حميت و پايبندي به احکام شرعي در سيره ي شهدا
حفظ موقعيت يا امر به معروف؟
حميت و پايبندي به احکام شرعي در سيره ي شهدا
از دروغ متنفّر بود
شهيد علي محمّد اربابي
شهيد اربابي به قدري از دروغ متنفّر بود و از آن مي گريخت که علاوه بر آنکه خود هيچگاه دروغ نمي گفت، جايي که دروغ گفته مي شد متوقّف نشده از آن محل فاصله مي گرفت و دور مي شد.قبل از عمليّات کربلاي چهار مي خواستم به منطقه ي عمليّاتي برويم. براي عبور، محدوديّت برگه ي تردّد داشتيم و بايد به دروغ که نه، با توريه از دژبان خرمشهر رد شده وارد منطقه مي شديم.
به دژباني که رسيديم شروع کرديم با او صحبت کردن و با شلوغ کردن و توريه سعي کرديم او را راضي به عبور نماييم. در اين حين متوجّه شهيد اربابي شدم، ديدم آرام آرام از ما فاصله گرفت. وقتي مجوّز عبور گرفتيم، علي محمّد آمد سوار شود. (1)
حفظ موقعيّت يا امر به معروف
شهيد حسين برپور
حسين هميشه عامل به امر به معروف و نهي از منکر بود و ديگران را هم به اين کار تشويق مي کرد. او هيچ گاه به خاطر حفظ موقعيّت خود، حاضر نبود امر به معروف را ترک کند و همواره و در همه حال سعي مي کرد افراد را از گرايش به گناهان و بي مبالاتي نسبت به انجام فرايض باز دارد. (2)ناراحتم که در ميان مردها بايستي!
شهيد محمّد مهدي جعفري
روز اوّلي بود که فرزندم «محمّد مهدي جعفري» به مدرسه مي رفت. به همين خاطر که روز اوّل سال تحصيلي او بود، دستش را گرفتم و تا مدرسه او را همراهي کردم. به مدرسه که رسيديم دستش را از دستم کشيد و به طرف حياط دويد. چون کادر مدرسه همه مرد بودند از دور اشاره اي به من کرد که برگردم و نايستم. دلم نيامد تنهايش بگذارم. آخر تمام بچّه ها گريه مي کردند. برگشت و از من سؤالي کرد: چرا بچّه ها گريه مي کنند؟گفتم چون محيط مدرسه برايشان تازگي دارد و دوست ندارند از مادرشان جدا شوند. بعد هم از او پرسيدم: مگر تو ناراحت نيستي؟
با غروري تمام گفت: نه من از اين ناراحتم که شما در ميان مردها اينجا بايستي. شما به خانه برگرد!
سالها بعد پسرم در عملّيات بيت المقدّس، به درجه ي رفيع شهادت نايل آمد. (3)
کاري نداشته باش که عراقيه يا ايراني!
شهيد محمّد حسين محمّدياني
پاي اسير عراقي قطع شده بود. حاجي به من گفت: «فقط به زخم هايش نگاه کن. به اين که عراقيه يا ايراني کاري نداشته باش!»مشغول پانسمان شدم. اسير مرتّب به صدام بد و بيراه مي گفت. خيلي ترسيده بود. گفت: «به ما گفته بودند دعا کنيد گير پاسداران نيفتيد که آدم مي خورن! امّا شماها که بد نيستيد!» (4)
معلّم ناچار شد از کلاس خارج شود!
شهيد جلال الدّين موفق مقدّم يامي
نسبت به هيچ چيز و هيچ کس بي تفاوت نبود، يک روز در دبيرستان در مقابل حرف هاي منافقانه يکي از دبيران شروع به دفاع از انقلاب کرد و آن قدر کوتاه نيامد تا دبير مجبور شد براي تمام کردن بحث او را از کلاس اخراج کند.امّا موفق نشد، چون همه ي هم کلاسي هايش تحت تأثير حرف هاي او قرار گرفته بودند و جلال را تنها نگذاشتند، به ناچار خود دبير از کلاس خارج شد. (5)
هنوز نوبت ما نشده است!
شهيد سيّد محمّد حسين محجوب
نوبت آبياري داشتيم. با هم سر زمين رفتيم تا آب را به طرف باغ خودمان ببريم، وقتي به باغ رسيديم نگاه به ساعت کردم چند دقيقه ايي به ساعت دوازده مانده بود، شروع به کار کردم تا مسير آب را به طرف باغ تغيير دهم، حسين بيل را از دستم گرفت و گفت: داري چکار مي کني برادر؟!گفتم: اگر زودتر کار را شروع کنيم، زودتر هم تمام مي کنيم و به خانه برمي گرديم. ولي حسين ساعت را نشانم داد و گفت: نوبت آب ما ساعت دوازده است و هنوز ساعت دوازده نشده، تو که نمي خواهي به خاطر چند دقيقه خودت را مديون کني!! (6)
واقف به مسائل
شهيد مصطفي کلهري
در بحبوحه ي انقلاب و اوج گرفتن مبارزات مردمي، با برادر عزيزم « شهيد مصطفي کلهري» آشنا شدم. همان وقت مي ديدم که زيرکي و چابکي او، امان از مأموران رژيم، گرفته است؛ در شبهاي حکومت نظامي و ممنوعيّت آمد و رفت، پس از تحريک مأموران رژيم، فرار را برقرار ترجيح مي داد و سر از کوچه پس کوچه هاي خيابان چهارمردان و پايين شهر قم در مي آورد.در يکي از همين شبها به اتّفاق او گرفتار مأموران شديم و در کوچه ي بن بستي به محاصره افتاديم. مصطفي در خانه اي را کوبيد و وارد آن شد. گفتم: «آقا مصطفي! اينجا خانه ي مردم است، شايد راضي نباشند؛ چطور وارد خانه ي مردم شديم؟!» گفت: «حفظ جان واجب است، ملک مردم هم حکم ثانوي پيدا مي کند، علاوه بر آن، اهالي اينجا رضايت عمومي داده اند!» اين موضوع مرا به حيرت انداخت؛ از سوي ديگر خوشحال شدم که او به همه ي مسائل واقف است. (7)
نوار را خاموش کن!
شهيد سيّد جواد حسيني
اوقات بيکاري خود را به مطالعه و نماز مي گذراند. موسيقي مبتذل به شدّت ناراحتش مي کرد. يک بار به اتّفاق اسماعيل شيرازي و شهيد حسيني از جبهه مي آمديم. راننده ي اتوبوس نوار گذاشته بود و موج قوي موسيقي، سراسر ماشين را پر کرده بود.سيّد گفت: «نوار را خاموش کن!»
راننده با عصبانيّت گفت: «خاموش نمي کنم!»
شهيد گفت: «من خبرنگار صدا و سيما هستم، اين هم کارت شناسايي. »
راننده پرخاشگرانه جواب داد: «خبرنگار باشيد، راديو و تلويزيون هم از اين نوارها مي گذارد.»
تصميم گرفتيم ما بين راه پياده اش کنيم. به اسماعيل شيرازي گفتم: « نزديک کوههاي بهبهان آماده باش که راننده را پياده کنيم.»
رسيديم به محل مورد نظر. من کيفم را برداشتم که اسماعيل راننده را پياده کند و شهيد هم شاگرد او را.
راننده فهميد ماجرا از چه قرار است. نوار را خاموش کرد و مسافران هم نگذاشتند و واسطه شدند. بالاخره با وساطت مسافران به شيراز رسيديم. (8)
لقمه حلال باشد اگر چه نان خالي باشد
شهيد علي اکبر حسنان
يک بار که تازه از مدرسه برگشته بود، گفتم: «چه غذايي را دوست داري برايت درست کنم.» گفت: «مادرجان شما لقمه ي حلال به من بدهيد، اگر چنانچه نان خالي هم باشد من راضيم.» (9)يادداشت جاهاي مشکوک از نظر پرداخت خمس
شهيد جلال الدين موفّق يامي
وقتي دفترچه ي کوچک يادداشتم را ورق مي زدم، چيزي توجّهم را جلب کرد. دست خط جلال بود. نوشته بود: «در منزل فلاني يک وعده غذا خوردي» و نام غذا را هم ذکر کرده بود. چند مورد مشابه ديگر هم در دفترچه مشاهده کردم. با خودم گفتم: حتماً اينها را نوشته است تا وقتي آنها هم به خانه ي ما آمدند، جبران کنيم. امّا خيلي برايم عجيب بود چون نام غذاها را هم ذکر کرده بود. وقتي جلال به خانه آمد دليل کارش را از او پرسيدم. در جواب گفت: «جاهايي که مشکوک بودم يادداشت کردم.»گفتم: «من متوجّه منظور شما نشدم.» مثل هميشه دلايل قانع کننده اي داشت.
گفت: «شما تا چند وقت ديگر مادر مي شويد. به همين خاطر من منزل بعضي از کساني که به آن جا دعوت شده ايم را يادداشت کرده ام چون مطمئن نيستم که خمس و زکات مالشان را مي پردازند.
نام غذاها را به همين خاطر يادداشت کرده ام تا مبلغ يک پنجم از قيمت آن را محاسبه کنم و به عنوان خمس بپردازم تا تأثير سوء بر فرزندمان نگذارد.» (10)
پي نوشت ها :
1- حکايت سرخ، صص 78-77.
2- برخوشه خاطرات، ص 19.
3- بر خوشه خاطرات، ص 44.
4- کاش ما هم (28)، ص 35.
5- کاش ما هم (26)، ش 9.
6- کاش ما هم (24)، ش 6.
7- امير خط شکن، صص 134-133.
8- سجاد لشکر، ص 60.
9- فصل پرستو، ص 17.
10- معجزه باران، ص 41.
مؤسسه فرهنگي قدر ولايت، (1390)، سيره شهداء دفاع مقدس 27، حميت و پايبندي به احکام شرعي، تهران: قدر ولايت، چاپ اول
{{Fullname}} {{Creationdate}}
{{Body}}