حميت و پايبندي به احکام شرعي در سيره ي شهدا
گر بر سر نفس خود اميري، مردي!
يکروز کت معلمهايش را برمي داشت و به جايش چادر مي گذاشت و روز ديگر عکس شاه و فرح را از اول کتابهايش مي کند. وقتي او را در حال کندن عکسها ديدم، با وحشت گفتم: «مهدي چکار مي کني؟ مي خواهي به خاطر اين چند تا
حميت و پايبندي به احکام شرعي در سيره ي شهدا
نگاهشان نکن، چرا پاره مي کني؟
شهيد مهدي کازروني
يکروز کت معلمهايش را برمي داشت و به جايش چادر مي گذاشت و روز ديگر عکس شاه و فرح را از اول کتابهايش مي کند. وقتي او را در حال کندن عکسها ديدم، با وحشت گفتم: «مهدي چکار مي کني؟ مي خواهي به خاطر اين چند تا ورق دعوا درست کني؟»با خونسردي گفت: «خوب من از اين عکسها خوشم نمي آيد. دوست ندارم هر بار که کتابم را باز مي کنم چشمم به آنها بيفتد.»
با ناراحتي گفتم: «خوب نگاهشان نکن. کسي که تو را مجبور نمي کند چشم به آنها بدوزي. اين حرفها چيست که مي زني؟ انگار که تو مدام دنبال دردسر هستي.»
خنديد و گفت: «خوب اينطوري ديگر مجبور نيستم چشمهايم را ببندم و کتاب را ورق بزنم تا نگاهم به آنها نيفتد.»
دعوايش کردم و گفتم: «پسر جان چرا دنبال دردسر مي گردي؟ اگر از تو بپرسند چرا اين عکسها پاره شده اند چه مي گويي؟ فکرش را کرده اي؟»
با خونسردي گفت: « بله فکرش را کرده ام. مي گويم ما که چند تا اتاق نداريم که من جاي ديگري مشقهايم را بنويسم، بچّه ي کوچک داريم کتابها را برداشته و عکسهايش را پاره کرده است.» (1)
وظيفه ي ما شرکت در جنگ است
شهيد علي شفيعي
به جنگ و جبهه علاقه ي زيادي داشت. روزي به او گفتم: «مادر، تا سوم راهنمايي خوانده اي، نيروي هوايي مي خواهدت، نمي روي؟»گفت: «مادر، اين حرفها را چرا از من مي پرسي که نيروي هوايي مرا مي خواهد يا او را نمي خواهد؟ مگر نيروي هوايي به جنگ نمي رود؟ ببين مادر! اگر من نروم، او نرود، مي شويم مثل افغانستان و لبنان و جاهاي ديگر که مي آيند دخترها و زن ها را برمي دارند، مي برند. جنگ است مادر... وظيفه ي ما اين است که برويم جنگ و تا آخرين لحظه از کشورمان دفاع کنيم و مطيع رهبرمان باشيم. اگر گفت توي چاه بيفتد، مي افتيم. اگر گفت بايد در مقابل دشمنان بايستيد، بايد بايستيم.»
يک بار از او پرسيدم: «مادر، تو اگر شهيد شدي و از من پرسيدند که پسرت چکاره بود، چه جوابي بدهم؟!»
گفت: «هيچي، بگو يک بسيجي مخلص که براي خدا کار مي کرد و مطيع سرسخت امام بود.» (2)
خلاف شرع به خاطر آموزش شنا!
شهيد حسين خرازي
مدتي قبل از عمليات، برادران گردان هاي «امام موسي بن جعفر (عليه السلام)» و « امام حسين (عليه السلام)» براي آموزش شنا، به يکي از استانها اعزام شدند.براي رعايت مسايل حفاظتي ناچار بوديم، مأموريت اصلي يعني آموزش شنا را در حاشيه ي امور ديگر انجام دهيم. اما با اولين جلسه ي آموزش با مشکل قابل توجهي روبرو شديم و آن مشکل اين بود که نيروهاي رزمنده که مقيّد به رعايت اصول اخلاقي بودند حاضر به پوشيدن مايوهاي کوچ شنا نشدند و همگي با شورتهاي بلند خانگي معروف به «خشت مالي» وارد استخر شدند. مربيان شنا هم با اين عمل که مخالف عرف کارشان بود، مخالف بودند و پوشيدن مايو را الزامي دانسته و متقاعد نمي شدند.
به اتفاق فرمانده گردان امام حسين (عليه السلام) بازار آن شهر و حتي شهرهاي مجاور را جستجو کرديم تا اينکه نوعي شورت دو جداره که مورد نظر ما بود و احتمال مي داديم مربيان هم راضي خواهند شد خريداري کرديم. ولي متأسفانه مربيان باز در تحميل عقيده ي خود، پافشاري مي کردند با اين برخورد، تصميم گرفتيم آن شهر را ترک کرده و به دارخوين برگرديم.
براي مسئولين آن شهر اين تصميم بسيار گران بود و باعث خجالت مي شد، لذا پيشنهاد کردند تلفني با فرمانده لشکر امام حسين (عليه السلام) صحبت کنند.
موضوع را تلفني به عرض رسانديم. اول تصور کردند که شوخي مي کنيم. اما به محض اينکه گفتيم: «قضيه جدي است»، گفتند: «گوشي را به آن برادر مسئوول بده.» گوشي را دادم. او سعي داشت قضيه را عادي و عکس العمل ما را حساسيتي بيش از حد جلوه دهد. اما «شهيد خرازي» بعد از اندکي حوصله به او گفت: «نماينده ي من فرمانده گردان است و هر چه او مي گويد نظر من است.» و در ادامه صحبت گفت:
- «اگر بناست به خاطر آموزش شنا خلاف شرع مقدس اسلام عمل شود سريعاً برگرديد.»
قاطعيت ايشان و برخورد جدي ما، همه چيز را به نفع نظريه ي بچه ها تغيير داد و مأموريت آموزش شنا طبق خواسته ي ما که رعايت موازين شرعي و پايبندي و حفظ ارزشهاي متعالي و اخلاقي اسلام بود انجام گرفت. (3)
پول20 سانت لوله!
شهيد سيّد محسن اميديان
شهيد سيّد محسن اميديان در عمليات بدر بر اثر سقوط از دکل ديده باني به شهادت مي رسد. او در انتهاي وصيت نامه ي خود نوشته بود:«من از فلان لوله کش20 سانت لوله براي آب گرم کن گرفته ام، برويد و پول آن را پرداخت کنيد.»
پدر شهيد سيّد محسن وقتي براي پرداخت پول مراجعه مي کند و جريان را بيان مي دارد، آقاي لوله کش اشک در چشمانش حلقه مي زند و مي گويد: «آن روز او مي خواست پول بدهد من نگرفتم و به او گفتم آنقدر ارزشي ندارد.» (4)
دقّت در حلال و حرام
شهيد حجت الاسلام سيّدباقر علمي
در خيابان تهران قديم در قزوين، تظاهرات شديدي بر پا شده بود بطوري که بانکها و ادارات را آتش زده بودند. من و سيّد هم در آنجا بوديم. در کنار بانک ها و ادارات، تعدادي از مغازه ها را به آتش کشيده و شيشه هاي آنها را شکسته بودند و همه ي وسايلشان را در خيابان ريخته بودند. من که درآن موقع نوجواني هم سن و سال سيّد بودم، در حين تظاهرات و فرار، يکي از وسايل ريخته شده در خيابان را برداشته و با خود بردم. در اين لحظه سيّدباقر، متوجّه کار من شد و از اين موضوع بسيار برآشفت و با عصبانيت، آن وسيله را از من گرفت و رفت و صاحب آن را پيدا کرد و وسيله اش را به او داد. صاحب مغازه که از اين کار سيّد شگفت زده شده بود، بعد از آن تاريخ، هر روز وقتي مرا مي ديد، از حال سيّد باقر مي پرسيد و تعريف او را در رابطه با داشتن صداقت و دقّت در امر حلال و حرام مي کرد. (5)سؤال حکم شرعي
شهيد اکبر بهمن زادگان
رزمندگان لشکر33 «المهدي» مهيّاي عمليات والفجر2 جهت تصرف پادگان حاج عمران و تنگه ي دربند بودند. «گردان کميل» به فرماندهي شهيد «حاج اکبر بهمن زادگان» مأموريت داشت «تنگه ي دربند» را از جناح راست ببندد. نيروهاي ما از لحاظ آب و غذا در تنگناي شديد بودند. بنا بود ظرف 48 ساعت آذوقه و مهمّات برسد. اما چون تمام راههاي ارتباطي زير آتش مستمر دشمن بود اين 48 ساعت تا 10 روز به طول انجاميد. عراقيها از همه سو ما را در محاصره اي کامل قرار داده بودند. تشنگي و گرسنگي به طرز شديدي حيات بچّه ها را تهديد مي کرد.گله ي گوسفندي- که تصوّر مي رفت متعلّق به اهالي رنجديده ي منطقه باشد- بر اثر اصابت شديد ترکشهاي خمپاره در معرض تلف شدن بود و بي هيچ سرپرستي در منطقه ي عملياتي سرگردان مانده بود.
بچه ها مي خواستند با ذبح چند گوسفند قوّتي به خود برسانند بلکه رمقي براي انجام عمليات پيدا کنند. در آن حال بحراني، شهيد «بهمن زادگان» با مرکز تماس مي گرفت و حکم شرعي را سؤال مي کرد! (6)
پول آرايشگاه
شهيد عبدالحميد پرنيان
شب عمليات کربلاي 4 درست زماني مي خواستيم سوار قايق بشويم «حميد» نزد من آمد و گفت: شايد من ديگر برنگردم. وقتي به «جهرم» رفتي به فلان آرايشگاه برو. من يک دفعه آنجا اصلاح کردم و يادم رفت پولش را بدهم!گفتم: ان شاءالله خودت برمي گردي.
نگاه مهربانانه اي کرد و گفت: نه! من ديگر برنمي گردم! (7)
گر بر سر نفس خود اميري، مردي!
جمعي از شهدا
سه روز بود که لب به غذا نزده بوديم. وقتي در مسجد شهر بُستان که پيش از اين محل تشکيل جلسات و فرماندهي عراق بود مستقر شديم، از گرسنگي جلوي چشمهايم سياهي مي رفت. مردم بستان و روستاهاي اطراف را پس از آزادسازي شهر بستان به اهواز انتقال داده بودند.براي همين، احشام و طيور زيادي در شهر پراکنده بودند که يا با انفجار خمپاره ها تلف مي شدند يا خوراک سگهاي هار مي گشتند.
راننده اي که همراه ما بود، پيشنهاد کرد: «حالا که اين مرغ و خروس ها خوراک سگهاي هار مي شوند چرا ما از آنها استفاده نکنيم؟!»
برو بچّه ها که خيلي اهل حرام و حلال بودند، رضايت نداند و گرسنگي را به جان خريدند تا حريم شرع را نشکسته باشند. راننده که زياد هم اهل جانماز آب کشيدن نبود، با تلاش زياد يکي از مرغهاي بزرگ را شکار کرد و دور از چشم بچّه ها سر بريد. در يکي از حلبي هايي که توي شهر فراوان بود، آتشي بپا کرد و مرغ را به سيخ کشيد. وقتي بوي مرغ سرخ شده همه جا پيچيد، هول و ولايي بچه ها را گرفت. بعضي از انها که نمي خواستند اسير نفس خود شوند، از مسجد بيرون رفتند و خود را در شهر گم کردند و برخي ديگر ماندند و با گرسنگي مبارزه کردند. من که صبرم را از دست داده بودم و از گرسنگي روده ي بزرگترم به کوچکتر شبيخون زده بود، ناچار در خيابان به دنبال نخود سياه مي گشتم. در همين اثنا روحاني رزمنده اي را ديدم که به سوي خط مقدم شتاب داشت. جلويش را گرفته و حکم شرعي خوردن مرغ و خروس ها را از او پرسيدم. روحاني رزمنده با اطمينان گفت:
بريد بخوريد حلالتون!
انگار دنيا را بمن داده باشند، با شتاب خودم را به راننده رساندم. خوشبختانه هنوز مرغ کذايي در حال جلز و ولز بود. وقتي شرح ماوقع را با بچّه ها در ميان گذاشتم، هيچ عکس العملي نشان ندادند.
من هم گفتم به جهنّم و شريک سفره ي راننده شدم و جايتان خالي دلي از غذا درآوردم. بقيه ي دوستان که تازه مجوز شرعي گرفته بودند وقتي خود را شريک سفره ي ما کردند، جز مشتي استخوان جويده چيزي عايدشان نشد. پس با ايما و اشاره به کوچه هاي شهر هجوم بردند و هر کدام براي شکار مرغ و خروسها آستين همت بالا زدند. بعد از شکار دو سه مرغ و خروس چاق و چله به مسجد برگشتند. اما هيچکدام راضي نشدند که سر آنها را ببرند. پس مرغ و خروسها را رها کردند و آن شب را نيز گرسنه سر ببالين گذاشتند.
و من آنروز از آنها يک درس مهم گرفتم که از پيروزيهاي جنگ برايم مهمتر بود که: «گر بر سر نفس خود اميري، مردي!» (8)
پي نوشت ها :
1- روزهاي سخت نبرد، صص22-21.
2- نماز، ولايت، والدين، ص70.
3- زير آسمان هور، صص22-20.
4- زير آسمان هور، ص90.
5- سکوي پرواز، ص28.
6- جاودانه ها، ص41.
7- جاودانه ها، ص77.
8- گلخند، صص 22-19.
مؤسسه فرهنگي قدر ولايت، (1390)، سيره شهداء دفاع مقدس 27، حميت و پايبندي به احکام شرعي، تهران: قدر ولايت، چاپ اول
مقالات مرتبط
تازه های مقالات
ارسال نظر
در ارسال نظر شما خطایی رخ داده است
کاربر گرامی، ضمن تشکر از شما نظر شما با موفقیت ثبت گردید. و پس از تائید در فهرست نظرات نمایش داده می شود
نام :
ایمیل :
نظرات کاربران
{{Fullname}} {{Creationdate}}
{{Body}}