انجام تکليف در سيره ي شهدا
چريک خميني هرگز خسته نمي شود
چيزي نگذشت که سر و کلّه ي «غلامرضا» و زن و بچّه اش پيدا شد. موها و ريش هايش را کوتاه کرده بودند. سعي مي کرد که طوري راه برود که کسي متوجّه زخم هايش نشود. در جواب مادر که از او علّت کوتاهي موهايش را پرسيد،
انجام تکليف در سيره ي شهدا
مرخصي بدون حقوق!
شهيد غلامرضا شريفي پناهچيزي نگذشت که سر و کلّه ي «غلامرضا» و زن و بچّه اش پيدا شد. موها و ريش هايش را کوتاه کرده بودند. سعي مي کرد که طوري راه برود که کسي متوجّه زخم هايش نشود. در جواب مادر که از او علّت کوتاهي موهايش را پرسيد، گفت: « رفتم آرايشگاه، موهايم را خراب کردند. مجبور شدم که همه را از ته بزنم».
وقتي مي خواست روي کوبيدگي هاي بدنش مرهم بگذارد، خود را از ما پنهان مي کرد و مي گفت: «سرما خورده ام. بدنم درد مي کند».
خلاصه کاري کرديم که مادر متوجّه زخم هاي«غلامرضا» نشود. او و خانواده اش بعد از مدّتي ما را ترک کردند و به بيرجند برگشتند. با فشارهاي زيادي که تحمّل کرده بودند، فکر مي کرديم که دور مبارزه را خط مي کشد، اما بر عکس او شجاع تر شده بود.
براي اعزام به جبهه آماده شده بود، اما از طرف آموزش و پرورش، به او اجازه نمي دادند و مي گفتند: «شما اگر در شهر باشيد و مردم را آگاه کنيد، بهتر است».
امّا او ترجيح مي داد در جبهه باشد. مرخصّي بدون حقوق مي گرفت و راهي جبهه مي شد. مي گفت: «من رفتن به جبهه را وظيفه ي خودم مي دانم. به اين پول هم احتياجي ندارم. زندگي را مي توانم ساده تر بگذرانيم» (1)
در برابر اسلام و خون شهدا مسؤول هستم
شهيد مجيد عراقي زادهپس از شهادتش بندرعباس در ماتمي عظيم فرو رفت. در آخرين مرتبه اي که در بندرعباس بود، براي خانواده اش مشخص گرديد که ايشان مجروح است، ولي موضوع را مخفي نگه داشته بود. در طي دوره ي نقاهت مرتب روزه بود. نماينده ي حضرت امام(ره) و امام جمعه ي بندرعباس بعد از شهادت ايشان فرمودند: «ايشان با اينکه تنها حقوق کارمندي دريافت مي داشته، وجوهات شرعي خود را دقيقاً پرداخت مي نمود است».
او در پاسخ به پيشنهاد خانواده مبني بر بازگشت به مدرسه و تشکيل خانواده و اخذ زمين جهت ساختن مسکن، مي گويد: «من اکنون کار بزرگتر و مسؤوليتي خطير بر عهده دارم و اگر چه نهايت عشق و علاقه ي من شغل معلمي است، اما در برابر اسلام و خونهاي برادران همرزم مسؤول هستم. شهيد عراقي زاده با وجود اينکه دبير نمونه سال استان هرمزگان معرفي شده بود و به ايشان در آموزش و پرورش پيشنهاد مسؤوليت هاي مهم مي دادند، ولي به خاطر اهميت راهي که در پيش گرفته بود قبول نمي کرد و مي گفت: «در نهايت دو متر زمين لازم داريم که اگر جسد ما پيدا شد ما را در آن زمين دفن کنند، آن را هم خدا، خود خواهد رساند».
ايشان طي صحبتي براي برادرشان گفته بود: «خيلي خوشحالم که راه خود را به درستي يافتم و خداوند خيلي به من لطف داشت».
آري! او خدمت در جبهه را نعمت خداوندي مي دانست و نرفتن به جبهه را کفران نعمت! (2)
چريک خميني، هرگز خسته نمي شود
شهيد حاج رجبعلي آهنيفروردين سال 1361 خبر رسيد که عدّه اي از بچّه هاي بيرجند براي تحويل گردان مي آيند. با رسيدن آقاي «آهني»، همه با خوشحالي دوره اش کرديم. او بعد از احوالپرسي، فرمانده ي گروهان را معرفي کرد. ساعت نُه صبح ما را به رزم بردند.
کيلومترها راه رفتيم و انواع و اقسام تاکتيک هاي نظامي انجام شد. بعد از پايان رزم، حسابي خسته شده بوديم. آن قدر که صداي انفجار خمپاره و گلوله ديگر برايمان معنايي نداشت. آقاي آهني شروع کرد به صحبت. با لحني قاطع گفت: «برادران، همگي خسته نباشد. زياد وقتتان را نمي گيرم. صحبتم يک کلام است. من مرد ميدان مي خواهم، شيرعلي، چريک خميني هرگز خسته نمي شود. هر کس خواست در اين گردان خط شکن بماند، يا علي و هر کس در توانش نيست، مي تواند در جاي ديگري خدمت کند».
از فرداي آن روز، بچّه هاي گردان «ابوذر» از ساير نيروها مشخّص شده بودند، چون روي کلاهشان نوشته بودند«شيرعلي».
آن زمان تعداد پاسداران «بيرجند» به پنجاه نفر نمي رسيد. سال 1361، چهل نفر از منافقين را درسالني بزرگ به عنوان زنداني نگهداري مي کرديم. در حالي که آن سالن از حداقل امکانات حفاظتي هم برخوردار نبود. شبي خبر رسيد که تعدادي از زندانيان فرار کرده اند. آقاي «آهني» به محض اطّلاع، به جستجوي منافقان رفت.
سه شبانه روز همه از او بي خبر بودند. حتي خانواده اش. بعد از سه روز به سپاه آمد. در حالي که نايي در بدن نداشت.
جلوي در سپاه، هشت نفر از منافقان را دست بسته تحويل داد و همانجا از حال رفت. دستپاچه او را به داخل اتاقي آورديم و سعي کرديم با دادن مايعات، او را به هوش بياوريم.
بعد از دقايقي چشمانش را باز کرد. با نگراني از حالش پرسيدم. گفت:« ناراحت نباشيد. ناتواني من از گرسنگي است. سه روز است که در تعقيب زنداني ها هستم. هيچ غذايي به همراه نداشتيم و از طرفي فرصت تهيّه ي چيزي را پيدا نکردم، تا اينکه به قدرت خداوند توانستم اين هشت زنداني فراري را سر مرز دستگير کنم».(3)
پارچه کفن
شهيد محمد حسن فايدهنوجواني دوازده، سيزده ساله اي به استاد اعزام نيرو مراجعه مي کند. به پاسداري که در آنجا بود، سلام مي کند ومي گويد: «اسم مرا براي جبهه بنويسد».
برادر پاسدار به او مي گويد: «سنّ تو اقتضا نمي کند».
نوجوان با نااميدي برمي گردد.
روز بعد، باز مي گردد و از برادران مي خواهد تا اسمش را بنويسند. پاسداري مي گويد: «تو که مي خواهي به جبهه بروي، آيا مادرت راضي هست؟»
براي بار سوم با يک ساک کوچک به ستاد مي رود. برادر پاسدار به او مي گويد:«تو خيلي کوچکي و حتماً مادرت راضي نخواهد بود».
نوجوان ساکش را باز مي کند و پارچه ي سفيدي را از داخل آن بيرون مي آورد و مي گويد: «اين کفن را مادرم برايم در ساک گذاشته».
-
به «حسن» گفتم: «شما هم شرايط آزمون را داريد و هم استعدادش را، پس شرکت کنيد ان شاءالله قبول مي شويد».
در جوابم گفت: «معلّمي شغل خيلي خوبي است. به خصوص اگر معلّم دلسوز باشد. امّا عده ي زيادي مي توانند اين کار را انجام دهند. ولي « فاطمه جان!» من بدون انگيزه لباس سپاه را تنم نکردم که به راحتي رهايش کنم. امروز اسلام غريب است. من هم اگر خدا بپذيرد، با همين لباس! آرزو دارم مثل امام حسين (عليه السلام) به شهادت برسم». (4)
فرار از جنگ؟
شهيد کاظم خائفزماني که از«مشهد» تقسيم مي شديم، گفتند؛ هر کس در هر قسمتي که تخصص دارد نام نويسي کند. من بر حسب انجام وظيفه به قسمت ترابري براي رانندگي رفتم.
وقتي به اهواز رسيديم، يکي از برادران خوب بيرجندي دوستانه به من گفت: «شما که قبلاً در حمله ي«بستان» شرکت داشتي و مقداري تجربه ي جنگي هم داري، حالا به عنوان راننده اينجا خدمت مي کني؟ کمي فکر کن، نکند به خاطر فرار از جنگ، رانندگي را انتخاب کرده اي؟»
با خود خلوت کردم. تا آن موقع متوجه قضيّه نشده بودم. ديدم اين کار ظاهراً فرار از جنگ است. اينجا بود که موقع تقسيم بندي گروهان، رأي خودم را عوض کردم و در قسمت تفنگ 106 اسمم را نوشتم و به عنوان مسؤول قبضه معرفي شدم. (5)
امتيازي قائل نشد
شهيد دکتر سيد احمد رحيميبا اينکه از طريق وزارت کشور در رده ي فرمانداري و بخشداري مسؤوليت داشتيم، امّا عشق به حضور در سپاه باعث شد تا استعفا بدهم. با احمد که آن زمان فرمانده ي سپاه بود صحبت کردم.
مراحل ابتدايي عضويتم سپري شد. او که با هيچ کس تعارف نداشت رو به من کرد و گفت: «آموزش! بايد آموزش ببيني».
گفتم: «احمد!» من برادر بزرگتر شما هستم و خيلي از بچّه هايي که عضو سپاه شده اند هنوز آموزش نديده اند. اين همه آدم، من هم يکي از آنها.
امّا او اصرار مي کرد و مي گفت:«آموزش براي شما لازم است».
«احمد» نه تنها به عنوان برادر برايم امتيازي قائل نشد بلکه اعتراضم در او تأثيري نگذشت و مرا به يک دوره ي سخت آموزشي فرستاد. (6)
پي نوشت ها :
1. بحربي ساحل، صص 159 ،148 ، 147 .
2. فرشتگان نجات، 88 ، 87 .
3. افلا کيان،صص 336 ،323.
4. افلاکيان، صص 302، 276.
5. افلاکيان،ص 228.
6. افلاکيان،ص 134.
مؤسسه فرهنگي هنري قدر ولايت، (1390)، سيره شهداي دفاع مقدس 23، تهران: قدر ولايت، چاپ اول
مقالات مرتبط
تازه های مقالات
ارسال نظر
در ارسال نظر شما خطایی رخ داده است
کاربر گرامی، ضمن تشکر از شما نظر شما با موفقیت ثبت گردید. و پس از تائید در فهرست نظرات نمایش داده می شود
نام :
ایمیل :
نظرات کاربران
{{Fullname}} {{Creationdate}}
{{Body}}