نويسنده: گروه نويسندگان
مترجم: پريچهر حکمت



 

در قلب اروپا کشور زيبايي است که دشت هاي وسيع و جنگل هاي بلوط و قان بسيار دارد؛ اين سرزمين کشور مجارستان است.
ماريش سومين دختر يک روستايي مجارستاني است و در قريه ي بزرگي در دشت « پوسزتا » زندگي مي کند. مزرعه ي پدرش در سر راه دهکده در طول يک کوچه ي بسيار طولاني واقع است. پدرش براي معاش خانواده و تربيت چهار فرزندش مجبور است خيلي کار کند. دو خواهرش « ژوليکا » و « مارژيت » به زودي درس خود را تمام خواهند کرد، ولي « بيستا » کوچولو هنوز به مدرسه نمي رود.
ماريش به دبستان دهکده مي رود و دختر کوشايي است. او در بهار علاوه بر انجام دادن کارهاي درسي اش بافتني خود را بر مي دارد و گله ي غازها را به چرا مي برد. پدرش از اين غازها عايدي خوبي به دست مي آورد. او مي تواند آنها را در بازار بفروشد يا چربي و جگرشان را بيرون بکشد و با آن غذاي معروفي به نام جگر غاز درست کند که در تمام دنيا خريدار زياد دارد؛ با پر غاز نيز بالش تهيه مي کنند. به عقيده ي ماريش اين غازها خيلي باهوش نيستند. آخر مگر به يک انسان کودن نمي گويند مانند غاز احمق است؟ اما او مي داند که اين غازها خيلي گران بها هستند و نبايد حتي يکي از آنها را از دست بدهد.
او به هيچ وجه صداي غازها را دوست نمي دارد. بنابراين براي اين که صداي آنها را نشنود ترانه هاي ملي سرزمين خود را همان طور که مادربزرگ هاي او مي خواندند با آهنگي ملايم و طبيعي زمزمه مي کند.
پدر او گندم و ذرت مي کارد و نيز چند اسب و گوسفند دارد. دهقانِ هم سايه ي آنها داراي صدها اسب است که به حال وحشي در دشت به سر مي برند. در شب هاي پاييز وقتي که ماريش خيلي خسته نيست به پوست کندن ذرت مي پردازد؛ اين کار خيلي شادي آور و مشغول کننده است. همه به خانه ي يک ديگر مي روند، مي خورند و مي آشامند و هم در آن حال ذرت پوست مي کنند و پير و جوان به همراه يک ويولن يا يک گيتار آواز مي خوانند. دانه هاي زرد و نارنجي ذرت در کيسه هاي بزرگ جمع مي شود و وقتي که بر زمين پخش مي شوند ماريش کوچک و زرنگ به خوبي مي تواند آنها را جمع آوري کند.
در شب هاي ديگر پرهاي صدها غاز را که در طول سال کشته اند آماده مي کنند. زن ها در اين کار خيلي مهارت دارند و در حالي که به بالش هاي گرمي که با اين پرهاي سفيد و نرم درست خواهد شد فکر مي کنند با يکديگر حرف مي زنند.
زمستانِ مجارستان سخت است و در دشت هاي وسيع همواره باد سرد مي وزد. با اين همه ماريش و دوستان کوچکش در زمستان بر روي يخ هاي مرداب دهکده و برف هاي يخ زده شادي کنان سر مي خورند. به عکس تابستان آنجا سوزان است و مانند يک کوره گرم مي شود و اين گرماي شديد موجب مي شود که گندمِ بسيار مشهور مجارستان برسد.
در جشن تولد مسيح يا عيد « اپي فاني » کودکان دهکده خانه به خانه مي روند و مي خوانند و از هر پنجره اي چند دانه آب نبات يا مقداري پول براي کودکان ريخته مي شود. در عيد « سنت اتيين » در پانزدهم مارس تمام سرزمين مجارستان جشن مي گيرد زيرا آن روز روز استقلال کشور آنهاست و پرچم مجارستان بر فراز درِ مدارس و شهرداري ها افراشته مي شود؛ آن روز کودکان به مدرسه نمي روند و هنگام شب تمام جوانان مي رقصند و تفريح مي کنند. ماريش چون هنوز کوچک است نمي تواند به دسته ي جوانان بپيوندند؛ با اين حال او مي داند که روزي نيز نوبتش خواهد رسيد. او از شنيدن صداي موسيقي شاد مي شود و از ديدن رقص آن ها در لباس هاي محلي زيبايي که با نوارهاي قرمز و طلايي حاشيه دوزي شده است شادمان مي گردد و از تماشاي پوتين هاي سياه و بلندي که پوشيده اند و با آهنگ موسيقي بر زمين کوبيده مي شود خوش حال مي شود. آهنگ هاي موسيقي آنان گاه ملايم و حزن آور است و گاه تند و سريع و جنون آميز آنها را به وجد مي آورد.
ماريش چه قدر دلش مي خواهد که به جاي نوازندگاني باشد که چشم و مويشان سياه رنگ پوستشان گندمگون است، لباس قلاب دوزي بپوشد و اوقات خود را به نواختن ويولن بگذراند! دلش مي خواهد نوازنده ي تميز و محبوبي باشد و در خانه هاي خوب زندگي کند و مثل اين دختران نوازنده ي دوره گرد که تمام کشور را با ارابه هاي کهنه ي بلند طي مي کنند و کثيف و تنبل هستند نباشد.
اما ماريش يک دختر مجارستاني است که چشم هاي آبي و گيسوان بافته ي بلند و طلايي دارد و هنوز به مدرسه مي رود؛ شکي نيست که در آينده او يکي از دختران زيباي دهکده خواهد شد.
منبع مقاله :
جمعي از نويسندگان، (1390)، داستان هاي ملل، پريچهر حکمت، تهران: شرکت انتشارات علمي و فرهنگي، چاپ ششم