انجام تکليف در سيره ي شهدا

سکوت علامت رضاست

شهيد محسن
- چه شده!
خانم اجازه بده بره چه کارش مي شه کرد؟ براي اسلام و قرآن و رهبر مي خواهد بره ديگه.
آرام شده بودم. سرم را پائين انداختم و سکوت کردم. پدرش خنديد و گفت: سکوت علامت رضاست.
محسن گل از گلش شکفت. انگار پرستويي بود که بار سنگيني را از دوشش برداشته باشند. پريد مرا در آغوشش کشيد و بوسيد. (1)

تلاش براي اجازه ي مادر

شهيد محسن جنگجويان
نزديک هاي ظهر بود که از بسيج برگشت، متفکر و محزون بود. سلام داد و آمد روبرويم نشست، از رفتارش فهميدم مي خواهد چيزي بگويد. قدري اين دست و آن دست کرد. مي دانستم چه مي خواهد بگويد. صبر کردم تا از زبان خودش بشنوم. به اين و آن پيغام داده بود تا به من بگويند. ولي هر بار مي گفتم نه! نمي شود.
- راستي مادر، من ...
- تو چي مادر، تو چي مي خواهي؟ بگو.
- مي خوام اجازه بگيرم بروم جبهه.
وقتي اين حرف را زد، تمام تنم لرزيد. آخر من فقط همين يک پسر را داشتم. اگر او مي رفت و شهيد مي شد، بعد از چند سال انتظار ... محکم گفتم: نه! تو، نه! من اجازه نمي دهم.
بغض گلويش را گرفت. اشک در چشمانش حلقه زد و ديگر هيچ نگفت. نه حرف زد و نه ديگر غذا خورد. در انديشه ي خود غوطه ور بود. نگاهش به زمين خيره بود . از نگاهش التماس مي باريد. يک مر تبه بغضش ترکيد و گفت: مادر، مگر تو به اسلام مقيد نيستي؟ اگر قرار باشد هر مادري به خاطر يکي يکدانه بودن فرزندش او را از جبهه منع کند، سر اسلام چه خواهد آمد؟ تو نماز خواني؟ تو زيارت نامه خواني؟
در دلم آشوب و غوغا بر پا بود. نه نمي توانستم مخالفت کنم و نه عاطفه ي مادي به من اجازه مي داد که موافقت کنم. ساکت بودم و به حرفهايي که با خودش مي زد گوش مي کردم. تا غروب با او حرف نزدم. هر بار که داخل اتاق مي شد من از اتاق خارج مي شدم. او هم ناهار نخورد. عصر پدرش از راه رسيد و محسن را غمگين ديد. انگار مي دانست که اصلاً خستگي در کارش نبود. (2)

جوانيم را فدايت مي کنم

شهيد سيد محسن سفيرا
در زمان عمليات خيبر در کوي هويزه به نيروها آموزش آبي خاکي مي داد. بعد از انجام آموزش هاي لازم، هنوز در آب بوديم که ديديم سيد محسن چيزي با خود زمزمه مي کند.
-« آقا سيد! اگر مي شه کمي بلندتر بخوان».
صداي يکي از بچه ها بود که او را به خود آورد. او هم فارغ از اين که در کجاست و چه مي کند با صداي سوزناکي شروع به خواندن کرد:
اگر يک لحظه نگاهم بکني جوانيمو فدايت مي کنم
با وجودي که مي دونستي بدم کمکم کردي که اين جا اومدم
صداي هق هق بچه ها بلند شد و سيد همچنان مي خواند. بچه ها فراموش کرده بودند که مدت زيادي است که همچنان در آب ايستاده اند و سينه مي زنند.
(3)

حمايت از دين تا آخر

شهيد حسين تاجيک
در عمليات کربلاي يک، وقتي مقاومت دشمن را در قلاويزان ديد، گردان را چهار روز در منطقه نگه داشت و اين در حالي بود که گردان هاي ديگر پس از پايان مأموريتشان بر مي گشتند.
اگر کسي عذري داشت، او را مجبور به شرکت در عمليات نمي کرد. عده اي را که کم سن و سال بو دند و هم چنين پير مرد ها را به عمليات نمي برد و آنان را در گروهان پشتيباني براي محافظت از اموال گردان مي گماشت. شهيد حسين تاجيک نسبت به حفظ اسرار نظامي بسيار مقيد بود. يک ساعت قبل از شهادت به من گفت :«اگر مسأله ي پيش آمد، چند برگ کروکي منطقه در جيبم است، آن ها را بردار».
در آن لحظات به بچه ها مي گفت: «اگر اسلحه و فشنگ نداريد، با چنگ و دندان مبارزه کنيد».
و سپس چند بار با صداي بلند اين شعر را خواند: و الله ان قطعتموا يميني اني احا مي ابداً عن ديني».(4)

قيچي

شهيد مسعود اهري
زمستان سال 1363 سرانجام پاي مسعود به پادگان دو کوهه رسيد و با هم در يک گروهان مشغول خدمت شديم. همان سال، عمليات بدر انجام شد. او را در اين عمليات بيش از پيش شناختم. شب حمله، کيلومترها راه رفتيم و تا قلب دشمن رسيديم؛ اما به دليل بحران پيش آمده براي گردان هاي هم جوار، دستور عقب نشيني داده شد. در ميانه ي راه عقب نشيني، به يک روستاي عراقي رسيديم و توقف کوتاهي در آنجا داشتيم. مسعود در همين فرصت به مجروحين رسيدگي کرد. آن هايي که زخم عميق تر داشتند، پانسمان زخمشان را عوض کرد.
باز راه افتاديم و پانصد متر عقب تر از روستا، پشت خاک ريزي پناه گرفتيم. تنگ غروب بوديم و خسته بوديم. سربازان عراقي به دنبالمان بودند و ما مي بايست در موضع مناسبي قرار مي گرفتيم. در پشت خاک ريز، مسعود کوله ي امدادش را زير و رو کرد و با ناراحتي گفت: «قيچي ... قيچي ام... حتماً در آن روستا مانده... بايد بروم بياورم... ».
گفتم: مگر عراقي ها را نمي بيني؟ آن ها تا ده دقيقه ي ديگر آن جا را مي گيرند...
گردان آشفته بود و ما در حال عقب نشيني بوديم؛ اما مسعود مي خواست قيچي اش را بياورد. مي گفت: «اگر قيچي نباشد، من چه کار کنم... تفنگ که ندارم، اگر به مجروحين هم نرسم که نمي شود... کار امدادگر بدونه قيچي لنگه...».
ناگاه بر شانه ام دست گذاشت و گفت: «به فرمانده بگو من الان برمي گردم...».
گفت و مثل تير چله کمان رها شد و رفت. تمام راه را دويد. عراقي ها چند رگبار زدند؛ ولي او فرز و چابک از داخل کانال ها تا روستا رفت و با قيچي برگشت. (5)

عمل به وصيّت شهدا

شهيد رستم مينعاوي
شهيد رستم مينعاوي رفتار عجيبي داشت. هر کدام از بچّه ها که مورد اصابت گلوله و ترکشي قرار مي گرفتند، شهيد مينعاوي مي دويد بالاي سر او. سر آنها را روي دامن خود مي گذاشت و با آنها حرف مي زد.
بچّه ها به او وصيّت مي کردند. وقتي شهيد ربّاني به وسيله ي انفجار گلوله ي خمپاره بدنش تکه پاره شد، شهيد مينعاوي جنازه را جمع آوري کردند و حتي ريزهاي جسد را که قابل در آوردن از زير خاک نبود جمع کردند، يک وي کجا قرار دادند و پرچم سبزي در کنار آن قرار دادند. اين خودش يک حالت عرفاني به آنجا داده بود. هنگام پايان مأموريت و خارج شدن از منطقه، او با ما نيامد و مي گفت :
-« شهدا به من وصيّت کرده اند. من به شهدا قول هايي داده ام. نمي توانم زير قول هايم بزنم».
اين جملات را مرتّب تکرار مي کرد و با اصرار فراوان، رضايت فرماندهان را جلب کرد تا در خط در کنار نيروهاي تازه نفس بماند. فرداي آن روز بعد از اين که در مقابل پاتک هاي شديد دشمن از خود رشادت هايي نشان مي دهد، به فيض عظيم شهادت نائل شد تا به وصيّت شهدا عمل کرده باشد. (6)

اين عمليات، يک تکليف است

شهيد حاج محمود شهبازي
عمليات مطلع الفجر که يکي از عمليات هاي بزرگ در جبهه هاي غرب کشور محسوب مي شود، از 19 آذر سال 1360 در منطقه يعمومي گيلان غرب انجام گرفت. اين عمليات در دو محور آغاز گرديد؛ محور اول، دشت گيلان غرب و در ادامه ارتفاعات شياکوه و چرميان و محور دوم؛ ديواره هاي موازي آن، شامل بر آفتاب، قاسم آباد، تنگ کورک و حاجيان.
ابتدا عمليات در محور اول موفق بود، اما در محور دوم نيروها موفق نمي شوند و کار گره مي خورد. لذا دشمن تمام توان خود را براي مقابله با نيروهاي خودي روي محور اول (دشت گيلان، ارتفاعات چرميان و شياکوه) متمرکز مي کند و پس از يک عمليات سنگين، عراقي ها نيروهاي خودي را در محور يکم؛ يعني ارتفاعات شياکوه به محاصره در مي آوردند. در جلسه اي که در قرارگاه سٌنبله با حضور برادر رحيم صفوي، بروجردي و صياد شيرازي تشکيل مي شود؛ به اين نتيجه مي رسند که تنها راه خروج از اين بن بست، انجام عمليات بر روي يکي از دو ارتفاع قاسم آباد يا تنگ کورک در محور ديواره هاي موازي است. بعد هم تصميم گرفته شد براي اين کار از نيروهاي سپاه همدان استفاده شود. بلافاصله مأموريت به سپاه همدان ابلاغ مي گردد که: «در اسرع وقت نيروهاي سپاه همدان بايد به منطقه اعزام شوند و آماده ي اجراي مأموريت باشند». اما محمود شهبازي به خاطر اثرات غمبار عمليات ناموفق 11 شهريور زير بار نمي رود.
بروجردي به او مي گويد: «الان چند هزار نفر از بچه ها آنجا محاصره شده اند. حالا بگو آيا 100 يا 150 شهيد احتمالي بدهيم بهتر است، يا اسارت و شهادت قطعي هزاران نفر؟» و تأکيد مي کند که: «اين عمليات يک تکليف است!».
با اين منطق برادر شهبازي مأموريت را قبول مي کند. او پس از پذيرش به نيروهايش خطاب مي کند و مي گويد: «اين عمليات شهادت طلبانه است و هر کس مي خواهد شهيد شود با ما بيايد، چون برگشتي در کار نيست». با وجود اين خطر، بيشتر نيروها اعلام آمادگي مي کنند. از طرف ديگر قرارگاه به شهبازي اعلام مي کند: «اگر شما بتوانيد 24 ساعت روي ارتفاع تنگ کورک بمانيد، مشکل آن نيروها حل خواهد
شد».
فرماندهي عمليات را خود شهبازي عهده دار مي شود و همداني و شادماني با نيروها به جلو مي روند. رأس ساعت 45 :4 صبح روز شنبه 28 آذر، عمليات با رمز مقدس « يا مهدي ادرکني» آغاز مي شود. نيروها با يک يورش برق آسا موفق مي شوند تيغه ي ارتفاع تنگ کورک را تصرف کنند. دشمن هم سريع عکس العمل نشان مي دهد و با تمام توان براي تصرف تنگ کورک وارد عمل مي شود، به طوري که طي چهار مرحله
پاتک، ديوانه وار از صبح تا شب به مواضع نيروهاي خودي حمله مي کند. برادران علي رغم خستگي، و تشنگي شديد شجاعانه و عاشقانه ايستادگي مي کنند و با وجود زخمي و شهيد شدن تعداد زيادي از نيروها و نرسيدن نيروهاي کمکي - که قول آن را داده بودند - منطقه را به مدت 24 ساعت حفظ مي کنند. در اثر رشادت اين دلاوران، فرماندهان به اهداف اصلي اين عمليات که شکست محاصره ي شياکوه بود دست پيدا
مي کنند. (7)

پي نوشت ها :

1. سرداران سپيد،ص 89 .
2. سرداران سپيد،ص 15 .
3. سرداران سپيد،ص 143 .
4. بر بلندي شلمچه؛ صص 227 - 228 .
5. دسته يک؛ ص 89 .
6. آه باران، ص 64 .
7. ده متري چشمان کمين، ص 151 - 149 .

منبع مقاله :
مؤسسه فرهنگي هنري قدر ولايت، (1390)، سيره شهداي دفاع مقدس 23، تهران: قدر ولايت، چاپ اول