نويسنده: گروه نويسندگان
مترجم: پريچهر حکمت



 

در روزگار بسيار قديم در آن زمان که اجداد ما هم آن را درست به ياد ندارند، خروسي با حشمت و جلال در امپراتوري چين مي زيست. آن خروس مانند خروسان امروزي خشمگين و متکبر نبود؛ پر و بال زيبايي داشت و مخصوصاً شاخ هاي قشنگش نمونه ي زيبايي و نشانه ي سلطنت بود و با آن شاخ ها مي توانست هر وقت که مي خواهد درهاي بهشت را به روي خود بگشايد.
در همين زمان اژدهايي به نام « کو » در کوه ها درون غاري زندگي مي کرد. اژدهاي بي چاره ي پيري بود که چيزي بر سر نداشت زيرا در زمان هاي قديم اژدهايان طاس و بي شاخ بودند و اين اژدها به خروس حسد مي برد و سال ها بود که آرزو مي کرد شاخ هاي خروس را روي سر داشته باشد تا بتواند او نيز داخل بهشت شود.
در يکي از روزهاي زيبا که خروس به آهستگي در کوهستان گردش مي کرد به اژدها برخورد کرد و اژدها به او هزاران لطف و محبت نمود و آنها به زودي با يکديگر دوست شدند. گاهي خروس رفيق خود را ترک مي کرد تا چند روزي به بهشت برود و اژدهاي کينه جو و حسود در اين هنگام نقشه هاي سياهي در سر مي پرورانيد.
روزي در موقع غروب آفتاب اژدها به خروس گفت:
- دوست دارم تو خيلي خوش بختي که مي تواني در بهشت گردش کني. اما من بي چاره ي بدبخت محکوم هستم که در تمام مدت زندگيم در اين غارهاي تاريخ زندگي کنم. بيا همت کن و امشب شاخ هايت را به من قرض بده تا من هم گردش کوچکي در آسمان ها بکنم و زود برگردم.
خروس از اين که مي توانست موجب شادي اژدهاي بي چاره گردد بسيار خوشحال شد و بي تأمل شاخ هايش را به او قرض داد و به انتظار بازگشت اژدها يک روز صبر کرد ولي خبري از او نشد. پيش خود فکر کرد که شايد در آسمان، ديدن زيبايي ها و تفريحات بي شمار او را از آمدن باز داشته است اما سحرگاه فردا باز کو باز نگشت. صبح روز سوم باز منتظر شد اما انتظارش بي نتيجه بود و روزهاي بعد نيز بيهوده منتظر ماند.
اژدها با شاخ هاي خروس موفق شده بود به بهشت راه يابد و ديگر به فکر بازگشت نبود و به دوست بدبخت و منتظرش هم هيچ گاه فکر نمي کرد. در موقعي که اژدها در بهشت، خوش بخت زندگي مي کرد، خروس هر روز وقتي که اولين روشنايي سحر مي دميد فرياد بر مي آورد و اژدها را صدا مي کرد و مي گفت: « کو کو کو کو کو، کو کو کو کو کو. »
منبع مقاله :
جمعي از نويسندگان، (1390)، داستان هاي ملل، پريچهر حکمت، تهران: شرکت انتشارات علمي و فرهنگي، چاپ ششم