجا مقصود از منطق زبان، انديشه سازمان يافته هنگام بررسي پديده ها و عناصر زبان و دسته بندي گروه ها و گونه هاي آن است اما مقصود از منطق ارسطويي اصطلاح Logic مي باشد. منطق زبان از آن رو مقبول است که يک ابزار زباني ريشه دار و استوار محسوب مي شود و علت مردود بودن منطق ارسطويي در مطالعات زبان شناختي آن است که از اموري خارج از مسائل و موضوعات مربوط به زبان وارد شده است. هدف منطق زبان توضيح و توصيف و آشکار سازي است اما منطق ارسطويي به تشويش ذهن مي انجامد و هيچ نفعي براي مطالعات حوزه زبان ندارد. (10)
زبان منطقي متفاوت با منطق ارسطويي دارد زيرا زبان حاصل و بر آيند همه افراد جامعه است و اين افراد، نسل هاي فلاسفه و انديشمندان نيستند که بر زبانشان منطق و مسائل ارسطويي حاکم باشد. اين گونه درک از زبان به تسامح در تحليل و بررسي زبان منجر مي شود زيرا نيازمند به احکام عقلي عميق نيست. (11)
بنابراين روش توصيفي، يک روش زبان شناختي ناب است که زبان مورد پژوهش را چنان که هست توصيف و ويژگي ها و خصايص عناصر آن و روابط ميان اين عناصر را تبيين مي کند و در اين راستا فرضيه ها، گمان ها و نظرات شخصي راه ندارد. (12) اين اصيل ترين راه براي دستيابي به نتايجي همسو با واقعيت زبان است؛ نتايجي عاري از انحراف و تشويش و بي نظمي. چرا که متوسل شدن به عاملي خارج از دايره زبان و پياده کردن انديشه هايي از اين دست در حيطه زبان مغاير با حقيقت پژوهش هاي زباني است و از نگاه پژوهش هاي امروزي مردود است. بنابراين طبقه بندي هر زبان در هر سطح - آوايي، صرفي يا نحوي - تنها تابع امور مربوط به زبان است و نبايد دسته بندي هاي عقلي که زبان را از مسير طبيعي خارج مي کنند يا انديشه هاي مربوط به علوم فلسفي و روان شناختي را وارد اين دسته بندي کرد. (13)

مزيت ها

مزيت هاي « روش توصيفي » در قياس با ديگر روش هاي مطالعه زبان را مي توان در موارد زير خلاصه کرد:

1. اهتمام به زبان هاي زنده و کناره گيري از مطالعه زبان هاي قديمي و مهجور

در روش توصيفي - بر خلاف روش تاريخي - به تاريخ پديده هاي زباني توجه نمي شود بلکه همه اهتمام محقق در جهت واقعيت هاي فعلي پديده زباني است. همين امر هواداران روش توصيفي را به تمرکز بر وضعيت زبان در حالت گفتار و ناديده گرفتن اسناد مدوّن مورد مراجعه هواداران روش تاريخي سوق داده است. از اين رو مهم ترين انتقاد زبان زبان شناسان توصيفگرا از زبان شناسان تاريخ گرا، اتکاي آنان به صورت نوشتاري زبان است که در هر حال ابزاري ناکارآمد محسوب مي شود و در تعيين پديده زباني، گفتار را در بر نمي گيرد. به همين دليل نتايجي که زبان شناسان تاريخ گرا به آن دست مي يابند در قياس با نتايج حاصل آمده توسط توصيفگراها از دقت کمتري برخوردار است. (14)
علت روگرداني زبان شناسان توصيفگرا از مطالعه زبان هاي مهجور قديمي نيز همين است که توصيف آن ها تنها از طريق اتکاي به منابع و اسناد مکتوب ممکن است. (15)
شرق شناسان هنگام پياده کردن روش توصيفي در زبان عربي به شيوه اي که در زبان هاي اروپايي به اجرا در آورده بودند. زبان عربي را در سه سطح متفاوت دسته بندي کردند: « عربي فصيح قديم؛ که آن را عربي کلاسيک و در رده زبان هاي قديمي يوناني و رومي قرار دادند. به اعتقاد آنان اين بخش يا سطح از زبان عربي بايد با روش تاريخي و يا تاريخي تطبيقي مورد مطالعه قرار گيرد. زبان فصيح معاصر؛ که مقصود از آن زبان عربي مورد استعمال عرب زبانان امروز در حيات فرهنگي و در عرصه هاي رسمي و دولتي است. اين سطح از زبان عربي از ارزش هاي واقعي استانداردهاي روش توصيفي به آن اندازه بهره مند است که در زبان گفتار کاربرد دارد. بر اين اساس زبان هاي عاميانه عرب به تصوير کردن معناي حقيقي زبان مدّ نظر توصيفگراها نزديک تر هستند (16) شايان ذکر است که برخي از شرق شناسان از مطالعه زبان هاي عاميانه عرب، اهدافي غير علمي را دنبال مي کردند.
لازم به يادآوري است که نگاه توصيفگراها به تحولات حاصل در زبان عربي معاصر با ديدگاه معيارگراها متفاوت است. توصيفگراها به اين تحولات به عنوان تلاش و حرکت زبان براي ورود به يک مرحله جديد مي نگرند اما معيارگراها همواره به هر تغيير به عنوان انحراف صرفي، نحوي يا دلالي مي نگرند که در چارچوب خطاهاي زباني مي گنجد و از اين رو بايد در برابر آن ايستادگي و صورت فصيح آن پديده زباني را بيان کرد. در اينجا بايد تأکيد کنيم که زبان شناسان توصيفگرا خروج از قواعد زبان را خطاي زباني قلمداد نمي کنند. فيشر در اين باره مي گويد: « طبق قواعد و اصول نحويان سنتي، هر تغيير در زبان، خطا يا انحرافي متأثر از زبان عام مردم شمرده مي شود نه تغيير در روش هاي استعمال زبان ». (17)
اما هواداران روش توصيفي از جنبه اي نيز مورد سرزنش قرار گرفته اند که آن، انکار کامل متون مکتوب به عنوان منبع پژوهش زبان شناختي بوده است. بي ترديد متون مکتوب شده بر اساس زبان گفتار از جهات توصيف اصوات و آواها و قوانين آهنگ ها و فشارهاي موجود در زبان و مانند آن، مزيت هاي بسياري دارد اما انکار کامل توصيف زبان بر مبناي متون مکتوب اندکي افراط گري در خود دارد و حتي فرصت هاي شناخت متون مربوط به ميراث مکتوب را نيز از بين مي برد. روشن است که دلايل اختلاف لهجه هاي زبان گفتار نسبت به زبان فصيح به تفاوت افراد در اداي فشارها، آهنگ ها، همزه، تسهيل، قصر، مدّ، ادغام، فک، حذف، اثبات، نحت و ديگر پديده هاي زباني باز مي گردد که در زبان مکتوب از ثبات بيشتري برخوردار است. (18)
چنانکه مي دانيد زبان هاي داراي کاربران زياد چون انگليسي و چيني گاه براي برقراري ارتباط، بيش از شکل گرفتاري متکي به صورت مکتوب هستند. (19) در اين زمينه برخي از زبان شناسان ابراز داشته اند: « زبان چيني نمونه اي بسيار پر اهميت براي ماست که نقش نوشتار را به عنوان يکي از عوامل انسجام زبان آشکار مي سازد. در کشور چين بسياري از گويش وران به لهجه هاي مختلف اين زبان قادر به برقراري ارتباط با يکديگر نيستند و تنها راه پيش روي آنها براي اين مهم، استفاده از زبان نوشتار است. » (20)

2. استفاده در زمينه آموزش زبان:

روش توصيفي زود بازده است و نتايج فوري دارد. از اين رو در قياس با روش تاريخي يا تاريخي تطبيقي براي آموزش غير متخصصان بيشتر مورد استفاده قرار مي گيرد. بنابراين روش توصيفي در اهداف و دستاوردهاي خود، بعد آموزشي را نيز پشت سر گذارده است. در مطالعات مربوط به آموزش زبان نيز براي تهيه کتاب هاي آموزشي از روش توصيفي استفاده شده است که هدف آن توصيف پديده زباني بدون مقايسه آن با در نظر گرفتن مراحل تحول آن است. (21)
از مظاهر سهولت روش توصيفي و قابليت بيشتر نتايج آن براي استفاده در عرصه آموزش زبان، آن است که پژوهشگر توصيفگرا اگر بخواهد براي نمونه نام اعضاي بدن انسان را در زباني بياموزد به ميزان رواج آن ها در محيط زباني معيني دقت مي کند. او در اين راستا بايد به شرايط زماني، مکاني، اقوام و طوايف و سطوح فرهنگي يا تخصصي بنگرد و از آن طريق، واژه هاي رايج زبان مردم يا در روزنامه هاي زرد يا مجلات و کتاب هاي تخصصي را بيابد. در اين زمينه براي نمونه پژوهشگر ممکن است به اين نتيجه برسد که واژه « عين » نسبت به واژه « رکبة » کاربرد بيشتري دارد. (22)
پژوهشگر توصيفگرا اگر به اين نتيجه برسد که يک واژه به دليل رواج ميان مردم و در سطح نوشتار براي استفاده مناسب تر است آن را به همان صورت مورد استفاده قرار مي دهد و به نتايجي که يک پژوهشگر تاريخ گرا به آنها توجه مي کند عنايتي ندارد. زبان شناس تاريخ گرا در پي دانستن اين مطلب است که آيا همان واژه در دوران هاي گذشته نيز به همين صورت فعلي استفاده مي شده است؟ از اين رو دست به مقايسه طريقه تلفّظ و شاخه هاي معنايي واژه در آن زبان و زبان هاي هم خانواده اش مي زند. براي مثال واژه « رکبة » از ديدگاه زبان شناسان تاريخ گرا به احتمال بسيار برگردان واژه « بَرکة » است و دليل آن اين است که واژه مذکور از الفاظ سامي مشترک است. بر اين اساس، واژه « رکبة » در همه زبان هاي سامي کاربرد داشته اما نه از ريشه « رکب » بلکه از ريشه « برک » بوده است و دليل استوارتر در اين زمينه آن است که در زبان عربي هنوز جملاتي مانند « برک الجمل » ( شتر زانو زد، روي زانو نشست ) به کار مي رود. (23)
بنابراين هدف و مقصود در روش توصيفي در نظر گرفتن واژه در وضعيت فعلي آن و سپس تعيين سيلاب ها، وزن صرفي، اشتقاق ها، معنا يا معاني و ديگر مسائل مربوط به نحو استعمال کنوني آن است. (24)
در روش توصيفي همان گونه که به تبارشناسي واژه و وابستگي آن به گروه هاي زباني هم خانواده توجهي نمي شود شناخت اصيل يا دخيل بودن آن نيز در اين روش جايي ندارد. همچنين در اين روش مهم نيست که آيا واژه دخيل يا همان صورت اوليه خود وارد زبان دوم شده است يا آنکه هنگام ورود به زبان ديگر تغيير شکل داده است. براي مثال بسياري از واژه ها از زبان هاي اروپايي بدون هيچ تغييري وارد زبان عربي شدند. مانند: کلاسيکيه، برجوازية، ديماغوجية، بروفسور، أتوبيس. اما برخي ديگر از همين دست واژه ها رنگ و بوي عربي به خود گرفتند مانند: تلفاز، قسطاس و قرطاس. بي ترديد سکوت روش توصيفي در برابر تبار و ريشه واژه هاي مورد پژوهش، به عدم درک روابط تمدني و تاريخي ميان ملت ها و زبان ها منجر مي شود. (25)
اگر واژه مورد بحث و پژوهش از زبان ديگري وارد شده باشد، زبان شناس توصيفگرا به دانستن دلالت اصلي آن واژه در زبان مبدأ اهميتي نمي دهد. براي نمونه دو واژه « کثيف » و « محصّل » که در زبان فارسي به کار مي رود اصالتاً عربي هستند اما زبان شناس توصيفگرا آنها را با همان معنايي که در فارسي دارند ثبت مي کند و به معناي اصلي آنها اهتمامي ندارد. واژه « کثيف » در فارسي به صورت « کسيف » تلفظ مي شود و معناي آن در اين زبان « آلوده » است. واژه « محصّل » نيز در اين زبان به معناي « دانشجو » يا « دانش آموز » است. همچنين واژه هاي « خط »، « انتقال » و « اشتهار » از زبان عربي وارد زبان اردو شده اند اما زبان شناس توصيفگرا آنها را با همان معنايي که در اردو کاربرد دارند يعني به ترتيب « نامه »، « مرگ » و « اطلاعيه » مورد بررسي قرار مي دهد. (26)
زبان شناس توصيفگرا وارد اين جزئيات نمي شود و آنها را براي زبان شناس تاريخ گرا وا مي نهد زيرا همه آنچه براي او اهميت دارد، وضعيت کنوني واژه در زبان مورد پژوهش صرف نظر از زبان اصلي و مادري آن واژه و شکل و معناي اصلي آن است. همچنين اگر يک واژه بيش از يک معنا داشته باشد زبان شناس توصيفگرا تنها آن معنايي را ثبت مي کند که بيشترين کاربرد را دارد و ديگر معاني را ناديده مي گيرد. (27)
روش توصيفي به دليل رويگرداني از اين امور بهترين روش براي آموزش زبان است و نتايج زود بازدهي را در بر دارد که زبان آموز بدون کمترين تلاش مي تواند به آنها دست يابد.

انواع روش هاي توصيفي ( تقريري و تفسيري )

بسياري از زبان شناسان عرب نيمه دوم قرن بيستم، روش توصيفي را در پژوهش هاي خود پذيرفتند و به نظر مي رسد اين استقبال آنان از اين روش، واکنشي در برابر انتقادات بسياري بود که از ماهيت فلسفي و منطقي نحو عربي به عمل مي آمد و بر آثار نحويان قديم عرب سايه انداخته بود. از جمله اين زبان شناسان « أنيس فريحة » است که به توصيف صرف حقايق و مسائل زبان و پرهيز از دليل تراشي هايي فراخواند که بيشتر آنها ناشي از نگاهي فرازباني و غريب به زبان عربي بودند. وي در اين زمينه از مثال « ميزان صرفي » استفاده کرد که در واژه « فَعَلَ » متجلي شده و نحويان آن را ميزان همه افعال ثلاثي قرار داده اند. به عقيده وي، علت اين ديدگاه نحويان قديم آن بوده که به واژه به عنوان يک « جوهر » يا « اصل » مي نگريستند که « عرضي » به آن وارد مي شود، و همين آنها را به وضع قوانين اعلال و ادغام سوق داده است. براي مثال اين نحويان ابراز داشته اند که اصل واژه « مدّ »، « مَدَدَ »، « قال »، « قَوَلَ »، « باع »، « بَيَعَ » و « قَضي »، « قَضَيَ » بوده است و به اين ترتيب اصلي فلسفي را بنيان نهاده اند. اين در حالي است که زبان اين نگرش منطقي قاطع را بر نمي تابد. اما به اعتقاد انيس فريحة، شايسته تر آن بود که نحويان احوال فعل ثلاثي را از بيرون توصيف مي کردند و مي گفتند: مي دانيم که فعل ثلاثي بر چند دسته است: کَتَبَ، قامَ، مَدَّ، قَضي، غَزا و فَنِي، هر کدام شيوه صرف خود را دارند. اين روش توصيفي است که انيس فريحه به آن فرا مي خواند و بر اساس آن هر آنچه هست توصيف مي شود. اما در روش فلسفي يا منطقي، قاعده اي بنيان نهاده مي شود و سپس از زوايه آن به زبان نگريسته مي شود؛ هر چند در اين اصل بگنجد قابل قبول است و هر چه که در آن نگنجد به ناچار تاويل مي شود. (28) اما داود عبده معتقد است که اين رويکرد در قبال زبان نوعي افراط در پيروي از روش توصيفي است و زبان شناسي را در حقيقت نبايد « علم » ناميد. (29) از نظر وي، نگرش هايي از نوع نگاه انيس فريحه به زبان، در درجه اول مبتني بر نوعي سوء فهم از روش توصيفي در زبان است. اگر هدف زبان شناسي تنها توصيف باشد تفسير پديده هاي زباني مختلف را بايد به چه علمي نسبت بدهيم؟ (30)
معناي اين سخن آن است که توصيف محض از پديده هاي زباني نمي تواند زبان شناسي را به يک « علم » مبدّل کند همچنان که نمي تواند به هيچ يک از حقايق غيرزباني دست يابد تا به علم مبدل شود.
داود عبده براي روشن تر شدن ديدگاهش اين گونه مي گويد: « اگر يک دانشمند علوم طبيعي سيبي را ببيند که از درختي مي افتد و آن را به اين نحو توصيف کند: اگر سيبي از درخت بيفتد به صورت عمودي به سمت پايين سقوط مي کند؛ اين تنها توصيفي خواهد بود از آنچه رخ داده است و هر انسان معمولي مي تواند چنان جمله اي را بر زبان آورد. اما انتظار از يک دانشمند آن است که تفسير و تحليلي از آنچه رخ داده ارائه دهد نه آنکه تنها آن را توصيف کند. او بايد شرح دهد که چرا سيب به صورت عمودي و به سمت پايين سقوط کرده و به صورت افقي يا به سمت بالا حرکت نکرده است. با نگاه به پاسخ اين دانشمند مي توان به روشي که او دنبال مي کند اعم از علمي يا فلسفي دست يافت. به مثال ديگري خارج از حيطه زبان توجه کنيد.
توصيفگر تقريري، صداي مرد را به خشن بودن و صداي کودک را به نرمي و لطافت توصيف مي کند و در همين حد باقي مي ماند. اما توصيفگر تفسيري، بر آنچه گذشت علت تفاوت ميان صداي مرد با زن و کودک را مي افزايد و ابراز مي کند که طول و ضخامت تارهاي صوتي و ميزان لرزش اين تارها است که بر ميزان خشونت و کلفتي يا نرمي و لطافت صداي انسان تأثير دارد. (31)
داود عبده از اين سخنان به اين نتيجه رسيده است که ما در حوزه زبان نيز نبايد به توصيف تقريري اکتفا کنيم که از بيرون به حقايق زبان مي نگرد زيرا اينچنين توصيفي را هر فرد عرب دانش آموخته مي تواند ارائه دهد و نيازي به دانشمند زبان نشاسي نيست. معناي اين سخن آن است که گفته انيس فريحه ( فعل ثلاثي در زبان عربي چند دسته است: کتب، قام، باع، مدّ، قضي، غزا و فني و...) از ديد داود عبده توصيفي نيست که بتوان آن را « علم » ناميد.
داود عبده بر اين باور است که اين افعال پديده هايي نيازمند به تفسيرند؛ براي مثال چرا مضارع « قال » به صورت « يقول » و مصدر آن به صورت « قَول » مي باشد اما مضارع فعل « باع » به صورت « يبيع » و مصدر آن « بَيع » است؟ چرا فعل « مدّ » در صيغه هاي « مَدَّ »، « مَدَّت » و « مَدُّوا » بر وزن « فَعَّ » و در صيغه هاي « مَدَدتَ » و « مددنا » و « مَدَدتُم » بر وزن « فَعَلَ » است؟
به باور وي همچنين زبان شناسان و نحويان قديم با گفتن اين مطلب که اصل « قام »، « قَوَمَ » بوده است به اينچنين اموري اهميت داده اند اما « قَوَمَ » بر خلاف گفته انيس فريحه از باب دليل تراشي نبوده است. (32)
از نظر داود عبده مانعي نيست که ما اصل « قام » و « باع » را همان « قام » و « باع » بدانيم و تا آنجا که مي گويد: « اصل دانستن قام و باع مسئله اي طبيعي است و اگر جز اين باشد بايد توجهي يافت ». (33) وي همچنين مي گويد: « من يقين دارم که اينچنين توجيهي وجود دارد. زبان شناسي که اصرار مي کند اصل دو فعل « قام » و « باع » همان « قام » و « باع » است بايد براي وجود « واو » ( ضمه طويله ) در گروهي از افعال مضارع مانند « يقوم » و وجود « کسره طويله » در بخشي از اين افعال مانند « يبيع » تفسيري ارائه دهد. وي همچنين بايد وجود واو و ياء را در مصادر اين افعال توجيه نمايد. در اين زمينه دانشمند زبانشناس نمي تواند بهاين جمله اکتفا کند که « عرب گفته است » زيرا در اين صورت مانند آن دانشمند علوم طبيعي خواهد شد که در تفسير علت سقوط سيب به پايين مي گويد: « سقوط اين گونه است ». در همين راستا اصولاً مانعي نيست که اصل فعل « مدّ » همان « مدّ » باشد نه « مَدَدَ » اما زبان شناس بايد از پس دشواري هاي تفسير اصل « مَدَدتَ » و « مَدَدنا » و...برآيد. (34)
داود عبده همچنين بسنده کردن انيس فريحه را به توصيف فعل ثلاثي به آن شکلي که گفته شد رد مي کند و گفته ابراهيم انيس را مبني بر اينکه اصل واژه هاي « سماء »، « قائل »، « مصابيح »، « صيام »، « ميزان »، « سيّد »، « مرضي »، « موقن »، « خاف »، و « اصطبر » به ترتيب « سماو »، « قاوِل »، « مصاباح »، « صِوام »، « مِوزان »، « سيَوِد »، « مُيقِن »، « خوف » و « اصتبر » نيست نمي پذيرد. مبناي اين عقيده ابراهيم انيس اين است که اين کلمات تاکنون به هيچ صورت ديگري ظاهر نشده اند تا بتوان اصل برايشان تصور کرد. (35)
داود عبده اين عقيده ابراهيم انيس را اين گونه نقد کرده است: آنچه در اينجا براي من مهم است جمله ابراهيم انيس است: « اين کلمات تاکنون به هيچ صورت ديگري ظاهر نشده اند ». نحويان قديم نيز مي دانستند که بيشتر اين صورت هايي که فرض گرفته اند در زبان عربي ظاهر نشده است. نمونه آن سخن ابن جني است که « بايد دانست معناي سخن ما مبني بر اصل بودن قَوَمَ و بَيَعَ براي قام و باع و اصل بودن أخوَفَ و أقوَمَ براي أخاف و أقام و اصل بودن استَعوَنَ و استَقوَمَ براي استعان و استقام آن نيست که عرب زبانان مدتي افعال قَوَمَ و بَيَعَ را به کار مي برده اند و سپس آنها را تغيير داده اند بلکه مقصود ما آن بود که « قياس »، اين نوع واژه ها هستند و اگر عرب مي خواست صورت قياسي را به کار ببرد اين گونه سخن مي گفت ». (36)
ابن جني در جاي ديگري مي گويد: « .... اينکه مي گوييم اصل قام، قَوَمَ، و اصل باع، بَيَعَ و اصل طال، خاف، نام وهاب، طَوَلَ، خَوِفَ، نَوِمَ و هَيِبَ بوده و اصل شدّ، استقام، يستعين و يستعدّ به ترتيب شَدَدَ، استقوم، يَستَعوِنُ و يستَعدِدُ بوده اين توهم را ايجاد مي کند که ما مدعي وجود اصلي مخالف با ظاهر اين الفاظ هستيم و اين واژه هاي اصل، زماني کاربرد داشته اند و عرب در يک مقطع زماني به جاي « قام زيد » مي گفته « قَوَمَ زيد » يا « نَوِمَ جعفر »، « طَوَلَ محمد »، « شَدَدَ اخوک يده » و « استعدَدَ الامير لعدوه »، اما مسئله به اين صورت نيست. زيرا اين الفاظ همواره به همين صورت به کار رفته اند. مقصود سخن ما از « اصل اين واژه ها » آن است که اگر صورت صحيح و بدون اعلال اين واژه ها مي آمد بي ترديد به صورت آن اصل ظاهر مي شد. اما اينکه بگوييم در يک مرحله زماني اين واژه هاي اصل به کار مي رفته و سپس عرب از آنها روي گردانده و صورت فعلي آن ها را به کار برده خطاست و کسي چنين اعتقادي ندارد ». (37) سپس ابن جني به اين مطلب اشاره مي کند که برخي از واژه هاي فرض شده به عنوان اصل، عملاً در برخي لهجات عرب يا هنگام ضرورت شعري به کار رفته اند. « براي مثال در لهجه تميمي براي ساختن فعل امر مضاعف گفته مي شود: شدَّ، ضَنُّ، فِرَّ، استعِدَّ، اصطبَّ يا رجل و اطمئنّ يا غلام که در اصل بايد گفته مي شد: اشدُد، اضنَن، استعدِد، اصطَبِب و اطمئنِن. (38)
در جاي ديگري ابن جني به اين مثال اشاره مي کند:
« إني أجودُ لأقوامٍ و إن ضَنِنُوا »
بنابراين به دليل ورود واژه « ضَنِنُوا » در مي يابيم که اصل واژه « ضَنَّت »، « ضَنِنَت » بوده است ». (39)
داود عبده نقد آراي ابراهيم انيس را اينگونه پي مي گيرد: « اگر ما نظر ابراهيم انيس را بپذيريم هيچ گاه نمي توانيم قبول کنيم « اصطبر » در اصل « اصتبر » بوده است زيرا صورت دوم هيچ گاه در زبان عربي وارد نشده است. همچنين است واژه هاي « ازدهر » و « ازتهر ». ما بايد تفسير کنيم که چرا عرب زبانان در واژه هاي « احترم »، « اجتمع » و « امتلک » از تاء استفاده مي کنند اما در « اصطبر » از طاء و در « ازدهر » از دال بهره مي گيرند هر چند که اين دو فعل نيز در باب افتعال به کار رفته که عرب معمولاً در آن بعد از فاء الفعل از تاء استفاده مي کند. در تفسير و شرح اين مثال ها گفتن اين جمله که « اين گونه از عرب زبانان شنيده شده » کافي نيست. اگر از يک عرب زبان بخواهيد از ريشه اي که با صاد شروع مي شود فعلي را بر وزن افتعل بسازد بي ترديد تاء « افتعل » را به طاء مبدل خواهد کرد زيرا وجود دال با زاء و وجود طاء در افتعل با صاد مرتبط است و اين تحول، تصادفي نيست. تبديل شدن تاء به طاء در اصطبر و تبديل شدن تاء به دال در ازدهر، پيامد يک قانون آوايي به نام مشابهت (40) است. تاء از ديدگاه علم آواشناسي داراي ويژگي « همس » است اما وقتي کنار زاء قرار مي گيرد که داراي ويژگي « جهر » است ويژگي جهر به خود مي گيرد و تبديل به دال مي شود. همچنين تاء که آوايي « غير مطبق » است با قرار گرفتن در کنار صاد به آواي مطبق طاء تبديل مي شود. ارائه اينچنين تفسيري از تحولات زباني نه تنها در چارچوب فلسفه نمي گنجد بلکه در عمق زبان شناسي جاي دارد ». (41)
داود عبده همچنين مي گويد: « اگر ديدگاه ابراهيم انيس را بپذيريم و منکر آن شويم که اصل واژه « ميزان »، « مِوزان » بوده است مجبور خواهيم بود اين موضوع را نيز تفسير کنيم که چرا هيچ فعل ماضي به صورت « يَزَن » نيامده است؟ اگر ديدگاه نحويان قديم مبني بر اينکه اصل ميزان، موزان بوده و واو تبديل به ياء شده، قابل قبول نباشد تنها راهي که باقي مي ماند اين است که ياء ميزان، اصليه است و در نتيجه فعل ماضي در اصل « وَزَنَ » نيست بلکه صورت اصلي آن « يَزَنَ » مي باشد. مشکل اينجاست که براي تبديل شدن ياء به واو در فعل « يَزَنَ » هيچ تحليل قابل قبولي وجود ندارد زيرا همين حرف در افعالي مانند « يبس »، « يئس » يا « يَتِم » يا هر کلمه ديگري که با ياء آغاز مي شود تبديل به واو نشده اند اما تفسير قلب واو به ياء در « موازن » در قالب قانون مشابهت ساده است؛ در صورتي که واو ساکن بوده و حرکت حرف پيش از واو کسره باشد، به دليل مشابهت کسره با ياء، واو به ياء تبديل مي شود همچنان که اگر ياء ساکن وارد شود و حرف پيش از آن حرکت ضمه داشته باشد بر اساس همين قانون ياء هم به واو مبدل مي شود: مُيقِن - مُوقِن. (42)
در حقيقت پديده هاي زباني که داود عبده ارائه کرده و معتقد است به تفسير نياز دارند و در مورد آنها به توصيف تقريري نمي توان اکتفا کرد، همگي به لحاظ نياز به تحليل و تفسير در يک سطح نيستند. تحليل برخي از اين پديده ها مطلوب و ضروري است زيرا مبتني بر طبيعت زباني است و از برخي قوانين شکل گيري واژگان پرده بر مي دارد. به عبارت ديگر اين پديده ها با بافت آوايي زبان و تحول پذيري آنها مرتبط است مانند تحليل علت ابدال تاء افتعل به طاء يا دال و همچنين تفسير علت ابدال واو « موزان » به ياء. اما تفسير صورت اصلي افعال ماضي ثلاثي اجوف يا ناقص، در چارچوب تفسيرهاي زباني آوايي که مبتني بر ماهيت آوايي واژه هستند نمي گنجد. اين تفسير بر مبناي ايده اي فلسفي است که پيشتر به آن اشاره شد. بر اساس اين ايده فلسفي واژه يا تنها متشکل از « جوهر » و يا متشکل از « جوهر » و « عرض » است و آنچه که پرده از اين جوهر و عرض بر مي دارد معيار صرفي « فعل » است. آنچه با اين معيار و آنچه که پرده از اين جوهر و عرض بر مي دارد معيار صرفي « فعل » است. آنچه با اين معيار و ميزان تطابق داشته باشد مشکلي ندارد و آنچه با اين معيار تطابق نداشته باشد حروفي در مضارع يا مصدرش پديدار مي شود. آشکار است که ايده معيار صرفي، بر گرفته از نگرش هايي غير زباني است و اساس آن سخن منطقيون است که ماده جوهري دارد و عرض بر آن مترتب مي شود. با اينچنين ايده هايي نمي توان اشکال و واژه هاي زبان را تفسير کرد.
از ديگر مواردي که داود عبده معتقد است بايد آن را تفسير کرد و به توصيف محض اکتفا ننمود، عدم وجود همزه در فعل مضارع يُفعِلُ ( از باب افعال ) است در حالي که همزه در صيغه هاي ماضي و امر و مصدر اين باب به کار مي رود. بر اين مبنا از نظر داود عبده، نحوي در اين مسئله مقابل دو گزينه قرار دارد نخست آنکه فرض کند فعل مضارع، خالي از همزه است و واژه هايي مانند « يُرسِلُ » و « يُکرِمَ » در صورت اصلي خود ظاهر شده اند. اگر اين راه انتخاب شود بايد وجود همزه در واژه هاي مانند « أرسَلَ »، « أرسل » و « إرسال » تفسير شود. گزينه دوم آنکه اصل، وجود همزه در فعل مضارع، اسم فاعل و اسم مفعول اين باب باشد و نبود آن در حالت هاي مختلف مورد تفسير واقع شود. روشن است که نحويان قديم گزينه دوم را انتخاب کرده اند و همين انتخاب هم صحيح بوده است زيرا تفسير حذف همزه از فعل « يُفعِلُ » ساده تر از تفسير علت وجود آن در « أفعَلَ »، « أفعِل » و « إفعال » مي باشد.
وانهادن « يُؤفعِل » و اصل دانستن « يُفعِلُ » دشواري هايي را پديد مي آورد که موارد زيرا از آن جمله است:
1) حروفي که در مشتقات فعل از جمله مضارع، به فعل اضافه مي شود مانند نون در « انفعل » ( انصرف، ينصرف، انصراف ) يا تاء در « افتعل » ( احترم، يحترم، احترام، محترِم، محترَم ) يا سين و تاء در « استفعل » ( استقبَلَ، يستقبلُ، استقبِل، مستقبِل و مستقبَل ) همواره ظاهر مي شوند اما چرا همزه از فعل « يُفعِلُ » بايد حذف شود؟
2) اصل ندانستن وجود همزه در اين فعل، مخلّ قاعده اي کلي درباره ساخت فعل امر از مضارع مجروم از طريق حذف حرف مضارعه است.
لاتُحاوِل - حاوِل
لاتَقُل - قُل
لا تَلعَب - لعَب
اگر فعل امر پديدار شده پس از حذف حرف مضارعه، با حرف ساکن آغاز شود ( مانند مثال آخر ) قاعده کلي ديگري پياده مي شود که آن اضافه کردن همزه وصل به آغاز فعل است و بر اين اساس گفته مي شود: « إلعَب » و « إضرِب ».
« بر اساس اين دو قاعده کلي، فعل امر از مضارع « يُفعِلُ » ( در صورتي که يُفعلُ را اصل فرض کنيم و حرف مضارعه را از آن حذف نماييم ) به اين صورت خواهد بود: لا تُرسِل إرسِل اما چنانکه مي دانيم فعل امر از باب أفعَلَ، يُفعِلُ بدين شکل نيست بلکه با يک همزه قطع مفتوح آغاز مي شود: « أرسِل ». (43)
از نظر داود عبده نحويان و زبان شناسان قديم اين مسائل را درک کرده و از اين رو بر اين باور بودند که فعل امر باب إفعال، مشتق از « تُؤفَعِلُ » است نه « تُفعِلُ »؛ با اين محاسبه است که « أفعِل » مي تواند نتيجه طبيعي حذف حرف مضارعه « تُ » از فعل مضارع باشد. نحويان قديم درباره حذف حرف همزه و حرکت آن در فعل مضارع تفسير قابل قبولي ارائه داده اند: « در فعل أکرِمُ يکي از همزه ها حذف شده زيرا اصل آن « أکرِمُ » بوده و کنار هم آمدن دو همزه شايسته نيست از اين رو يکي از آنها براي تخفيف در لفظ حذف شده است. سپس اين قاعده به ديگر صيغه هاي اين باب تعميم داده شده است ». (44) بدين معنا که در مضارع غايب نيز اگر چه دو همزه در کنار يکديگر قرار نگرفته اما « يُؤکَرِمُ » و « يُؤرسِلُ » نيز استفاده نشده بلکه « يُکرِمُ » و « يُرسلُ » به کار رفته است. از نگاه من اينچنين تفسيري ضروري نيست و توصيف تنها، براي ارائه حقيقت فعل چهار حرفي که با همزه آغاز مي شود ( مانند أکرم و أرسل ) کافي است. ما بايد به همين سخن بسنده کنيم که همزه از صيغه مضارع حذف و به جاي آن حرف مضارعه مضموم مي نشيند اما همين همزه در امر و مصدر ظاهر مي شود. اين تقرير وضعيت زباني موجود و مورد استعمال است و تفسيرها و تحليل هاي فراتر از اين تقرير، موجب به زحمت افتادن زبان آموزان و ايجاد ابهام براي آنان مي شود. اما نگارنده با اين نظر داود عبده موافق است که روش توصيفي بر دو بخش است: تقريري که در مورد مسائل زبان همواره روش آرماني نيست، و تفسيري که گاه براي روشن شدن حقيقت زبان مطلوب نيست. اين تفسير ممکن است درباره چگونگي ظهور يک واژه باشد اما نبايد اينچنين تفسيرهايي مبتني بر يک نگرش غير مرتبط با زبان يا انديشه هاي خارج از حيطه مسائل زبان باشد. اين تفسيرها همچنين نبايد با انگيزه هاي يافتن مجوز براي ظهور يا حذف يک حرف از برخي صيغه ها يا واژه ها باشد چرا که اين امور به همان صورتي که پديدار مي شوند بايد تقرير و توصيف شوند و زبان شناس توصيفگرا نبايد خود را مشغول عوارضي کند که بر واژه وارد مي شود و کافي است آنها را از ويژگي هاي صرفي شکل ها و صيغه هاي واژگان قلمداد کند. اما ديدگاه انيس فريحه و ديگر زبان شناسان امروزين که دنباله رو او هستند. مبني بر اينکه هر اندازه تفسير از پديده هاي زباني انحراف از روش زبان شناختي صحيح است، عاري از مبالغه و اشتباه نيست زيرا تفسير علل و اسباب پديده هاي زباني امري کاملاً علمي و ارزشمند است و اصول پژوهش و تدريس ضرورت آن را نمايان مي سازد. (45)
بنابراين مقصود از روش توصيفي آن نيست که پژوهشگر حوزه زبان کلاس خود را در حد توصيف متوقف سازد بلکه نتايج به دست آمده توسط زبان شناس نيازمند به موضوع گيري پژوهشگر براي ايجاد تفسيرها و تحليل هايي زباني است که خارج از روح و منطق زبان نباشد. توصيف همراه با تفسير و تحليل اصلي کلي در همه دانش ها است و ميل طبيعي پژوهشگر براي شناخت ماهيت پژوهش خود، او را به سوي تفسير و تحليل سوق مي دهد. گذشته از اين کارکرد اساسي علم و دانش، توصيف و تفسير است. (46)

پي نوشت ها :

1. stress.
2. المنهج الوصفي في کتاب سيبويه، ص 13.
3. همان.
4. همان، ص 14.
5. همان نيز بنگريد به: الألسنية مبادثها واعلاميها، ميشال زکريا، ص 235.
6. النحو العربي و الدرس الحديث، ص 34.
7. همان.
8. علم اللغة، محمود السعران، ص 207.
9. همان، ص 239.
10. اصول النحو العربي، محمد عيد، ص 67.
11. همان.
12. همان، ص 66.
13. همان، صص 66 و 67.
14. المستشرقون و المناهج اللغوية الحديثة، اسماعيل عمايرة، الرزقاء، 1992، ص 88.
15. همان، ص 89.
16 . المستشرقون و المناهج اللغوية الحديثة، ص 89.
17. همان، ص 90.
18. جهان، ص 95.
19. المستشرقون و المناهج اللغوية الحديثة، ص 95.
20. همان، ص 95 و 96.
21. همان، ص 96.
22. همان.
23. المستشرقون و المناهج اللغوية الحديثة، ص 97. همچنين: التطور النحوي للغة العربية، برگستراسر، ص 22 و: الدراسات اللغوية عندالعرب الي نهاية القرن التالث الهجري، محمد حسين آل ياسين، ص 480.
24. همان، ص 97.
25. همان، ص 98.
26. همان.
27. المستشرقون و المناهج اللغوية الحديثه، ص 99.
28. نظريات في اللغة، انيس فريحة، ط 1، 1973، ص 140و 141.
29. ابحاث في اللغة العربية، داود عبده، بيروت، 1972، ص 9.
30. همان.
31. همان، صص 9 و 10.
32. ابحاث في اللغة العربية، ص 10 و 11.
33. همان، ص 11.
34. همان.
35. من اسرار اللغة، ابراهيم انيس، ط 3، 1966، ص 55.
36. المتصف: 1/ 190.
37. الخصائص: 1 / 256.
38. همان: 1/ 259 و 260.
39. همان: 1/ 257 و 258.
40. asinilatiom.
41. ابحاث في اللغة العربية، ص 15.
42. همان. ص 16.
43. ابحاث في اللغة العربية، ص 19 و 20.
44. الانصاف في مسائل الخلاف، ابوالبرکات الاتباري: 1 /12 ، ط 4، 1961.
45. بنگريد به کتاب نگارنده: في حرکة تجديد النحو و تيسيره في العصر الحديث، ص 155، بغداد، 1995.
46. المنهج الوصفي في کتاب سيبويه، ص 14.

منبع مقاله :
رحيم العزاوي، نعمة، (1392)، روش شناسي پژوهش هاي زبان شناختي، دکتر جواد اصغري، تهران: مؤسسه انتشارات دانشگاه تهران، چاپ اول