حميت و پايبندي به احکام شرعي در سيره ي شهدا
ارزش مبارزه با ظلم و ستم
گاهي مجبور مي شد سخت گيري را به حدّي برساند که حتّي برخي از بچّه ها با شوخي مي گفتند: «فلان کار را انجام مي دهم از ترس برادر محمودي.» (1)
حميت و پايبندي به احکام شرعي در سيره ي شهدا
حسّاسيت و دقّت در فرايض ديني
شهيد حسين محمودي
در فرايض ديني بسيار حسّاس و دقيق بود. با مشاهده ي سهل انگاري برخي نيروها بسيار غمگين و ناراحت مي شد.لذا سعي مي کرد با صحبت و نصيحت و گاهي با سخت گيري آنان را متوجّه اهميّت مسأله بکند.
گاهي مجبور مي شد سخت گيري را به حدّي برساند که حتّي برخي از بچّه ها با شوخي مي گفتند: «فلان کار را انجام مي دهم از ترس برادر محمودي.» (1)
بخاطر مسايل شرعي، مغازه ها را رها کرد!
شهيد سيّد محمّدحسين محجوب
يک سال با سيّد محمّدحسين و برادرانش مغازه اي را اداره مي کرديم. او در خريد وسايل مغازه نقش فعّالي داشت. با اينکه سعي زيادي مي کرديم مسايل شرعي را در معامله رعايت کنيم، ولي او از انجام اين کار منصرف شد و آن را به ما واگذار کرد.يک روز به من گفت: «من ديگر در مغازه کار نمي کنم. اين کار مسؤوليّت شرعي زيادي دارد.» از اين رو مغازه را به يکي از برادرانش واگذار کرد و خود را از دغدغه ي بزرگي نجات داد. (2)
ارزش مبارزه با ظلم وستم
شهيد عبّاس علي قدّوسي مقدّم
دبير ادبياتي داشتيم که مخالف رژيم شاه بود و درباره ي فقر و تبعيض در جامعه حرف هاي دلنشيني مي زد. يک روز عبّاس علي به ما گفت:«بچّه ها! ما نبايد تحت تأثير حرف هاي دبير ادبيّات باشيم.»
ما به او اعتراض کرديم و گفتيم:
«چرا؟ او که حرف هاي خوبي مي زند.»
او گفت: «دبير ادبيّات کونيست است. حتّي يک بار هم از دين و مذهب حرفي نزده.»
يک روز که در کلاس بحث داغ شده بود، دبير ادبيّات شروع به صحبت درباره ي حضرت علي (عليه السلام) کرد و فقط از شجاعت و جوانمردي امام حرف زد. همه سراپا گوش بودند که يک دفعه عبّاس علي از جا بلند شد و از معلّم اجازه خواست تا حرف بزند. معلّم به او اجازه داد و عبّاس علي با شجاعت گفت:
«شما نمي توانيد مولاي متّقيان، علي (عليه السلام) را با مارکس و لنين مقايسه کنيد. حضرت علي (عليه السلام) در عين شجاعت و دليري، عابدترين و زاهدترين مردم بود. خداوند کسي مانند علي را نيافريده است. اين بي انصافي است که علي را با ديگران مقايسه کنيد.»
و وقتي با اعتراض معلّم و بچّه ها رو به رو شد، گفت:
«شما حرف هاي خودتان را زديد و ما گوش کرديم. حالا اجازه بدهيد که ما هم حرف بزنيم و شما گوش کنيد. مبارزه با ظلم و ستم وقتي ارزش دارد که در خط اسلام باشد.» (3)
آيا او راضي است؟
شهيد محمّد ابراهيم مرادي
يک روز که از خانه ي همسايه برمي گشتم، در حياطشان چشمم به يک سوزن افتاد که روي زمين افتاده بود. آن را برداشتم و با خودم به خانه آوردم. وقتي داشتم با آن چادرم را مي دوختم، محمّد ابراهيم وارد شد. وقتي جريان سوزن را به او گفتم، ناراحت شد و گفت:«همين حالا برو و از همسايه سؤال کن که آيا راضي است تو با سوزن او چادرت را بدوزي يا نه.»
بعد پارچه را از دستم گرفت و گفت:
«آن دنيا بايد جواب بدهي. همين الان برو و از همسايه اجازه بگير.» (4)
تهيه ي آب وضو از يخ ها!
شهيد سيّد نورالله يزداني
سرما در کوهستان بيداد مي کرد. گاه صداي باد در کوه مي پيچيد و زوزه کشان پيش مي آمد و خود را به در مي کوبيد. در چنين سرماي سختي، استراحت در کنار بخاري نعمتي بود. بچّه ها کنار بخاري دراز کشيدند. آن قدر خسته بودند که تا پلک هايشان روي هم افتاد، خوابي شيرين آن ها را ربود. جلال، اوّلين کسي بود که بيدار شد. به دور و برش نگاه کرد. سيّد نبود. چشمانش را ماليد، سيّد را نديد. در را که باز کرد، هجوم سرما به صورت بچّه ها خورد و بيدارشان کرد. سيّد، در محوطه يخ ها را مي شکست و در ظرف مي ريخت.در روزهاي سرد کردستان که آب يخ مي زد، يکي از راه هاي تهيه ي آب، گرم کردن يخ و به دست آوردن آب بود. سيّد براي تهيّه ي آب وضو بچّه ها، يخ ها را مي شکست، در قابلمه مي ريخت و گرم مي کرد. (5)
دست از عقايدم برنمي دارم
شهيد محمّد باقر صادق جوادي
حسين در را باز کرد و با صورتي خندان دستش را به طرف او دراز کرد. لبخندي که به لب داشت، عادي نبود. باقر متوجّه شد. هيچ وقت او را اين همه بي تفاوت نديده بود.- چي شده، حسين؟! اگر فکر مي کني ارتباط ما باعث اختلاف بين خانواده ات مي شود، من بروم!
حسين در حالي که لبخند از لبش دور نمي شد، با حرکات عصبي، دست باقر را گرفت.
- همين جا باش تا بروم لباس بپوشم.
يکدفعه صداي پدر حسين، تو خلوتي کوچه پيچيد.
- بله آقاجون، تو باعث اختلاف خانوادگي ما شدي. چرا دست از سر بچّه ي من برنمي داري؟
حسين با عجله و مضطرب، داخل حياط برگشت. باقر منتظر بود عصبانيّت مرد فروکش کند. حسين در حالي که لباس پوشيده بود، برگشت. ساکي هم تو دستش بود. پدرش با چشماني از حدقه بيرون زده، به دنبالش آمد.
- اگر بروي، با من طرفي.
باقر آرام آرام خودش را کنار کشيد. حسين ايستاد. آرامش خاصّي در کلامش بود.
- من غلط مي کنم با شما طرف شوم، شما پدرم هستيد و احترام تان واجب. ولي من دست از عقايدم برنمي دارم، به اين خانه هم برنمي گردم، تا شما تصميمات درستي بگيريد.
باقر و حسين هر دو دور شدند.
با صداي در، باقر از جا بلند شد. منتظر پسر خاله هايش بود. وقتي در را باز کرد، پدر حسين را ديد.
- سلام، بفرماييد تو.
مرد، شکسته و خسته به نظر مي رسيد. انگار در اين چند روز، سال ها پيرتر شده بود. وقتي حرف زد، نگاهش را به زمين دوخت تا چشم هاي خيس او معلوم نشود.
- به حسين بگو برگردد. به خدا هر روز صبح که بلند مي شوم و صداي قرآن خواندنش را نمي شنوم، صد بار مي ميرم. بگو برگردد، حالا که نيست، مي فهمم چقدر صبوري کرد. من قدرِ بچّه ي با مرام خودم را درک نکردم. چقدر آقا بود اين بچّه. بگو برگردد. بگو در و ديوار خانه تشنه ي مناجاتش هستند.
مرد خم شد و باقر او را در آغوش کشيد. در حالي که اشک در چشمش حلقه بسته بود، گفت:
- مي شود يک خواهشي بکنم؟
مرد با حسرت سرش را پايين آورد.
- تو بگو جان بده، مي دهم.
باقر لبخند زنان گفت:
- شما يک بار بگوييد مرگ بر شاه، اين خبر را که براي حسين ببرم، ظهر نشده خانه است.
مرد روي زانوان ناتوانش نشست و صداي خنده اش بلند شد.
- اي پدر صلواتي، باشد هزار بار مي گويم مرگ بر شاه.
هنوز ظهر نشده بود که حسين ساک به دوش برگشت. پدر با ديدن او مشت گرده کرده اش را در آسمان تکان داد و فرياد کشيد:
- مرگ بر شاه. (6)
اگر عمري ماند بعد از جنگ، درس مي خوانم
شهيد امير نظري ناظرمنش
از همان دوران کودکي آرزو داشت دکتر شود. حتّي زماني که او را امير صدا مي زديم مي گفت: «به من بگوييد آقاي دکتر.»وقتي درس را نيمه تمام رها کرد و به جبهه رفت به او گفتم: «امير جان همان طور که ما نياز به حفظ انقلاب داريم، به متخصّص متعهّد هم نيازمنديم. بايد افراد دلسوزي مثل تو ادامه ي تحصيل بدهند.»
امّا امير در جوابم گفت: «افراد زيادي هستند که به دانشگاه مي روند. ولي کمتر کسي است که از خواسته هايش بگذرد و به جبهه برود. اگر عمري باقي بود پس از پايان جنگ، درسم را ادامه خواهم داد.» (7)
پي نوشت ها :
1- ردّپاي عشق، ص 34.
2- ردّپاي عشق، صص144-143.
3- دست هاي آسماني، صص101-100.
4- دست هاي آسماني، ص111.
5- پرواز از صخره هاي کردستان، ص 38.
6- آخرين خاکريز نيلوفر، صص 25-22.
7- جرعه ي عطش، ص 8.
مؤسسه فرهنگي قدر ولايت، (1390)، سيره شهداء دفاع مقدس 27، حميت و پايبندي به احکام شرعي، تهران: قدر ولايت، چاپ اول
مقالات مرتبط
تازه های مقالات
ارسال نظر
در ارسال نظر شما خطایی رخ داده است
کاربر گرامی، ضمن تشکر از شما نظر شما با موفقیت ثبت گردید. و پس از تائید در فهرست نظرات نمایش داده می شود
نام :
ایمیل :
نظرات کاربران
{{Fullname}} {{Creationdate}}
{{Body}}