زيرعنوان: انجام تکليف در سيره ي شهدا

سر پا اطاعت

شهيد حاج علي مو حددوست
قلبها مي تپد. نفسها در سينه حبس شده اند. حسين خراّزي در سکوت عميقي است. آيا گردان امام رضا کجاست و چه مي کند؟ موحد دوست در چه حال است؟ خدايا خرمشهر چه مي شود؟ خرازي آتشفشاني خفته بود که هر آن امکان داشت فوران کند. آن روز حسين خرازي پياله اي لبريز بود. ناگهان صداي بي سيم سکوت را شکست: «حسين حسين حسين موحد خرازي».
گوشي را با سرعتي باور نکرداني بر مي دارد: «حسين: بگوشم. علي موحد دوست: «حسين آقا دستمون تو آبه».
- «حسين کدام آب؟!»
- «علي: اروند».
- «حسين: اروند؟ موضع خودتان را محکم کنيد».
حسين از بي سيم چي مي خواهد که قرارگاه را بگيرد.
- «حسين: سلام عليکم، خرازي هستم. الان گردان امام رضا به فرماندهي علي موحد دوست به کنار اروند رسيد».
حسين مي خنديد. ما مي گريستيم. حسين مي گريست ما مي خنديديم. حسين نمي دانم مي خنديد يا مي گريست، اما شنيدم که گفت: «آزادي خرمشهر براي هميشه در تاريخ ايران باقي خواهد ماند».
قبل از عمليات بدر که من براي آزمايش يک قايق به پاسگاههاي مستقر در هورالهويزه حرکت کردم. موتور قايق را تعمير کرده و در حال امتحان کردن موتور بودم. علي موحددوست مرا صدا کرد و گفت: «قايق را حرکت بده و من را به شط علي برسان».
به علي گفتم: «که هوا تاريک است و حرکت در هور مخاطره آميز است».
علي گفت: «دستور فرمانده ي لشکر است و بايد به جلسه برود و دستور فرمانده کاري به تاريک و روشني ندارد. حق با علي بود. آنجا جنگ بود و جنگ هم کاري به تاريکي و روشني نداشت. به راستي علي سراپا حمله را سراپا اطلاعت بود. سراپا حمله به دشمن و سراپا اطاعت نسبت به فوق.
شايد آدم هيچ وقت احساس نکند که درخت ممکن است خسته شود من تا حالا نشنيده ام که يک کسي بگويد درختي را خسته ديده است. درخت هميشه ايستاده است. حتي وقتي که در زمستان به نظر مي آيد خوابيده است، از درون کاملاً بيدار است و نفس نفس مي کشد و زندگي دارد. راست قامتي درخت، ما را وا مي دارد تا در توصيف آن بگوييم که درخت نستوه و خستگي ناپذير است. علي موحد دوست از آدمهايي بود که از حضال درخت بهره اي فراوان داشت. علي وقتي هم که خوابيده بود. درخت بود. چون در وجود او موجي جريان داشت که وا مي داشت او را ايستاده ببينيم. او هيچ گاه خسته نشان نمي داد. در آزادي خرمشهر تلاش چند روز و نفس گيرش را به چشم ديدم و با خود گفتم پايش به شهر برسد، حتماً و براي اولين بار چهره اش را خسته خواهيم ديد و اطمينان پيدا خواهيم کرد که او آنچنان که مي گويند آهنين نيست و مثل ما از گوشت و پوست آفريده شده است! خرمشهر آزاد شد. خود را به علي رسانيدم تا در چهره ي خسته اش بنگرم اما و شگفتا که انگار تازه از خواب بيدار شده بود!
او دستهايش را بر فراز آسمان نمي چرخانيد. تنها ايستاده بود و بي حرکت و با چشمانش به ما عشق مي ورزيد. علي دو عصا داشت که آنان را به گوشه اي مي انداخت. علي همچنان مي نگريست. سکندري خورد... مي دانم روي آن پاها نمي شد ايستاد. کسي عصا را نزد او برد اما علي عصا را نپذيرفت. خدا علي مي خواست چه بگويد؟ ايستادن او همه ي ما را شرمنده کرد. القصه: ما داشتيم به مرخصي مي رفتيم، همين. اما او همچنان زخمي و بدون عصا ايستاده است. عرق سرد به پيشاني داشت. علي همچنان مي نگريست. من در دل فرياد کشيدم که: «بيش از اين ما را شرمنده نکن. اگر مي خواهي مرخصي نمي رويم. مي مانيم و از ماندن بيش از اين لحظه ي شرمندگي لذت مي بريم».
انگار علي فرياد دل مرا شنيد! تبسمي کرد و نصايح لازم را بر ذهنمان نشاند. علي دعوت به حفظ اسرار نظامي مي کرد و گفت که يک رزمنده بايد مراقب رفتارش باشد. او ما را دعوت کرد به موقع به جبهه برگرديم و حتي المقدور پاياني نگيريم و با خود عده اي تازه نفس را به جبهه بياوريم. ما به مرخصي رفتيم. اما خجلت آن روز هنوز مرا مي آزرد. چرا که اگر کسي بايد به مرخصي مي رفت، او بود نه ما. (1)

رسيدن به هدف مهم تر است

شهيد حسين شعباني
بالاي سر جنازه ي حسين بودم. مردي آمد. او را شناختم. لباس سياهي به تن داشت. او هم گريه مي کرد. به من گفت: «مي دانم جاي مناسبي نيست، اما حال که بالاي سر جنازه ي فرزندت نشسته اي، چه احساسي داري؟»
ياد حرف حسين افتادم. هميشه مي گفت: «مادر! اگر من شهيد شدم، فکر نکن خدا بر تو مصيبتي وارد کرده. پس آن مادري که چهار شهيد مي ده و مي گه اگر پسر ديگري داشتم، در راه اسلام مي دادم، مادر
نيست؟»
گفتم: «چيزي ندارم بگم. اگر خدا اين قرباني را از من قبول کند، اين پسر را داده ام. اگر باز هم پسر داشتم در راهش مي دادم».
من و مادرش نشسته بوديم. صداي زنگ در حياط آمد. در را باز کردم، حسين بود. آن قدر خوشحال بوديم که از او در مورد دليل آمدنش سؤال نکرديم. بعد از خوردن غذا مادرش گفت: «تو چرا الان مرخصي
آمدي؟»
گفت: «پسر عمه مجروح شده آمدم وسايل و لباس ببرم».
دوباره گفتم: «چيزي شده؟».
حسين به آرامي گفت: «دستش قطعه شده».
من و مادرش گريه کرديم، بر سرمان زديم. حسين گفت: «چرا اين قدر بي تابي مي کنيد؟ ما توي جبهه سر و دست ها مي ديم. دوستانمان را از دست مي ديم اين که چيزي نيست. اگر چه سخته، اما رسيدن به هدف و دفاع از خاک مهم تره ».
به جبهه مي رفت. گفتم: «مادر! عروسي برادرت نمي آيي؟»
گفت: «يک طوري خبر بدين. اگر عمليات نبود مي يام».
يکي دو، هفته قبل از عروسي نامه فرستادم، آمد حياط را چراغاني کرد. لوستري را که خريده بود، در اتاق نصب کرد همه مي گفتند: «دفعه ي بعد عروسي حسين مي آييم».
با خنده گفت: «کي مي خواد زن بگيره؟ من دارم مي رم جبهه».
ته دل من لرزيد، گفتم: «وسط عروسي به فکر جبهه اي؟»
به طرفم آمد و گفت: «مادر! من مال آن جا هستم، اين جا مهمونم. اگر خدا بخواد شهيد بشم، مهمون خودش هستم. (2)

اسلام عزيز از همه چيز است

شهيد غلام رضا رسولي پور
با هم به مسجد رفتيم، به خانه آمديم. گفتم: «مادر! غلام رضا به منبر چسبيده بود و جدا نمي شد. حتماً روحاني مي شه».
غلام رضا با خنده گفت: «با يک مسجد رفتن».
مادرمان که در مجالس ائمه زياد شرکت مي کرد.«دوست داشته باشي، مي تواني توي اين راه بري».
با قاطعيت گفت: «مادر! اگر آدم بخواهد با مسجد و جبهه رفتن، مبلّغ دين بشه، بايد به مسائل ديني هم عمل کنه».
بعد خنديد و گفت: «مادر! جبهه رفتن تکليفه. براي انجام به تکليف نبايد انتظار داشته باشيم به جايي برسيم يا مالي را به ما بدهند».
مي خواست به جبهه برود. به او گفتم: «بليط گرفتم که بريم مشهد. تو هم بيا».
راضي نمي شد. اما با اصرار زياد با ما آمد. هر روز صبح به حرم مي رفت. بالاخره روز سوم به دامغان برگشت. بليط گرفت و به طرف جنوب رفت براي ما پيغام گذاشت و نوشت: «ببخشيد که حلاليت نطلبيدم. به جاي من از همه عذر خواهي کنيد. هر چه فکر کردم ديدم جبهه نيرو مي خواهد. آن جا واجب تره».
يکبار از جبهه آمدن لباس هاي بسيجي اش را آتش زد. گفتم: «چرا لباس هايش را آتش مي زنه؟»
به شوخي گفت: «وضع مالي ما خوبه، آتيش مي زنيم».
بعد گفت: «توي جبهه شيميايي زدن ممکنه اين لباس ها هم آلوده شده باشه!»
وقتي پيش ما هم بود، کارهاي جبهه را انجام مي داد. به او گفتم: «ما براي تو ارزشي نداريم. مي آيي و مي ري جبهه. هميشه به فکر آن جا هستي. جنگ عزيزتر از ماست!»
چيزي نگفت. کارش که تمام شد، گفت: «جان من فداي شما! شما عزيزيد و نور چشم من هستيد. اما اسلام عزيزتر از شما و همه است».
چند تا از دوستانش همسايه ي ما بودند. به جبهه رفتند و شهيد شدند. غلام رضا بعد از مراسم تشييع جنازه به خانه آمد لباس هايش را جمع کرد. گفتم: «چرا ساک لباس هايت را مي بندي؟»
گفت: «به پدر شهيد قول دادم راه آن ها را ادامه بدم. آن دو شهيد برادران من بودند. اسلحه شون نيايد زمين بمونه».
زمين ها را با آب چاه آبياري مي کرديم. يک روز چند کارگر را براي کندن چاه به سر زمين برديم. غلام رضا پيش آن ها بود. چند ساعت بعد با آنها دعوا کرد و به خانه آمد. با ديدن او تعجب کردم. پرسيدم: «چرا زود آمدي کار هنوز نشده. پدرت مي گفت: «تا غروب هم کارگرها هستن».
با ناراحتي گفت: «آن ها مي گن چرا توي روستا بعضي ها براي رفتن به جبهه تبليغ مي کنن، اما خودشون چند تا پسر دارن و به جبهه نمي فرستن؟»
گفتم: «مادر! منظور شون به ما نبوده. چرا ناراحت شدي؟»
روبه من کرد و گفت: «شهيدي را که چند روز پيش آوردند، چند تا برادر بودند. پدرش او را به جبهه فرستاد و شهيد شد. نبايد اين حرف را بگن و به خانواده شهدا اهانت کنند».
سر سفره ي غذا نشسته بوديم و غذا مي خورديم. به پدر غلام رضا گفتم: «اگر پسرمون بره دانشگاه، بعد هم کاري پيدا کنه، خيلي کمک حالمون مي شه. مايه ي افتخار ما هم هست».
غلام رضا خنديد و گفت: «مادر! من نمي رم دانشگاه. مي خواهم برم جبهه، خدا قسمت کرده در سنگر جهاد و دانشگاه جبهه شرکت کنم».
مشهدي حسن - پدرش - به او گفت: «چند سال زحمت کشيدي، حالا نمي ري؟ خيلي ها هستن که به جاي تو جبهه برن».
خيلي جدي گفت: «پدر! سنگر جهاد از تحصيل مقدم تره. اگر کسي به جبهه بره، به امر امام زمانش جامه ي عمل پوشانده و کسي هم که به هر دليلي نمي تونه بره، بايد در پشت جبهه کمک کنه».(3)

دفاع از ميهن و دين، دلگرمي من است

شهيد محمد تقي خيمه اي
کنار باغچه نشسته بوديم. قبل از آن که محمد تقي به جبهه برود، لبه هاي باغچه را درست کرده بود. جاي دست هاي او روي گچ هاي خشک شده باقي مانده بود. با صداي در حياط به خودم آمدم. حميد در را باز کرد. گفت: «مادر بزرگ ! نامه هاي عمو تقي آمده».
سواد خواندن داشتم ، اما آن روز از خوشحالي آن را به حميد دادم و او برايم خواند. برايم نوشته بود: «مادر! اگر چه غربت برايم سنگين است، اما دفاع از ميهن و پاسداري از دين و ناموس مردم به من دلگرمي مي دهد و برايت از اين غربت شيرين شعري مي نويسم:

غريبي بس مرا دلگير دارد*** فلک بر گردنم زنجير دارد
فلک از گردنم زنجير بردار***که غربت خاک دامن گير دارد».

بعد از چند سال هنوز شعر او را زير لب زمزمه مي کنم.
مصطفي که به دنيا آمد، من و محمد تقي پشت در اتاق عمل ايستاده بوديم. با شنيدن خبر تولد پسرش، من را بوسيد و گفت:
«اسمش رو مصطفي بگذار! من مي خواهم برم يادت باشه مثل من تربيتش کني».
گفتم: «محمد تقي صبر کن چند ساعتي باش بعد».
با رفتن او به جبهه موافقت کردم . راستش او ، من را راضي کرد. از آن جا براي من نامه فرستاد. در آن نوشته بود: «خوشحال شدم که شما با آمدن من موافقت کرديد. چون واقعاً شور و حال جبهه مانند بهشت مي باشد و چه خوب گفته اند که جبهه دانشگاه است» (4)

هدف من

شهيد محمود باني
براي آماده شدن نيروهاي داوطلب، مانوري در استان برگزار شد. شب هوا سرد بود و باد شديدي مي وزيد. بچه ها خسته بودند و در چادر استراحت مي کردند. يکي از مسؤولين به ما گفت: «امشب بايد به نوبت نگهباني بريم. هر چند تا چادر هم براي يک نفر باشد!»
محمود گفت: «نگران نباشين! يک تعداد چادر را به من بسپارين تا صبح خودم نگهباني مي دم».
گفتم: «خسته اي. تا ساعت سه نيمه شب تو نگهباني بده، بعد من را بيدارکن».
خنديد و گفت: «در اين کارها خسته بودن را احساس نمي کنم. چون هدف من خداست و بعد دفاع از کشورمون».
براي محمود شرکت در راهپيمايي بيست و دو بهمن اهميت خاصي داشت. هواي سرد و باد شديد هم نمي توانست مانع رفتن او به راهپيمايي بشود. در 22 بهمن سال 65 با هم بوديم. رو به ما کرد و گفت:
- «بايد به راهپيمايي بريم. وظيفه ي هر ايراني است که توي اين مراسم شرکت کنه!»
با وجود باريدن برف، با هم رفتيم. وقتي برگشتم، بعد از ظهر همان روز براي رفتن به جبهه آماده شد. ساکش را بست و ما هم به محل اعزام نيروها رفتيم تا بدرقه اش کنيم.
موقع خداحافظي از همه حلاليت طلبيد. به پدر و مادر گفت: «رزمنده ها! را دعا کنيد. نکنه به حرف بعضي از مردم که قصد توطئه دارند، گوش بدين».(5)

حالا وظيفه ي ديگري داريم

شهيد نورعلي امير فخريان
دانش آموزان را دوست داشت. سرنوشت و آينده ي آن ها براي او مهم بود. هميشه به شوخي به او مي گفتم: «تو تک تک دانش آموزان را خانه برسون تا اتفاقي براشون نيفته!»
مي خواست به جبهه برود. فقط نگران آن ها بود پيش من آمد، گفت:
- «ميشه خواهش کنم براي مدرسه ي ما و از بچه ها جاي من امتحان بگيري؟ اداره با رفتن تو به جاي من موافقت مي کنه!»
خنديدم و گفتم: «دوست داري به جبهه بري، نگران بچه ها هم هستي؟ خيالت راحت باشد».
من را بغل کرد و گفت: «حالا ديگه با خيال راحت به جبهه مي رم».
بعد از پيروزي انقلاب، نوروزعلي براي آوردن امکانات به روستا تلاش مي کرد. يک روز براي جمع کردن محصول به مزرعه رفتيم. راديو را با خودمان برده بوديم و کار مي کرديم. مارش حمله از راديو پخش شد. دست از کار کشيديم. گوينده ي خبر حمله ي عراق به خاک ايران را اعلام کرد. نوروزعلي ناراحت شد، ساکت بود، گفتم: «به چه فکر مي کني؟»
گفت: «تا حالا بايد به مردم روستا خدمت مي کرديم و آب و برق و امکانات ديگر را مي آورديم، حال وظيفه ي ديگر داريم».
به داخل زمين رفت و شروع به کار کرد. بعد من را صدا زد و گفت: «بيا! وظيفه ي ما تازه شروع شده. حالا که دشمن به خاک کشورمان حمله کرده و امام دستور جهاد داده، به جبهه بريم تا به تکليف عمل کنيم».(6)

پي نوشت ها :

1. هريرو حديد، صص 58 ، 57 ، 33 ، 31 .
2. حديث شهود، صص 202 ، 195 ،190 .
3. حديث شهود، صص 159 ،157 ،156 ،150 ، 149 ،146 .
4. حديث شهود،صص 146 ،125 ،122 .
5. حديث شهود، صص 72 ،71 .
6. حديث شهود، صص 55 ،22 .

منبع مقاله :
مؤسسه فرهنگي هنري قدر ولايت، (1390)، سيره شهداي دفاع مقدس 23، تهران: قدر ولايت، چاپ اول