انجام تکليف در سيره ي شهدا (3)
شهيدهلالي به مسئله ي سلسله مراتب و رعايت آن اهميت خاصي مي داد. در تمام موارد پس از ارائه نظرات خود، تصميم گيري را به عهده ي شهيد طياره که سمت فرماندهي داشت، وا مي نهاد. به او مي گفت: «هرچه شما به عنوان فرمانده
ملاک عمل
شهيدهلالي به مسئله ي سلسله مراتب و رعايت آن اهميت خاصي مي داد. در تمام موارد پس از ارائه نظرات خود، تصميم گيري را به عهده ي شهيد طياره که سمت فرماندهي داشت، وا مي نهاد. به او مي گفت: «هرچه شما به عنوان فرمانده صلاح بدانيد همان ملاک عمل است».
هميشه موقعيت فرماندهي را، چه در حضور و چه در غياب ايشان تحکيم مي نمود. البته رابطه ي اين دو شهيد بزرگوار، رابطه اي دوستانه و برادرانه و ملاطفت، آميز بود، نه رابطه ي مادون و مافوق. صرف نظر از سمت؛ که يکي فرمانده بود و ديگري جانشين، هر کدام ديگري را صلح براي تصميم گيري مي دانست. (1)
تکليف ماندن در کردستان
در اوايل جنگ کردستان، جوّ بسيار بدي شايع شده بود و کمتر کسي دوست داشت در کردستان بماند.
يک روز در محور طاو سرچين (در جاده سنندج - کامياران، روبروي گردنه ي مرواريد) عملياتي انجام شد. پس از عمليات، ما وارد روستاي سرچين شديم. شور عجيبي را شاهد بودم. مردم و به خصوص بچه ها از ما استقبال گرمي کردند و با شعار الله اکبر و پخش نقل جلوي ما آمدند.
فرياد الله اکبر، لبخند رضايتي روي لب هاي رزمندگان ظاهر کرده بود. خيلي خوشحال بوديم. بنده به محمد افيوني گفتم: محمد! آينده ي کردستان اين بچه ها هستند. اگر الان اين ها را رها کنيم و برويم، به آنها خيانت کرده ايم.
صحبت هاي من، منظره فرح بخش آن روز و انگيزه هاي پاک والاي شهيد افيوني باعث شد در کردستان ماندن را تکليف خود بداند و تا زمان شهادت با رشادت تمام در صحنه هاي مختلف کردستان باقي بماند. او با دلسوزي و شفقت اسلامي براي مردم کرد خدمات شايسته اي انجام داد.
يک روز قبل از تولد پسرم، در عالم رؤيا ديدم چهارده سيد بزرگوار و نوراني در منزل ما نشسته اند؛ سؤال کردم : ببخشيد، در منزل که بسته بود، شما از کجا وارد شديد؟
يکي از آن ها گفت: «خودما ن مي دانيم».
لباس سبزرنگي دست به دست شد تا به دست آخرين نفر (امام زمان(عج)) رسيد. ايشان پس از دادن لباس به من فرمودند:«اين لباس را به محمد بپوشانيد».
من نگاهي به اطرافم کردم و گفتم: کدام محمد؟
آن حضرت فرمودند : «به فرزندي که همراه شماست و به زودي متولد مي شود».
در عالم رؤيا رحمت الهي در حال باريدن بود. بيست ويکم شعبان، در يک روز باراني پسرم متولد شد. همان گونه که امر شده بود، نام او را محمد گذاشتيم.
محمد از کودکي بسيار زيرک و با ذوق بود و علا قه ي زيادي به فرايض ديني نشان مي داد. در حاليکه به سن تکليف نرسيده بود، تمام روزه هايش را گرفت. او علاقه ي عجيبي به نماز داشت .
محمدکارهاي مقدمات مسافرت مکه را انجام داد. من از او خواستم به کردستان نرود و در اصفهان بماند. او گفت: «دو عمليات پيش رو داريم. اگر شهيد نشدم، مي آيم و به مکه مي روم. اگر هم شهيد شدم، چه بهتر».
قرار بود آن شب محمد تماس بگيرد، اما تماس نگرفت. آيت الله خامنه اي به اصفهان تشريف آورده بودند و در ميدان امام سخنراني داشتند. من به پسرم گفتم: اگر محمد زنگ زد، بگو من به ميدان رفته ام.
درهمان شب محمد تماس گرفته بود ومن موفق به صحبت با او نشدم. شب خوابيدم، در عالم رؤيا ديدم که به پسرم مي گويم؛ زنگ مي زنند، برو در را باز کن.
او برگشت وگفت: «آقا امام زمان(عج) هستند».
من با خوشحالي گفتم: «چراغ ها را روشن کن».
در زير نور چراغ ها ديدم سيد قد بلندي بر اسبي سفيد نشسته اند و محمد هم سوار اسب ديگري در کنار ايشان است و داخل شدند.
فردا صبح خبر شهادت محمد به ما رسيد.(2)
وظيفه ي ما چيست؟
روز اوّل جنگ، همراه محمود رفتيم خدمت امام. محمود گفت: «آمديم از محضر شما کسب تکليف کنيم؛ وظيفه ي ما الان چيه؟ بايد برويم جبهه، يا همين جا بمونيم؟»
امام گفتند: «من اگر جاي شما بودم مي رفتم جبهه».
محمود دست امام را بوسيد. ما هم آمديم بيرون. همان روز، محمد رضا حمّامي را گذاشت جاي خودش.
من و چند تا از بچه ها رفتيم مشهد. مي خواستيم سري به خانواده هايمان بزنيم، بعد بريم جبهه. محمود و بعضي ها ي ديگر، يک راست رفتند منطقه.(3)
نفرنود و هفتم!
با پيروزي انقلاب اسلامي ،عرصه ي ديگري در مقابل شهيد عليرضا عاصمي گشوده شد و فعاليت ها را در قالب انجمن اسلامي دبيرستان، فراگيري آموزش نظامي و گشت زني شبانه در شهر ادامه داد. او خوب مي دانست که بايد از همه ي آنچه به دست آمده پاسداري کند و اگر هوشياري و تلاش نباشد، طوفان ها دستاوردهاي انقلاب را از بين خواهد برد. همزمان با تأسيس جهاد سازندگي به امر امام راحل «ره»، علي برخي از اوقات خود را نيز صرف حضور در بخش فرهنگي و نمايش فيلم در روستاهاي اطراف نمود. با اين همه معتقد بود که کار چنداني براي انقلاب نکرده است.
« دوران انقلاب متأسفانه به علت کمي سني که داشتيم و به علت اينکه داخل اجتماع نبوديم، چيزي حاليمان نبود و مسؤوليت را احساس نمي کرديم. تا مدتي بعد تعدادي از برادران حزب الهي و فعال، ما را متوجه مسؤوليتمان کردند و کم کم در جلساتي شرکت کرديم تا انقلاب پيروز شد. نقشي به آن صورت توي انقلاب نداشتيم، فقط کارهاي مختصري که پخش اعلاميه بود و اذيت کردن يک سري آدم هاي منافق يا شاه دوست.
در سال دوم نظري داخل مدرسه، انجمن اسلامي را به ياري برادران شکل داديم. آن جا مسؤول گروه هنري بودم».
او حتي براي همين يک هفته تأخير حضور در جبهه، خود را مقصر مي دانست. يک هفته بعد از شروع جنگ و در 17 سالگي عازم جبهه شد ولي بارها افسوس مي خورد؛ چرا يک هفته دير در جبهه حاضر شده و مي ترسيد که به خاطر همين نزد حق تعالي مؤاخذه شود.
شهيدعلي عاصمي درباره ي نحوه ي اعزام خود به جبهه مي گويد: «ما اولين گروهي بوديم که پس از جنگ اعزام شديم؛ دو اتوبوس شب در جلوي روابط عمومي سپاه کاشمر ايستاده بودند. تعداد 96 نفر از برادران بسيجي در داخل محوطه ي سپاه آماده ي رفتن به جبهه بودند، ولي من هر چه اصرار کردم که من را هم ببرند، قبول نکردند. هر چه گريه کردم، کسي نبود که به من جواب مثبت بدهد. همه مي گفتند؛ تو کوچک هستي.
آن موقع اتوبوس ها آماده ي رفتن شدند. بچّه ها سوار شدند و من هم هنوز گريه مي کردم و جواب رد مي شنيدم. در آخرين لحظه ها ماشين ها در حال حرکت بودند، من سوار اتوبوس شدم. وسط هاي راه خودم را به مسؤول بچّه ها معرفي کردم.
گفت؛ تو اين جا چه کار مي کني؟
گفتم: حالا که آمدم ديگر.
گفت: بايد برگردي.
گفتم: دلم را نشکن.
و با اصرار زياد و پافشاري، برادر جواد را راضي کردم که اسم من را هم نود و هفتم بنويسد و ليست را ببندد. (4)
دنيا را به دنيا دارها مي بخشم
مادر شهيد حاج محمد ابراهيم همت مي گويد: «ابراهيم از جبهه براي ديدن فرزند تازه به دنيا آمده اش به قمشه رسيده بود. با اين که دير وقت بود، نيمه شب باصداي گريه و تضّرع او از خواب بيدار شدم و ديدم دارد نماز شب مي خواند.
صبح همان شب که ابراهيم قصد بازگشت به جبهه را داشت، به او گفتم شب که دير وقت رسيدي، دو- سه شب نخوابيدي، يک مقدار اين جا بمان و خستگي در کن. پاسخ داد: «مادرجان! ما تا به حال در خواب هاي سنگيني غوطه ور بوده ايم، امّا حالا ديگر وقت بيداري است. ما هيچ وقت نمي توانيم تنها به استراحت و راحتي خودمان فکرکنيم. اگر به اين چيزها فکرکنيم، ديگر نمي توانم مزه بيداري را بچشيم. من خواب و استراحت و دنيا را با تمام زوق و برقش به دنيا دارها مي بخشم. مادر! اين دنيا تنگ است و جاي من نيست.(5)
بايد بجنگيم براي اسلام
شهيد مهدي زين الدين هميشه به رزمندگان مي گفت: «ما چه پيروز شويم، چه شکست بخوريم، مهم نيست. اصل اين است که به تکليف خود عمل کنيم. اگر اسلام امروز نيازمند خون ماست تا به دورترين نقاط جهان گسترده شود. بايد بجنگيم براي اسلام، نه براي جنگ». (6)
تکليف، مقاومت است
شب عمليات بدر شهيد مهدي باکري به نيروهايش گفت: «برادران! هر گاه خداوند مقاومت ما را ديد، رحمتش را شامل حال ما مي گرداند. اگر از يک دسته ي بيست و دو نفر يک نفر بماند، بايد مقاومت کند. اگر از گردان سيصد نفري يک نفر بماند، بايد مقاومت کند. حتي اگر فرمانده ي شما شهيد شد، نگوييد نجنگيم، چون فرمانده نداريم. اين وسوسه ي شيطان است. فرمانده ي اصلي ما خداوند و امام زمان (عج) است.
اصل، آنها هستند و ما موقت هستيم...با هر رگبار سبحان الله بگوييد».
مرخصي براي شهيد مهدي باکري معني نداشت. فقط يک بار از طرف لشکر او را به سوريه فرستاند. جز اين هرگز مرخصي نگرفت و تمام وقت خود را در جبهه گذراند.
وقتي برادرش شهيد شد - با همه ي علاقه اي که به او داشت - بدون هيچ اندوهي با خواهرانش تماس گرفت و گفت: «شهادت حميد يکي از الطاف الهي بوده است».
او به اين قصد که آرزوي حميد باز کردن راه کربلا بوده است، در جبهه ماند و حتي براي تشييع جنازه ي حميد هم به شهر نيامد.(7)
پي نوشت ها :
1. کجايند مردان مرد،ص 65 .
2. کجايند مردان مرد،ص 18 و 24 -23 و 46 .
3. ساکنان ملک اعظم 1، ص 10 .
4. نگين تخريب ص 30 -33 .
5. صنوبرهاي سرخ، ص 88 .
6.صنوبرهاي سرخ، ص82 .
7. صنوبرهاي سرخ،ص53 و59 -61 .
مؤسسه فرهنگي هنري قدر ولايت، (1390)، سيره شهداي دفاع مقدس 23، تهران: قدر ولايت، چاپ اول
مقالات مرتبط
تازه های مقالات
ارسال نظر
در ارسال نظر شما خطایی رخ داده است
کاربر گرامی، ضمن تشکر از شما نظر شما با موفقیت ثبت گردید. و پس از تائید در فهرست نظرات نمایش داده می شود
نام :
ایمیل :
نظرات کاربران
{{Fullname}} {{Creationdate}}
{{Body}}