حميت و پايبندي به احکام شرعي در سيره ي شهدا

حسابِ کار بايد روشن باشد

شهيد يونس زنگي آبادي

قاسم زنگي آبادي که با حاج يونس در همان سن 14-15 سالگي کار مي کردند، تعريف مي کرد و مي گفت:
ما هر دو براي آقاي کوپا کار مي کرديم. حاج يونس، هنگام ظهر، همان نيم ساعتي که مي توانست استراحت کند، مشغول خواندن درسش مي شد. دمِ غروب هم ده دقيقه زودتر کار را تعطيل مي کرد و مي گفت:
قاسم، من ده دقيقه زودتر مي روم که به مادرم سري بزنم. من پدرم فوت کرده و بايد به خانه بروم تا به مادرم برسم. مرتضي، داداشم از عهده ي کار برنمي آيد و وارد نيست. تو به آقاي کوپا بگو که من ده دقيقه زودتر مي روم. يا از حقوقم کم بکند، يا بداند که من زودتر مي روم.
من مي گفتم: «يونس، هيچ فرقي نمي کند. من به جاي تو کار مي کنم. مهم نيست!»
مي گفت: «نه، اصلاً اينطور نيست. تو براي خودت کار مي کني و حساب خودت را داري. من هم که کار مي کنم، حساب ديگري دارم. من عمله ي روزمزد ساعتي ام. بايد معلوم باشد که چقدر کار مي کنم.»
من هم روزي به خاطر اصرار زياد يونس به آقاي کوپا گفتم:
اين پسر ملاحسين، يونس، براي ما کار مي کند. عصرها ده دقيقه زودتر مي رود که به مادرش سر بزند. مي گويد که شما يا از حقوقش کم کنيد، يا بدانيد که او مي رود!
آقاي کوپا هم گفت: «عيبي ندارد. اگر خواست يک ربع هم زودتر برود، عيبي ندارد.» (1)

پرداخت خمس، شرط رفت و آمد

شهيد يونس زنگي آبادي

اين روحيه هميشه در حاج يونس وجود داشت که به شدّت به مسايل شرعي پايبند بود. يادم هست که بعدها هم در زمان جنگ، يک وقت، چندبار به مرخصي آمد؛ اما به خانه ي ما نيامد. به شوهرم گفتم که برو و از حاجي بپرس که چرا به خانه ي ما نمي آيي؟ شوهرم هم رفته و پرسيده بود. حاج يونس گفته بود:
هر وقت حساب سال خودت را کردي و بدهي خمس مالت را دادي، من هم مي آيم.
شوهرم همان وقت رفته بود و حساب سالش را انجام داده بود. بعد از آن دوباره رفت و آمد حاجي به خانه ي ما شروع شد. (2)

حسابرسي سال مالي

شهيد يونس زنگي آبادي

حاج شيخ علي علمي که حسابرسي سال حاجي را مي کرد، مي گويد:
از همان سالهاي اوّل جنگ، مرتّب و منظم براي حسابرسي سال خمسي اش به من مراجعه مي کرد. در زمان جنگ، گاهي که خودش در جبهه بود، به خانواده اش سفارش مي کرد که حتماً روز سرِ سال بيايند پيش من و خمس مالش را حساب کنند. چندبار، پدر همسرش، آقاي علي محمود، آمدند. گفتند:
حاجي سفارش زياد کرده که حتماً روزِ سرِ سال من برويد و حسابرسي کنيد.
يکي از خاطرات من در مورد حسابرسي سال ايشان اين است که در يکي از روزها، ما بالاي مهديّه داشتيم کار مي کرديم و طبقه ي دوم مهديّه را مي ساختيم، من هم برکار نظارت داشتم. ناگهان ماشيني در خيابان مهديّه با سرعتي عجيب رد شد و گرد و غباري راه افتاد. من راننده را نشناختم؛ امّا در نظرم آمد که حتماً بايد به او تذکّري بدهم. اتفاقاً از همان بالا نگاه کردم که کجا مي رود. ديدم رفت؛ دمِ در خانه ي ما ايستاد و يک نفر به سرعت از ماشين پايين آمد. به خاطر مسافت متوجّه نشدم که چه کسي در خانه مان ايستاده؛ امّا چند لحظه بعد، همان ماشين دوباره برگشت و کنار مهديّه ايستاد. راننده اش حاج يونس بود. از همان پايين صدا کرد: «فلاني، بيا پايين، کارت دارم.»
با شوخي گفتم: «تو بيا بالا. مگر کار نداري؟»
گفت: «من کار واجبي دارم و خيلي هم عجله دارم.»
گفتم: «خب، بيا بالا ببينم چه کار داري.»
خلاصه وادارش کردم بيايد بالاي مهديّه. وقتي که نزديک شد، گفت:
من بايد به سرعت بروم منطقه. امروز سرِسال من است. آمده ام به حساب سر سالم برسم. بايد وضعيت خودم را مشخص کنم و سريع برگردم.
باز به شوخي گفتم:
قبل از هر چيز بايد تذکّري به شما بدهم.
حرفم تمام نشده بود که گفت:
والله من اينقدر تشخيص مي دهم که نبايد با سرعت توي اين خيابان حرکت کنم و گرد و خاک راه بياندازم و خلاصه کسي اذيت نشود؛ امّا خدا مي داند که خيلي عجله دارم. بايد هرچه زودتر خودم را به جبهه برسانم. (3)

بقيه اش حق شماست!

شهيد حجت الاسلام عبدالله ميثمي

قبل از اينکه حوزه برود، در مغازه ي قالي فروشي کار مي کرد. يک روز، با يک فرش آمد داخل مغازه و گفت: «اگر مي شود اين فرش را بفروشيد.»
فرش را کنار بقيه ي فرشها گذاشتم. چند روزي گذشت، مشتري آمد و همان فرش را خواست. قيمتش را با رضايت مشتري بيست و پنج هزار تومان تعيين کرديم. عبدالله وقتي پول فرش را گرفت، سه روز مهلت داد تا اگر به هر دليلي مشتري، فرش را نخواست، برگرداند.
بعد از سه روز، همان مشتري آمد و گفت: «فرش را خوب خريده ام، به قيمت هم خريده ام و بسيار هم دوستش دارم.»
عبدالله بعد از رفتن مشتري، پول را گرفت و رفت. من هم چيزي نپرسيدم که آن پول چه شد.
چند روز گذشت. فردي به مغازه آمد. نمي شناختمش. احوالپرسي کرد و گفت: «آمده ام شما را براي ناهار به منزلم دعوت کنم؛ شما و آقا عبدالله.»
اول قبول نمي کردم، ولي اصرار داشت. پرسيدم: «آخر من که شما را نمي شناسم، به چه دليل ما را دعوت مي کنيد؟»
گفت: «شما بياييد، در منزل خواهم گفت.»
روز موعود به منزل آن شخص رفتيم. گفتم: «خب، ما به وعده ي خود وفا کرديم و آمديم، شما هم به وعده تان عمل کنيد و جريان را توضيح دهيد.»
آن مرد نگاهي به عبدالله که ساکت يک جا نشسته بود، انداخت و گفت: «من سلماني دارم. روزي داشتم آقا زاده را اصلاح مي کردم، مي دانستم با شما که فرش فروشي داريد، کار مي کند. يک قالي داشتم که هر جا بردم بفروشم، بيشتر از بيست هزار تومان نمي خريدند. دختري دارم که بايد جهيزيه اش را تهيه مي کردم. به آقا زاده فرش را فروختم. چند روزي نگذشته بود که ديدم بيست و دو هزار و پانصد تومان برايم آورد و گفت: فرش را بيست و پنج هزار تومان فروخته ام، دو هزار و پانصد تومان از پول را خودم برداشته ام و بقيه اش حق شماست.» (4)

به غذاي زندان لب نمي زد و نان خشک مي خورد!

شهيد حجت الاسلام عبدالله ميثمي

مسأله ي ديگري که بسيار مراقبت مي کرد و آن را مدنظر داشت، رعايت مسايل شرعي بود. در آن سالها، عمده گوشت مصرفي زندان، گوشت وارداتي بود که به طريق غيرشرعي ذبح شده بود. به همين دليل، به غذاي زندان لب نمي زد و تا مدتّها نمي دانستم با چه چيز ارتزاق مي کند.
اوايل فکر مي کردم از بوفه ي زندان؛ ماستي، حلوا ارده اي، چيزي، مي گيرد؛ ولي هيچ گاه نديدم به فروشگاه برود. تا اينکه يک روز، برحسب اتّفاق، صداي افتادن چيزي را در سلول شنيدم. نگاه کردم. کيسه اي از روي تخت او به زمين افتاد. داخل کيسه، نان خشک بود. او سهميه ي نان هر روزه اش را خشک مي کرد و تنها غذايش در زندان همان نان خشکها بود. (5)

جوانمردي

جاويد الاثر احمد متوسّليان

از خاتون، يکي از سه زن مريواني خواستند تا خاطره اش را از آن روز بگويد.
- برايمان تعريف مي کني چه خبر شد؟
خاتون مکثي کرد، مي خواست نگويد؛ اما براي اينکه حاج احمد را همه خوب بشناسند، لازم ديد که بگويد. گفت: «ما سه نفر بوديم. غروب نشده، از مزرعه به شهر برمي گشتيم تا به تاريکي شب و اين نانجيبها برنخوريم. هر کدام، يک بار علف بزرگ براي گاوها مي آورديم. در راه، خواهرم حالش بد شد. به زحمت پشت سرمان مي آمد. وسط راه بوديم که حاج احمد پيدايش شد. پاي پياده سمت مريوان مي آمد. ما را که ديد، جلو آمد و بار خواهرم را از شانه اش برداشت. بعد هم جلوتر از همه راه افتاد. بار علف آن قدر بزرگ بود که حاجي از زير آن پيدا نبود. نزديک مريوان، به چند نفر جوان رسيديم که از کوموله بودند و مسلح. نامردها جلو راهمان را گرفتند و ما را آزار و اذيّت کردند. اوّلش حرفهاي رکيک زدند و با حرکات زننده، حرمت ما را مي شکستند. خدا مي داند آن جوانمرد، چقدر دندان روي جگر گذاشت و صدايش درنيامد. ترسيده بوديم. آخر او يک نفر بود و اين نامردها سه نفر. يکدفعه يکي از آن سه نفر جلو آمد و پيراهن خواهرم را پاره کرد. حاج احمد ديگر طاقت نياورد. ناگهان ديدم دسته ي بزرگ علف را روي زمين رها کرد و اسلحه اي را که زير پيراهنش داشت، بيرون کشيد و هر سه تا را به درَک فرستاد... يادم نرفته آن روز، جوانمردي او چه غوغايي تو شهر به پا کرد؟»

پي نوشت ها :

1- حاج يونس، صص18-17.
2- حاج يونس، 18.
3- حاج يونس، صص20-18.
4- روح آسماني، صص33-32.
5- روح آسماني، صص55-54.
6- مرواريد گمشده، صص55-54.

منبع مقاله :
مؤسسه فرهنگي قدر ولايت، (1390)، سيره شهداء دفاع مقدس 27، حميت و پايبندي به احکام شرعي، تهران: قدر ولايت، چاپ اول