انجام تکليف در سيره ي شهدا

کجا را دارم که بروم؟

شهيدان عبدالحميد صالح نژاد و مسعوداکبري
يکي از دو شب مانده به عمليات شهيد «بدالحميد صالح نژاد» نيروها را جمع کرد و برايشان صحبت کرد. از امدادهاي غيبي و اميد به نصرت الهي و قيامت سخن بسيار گفت. و پس از آن خاطره شب عاشورا را براي نيروها زنده کرد و گفت: «فردا عمليات است، هر کس که از ژرفاي قلب خويش راضي به شرکت در عمليات و پذيرش شهادت نيست، مي تواند از تاريکي شب استفاده کند و برود».
پس از چند لحظه سکوت، علمدارش شهيد مسعود اکبري، برخاست و گفت: «من مي روم ».
همه با ديدگان شگفت زده اين صحنه را مي نگريستند، فرمانده نگاهي به سردار دلاور خود که تا آن موقع پا به پاي او در هر حمله اي شرکت کرده بود، انداخت و گفت: «بسم الله ».
دراينجا بود که شهيد اکبري با آن کلام گرم و معصومانه اش سکوت مجلس را شکست و گفت: «مي روم، اما کجا را دارم که بروم؟ آيا خدا و رسول و رزمندگان راهش را تنها بگذارم و بروم؟ هيهات هيهات».
در اين لحظه اشک از ديدگان همه جاري شد و فرياد لبيک و همراهي تا مرز شهادت فضاي محوطه را پر ساخت. (1)

فرزند بيمار

شهيد صدرالله فنّي
روزي به من مي گفت: «از حدود دو ماه پيش تا کنون دخترم فاطمه به سبب پوسيدگي دندان هايش درد و عذاب مي کشد و بيمار است و هرگز فرصت نداشته ام که او را نزد پزشک ببرم. باور کن که خجالت مي کشم به خانه بروم».
شبي به منزل آقا صدرالله رفتم. ديدم که همانند يک خدمه براي دختر بزرگش کار مي کند و گوش به فرمان اوست. از اين همه علاقه و عنايت شگفت زده شدم گفتم: «صدرالله! تو که اين قدر وابسته به فرزندانت هستي، چه طور آنان را به مدتي طولاني تنها مي گذاري و به مأموريت مي روي؟»
وي در پاسخ گفت: «علاقه ام به انقلاب و اسلام صد چندان است ولي حال که نزد بچه ها هستم وظيفه ي خود مي دانم که نهايت محبت خويش را به آن ها ابراز دارم».(2)

براي روي مين که خوبم!

شهيد گمنام
پيرمردي بسيار سخت کوش و زحمت کش با گروهي از رزمندگان همراه بود. جوان ها هر چه مي خواستند خود را با پيرمرد يکدل کنند، نمي توانستند. هر چند با هم مهربان بودند. يک روز يکي از بچه ها به پيرمرد گفت: «عمو جان! تو که نمي داني در اين خط مقدّم بجنگي؟»
پيرمرد با متانت تمام رو به جوان کرد و سخني بر زبان آورد که دل جوانان را همچون شکفتن گل باز کرد و مهر خود را در دل آنان نشاند.
او گفت: «اگر چه براي رزم خوب نيستم و نمي توانم بجنگم، ولي براي روي مين که خوب هستم! هم پيشمرگ شماها هستم و هم راه را براي پيروزي شما باز مي کنم».
اين کلام چنان تأثيري در دل رزمندگان گذاشت که از آن روز به بعد با احترام هر چه بيشتر با آن پيرمرد رفتار مي کردند. (3)

چه فرقي مي کند؟

شهيد گمنام
گروهان ما کنار اروند رود اردو زده بود. آب اروند گل آلود بود، به گونه اي که حتي با آن نمي شد وضو گرفت. پشه ها هم بيداد مي کردند. براي اينکه از شر پشه در امان باشيم کنده هاي نخل را آتش مي زديم تا دود کند. شايد پشه ها را فراري دهد.
ولي از شرّ آنها خلاصي نداشتيم. تازه چشمهايمان هم مي سوخت.
به ياد دارم يکي از روحانيون بين دو نماز ظهر و عصر ايستاد تا صحبت کند، پشه اي بر پيشانيش نشست، لحظه اي تأمل کرد و بلافاصله با دست آن را دور کرد، من هم صف جلو درست روبه روي او نشسته بودم و نگاهم به صورتش بود. ديدم که انگار بادکنکي را باد مي کند. جاي نيش پشه به سرعت متورم و قرمز شد.
شب بود: تدارک خوابيدن را مي ديديم که ناگهان فرمانده ي گروهان بچه ها را جمع کرد و گفت: «هفت، هشت نفر داوطلب نياز داريم».
رفتيم جلو ايستاديم. او رو کرد به ما و گفت: «دو نفر از شما چکمه بپوشند».
چکمه پوشيدن مساوي بود با حضور در سه راهي کمين که با تلاقي شده بود. سه راهي مرتباً زير آتش خمپاره 60 عراقي ها بود. خمپاره 60 هم تکليفش معلوم بود، زيرا صدايي ندارد فقط وقتي به زمين خورد منفجر شد، تازه مي فهميدي که کار از کار گذشته است. به هر حال يکي از دوستانم آمد و يواشکي در گوشم گفت: «امير تو زن و بچه داري».
براي يک لحظه يادم آمد که، من هم زن و بچه دارم.
نگاهي به دوستم کردم و گفتم: «چه فرقي مي کند؟»
در همان لحظه به خداي خود در قلبم گفتم: «خداي بزرگ! آنها را به تو مي سپارم».
آن شب عراقي ها در سه راهي کمين يا سه راهي مرگ خيلي خمپاره ريختند. همه ي بچّه ها مي آمدند. بلوکهاي سيماني را بر مي داشتند و داخل کمين مي بردند.
تنها من بودم با بلوکهاي فراوان، زمين با تلاقي و پذيرايي عراقي ها! شايد تنها شبي را که با خدا کمي عشق کردم همان شب بود.(4)

پاي فرمانده را هدف قرار داد

شهيد حسن باقري
پيش از عمليات والفجر مقدماتي در منطقه ي عملياتي ميشداغ دژبان بودم. به دستور فرمانده هيچ کس حقّ عبور از خط نداشت. يک روز اولين فرمانده ي نيروي زميني سپاه، شهيد حسن باقري، به صورت ناشناس به خط آمد و قصد عبور از خط را داشت، امّا يکي از بسيجيان نگهبان مانع او شد و هنگامي که با اصرار زياد فرمانده روبرو شد اسلحه را مسلح کرد و پاي او را هدف قرار داد. شهيد باقري به سبب جراعت پايش منطقه را ترک کرد و فرداي آن روز همراه با گروهي از فرماندهان به خط آمد و آن بسيجي را مورد تشويق قرار داد! (5)

مرا شرمنده کرد

شهيد گمنام
ما از نيروهاي آموزش ديده و اعزام مجدّدي بوديم و قرار بود که چند روز براي سازماندهي و تداوم آموزش در پادگان شهيد بهشتي يزد باشيم. من و يکي از دوستان صميمي ام استراحت مي کرديم، نيمه هاي شب متوجه شدم که دوستم نيست. به گمان اينکه کاري داشته است، به دنبال او نرفتم. شب دوم نيز تقريباً در همان لحظات متوجّه شدم که دوستم نيست. کنجکاو شدم و چون مي دانستم او از کنجکاوي من ناراحت نمي شود، دنبال او رفتم.
در حياط کنار يکي از راهروها او را در حال نماز ديدم. نشستم تا نمازش تمام شود. بلافاصله پس از نماز با حالتي بغض آلود و گريان دست به دعا برداشت و ملتمسانه از خدا خواست که به او قدرت بدهد تا بر هواي نفس خود چيره شود.
جلو رفتم و سلام کردم. گفتم: «احمد چي شده؟»
گفت: «تو مي داني که من بيش از يک ماه نيست ازدواج کرده ام و همسرم هنوز در خانه پدرش است. مي خواهم از او خداحافظي کنم ولي جرأت نمي کنم. چون فکر مي کنم که او مانع من بشود. به همين علت از خدا مي خواهم که به من کمک کند تا بر هواي نفس خويش چيره شوم».
آن شب گذشت. احمد در آخرين روز آموزش پريشان بود.
صبح روز بعد اتوبوس آماده شد تا ما را به اهواز ببرد. من در کنار احمد نشستم، او آرام دعايي را زير لب زمزمه مي کرد. از پادگان خارج شديم.
هنوز مسافتي نپيموده بودم که اتوبوس توقف کرد. راننده پياده شد و با کسي حرف زد. سپس صدا زد: «احمد آقا تشريف بيارين».
احمد تعجب کرد و از اتوبوس پياده شد. من نزديک پنجره آمدم. مرد و زن جواني را ديدم که با او حرف مي زدند. سپس بسته اي به احمد دادند و خداحافظي کردند. احمد سوار شد، اشک از چشمانش سرازير بود. نوعي آرامش در وجودش احساس کردم. طاقت نياوردم، پرسيدم: «احمد! اينها کي بودند؟» گفت: «همسرم و پدرش. مادرم در آخرين لحظات به آنها خبر داده و آنها بر خلاف تصوّر من چنان بزرگوارانه عمل کردند. که من واقعاً شرمنده شدم». گفتم: «مگر چه کرده اند؟»
گفت: «همسرم يک جلد کلام الله مجيد و مقداري تربت امام حسين (عليه السلام) برايم آورده بود و گفت: «احمد! مايه افتخار من است که تو را در صف رزمندگان ببينم. از خداوند مي خواهم که شما را پيروز کند و سربلند برگرديد».
حرفهاي احمد تمام شد. من در آن موقع فهميدم که در جمع چه انسانهاي با ايماني هستم.(6)

استخاره

شهيد احمد مقيمي فيروز آبادي
طلبه ي با صفايي بود. از سيمايش نور مي باريد. بسيار کم حرف مي زد و زياد ذکر مي گفت. براي رفتن به جبهه به يکي از علماي بزرگ مراجعه و درخواست استخاره اي مي کند، ولي حاجتش را نمي گويد. آن عالم بزرگوار استخاره مي گيرد و سپس به او مي گويد: «اسلام به عزيزاني مثل شما نياز دارد و تفقّه دردين واجب است و بهتر است شما درحوزه بماني و به جبهه نروي و...».
او از اصرار و استدلال عالم مي فهمد که آياتي که در استخاره آمده مربوط به شهادت است. بنابر اين با شور و شوقي دو چندان به جبهه مي رود و در جمع نيروها ي رزمنده امامت نماز جماعت سنگر را مي پذيرد و در اين مدت نماز شبش ترک نمي شود. هنگام نبرد فرا مي رسد و او سلاح بر دوش در پهنه ي هورالعظيم به نبرد با صداميان مي پردازد و در روز وفات حضرت زينب (عليه السلام) به شهادت مي رسد و روز جمهوري اسلامي در روضة الشهداي فيروزآباد يزد به خاک سپرده مي شود.
او شهيد گرانقدر«احمد مقيمي فيروزآبادي» بود. برادرش مي گفت: «احمد مايه برکت و معنويت بود. در خانه هيچ گاه نماز شبش ترک نمي شد.
شب هاي رمضان با صداي صوت قرآن او را بيدار مي شديم و سحري مي خورديم. همه حرکات او براي ما آموزنده بود، وقتي به جبهه رفت سيماي نوراني و ملکوتي اش فرياد مي زد که او مهاجر الي الله است».(7)

پي نوشت ها :

1. زخمهاي خورشيد، صص 48 ،47 .
2. کوچ غريبانه،صص 55 ، 54.
3. نور سبز، صص 95 ،94 .
4. نور سبز، صص 83، 82 .
5. نورسبز، ص 77.
6. نور سبز، 61 ،60 .
7. نور سبز، ص 45 .

منبع مقاله :
مؤسسه فرهنگي هنري قدر ولايت، (1390)، سيره شهداي دفاع مقدس 23، تهران: قدر ولايت، چاپ اول