گنگا
هلوروم، پدر خدايان، دو فرزند داشت: يکي آسمان که « باتالام » نام داشت و ديگري زمين که او را « او دو دو اَ » مي خواندند.
نويسنده: گروه نويسندگان
مترجم: پريچهر حکمت
مترجم: پريچهر حکمت
اين داستان در روزگاران بسيار قديم در يکي از نواحي افريقا اتفاق افتاده است.
هلوروم، پدر خدايان، دو فرزند داشت: يکي آسمان که « باتالام » نام داشت و ديگري زمين که او را « او دو دو اَ » مي خواندند.
تمام خدايان زمين و آسمان به او احترام مي گذاشتند و از او فرمان مي بردند. « ايکسو » شيطان تاريکي ها از قدرت هلوروم سرپيچي مي کرد و مي کوشيد که مردم را به وسوسه بيندازد و آنها را به سوي گناه بکشد. جنگ بين خدا و شيطان و نيکي و بدي شروع شده بود.... چه قدر زندگي خوب و شيرين مي شد اگر ايکسوي شيطان کاري به کار ما نداشت، اگر کودکان را به نافرماني نمي خواند و آنها را به دروغ گويي و تقلب و در نهان سيگار کشيدن وا نمي داشت.
چه قدر زندگي خوب مي شد اگر ايکسوي شيطان مردمان را به راه دزدي و نزاع و جنگ نمي کشاند؛ آري اگر ايکسو نبود زمين بهشت مي شد. اما هلوروم پدر خدايان تصميم ديگري گرفته است؛ او مي خواهد ببيند که کودکان و بزرگ سالان در برابر وسوسه هاي شيطان چگونه مي جنگند و پيروز مي شوند.
در همان روزگاران بسيار دور گذشته سياه پوستي که قلبي پاک و روحي بزرگ داشت به دنيا آمد. او خدايان را مي پرستيد، به خورشيد و ماه لبخند مي زد، با پرندگان سخن مي گفت و با حيوانات بازي مي کرد؛ نام او گنگا بود. در دلش جز عشق و محبت همه ي موجودات چيزي نبود.
او به آب و جنگل و به سوسک هاي طلايي و زنبورهاي وحشي و گرگ هاي جوان و شيرهاي پير محبت مي ورزيد. دلش مي خواست که صلح و صفا ميان مردم جهان و تمام حيوانات و حتي ميان انسان و حيوان حکم فرما باشد. براي رسيدن به اين آرزو حاضر بود که حتي يگانه دارايي خود يعني زندگي اش را فدا کند، زيرا او چيزي جز تکه پارچه اي براي پوشش و غاري براي منزل نداشت. از اميراني که با غنايم جنگي مال مي اندوختند، توانگرتر بود زيرا دلي سرشار از صفا و دوستي داشت.
يک روز عصر گنگا جلوي غارش که پنج درخت بسيار بزرگ آن را در ميان مي گرفت نشسته بود. خورشيد به هنگام غروب بر رودخانه اي که در آن نزديکي بود انوار زرين و ارغواني مي پاشيد. گنگا در ستايش هلوروم، پدر خدايان، به آواز خواندن پرداخت. خواندن آواز را هرگز به او نياموخته بودند اما کلمات بي اختيار از روحش برمي خاست و بر لبانش مي نشست و مي گفت:
- درود بر تو اي هلوروم، پدر خدايان، فرمان رواي زمان و فصول و روزها و شب ها، خداوند آدميان و جانوران و خدايان و فرشتگان . درود بر تو اي هلوروم نيرومند که مرگ و زندگي در دست قدرت توست!
درود...
اما ناگهان قهقهه ي خنده اي سخنان گنگا را گسيخت. او با حال تعجب برگشت ولي کسي را نديد. پس برخاست و هر چه ميان درختان جست وجو کرد کسي را نيافت. پيش خود فکر کرد که شايد اين صدا زاده ي وهم و خيال است؛ بنابراين باز شروع به خواندن کرد و گفت:
- اي هلوروم! اي خداي خدايان ! تو ناديدني ها را مي بيني و تو بر آنچه از دست رس ما دور است فرمان مي راني، هيچ چيز از چشمان تو که به بزرگي يک ستاره است پنهان نمي ماند.
دوباره با شنيدن صدايي سخنانش را نيمه تمام گذاشت. صداي خنده اي زننده و ريش خند آميز بود. گنگا خيال کرد کسي خود را بين درختان مخفي کرده است. از هر يک از درختان بالا رفت و از شاخه اي به شاخه اي جست، زيرا در آن زمان انسان ها به چابکي گرگ روي زمين راه مي رفتند و به چالاکي ميمون بر شاخه هاي درختان مي جستند.
ولي گنگا بدون آن که صاحب صدا را بيابد از درختان پايين آمد. ناراحت و متعجب و پريشان بود، ولي بار ديگر شروع به خواندن کرد و گفت: « هلوروم! هلوروم! »
اما اين بار نيز صداي خنده اي شيطاني و شديدتر از قبل در فضا پيچيد؛ اين خنده ي مسخره آميز، توهيني به هلوروم بود. اين خنده در آن واحد از هر پنج درخت و از موجودي ناديدني که نزديک او بود به گوش مي رسيد.
سرانجام گنگا فهيمد که اين صداي خنده ي ايکسوي شيطان، شيطان تاريکي هاست که بدين ترتيب به خداي خدايان توهين مي کند. آن وقت گنگا به « اکسانگو » خداياي رعد خطاب کرد و گفت:
- اي اکسانگوي توانا، تو که صاعقه را در دست داري، تو که جنگ را پر از خشم وحشتناک خود مي کني، اي اکسانگو به ياري من بيا. من گنگا هستم که تو را به خود مي خوانم، زيرا من به درگاه هلوروم، خداي خدايان، پدر خدايان، پدر آسمان و زمين و دريا، آفريننده ي جانورانِ صحرا و پرندگان بي آزار، آفريدگار آدميان و گياهان و ماهيان نيايش مي کنم. اما درختان مرا ريش خند مي کنند؛ برگ هاي آن ها آهسته ناسزا مي گويند؛ شاخه هاي آنها به کفر و استهزا سوت مي کشند. اي اسکانگو به ياري من بشتاب. من مي دانم که درختان خوب هستند و من صفاي روح آنها را مي شناسم؛ اما ايکسوي شيطان درختان اطراف مرا فريب داده و سحر کرده است، زيرا جرأت مي کنند که سخنان مقدسي را که به نيايش به درگاه پدرت بر زبان مي آورم مسخره کنند. اي اکسانگو براي خودم نيست که تو را به ياري مي طلبم، بلکه براي احترام نام هلوروم، خداي خدايان و خداي زندگان و مردگان، است.
همين که گنگا اين کلمات را گفت باد شديدي برخاست به طوري که او فقط فرصت يافت به تندي به غار خود پناه ببرد. باران به شکل آبشار فرو ريخت، سيلي عظيم بر زمين جاري شد. صاعقه در آسمان پديدار گشت و پس از آن صداي وحشتناک رعد که زمين را مي لرزاند برخاست. يک باره پنج برق شديد از آسمان بر روي پنج درخت بزرگ فرود آمد و آنها را با صداي موحشي خرد کرد و بر زمين افکند و سپس همه چيز آرام شد و خورشيد دوباره در آسمان صاف ظاهر گشت اما پنج درختي که بر زمين افتاده بودند مي سوختند.
گنگا از غار خود بيرون آمد و در حال لرزيدن سر بر زمين نهاد و گفت: « درود و ستايش بر تو اي اکسانگو، تو کسي را که هلوروم پدر تمام موجودات را تمسخر مي کرد تنبيه کردي، تو شيطان را که بدون شک اکنون در اين شعله ها مي سوزد ادب آموختي و هم آتش نيکوکار را که بدن ها را در شب هاي سرد زمستان گرم مي کند و غذاها را مي پزد به من بخشيدي. سلام بر تو اي اکسانگو، خداي صاعقه. »
گنگا شاخه هايي را که مي سوختند و آتشي تند مي شدند بر روي هم جمع کرد و سپس سرود هلوروم را از سر گرفت.
اما خنده ي ريش خند آميزي، شديدتر از خنده اي که از درختان بر مي خاست، وحشيانه صداي او را قطع کرد. پس ايکسوي شيطان نمرده بود؛ اين بار صداي خنده از درون غار بر مي خاست.
گنگا به تندي شاخه هاي شعله ور را برداشت و به درون غار انداخت و روي آنها را پر از هيزم کرد و در غار را با سنگ بست و خود در کناري خوابيد.
فردا هنگام سپيده ي صبح سنگ ها را از در غار برداشت و از ديدن مردي که از غار خارج مي شد از فرط وحشت قدمي به عقب برداشت.
اين مرد، سياه پوست کوچک اندامي بود.
- مردي سخت تيره پوست چنان که به سياهي او کسي نبود.
گنگا با حجب و کم رويي پرسيد:
- دوست من تو که هستي؟
- من زغال هستم و نامم « ماکالا » است.
- زغال چيست؟
- هيزمي است که تو ديروز در اين کوره ي سنگي سوزاندي.
- زغال به چه کار مي آيد؟
- زغال براي گرم کردن است، بيا اين نيم سوزها را بگير و آنها را زير زغال ها بگذار و آب را در اين سنگ تو خالي گرم کن.
گنگا اطاعت کرد. اما هنگامي که خواست از سياه قد کوتاه تشکر کند. ماکالا ناپديد شده بود. آن وقت گنگا سجده شکر به جاي آورد و گفت: « هلوروم، اي شاه شاهان، خداي خدايان، اي آفريننده ي باد، تو که خورشيد را خاموش و ماه را روشن مي کني، به تو درود مي فرستم و از تو اي اکسانگو که به من آتش و اجاق و زغال دادي تشکر مي کنم. »
گنگا مدتي سرود خواند. ديگر هيچ کس صداي او را قطع نکرد و خنده ي مسخره و توهين آميز به گوش نرسيد. ايکسوي شيطان مغلوب و شکست خورده به جنگ فرار کرده بود و پرندگان نيز که به دور گنگا جمع شده بودند شروع به خواندن و ستايش عظمت هلوروم، پدر خدايان، کردند.
اين داستان در ناحيه اي از افريقا در روزگاران بسيار قديم اتفاق افتاده است.
منبع مقاله :
جمعي از نويسندگان، (1390)، داستان هاي ملل، پريچهر حکمت، تهران: شرکت انتشارات علمي و فرهنگي، چاپ ششم
مقالات مرتبط
تازه های مقالات
ارسال نظر
در ارسال نظر شما خطایی رخ داده است
کاربر گرامی، ضمن تشکر از شما نظر شما با موفقیت ثبت گردید. و پس از تائید در فهرست نظرات نمایش داده می شود
نام :
ایمیل :
نظرات کاربران
{{Fullname}} {{Creationdate}}
{{Body}}