حميت و پايبندي به احکام شرعي در سيره ي شهدا

نان شهيد را مي خوري و به شهدا توهين مي کني؟

شهيد امير نظري ناظرمنش

جهت شرکت در مراسم عزاداري شهادت عمويم همگي عازم تهران شديم. هنگام صرف غذا، شخصي در جمع به شهدا توهين کرد. آثار نگراني را در امير مي ديدم. او نمي توانست در برابر اين مسئله بي تفاوت باشد. پس از اتمام غذا، به عنوان روبوسي کردن به طرف آن شخص رفت، با او دست داد و گفت: «خيلي ممنون از لطف شما که درباره ي شهدا صحبت فرموديد! تعجّب مي کنم در مجلس شهيد هستي، نان شهيد را مي خوري و به شهدا توهين مي کني!»
آن مرد که از برخورد امير جاخورده بود با سرافکندگي به گوشه اي پناه برد، بارها ديده مي شد که به امير بي حرمتي مي شود، امّا او آنچنان با شوخ طبعي جواب مي داد که طرف مقابل خودش شرمنده مي شد. امّا بي احترامي به شهدا برايش قابل تحمّل نبود. (1)

آيا لحظات حسّاس دوباره تکرار مي شوند؟

شهيد محمود اميرخاني

پس از سقوط رژيم پهلوي و استقرار حکومت اسلامي، همرزمان و يارانش براي ادامه ي تحصيل به فيليپين باز مي گردند. محمود ماند تا براي بازسازي و ياري امامش، تلاش و فعاليّت کند. ترم آخر را در دانشگاه مشهد مي خواند و در رشته ي برق و الکترونيک فارغ التحصيل مي شود. تصميم مي گيرد تا در رشته ي زمين شناسي نيز تحصيل کند.
علي رغم مشغله و کار شبانه روزي، در دانشگاه فردوسي مشهد در رشته ي زمين شناسي هم مشغول تحصيل مي شود. با شروع جنگ تحميلي تصميم مي گيرد تا به جبهه هاي نبرد بشتابد. در اين مقطع است که زير فشار سنگين نصايح خيرخواهانه نزديکان و دوستان قرار مي گيرد. جملگي او را تشويق و نصيحت مي کنند که درسش را بخواند. محمود در اين باره چنين مي نويسد:
- اين سؤال برايم هميشه مطرح بود که آيا تحصيل با شرايط خاص خارج از کشور (فيليپين) و خصوصاً در اين مقطع زماني و شرايط حسّاس، چه نقشي مي تواند داشته باشد؟ آيا لحظات حسّاس تاريخي دوباره تکرار خواهند شد؟ آيا فردا در هر شرايطي افسوس اين لحظه ها را نخواهم خورد؟ و چند سؤال در پي سؤال (همه سؤال به دو قطب تقسيم مي شوند: من- خدا)
و اين چنين بود که دست از خود شستم و در واقع، طريق را جُستم و عاشقانه به آن دل بستم. باور کنيد حتّي يک نفر به اين کار تشويقم نکرد... همه برايم تأسف خوردند و دلداري ام دادند و راه جلوي پايم مي گذاشتند و تشويق به برگشت و ادامه ي تحصيلم مي کردند. (2)

نمي توانست محيط دانشگاه را تحمّل کند؟

شهيد محمود اميرخاني

محمود اميرخاني دانشجوي دانشگاه فردوسي مشهد بود، رشته ي شيمي مي خواند. همزمان در نيروگاه برق کار مي کرد.
پرسيدم:
- دانشجو که هستي، شغل خوبي هم داري. پس چرا مي خواهي به فيليپين بروي؟
چند لحظه، جواب داد:
- دانشجو هستم امّا به رشته ي شيمي علاقه ندارم. حالا مي شد اين رشته را تحمّل کرد يا تغيير رشته داد، امّا محيط دانشگاه را نه. نمي توانستم تحمّل کنم! مي فهمي که چرا؟
و چشمکي زد. راستش منظورش را نفهميدم. مگر محيط دانشگاه چه اشکالي داشت که نمي توانست تحمّل کند؟ بعدها فهميدم که منظورش چيست. جوان مؤمن و معتقدي بود و نسبت به مسايل شرعي و محرم و نامحرم و مسائلي از اين دست، حسّاس بود. اگر چه محيط و شرايط فيليپين و دانشگاه هايش به مراتب بدتر و آلوده تر از مال خودمان بود! بالاخره هم يک روز همين موضوع را مطرح کردم. گفت:
- بله، اين جا هم فساد و فحشا رايج است. منتها اين ها مسلمان نيستند و ادعايي هم ندارند. امّا ما که ادّعا مي کنيم مسلمان هستيم و تنها کشور شيعه در جهان هستيم، آيا شايسته است وضع جامعه و دانشگاه هايمان اين طور باشد؟ از طرفي، اين جا امکان و فرصت داريم که دور هم جمع شويم و اعتقادات مان را تبليغ و ترويج کنيم. با ظلم و بي عدالتي در حدّ توان مان مبارزه کنيم. (3)

تا روسري سرتان نکنيد اذان نمي گويم!

شهيد بازرگان گريواني

معلّم که شنيده بود، آن صداي بچّه گانه که گاهي از بلندگوي مسجد، در محل مي پيچد، متعلق به بازرگان است، از او خواسته بود تا اذان بگويد. آمد گفت: به خانم معلّم مان گفتم: «تا روسري سرتان نکنيد اذان نمي گويم. (4)

من به سن تکليف رسيده ام يا نه؟

شهيد منوچهر غلامي

شب اوّل ماه مبارک رمضان بود. منوچهر گفت:
همايون! در رساله خوانده ام پسرها وقتي 15 سالشان تمام مي شود مکلّف مي شوند. من به سن تکليف رسيده ام؟» تاريخ تولّدش را از تاريخ آن روز کم کردم و گفتم: «نه! هنوز 15 سالت تمام نشده.»
سحر از خواب بيدارش نکرديم، براي نماز صبح که بيدار شد خيلي ناراحت بود. بي سحري روزه گرفت ولي برايش خيلي سخت بود. آن سال ماه رمضان در فصل تابستان بود، منوچهر هم جثه ي ضعيفي داشت تشنگي و گرسنگي خيلي به او فشار مي آورد، هر طور بود قانعش کرديم روزه اش را باز کند.
شب از امام جماعت مسجد محل خواسته بود دوباره برايش حساب کند که به سن تکليف رسيده است يا نه؟
امام جماعت گفته بود: «مبناي محاسبه، سال قمري است و روزه به تو واجب شده است.»
منوچهر 2 سال بعد به شهادت رسيد با آنکه فقط يک روز روزه نگرفته بود در وصيّت نامه اش نوشته بود يک ماه روزه ي قضا دارم.
در مجلسي که به مناسبت شهادتش در هنرستان محلّ تحصيلش برگزار شد وصيت نامه اش را خواندند.
بچّه هاي هنرستان آن قدر به او علاقه داشتند که همگي داوطلب شدند برايش روزه بگيرند. (5)

به خاطر اسلام، از همه چيز بايد گذشت

شهيد سيّدحسن امامي فر

چهل روز از شهادت برادرم اميرعلي مي گذشت، امّا جنازه اش را نياورده بودند. مادرم که داغ شهادت پسر بزرگش را نيز در دل داشت خيلي ناراحت بود و مدام گريه مي کرد به طوري که دچار بيماري سختي شد. تنها دلخوشي اش بودن حسن در کنارش بود، امّا او معتقد بود بايد به خاطر اسلام از همه چيزمان بگذريم بعد از چهلم سيّدعلي رضايت مادر را گرفت و راهي جبهه شد. چند روز بعد به دفتر بسيج رفتم موضوع بيماري مادرم را به اطلاع مسئولين رساندم و از آنها درخواست کردم حسن را به شهر برگردانند. با واحدش در جبهه تماس گرفته بودند و خواسته بودند که هرچه زودتر به منزل برگردد. وقتي برگشت اعتراض کرد که چرا اين کار را کردي؟
به او گفتم: «دو برادرمان شهيد شده اند تو پشت جبهه به فعّاليّت هايت ادامه بده، از مادر مراقبت کن و کمک حال پدر باش.»
با ناراحتي گفت: «مگر جبهه رفتن و شهادت سهميه اي است که چون خانواده ي ما دو شهيد داده من ديگر به جبهه نروم؟ در اين شرايط که اسلام به ما احتياج دارد حضور در جبهه ها تکليف شرعي و وظيفه ي همه ي ماست.»

زيادي به من پول داده ايد!

شهيد ناصر براتي

مغازه ي خوارو بار فروشي داشتم. ناصر براي خريد اجناس مورد نياز خانه به مغازه ي من مي آمد، روزي براي خريد آبنبات آمده بود. با آنکه پسر بچّه اي بيشتر نبود با خودش حساب کرده و متوجّه شده بود که چند ريال به او اضافه داده ام. خيلي زود برگشت پول اضافي را به من برگرداند و گفت: «عموجان شما اشتباه کرده ايد زيادي به من پول داده ايد. (5)

پي نوشت ها :

1- جرعه ي عطش، ص 9.
2- بخواب برادرم، بخواب، صص17-16.
3- بخواب برادر، بخواب، صص20-19.
4- لحظه هاي بي عبور، ص 19.
5- لحظه هاي بي عبور، صص92-91.
6- لحظه هاي بي عبور، ص 42.
7- لحظه هاي بي عبور، ص 94.

منبع مقاله :
مؤسسه فرهنگي قدر ولايت، (1390)، سيره شهداء دفاع مقدس 27، حميت و پايبندي به احکام شرعي، تهران: قدر ولايت، چاپ اول