نويسنده: رضا داوري اردکاني




 

خيلي خوشبختم که در اين مجلس چند کلمه يي در باب اخلاق بعنوان فصلي از علم الهي (1) صحبت مي کنم. از درآمد بسيار خوبي که ايراد کردند بهره برديم. از بنياد حکمت اسلامي صدرا بسيار سپاسگزاريم، زيرا از سالها پيش، روز اول خرداد را روز ثابتي براي بحث فلسفي در باب مسائل فلسفه اسلامي بخصوص حول محور ملاصدرا قرار داده که در زمان غربت فلسفه اين يک غنيمت است. درباره ي اينکه چرا اين موضوع را براي سخنراني خود انتخاب کردم، لازم است مختصر توضيحي عرض کنم. در کتاب فلسفه هر فصلي جاي خود را دارد و حساب هر کتابي جداست. از زمان ارسطو حکمت به حکمت نظري، عملي و شعري تقسيم شد و هر چند که خود ارسطو در هيچ جا بصراحت اين تقسيم را عنوان نکرده اما با نظر در آثار و اقوال ارسطو و اخلاف او، اين تقسيمبندي را تقسيمبندي ارسطويي اعلام کردند و درست هم همين است. در آن زمان يک حادثه يي اتفاق افتاد که از آن گاهي بنام جدايي نظر از عمل يا جدايي عمل از نظر ياد کرده اند. درباره ي پيوند نظر و عمل تعابير بسيار مبهم و مطالب متفاوتي وجود دارد. اما پيوند نظر و عمل چيست؟ نظر و عمل با هم چه ارتباط و اتصالي دارند؟ اين بحث، بحث دشوار و مشکلي است. باجمال مي توان گفت که از نظر افلاطون اين دو به هم پيوسته اند؛ يعني نظر از عمل و عمل از نظر جدا نيست. اما در ارسطو عمل از نظر و نظر از عمل جداست. در آثار او ظرافتهايي وجود دارد که بايد بسيار به آن توجه کرد. در اينجا اين سؤال مطرح مي شود که چرا اخلاق بعنوان فصلي از علم الهي تلقي مي شود؟ چنانکه اشاره شد ارسطو اولين کسي بود که در زمينه حکمت عملي کتاب نوشت. هيچوقت استاد او افلاطون چنين کاري انجام نداد. اگر کتاب نواميس صرفاً به قانون و قانونگذاري اختصاص دارد، بخاطر اين است که يک مقدار در آن، اثر و ردپاي ارسطو هويداست؛ گرچه افلاطون همچنان استادي خودش را حفظ مي کند. شايد تعجب کنيد که بگويم افلاطون تحت تأثير ارسطو بوده است! وقتي ارسطو وارد آکادمي شد، بيست سال داشت و استادش، افلاطون شصت ساله بود. افلاطون بيست سال ديگر عمر کرد و ارسطو چهل ساله شد. در اين بيست سالي که ارسطو در آکادمي تحصل ميکرد همواره شاگرد استاد بود و حق استادي را رعايت مينمود، اما کساني که آثار افلاطون را خوانده اند، مي دانند که اگر افلاطون در دهه هفتم عمرش پارمنيدس را نوشته باشد، تحت تأثير ارسطو بوده است و در آنجا ارسطو معلم است. اثر ارسطو در اين رساله انقدر زياد است که نمي توان آن را انکار کرد. شايد افلاطون در نواميس هم تحت تأثير ارسطو بوده است. در واقع واين تأثير، نوعي همدمي و همفکري و همزباني بوده است. افلاطون هم مانند هر فيلسوف ديگري داراي سير فکري و مراحل فکري خاص خود است؛ بنحوي که افلاطون جمهوري از افلاطون پارمنيدس، افلاطون نواميس، افلاطون سوفسطايي و افلاطون سياسي متمايز است. بطور خلاصه مي توان گفت که در نظر افلاطون علم و عمل از هم جدا نيست. او مي گويد کساني که بدي ميکنند خوبي را نمي شناسند و کساني که خوبي را مي شناسند بدي نميکنند. اين جمله جمله گويايي است ولي خلاف هم عادي ماست، زيرا ميبينيم که بسياري از افراد علم به خوبي دارند ولي مرتکب بدي ميشوند. گاهي به افلاطون ايراد گرفته مي شود که حرف عجيب و غريبي زده است! اما اين طبيعت فلسفه است. فلسفه سخن نابهنگام است، فلسفه با فطرت اول موأنست و مناسبتي ندارد و به فطرت اول گران مي آيد.
ارسطو با نوشتن کتاب در زمينه مابعدالطبيعه، طبيعي، سياست و اخلاق عملاً علم نظري را از علم عملي جدا کرد. ممکن است بگوييد وقتي علم نظري بوجود مي آيد از علم عملي جداست و اين درست است. وقتي شما کتاب اخلاق، سياست و مابعدالطبيعه مي نويسيد سه کتاب نوشته ايد که هر کدام از اين کتابها مباحث خاص خود را دارند و از هم جدا هستند، اما آيا رشته اتصالي ميان نظر و عمل وجود دارد يا نه؟ اين رشته اتصال در آثار افلاطون محسوس و برجسته است؛ حتي در نواميس که مي دانيم ضامن خداست و قانون، قانون خداست و راهنما و هادي اوست و او نه فقط قانون بلکه رعايت قانون را ميسر مي کند. در حالي که اين رشته در اخلاق نيکوماخوس يا همان « نيقوماخوسي » ارسطو کم و بيش سست ميشود.
ارسطو يک کتاب اخلاق ديگر بنام اخلاق اُدموس نيز دارد که ادموس- شاگرد ارسطو- آن را نوشته است. همانطور که مي دانيد اين کتاب شهرت چنداني ندارد و کتاب مهم اخلاق ارسطو همان کتاب اخلاق نيکوماخوس است. کتاب اخلاق ادموس ظاهراً تقريرات و مباحث ارسطوست که ادموس آن را نوشته است. در اين کتاب نزديکي به افلاطون و تأثير او کاملاً مشخص است.
ارسطو و افلاطون به دو گروه فضايل قائل بودند؛ فضايلي که در فلسفه اسلامي از زمان فارابي تا صدر المتأالهين تفصيل و جايگاه پيدا کرده و روشن شده است. يک دسته فضايل، فضايل اصلي هستند، اين فضايل عبارتند از: فضايل نظري، عقلي و اخلاقي. آنها هر چيزي را که انسان بتواند به آن برسد جزو فضايل ذکر کرده اند. فضايل نظري، حکمت علم و دانايي است. فضايل عقلي که ترجمه و تعبيري از فرنوزيس (2) ارسطويي- افلاطوني است، عقلي است که رابطه و واسط ميان فضايل اخلاقي و فضايل نظري است و به همين دليل در رده ي دوم آمده است. اين سلسله به هم مرتبطتند و بايد پشت سرهم و بترتيب بيايند: فضايل نظري، عقلي، اخلاقي و عملي. آخري مبتني و مترتب بر سومي و سومي مبتني بر دومي و دومي تابع اولي است.
اگر اين مطلب را در نظر بگيريد، آنوقت مسئله تقدم نظر و عمل تا حدي روشن ميشود. بعقيده ي من در مورد ملاصدرا هم نبايد گفت که او عمل را بر نظر مقدم مي دانست و نظر را فرع بر عمل مي گرفت. كاري که او انجام داد اين بود که اين دو را بهم پيوند داد. او مسئله تقدم و تأخر را برداشت، ولي در عالم نظر وقتي بخواهيم ترتيب را رعايت کنيم اول از فضايل نظري نام مي بريم و بعد از فضايل عملي فضايل عقلي ضامن تحقق فضايل اخلاقي است. فضايل اخلاقي مرتبه سوم فضايل اولي است و مبتني بر فضايل عقلي است. فضيلت عقلي فرنوزيس اين است که ما بدانيم با اين فهم، ‌کي و کجا و چگونه بايد عمل کنيم؛ با اين فهمي که عملي است، نه فقط عملي عين عمل، ‌بلکه عين تحول وجودي است و عمل ظهور وجود آدمي است. با اين تحول، اخلاق بمعناي فرمودن و ملکه آغاز مي شود و ملكات تحقق پيدا ميكند و بعد همين ملكات شرط سير بازگشت ميشود؛ يعني براي رسيدن به علم وجود اين ملکات لازم و ضروري مي گردد و با ملکات اخلاقي مي توان به علم رسيد.
همانطور که اشاره کردم ما دو نوع علم داريم تعبير مولاناي رومي نيز همين است که علم دو نوع است؛ علمي که بر تن مي زند و علمي که بر جان مي زند؛ البته اين تعبير کم و بيش افلاطوني و صدرايي است. علمي که بر تن ميزند، باري بر دوش ما و همراه ماست و چيزي مفيد است که آن را مصرف مي کنيم با جان و عمل ما اتصالي ندارد و اگر نسبت داشته باشد نسبتش بسيار اندک و ناچيز است. علمي که بر جان مي زند علمي است که ما را بدنبال خود مي برد و ما آن را نمي بريم و همراه خود نداريم و آن را خرج نمي کنيم بلکه آن ما را خرج مي کند؛ ‌يعني آن عين جان ماست و با جان ما يکي است. پس اين علم چيزي نيست که ما آن را در مدرسه به فرزندانمان بياموزيم و فکر کنيم وقتي آن را به بچه ها آموختيم و تعليم داديم کافي است تا به آن عمل کنند، نه اينطور نيست. علم مفهومي و منطقي با عمل ارتباطي ندارد. حق با ارسطوست، اگر علم، علم مفهومي است با عمل ارتباط ندارد و عمل از علم مفهومي جداست، اما اگر عمل حقيقي و متحد با جان است، آن علم و اين عمل است.
همان طور که گفتم ملاصدرا در تحقق طرح اجماليي که اخلاف او در فلسفه اسلامي داشتند مبحث نفس را از طبيعيات جدا کرد و به علم الهي آورد و اخلاق را بجاي اينکه فصلي جداگانه در فلسفه باشد، در مبحث نفس منحل کرد. او اين کار را بوالهوسانه انجام نداد بلکه يک وجهي داشت. نفس انسان سيري دارد و وقتي نفس در اين سير عامل مي شود، اين فقط علمي نيست که عارض بر نفس شده باشد، بلکه نفس عين علم ميشود. البته نفس از ابتدا استعداد و قوه اين را دارد که عين علم شود، ‌پس علم متحقق مي شود و صاحب قواي شهويه و غضبيه و عقليه ميگردد و وقتي به عقل مي پيوندد شهوت و غضب در خدمت عقل قرار مي گيرند. اين مطلب با اينکه نصيحت کنيم شهوت و غضب بايد در خدمت عقل قرار گيرند، خيلي فرق دارد. نصيحت کردن خوب است، اما نصيحت کردن بتنهايي اثري ندارد، بلکه بايد چنين باشد.
مسئله اصالت وجود نزاع مفهومي و مشکلي است که کسي به آن نپرداخته و درباره ي آن توضيح نداده است که مقصود چيست:
ان الوجود عندنا اصيل *** دليل ما خالفها عليه
من اصلاً نمي فهمم که چرا مي گويند: « دليل ما خالفها عليه »، زيرا اين علم عين وجود است. اپيستمولوژي، درست است و جاي خود را دارد. البته نه به آن معنايي که ما از مبناي اپيستمولوژي انتولوژيک سخن مي گوييم؛ آن يک مُد است. اپيستمولوژي در جاي خود صحيح است چون هر علمي مانند فيزيک، اخلاق، فقه و مکانيک يک وجودي دارد. اما علمي که با اخلاق يکي است، اپيستمه بمعناي جديد نيست، بلکه اپيستمه بمعناي لفظ قديم يوناني است؛ اپيستمه به همان معنايي است که برخي از مورخان و فيلسوفان معاصر گفته اند و ميگويند، البته با توجه به تفاوتي که با اپيستمه يوناني و فلسفه الهي دارد. علم وقتي به قلب ميرسد و به مرتبه قلب تنزل و نزول پيدا ميکند، علمي مي شود که با اخلاق يکي است.
در اينجا قصد دارم چند کلمه يي از قول فيلسوف بزرگ، ملاصدرا عنوان کنم در تأييد اين نظر که فلسفه اسلامي از آغاز حتي از وقتي که در مرحله ترجمه بوده يعني پيش از فارابي سيري داشته است. فيلسوفان اسلامي همواره براي جمع ميان دين و فلسفه کوشش بسياري کرده اند، اينکه به کجا رسيده است و نتيجه کار چه شده است، مسئله ديگري است. در حقيقت سعي صدرالمتألهين در آوردن اخلاق و مبحث نفس به علم الهي به اثبات وحدت وجود تشکيکي ختم نميشود و يک شأن و جلوه ديگر او جمع ميان دين و فلسفه است؛‌ کوششي که فارابي با جمع ميان افلاطون و ارسطو در اين راه انجام داد و در فلسفه ملاصدرا به روشنترين، واضحترين، معينترين و مبينترين صورت خود رسيد.
بنابراين هر چيزي بايد جا و مقام خود را داشته باشد. چنانکه ملاحظه فرموديد، من حتي نظر ارسطو را که علم و اخلاق را از هم جدا دانسته است، در جاي خودش و بمعناي خودش بنحوي به جا دانستم. اگر علم، صرف علم مفهومي است اين دو از هم جدا هستند و منطق و اخلاق با هم نسبتي ندارند و اگر نسبتي داشته باشند، نسبت بسيار دوري است. در مورد علم يک جمله از المشاعر مي خوانم و کم کم سخنانم را به اتمام ميرسانم. قصد داشتم مطالب بسياري را عنوان کنم ولي همانطور که ميدانيد جاي تفصيل نيست و اين مطالب نياز به تفصيل بسيار دارد. ما در اينجا حسن کار ملاصدرا را عنوان کرديم، ولي چيز ديگري که وجود دارد اين است که اگر نحله و حوزه ارسطويي مجال ميداد، در مباحث عفت، شجاعت، حکمت و عدالت بحثهاي تفصيلي صورت ميگرفت. باز نگوييد که بحثهاي تفصيلي چه فايده يي دارد! چون ما در هر صورت به آنها نياز داريم. شايد روشي که فيلسوفان ما اختيار کردند، باعث شد مسئله صورت اجمالي پيدا کند و به همين جهت است که ما در اين مباحث خيلي تحقيق نکرده ايم. البته باز توجه داشته باشيد که اگرچه ملاصدرا مستقيماً به مبحث اخلاق نپرداخت و کتاب اخلاق ننوشت، اما شاگردان او بر اثر نفس و دَم او، کتابهاي اخلاقي بزرگ و باارزشي نگاشتند؛‌ از جمله مي توان به فيض کاشاني صاحب کتاب محجةالبيضاء و علامه نراقي صاحب کتاب جامع السعادات اشاره کرد. جمله ام را بخوانم و مطالب را تمام کنم. ملاصدرا ميگويد:
علومنا هذه ليست من المجادلات الکلاميه و ال من التقليدات العاميه و لا من الانظار الحکمية و البحثيه و المغالطات السفسطيه و لا من التخيلات الصوفيه بل هي من البرهانيات الکشفيه التي تشهد بصحتها کتاب الله و سنة نبيه و احاديث اهل بيت النبوة و الولاية و الحکمة (سلام الله اجمعين).

پي نوشت ها :

1. اين مقاله متن سخنراني دکتر رضا داوري اردکاني استاد گروه فلسفه دانشگاه تهران و رئيس فرهنگستان علوم، در پانزدهمين همايش بزرگداشت حکيم ملاصدراست که از قالب گفتار به قالب نوشتار درآمده است.
2. phronesis.

منبع مقاله :
زير نظر محمد خامنه اي، (1391)، اخلاق متعاليه (نگاهي به اخلاق و فلسفه اخلاق در حکمت متعاليه)، تهران: بنياد حکمت اسلامي صدرا، چاپ اول