حميت و پايبندي به احکام شرعي در سيره ي شهدا
اعتصاب غذا براي رفتن به خط!
حميت و پايبندي به احکام شرعي در سيره ي شهدا
حرام است، گناه دارد
شهيد حسين محمّدي پور
صداي موسيقي در همه ي کوچه پيچيده بود. حسين واقعاً زيبا شده بود، امّا عصبانيّتي در چهره اش بود که آزارم مي داد. گفت: «خواهر برو آن ضبط را خاموش کن!»- حالا يک شب است. تازه ما که اين جا مشغول کاريم، چطور بروم داخل؟ مگر وقت دارم.
- «حرام است! گناه دارد خواهر! »
- حسين جان يک شب است. سخت نگير! چقدر اصرار مي کني!
ناگهان سنگيني دستش، برق از سرم پراند. چنان توي صورتم کوبيد که باورم نمي شد. خودش هم ناراحت شد. بغضي توي گلويش جا گرفت و گفت:
- «خواهر توي جبهه پوست سر بچّه ها را زنده زنده مي کنند. آنجا دارند بچّه ها را مي کشند و سلاخي مي کنند. اين جا من چه کار مي کنم؟»
سرم را پايين انداختم و چيزي نگفتم. حسين هم انگار مي خواست اشک هايش را پنهان کند. گوشه اي رفت و کز کرد. لحظه اي بعد صداي موسيقي ديگر نيامد. (1)
زن ها چرا توي خيابان مي نشينند؟
شهيد محمّدعلي خرمشاهي
آمد به خانه ي ما و گفت: «آقاي رزقي بياييد يک فکري بکنيم، اين طوري نمي شود!»- چي شده؟... باز منافق ها کاري کرده اند؟
- «منافق کي باشد؟ ناموسمان را از پيش چشم نامحرم ببريم.»
- تو معلوم هست چي مي گويي محمّدعلي؟
- «ببين، هر روز که مي آيم اين زنهاي همسايه همين جا دم در نشسته اند. هر روز مي گويم برويد داخل خانه تان، نمي روند. به عيال هم گفته ام نصيحتشان کنيد، امّا اينها گوش نمي کنند. اين محلّه پر از پاسدار باشد و زن ها بيايند توي خيابان بنشينند؟ کجا فاطمه ي زهرا (عليها السّلام) دم در مي نشست؟»
آخرش هم تاب نياورد و شب نشده همه مردها را به خانه اش دعوت کرد. کلّي صحبت کرد و از فاطمه ي زهرا (عليها السّلام) گفت تا اين که بسياري از مردها قانع شدند و همسرانشان را به ماندن در خانه تشويق کردند. (2)
به خاطر کارمندان بي حجاب، پيشنهاد را قبول نکرد!
شهيد گل دسته محمّديان
بعد از اينکه تحصيلاتش را در دانشسراي تربيت معلّم به پايان رساند، چون من کارمند بهداري شهرستان شيروان بودم از طرف رئيس بهداري به او پيشنهاد کار در آن اداره داده شد. بعد از مدّتي متوجّه شدم که وي اين پيشنهاد را قبول نکرده است.وقتي علّت را جويا شدم، گفت: « چون کارمندان آن اداره بي حجاب هستند، دوست ندارم در آنجا کار کنم.» گفتم: «پس مي خواهي چکار کني؟» گفت: «دوست دارم معلّم شوم.» بالاخره در شغل معلّمي به شهادت رسيد. (3)
جريمه براي تأخير در خواندن نماز!
شهيد محمّد قاسميان شيروان
روزي با محمّد به مشهد رفتيم. هنگام اذان ظهر بود که در بين راه ماشين را نگه داشت.سؤال کردم: «چرا ايستادي؟» گفت: «پدرجان! ما در جبهه با خداي خود عهد بستيم، در هر شرايطي نماز را اوّل وقت بخوانيم. اگر کسي در خواندن نماز تأخير کرد بايد صد تومان جريمه براي کمک به جبهه بپردازد.»
با هم وضو گرفتيم و نمازمان را خوانديم. (4)
مسلمان بايد نامش، نام پيامبر و ائمه باشد
شهيد محمّد پرهيزگار
وقتي که به دنيا آمد، پدر بزرگم نام او را «آقاخان» گذاشت. روزي بحث از انتخاب نام نيک به ميان آمد. او از اين که نام آقاخان را برايش انتخاب کرده اند، بسيار ناراحت بود.آن روز گفت: «يک مسلمان بايد نامش را از بين نام پيامبران و ائمه ي اطهار (عليه السّلام) اتنخاب کند. من سرانجام نامم را عوض خواهم کرد.» طولي نکشيد که نامش را به «محمّد» تغيير داد. (5)
با اسرا طبق دستور دين بايد رفتار کنيم
شهيد عيد محمّد بيگ زاده
در يکي از عمليّات ها، سه اسير گرفتيم. همگي گرسنه و تشنه بوديم. در آن لحظه که آب و غذاي کافي نداشتيم، عيد محمّد به اسراء نزديک شد و مقداري از آب و غذايش را به آنان داد.وقتي به اين رفتارش اعتراض کردم، گفت: «ما وظيفه داريم طبق دستور دين مان با اسرا رفتار کنيم. » (6)
رعايت همسايگان
شهيد حسن قبادي
درباره ي رعايت حقوق همسايگان زياد سفارش مي کرد. صبح زود به سر کارش مي رفت. وسيله ي نقليه اش، دوچرخه اي بود که سال ها از آن استفاده مي کرد. دوچرخه اش را تا مسافتي، سوار نمي شد و پياده حرکت مي کرد.وقتي علّت آن را پرسيدم، گفت: «مي ترسم با صداي رکاب زدن دوچرخه، خواب و آرامش همسايه ها را بر هم بزنم.» (7)
آيا اجازه گرفته اي؟
شهيد جواد صبوري
روزي خواهرش مقداري سيب از باغ عمويش جمع کرد و به منزل آورد. جواد به او گفت: «آيا از عمو اجازه گرفتي؟» گفت: «نه.»جواد گفت: «سيب ها را ببر سر جايش بگذار وگرنه در روز قيامت بايد جواب اين اشتباهات را بدهي.» (8)
شايد صاحب باغ راضي نباشد
شهيد مختار شعبان پور
شيطنت هاي دوره ي کودکي مان تمام شدني نبود. روزها از بيراهه وارد باغ ها مي شديم و انگور مي خورديم.يک روز مختار همراه ما بود. همين که خواستيم وارد باغ شويم، مانع شد. او گفت: «شايد صاحب باغ راضي نباشد، در آن صورت گناه بزرگي مرتکب شده ايم.»
از آن روز تصميم گرفتيم، هيچ وقت مرتکب چنين اشتباهي نشويم. (9)
اعتصاب غذا براي رفتن به خط!
شهيد حسن مينا
روز دوشنبه بود. برگه ي مرخصي حسن آماده بود تا به شهرستان برگردد، ولي خبري از او نشد. بعدها همرزمانش تعريف کردند: «حسن پس از گرفتن مرخصي تصميم گرفت، به جاي يک پيرمرد در عمليّات شرکت کند، ولي فرمانده موافقت نکرد. او مجبور شد، براي جلب موافقت فرمانده دست به اعتصاب غذا بزند. وقتي فرمانده با اين عمل حسن مواجه شد، مجبور گرديد، با خواسته ي او موافقت نمايد.حسن هنگام اعزام، به پيرمرد گفت: «پدرجان! چون سن شما زياد است و زن و فرزند داري، اجازه بده من به جاي شما به عمليّات بروم.» بعد از ظهر همان روز دوشنبه به شهادت رسيد. (10)
پي نوشت ها :
1- آخرين معادله، صص 119-118.
2- آخرين معادله، صص166-165.
3- تا بهشت، ص 32.
4- تا بهشت، ص 84.
5- تا بهشت، ص 87.
6- تا بهشت، ص 96.
7- تا بهشت، ص4 10.
8- تا بهشت، ص 116.
9- تا بهشت، ص 117.
10- تا بهشت، ص 137.
مؤسسه فرهنگي قدر ولايت، (1390)، سيره شهداء دفاع مقدس 27، حميت و پايبندي به احکام شرعي، تهران: قدر ولايت، چاپ اول
{{Fullname}} {{Creationdate}}
{{Body}}