نويسنده: گروه نويسندگان
مترجم: پريچهر حکمت



 

در روزگاران بسيار قديم در سرزمين هاي زيباي مجارستان که کشتزارهاي وسيع و جنگل هاي سرسبزي دارد چوپان جواني زندگي مي کرد. او پدر و مادر نداشت و حتي نام حقيقي خود را هم نمي دانست. مردم دهکده روزي او را در يکي از مزارع ذرت يافته بودند. درمجارستان به ذرت « کوکوروکز » مي گويند بنابراين دهقانان او را « کوکوريکزا ژانسي » يعني « ژانوذرت » ناميدند و اين اسم بر روي او باقي ماند.
ژانسي زيباترين دختر دهکده را که « ژلوسکا » ناميده مي شد دوست مي داشت. اين دختر در خانه ي کوچکي زندگي مي کرد که ديوارهايش با گچ سفيد شده بود و مثل تمام خانه هاي دهکده هاي مجارستان ميان پنجره هاي آن پر از گل شمعداني بود. دخترک جز زن پدري ترش روي کسي را نداشت و او کودک بي چاره را به کارهاي سخت وا مي داشت و ژلوسکا مجبور بود از صبح تا شام بدون استراحت کار کند. سپيده دم از خواب بر مي خاست؛ به سر چاه مي رفت و از خوک ها و مرغ ها و جوجه ها مراقبت مي کرد؛ کارهاي خانه را انجام مي داد؛ غذا مي پخت؛ در باغ کار مي کرد و با اين حال زن پدرش که وقت خود را به پر چانگي با هم سايگانش مي گذرانيد او را پيوسته آزار مي داد.
شبي ژلوسکا با وجود کار زيادي که در روز کرده بود مي بايستي به سر نهر آب برود و لباس هاي نامادريش را بشويد. ژانسي به ديواره ي چوبي کنار مزرعه اي که گله اش در آن مي چريدند تکيه داده بود و ديد که ژلوسکا مي آيد. او نيز ژانسي را دوست مي داشت و هنگامي که او را ديد چهره اش از خوش حالي روشن شد. پسر چوپان به او گفت: « سلام ژلوسکا! از صبح تا به حال مشغول کار بوده اي و يک لحظه استراحت نکرده اي بيا تا در کنار جويبار بنشينيم، زمزمه هاي آن را گوش کنيم و لذت ببريم. »
ژلوسکا از اين سخنان مهر آميز خوشش آمد و شستن لباس زن پدر را فراموش کرد و در کنار ژانسي نشست. پيرزن وقتي ديد که دخترک بر نگشته، به جست وجوي او برخاست و چون ديد لباس ها شسته نشده است خشمگين شد و آن قدر که پاهاي فرسوده و شش دامن روي هم پوشيده اش اجازه مي داد به سوي اين دو جوان که با مهر و محبت در کنار هم نشسته بودند و صحبت مي کردند دويد و مي خواست بر روي ژلوسکاي بي چاره دست بلند کند که ژانسي از جا جست و خود را بين آنها قرار داد و فرياد کرد: « واي بر تو اگر او را بزني! »
ژانسي جوان و قوي بود. پيرزن ترسيد و آرام شد و به اتفاق ژلوسکا به دهکده برگشتند. چوپان خواست گوسفندانش را جمع کند، اما افسوس هنگامي که او با ژلوسکا حرف مي زد گله متفرق شده بود و در موقع شب ژانسي بيچاره بيش از نيمي از آنها را نيافت و با غم و اندوه، سرافکنده چند گوسفندي را که بع بع مي کردند به سوي دهکده برد و پيش ارباب رفت و حادثه اي را که اتفاق افتاده بود برايش حکايت کرد؛ ارباب چنان خشمگين شد که فوراً او را اخراج کرد.
ژانسي روپوش کهنه و وصله دار چرمي خود را که به جاي لحافش به کار مي رفت بر دوش انداخت و به طرف خانه ي ژلوسکا به راه افتاد تا با او خداحافظي کند و دخترک هم که بدبختي مهمي را احساس کرده بود در سايه و روشن جنگل انتظار او را مي کشيد.
چوپان به او گفت: « دوست عزيزم، چند لحظه غفلت من برايم خيلي گران تمام شد و اکنون مي روم و وقتي بر مي گردم که بهاي گوسفندان گم شده را به دست آورده باشم. آن وقت پول آنها را به اربابم مي دهم و سپس به جست و جوي تو مي آيم، آيا تو منتظر من خواهي شد؟ »
دخترک گفت: « خداحافظ ژانسي عزيزم، خدا پشت و پناه تو باشد. »
ژانسي در ميان تاريکي شب ناپديد شد. چوپان شب ها و روزها در زير باران و آفتاب راه رفت. يک روز که از خستگي و گرسنگي از پا در آمده و بر روي سنگي در کنار جاده افتاده بود ديد يک دسته سوار با لباس هاي يک شکل و زيبا مي آيند. سربازها دلشان به حال اين پسر ژنده پوش سوخت. به او غذا و لباس دادند و چوپان در حالي که شنل سربازي بر روي دوشش موج مي زد و شمشيري به کمر داشت بر اسب سرکشي سوار شد و در ميان دوستان جديدش به راه افتاد.
او در کشور تاتارها و ايتاليا و لهستان و حتي در هند جنگ ها کرد! ژانو ذرت، چوپان کوچک، سرباز شده بود و چنان با شجاعت جنگيد که به زودي به درجه ي سرواني رسيد و در رأس دسته ي خود به فرانسه وارد شد. ترک ها اين کشور را ويران کرده و پادشاه آن را از قصر سلطنتي به خواري رانده بودند. شاه در جاده هاي فرانسه سرگردان بود و سلامت و نجات خود را از سربازان ژانسي انتظار داشت. زيرا آنها برايش قسم خورده بودند که ترک ها را از فرانسه بيرون کنند و دخترش را که اسير سلطان شده بود نجات بخشند.
باري سلطان ترک تصميم گرفته بود که با لشکر انبوه خود اردو بزند.
چادرها بر پا شده بود و خيمه ي سلطان که بزرگ تر و بلندتر از همه بود در وسط قرار داشت و سربازان که از پيروزي بر فرانسه سرمست خوشي بودند، مي خنديدند و مي خواندند و غنايم را ميان خود تقسيم مي کردند. ناگهان صداي چهار نعل اسبان شنيده شد و سواران ژانسي رسيدند و شمشير به دست به ميان لشکر افتادند و هر چه را در راه خود يافتند. سرنگون و تا آخرين نفر ترک ها را هلاک کردند. خود سلطان نيز نجات نيافت، فقط پسرش موفق به فرار شد و دختر شاه فرانسه را که اسير او بود با خود برد. ژانسي فراريان را ديد و به تنهايي به تعقيب آنها پرداخت و با جنگ تهورآميزي که کرد پسر سلطان را کشت و شاه زاده خانم را نجات داد.
درباريان فرانسه وقتي ديدند که ژانسي با سربازانش آمد و شاه زاده خانم را باز آورد، بي نهايت شاد گشتند و به افتخار اين سربازان دلاور، جشن با شکوهي بر پا کردند و شاه که از شادي و حق شناشي سر از پا نمي شناخت فرياد زد: « نجات دهنده ي دخترم را به من معرفي کنيد! »
ژانسي که با حجت بسيار در کناري ايستاده بود پيش رفت و تعظيم بلندي کرد و گفت: « منم اعلي حضرتا، اسم من ژانوذرت است! »
شاه گفت: « اين يک اسم روستايي است، ولي اسمي شريف است. ژانو من تو را به مقام شواليه مفتخر مي کنم، تو از اين پس « ژانوس ويتز » شواليه ژان خواهي بود. اما اين کافي نيست، آن قدر از تو سپاس گزارم که تاجي شاهي و دخترم را به تو مي بخشم. »
قهرمان ما جواب داد: « اعلي حضرتا! من با تاج شاهي شما چه مي توانم بکنم و چگونه مي توانم دختر شما را خوش بخت گردانم؟ قلب من جز براي محبوبم ژلوسکا نمي زند. »
ژان پس از آن سرگذشت غم انگيز خود را به شاه حکايت کرد و شاه به او گفت: « تو براي پاي داري و وفاداريت پاداش خوبي خواهي يافت. اين کيسه ي طلا و جواهر را بگير و يکي از بهترين کشتي هاي من تو را به کشورت خواهد رسانيد. »
به اين ترتيب، ژانوس از پيشگاه پادشاه فرانسه اجازه ي مرخصي گرفت؛ اما در راه دچار حوادث ديگري شد! نخست کشتي او غرق شد و بعد دزدان دريايي گنجينه ي او يعني کيسه ي طلا و جواهري را که پادشاه فرانسه به او هديه داده بود ربودند به طوري که يک روز با همان فقري که از کشورش خارج شده بود به دهکده ي خود بازگشت و در حالي که قلبش به شدت مي زد براي ديدن ژلوسکا به خانه ي او رفت. ابتدا خانه و باغ کوچک و پنجره ي گلدار را ديد؛ اما افسوس! ژلوسکا به پيشباز او نيامد. ژلوسکا در گذشته بود؛ او از فرط غم و اندوه مرده بود!
در گورستان، ژانوس به زحمت توانست گور مجبوبه ي خود را بيابد، زيرا کسي به او توجهي نداشت و گورش را نمي شناخت. وقتي به کنار گور معشوق رسيد با صورتي که از اشک تر شده بود زانو زد و چشم هايش را بست و شروع به دعا خواندن کرد. وقتي چشمانش را گشود گل سرخي را ديد که به طور معجزه آسايي از خاکي که دختر جوان در آنجا به خواب ابد رفته بود، دميده و شکفته بود. ژانوس با دستي لرزان گل را چيد و آن را بر شنل سربازيش که بسيار مندرس شده بود قرار داد و در حالي که با خود جز رنج و شمشير چيزي نداشت براي هميشه سرزمينش را ترک گفت.
بعد از حوادث بسياري که بر او گذشت، سرانجام ژان قهرمان روزي به سرزمين پريان رسيد. اين سرزميني که کسي به آن راه نيافته بود با سه حصار بلند احاطه گرديده بود و در هر ديواري يک در برنزي وجود داشت. در اول را سه خرس سياه بزرگ حفاظت مي کردند. ژانسي با شمشير خود پس از جنگي سر آنها را به زمين انداخت و به در دوم رسيد. پاسبان اين در نيز سه شير وحشت آور بودند که آنها را نيز پس از کشمکش بسيار کشت. در سوم را اژدهايي پاسباني مي کرد که از سوراخ هاي بيني اش و از چشم هايش برق مي جست. ژانسي با شمشير خود بر او تاخت و پس از يک جنگ شديد شمشير خود را در پهلوي اژدهاي موحش فرو برد. در همين لحظه در باز شد و دنياي تازه و شگفت انگيزي در برابرش پديدار گشت.
اينجا کشور بهار جاويدان بود، هوايش بي نهايت ملايم و خوب بود؛ در ميان درختان پرندگان آواز مي خواندند؛ جويبارهاي صاف در ميان گل هاي بي نظير جاري بود؛ اين گل ها عطري چنان دل آويز و رنگ هايي چنان متنوع داشتند که ژانسي در عمر خود نظير آنها را نديده بود. اما براي ژانسي که ژلوسکا را از دست داده بود، اين همه زيبايي چه اهميتي داشت.
او با حزن و اندوه بسيار در کنار درياچه اي که به رنگ ياقوت کبود بود نشست و آرزوي مرگ کرد. گل سرخي را که از گور محبوبه چيده بود و بر لباس خود داشت و هنوز تر و تازه بود، از لباسش برداشت و به درياچه افکند و گفت: « ژلوسکا! اي تنها گنجينه ي من! اي خاکستر محبوب من! راه را به من نشان بده، در پي تو خواهم آمد. »
اما در همين لحظه معجزه اي صورت گرفت. گردابي سطح آب را تکان داد و امواج آهسته و آرام ژلوسکا را که زيباتر از هميشه بود به روي آب آورد. پريان از هر طرف دويدند و به اين دختر و پسر جوان که به يک ديگر رسيده بودند تهنيت گفتند و ژانسي را به پادشاهي خود برگزيدند و ژلوسکا نيز ملکه سرزمين سحر آميز و زيباي آنها شد. از آن روز به بعد ژانوس ويتزِ قهرمان و محبوبش با خوش بختي در سرزمين پريان زندگي مي کنند.
منبع مقاله :
جمعي از نويسندگان، (1390)، داستان هاي ملل، پريچهر حکمت، تهران: شرکت انتشارات علمي و فرهنگي، چاپ ششم