حميت و پايبندي به احکام شرعي در سيره ي شهدا

اخلاق اسلامي را رعايت کنيد

شهيد علي نقي ابونصري

يک روز در کلاس قبل از اينکه استاد وارد شود جمعي از خواهران و برادران دانشجو نشسته بودند. يک مرتبه صداي خنده ي چند نفر از خواهران دانشجو بلند شد طوري که موجب جلب توجّه شد. ناگهان ما متوجّه شديم که آقاي ابونصري بلافاصله با ناراحتي از جايش بلند شد و پاي تابلو رفت. آن گاه با خط درشتي وسط تابلو نوشت:
«خواهران اخلاق اسلامي را رعايت فرماييد.» از آن به بعد کسي در کلاس با صداي بلند نمي خنديد. (1)

پول 4 عدد بلوک

شهيد علي نقي ابونصري

حدود چند سال قبل از شهادت، علي کولري را تهيّه کرد. اتّفاقاً عصر يکي از روزها که دوست علي (آقاي زارع) براي نصب کولر به منزل ما آمد علي در خانه نبود ( چون فردا عازم جبهه بود و براي خداحافظي به منزل مادرش رفته بود. ) لذا دوستش شخصاً بيرون رفت و از زمينهاي اطراف که در حال ساخت و ساز بود براي زير کولر 4 عدد بلوک آورد و سفارش کرد که صاحبش در آنجا نبوده و متعلّق به شخصي به نام آقاي دارنگ است. خلاصه وقتي که علي برگشت کار نصب کولر تمام شده بود. او همان وقت براي پيدا کردن آقاي چند بار به محل زميني که بلوک در آن قرار داشت سرکشي کرد امّا او را نديد و حتي نشاني منزل آنها را هم نتوانست پيدا کند. بالاخره فردا صبح علي عازم جبهه شد در حالي که مرتّب سفارش مي کرد که ما حتماً پول بلوکها را حساب کنيم. امّا من براي اينکه به خودم تلقين کنم که علي اين بار هم شهيد نمي شود با خود گفتم صبر مي کنم تا علي خودش از جبهه برگردد و آنها را حساب کند. به هر حال در طول يک ماهي که او جبهه بود با نامه يا تلفن مرتّب مسئله بلوک را يادآوري مي کرد.
تا اينکه در يک روز گرم و روشن علي با کوله باري از عشق و ايمان هميشگي از جبهه برگشت و همين که چشمش به ما افتاد اوّلين جمله اي که گفت: ( و خود من هم انتظار همين را داشتم) اين بود که: «پول بلوکها را حساب کرده ايد؟!.. » من هم با يک تبسّم موفقيّت آميز گفتم: «من مي دانستم که شما سالم بر مي گرديد و خودتان آن را حساب مي کنيد... » و علي هم با يک حالت جدّي توأم با خنده گفت: «من هم حالا فهميدم که چرا شهيد نشدم، در حالي که اين بار بيش از هميشه انتظار شهادت را داشتم و بارها تا مرز شهادت پيش رفتم.» اتّفاقاً همان روز علي آقاي دارنگ را پيدا کرد و درست يادم هست که آن زمان بلوک دانه اي 6 تومان بود ولي علي حتّي پول کرايه ي آنها را هم حساب کرد و با ايشان داد و اين آخرين سفري بود که علي سالم از جبهه برگشت. (2)

احتياط شرط است!

شهيد علي نقي ابونصري

علي نه تنها حجاب را براي خانمها يک امر لازم و ضروري مي دانست بلکه خود شديداً به آن پايبند بود. روزي که به حساسيّت زياد و نزديک به وسواس او پي بردم زماني بود که تازه به منزل جديدمان اسباب کشي کرده بوديم و به خاطر وضعيّت نامساعد اقتصادي، علي خودش هر روز قسمتي از در و پنجره ها را رنگ مي کرد. تا اينکه يک روز وقتي که ساعت حدوداً دو بعد از ظهر يکي از روزهاي بسيار گرم تابستان بود علي بعد از خوردن ناهار مي خواست روشنايي بزرگ سر در هال را که به کوچه ي بن بست مشرف بود رنگ کند امّا همين که خودش را با زحمت به قسمت بالاي روشنايي رساند به محض اينکه شروع به کار کردن کرد ديدم با عجله پايين آمد و پيراهن خود را از کمد بيرون آورد و پوشيد و هنگامي که با تعجّب علت کارش را پرسيدم گفت: من همين که شروع به کار کردم متوجّه شدم که آستين لباسم (زيرپوش) کوتاه است و اگر کسي از کوچه عبور کند و مرا اين طور ببيند درست نيست، لذا اين پيراهن را پوشيدم. آن گاه من به علي گفتم: اين موقع ظهر در اين کوچه خلوت هيچ کس عبور نمي کند، چرا بيخود مي خواهي اين لباس را هم رنگي کني؟ امّا علي گفت: «احتياط شرط است.» (3)

مقنعه و مانتو کافي نيست

شهيد علي نقي ابونصري

زماني که من در منزل مادر علي زندگي مي کردم هنگامي که ميهمان داشتند و من در حياط مشغول کار کردن بودم، علي تأکيد داشت که من حتماً چادر بپوشم چون معتقد بود، چادر بهترين حجاب براي خانمهاست و مقنعه و مانتو کافي نيست. همچنين گاهي اوقات نيز وقتي که مقنعه من از زير چادر کمي بالا مي رفت و خودم متوجّه نمي شدم علي فوراً بدون اينکه کسي بفهمد انگشت اشاره دستش را آرام روي پيشاني خودش مي کشيد و من متوجّه مي شدم. اين موضوع خود به خود براي من قرار دادي شده بود، و حتي از اين رفتار و حساسيّت علي لذّت مي بردم. (4)

اشاره مي کرد از او کمي فاصله بگيرم

شهيد علي نقي ابونصري

اوايل که من در خوابگاه تربيت معلّم شيراز بودم و چندبار فرصت پيش آمد که علي به ملاقاتم بيايد و با هم به بازار برويم متوجّه بعضي ريزه کاري ها و دقّت نظر او در زندگي شدم.
من عادت داشتم وقتي که با علي راه مي رفتم زياد به او نزديک مي شدم، امّا علي تذکّر مي داد که: موقع راه رفتن يک کمي فاصله ام را با او رعايت کنم چون از نظر عرف درست نيست. (5)

ترک مجلس غيبت

شهيد محمّد رشيدي

تحمّل شنيدن غيبت ديگران را نداشت و چنانچه در مجلسي غيبت مي کردند، ضمن اعتراض، مجلس را ترک مي کرد. (6)

من از اين هندوانه نمي خورم

شهيد حميدرضا بهبود

تابستان سال 1360 بود و ما که در گردان کميل بوديم، به همراه گردان هاي فجر و فتح در 75 کيلومتري اهواز مستقر شده بوديم.
چند روز قبل يک کاميون هندوانه ي اهدايي مردم اهواز را به گردان آورده بودند که پس از دو روز، هندوانه ها تمام شد. بعد از ظهر روز دوم، دوستم از مرخصي آمد.
متوجّه شديم که مسئول تدارکات تعدادي هندوانه ي درشت را در يخچال بزرگ تدارکات نگه داشته تا در موارد خاصّي از آنها استفاده کند.
ساعت حدود هفت و نيم بعد از ظهر بود که دوستم به چادر ما (چادر تبليغات) آمد. پس از احوال پرسي، به او گفتم که: «فلاني، خيلي دلم هواي هندوانه کرده و شنيدم که مش قاسم چندتايي توي يخچال دارد ولي نم پس نمي دهد!» او گفت: «نگران نباش، ترتيبش را مي دهم! »
ساعت حدود دو و نيم نصف شب بود که يک مرتبه صدايي شنيدم و از خواب پريدم. من براي اين که گرما و ناهمواري کف چادر، اذيّتم نکند، روي دو، سه پتو خوابيده بودم و از يک پتو هم به جاي بالش استفاده مي کردم. در همين حين متوجّه شدم، دوستم مرا صدا مي زند: «حسيني، حسيني، بلند شو... تک ردم... تک زدم! » خواب آلود گفتم: « چي شده؟» گفت: «پاشو که به يخچال مش قاسم تک زدم!»
نشستم و ديدم يک هندوانه ي بزرگ در دست دارد. گفتم: «اين موقع شب بيدارم کرده اي که چي؟! » گفت: «مگر هندوانه نمي خواستي؟! » چند لحظه سکوت کردم.
چشمم به حميدرضا بهبود افتاد که روي برزنت کف چادر خوابيده بود و يک جفت کفش ورزشي هم زير سرش گذاشته بود. گفتم: «حميد را بيدار کن و مسئله را بپرس. اگر هندوانه را بخورد، من هم مي خورم!»
شهيد حميدرضا بهبود از عزيزان طلبه اي بود که بودن با او واقعاً کسب معنويت بود. هيچ کس از شنيدن نصايح زيبايش سير نمي شد. او به حق عزيزي بود که خداوند براي دوستي خودش، او را آفريده بود و خودش نيز او را به نزد خويش فرا خواند.
حميدرضا که بيدار بود متوجّه صحبت ما شده بود، گفت: «من هندوانه ي دزدي را نمي خورم! اين هندوانه متعلق به گردان است!» با تعجّب گفتم: «تو بيداري حميد!» گفت: «بله، من بيدارم و صاحب اين هندوانه، تدارکات است!» (7)

اينها حساب خمس است!

شهيد حسين عرب عامري (اخوي عرب)

نگاهي به دفترچه ها انداختم، يکي سفيد بود و ديگري پر از عدد. از بچّه ها پرسيدم:
- مال کدامتان است؟ بياييد برداريد.
صدا به صدا نمي رسيد. حسين با بچّه ها بازي مي کرد و آن ها از سر و کولش بالا مي رفتند. بيش تر از همه به ما سر مي زد، بيش تر از همه هم دوستش داشتند. سرباز بود. مرخصي هايش را تقسيم مي کرد. يک بار مي رفت شاهرود، يک بار مي آمد گرگان پيش ما.
دوباره پرسيدم:
- اين دفترچه ها صاحب نداشت؟
صداي حسين در آمد:
- مال منه خواهر. برش مي دارم.
گفتم:
- اين حساب و کتابها چيه؟ هميشه مي نويسي؟
بچّه ها را از پشتش پايين گذاشت و گفت:
- اين ها حساب خمسه.
- تو که سربازي و حقوقي نداري؟
لبخندي زد و گفت:
آن قدر هم بي پول نيستم. خمس به هر چيزي که مازاد باشه تعلّق مي گيرد. (8)

پي نوشت ها :

1- چکيده عشق، ص 133.
2- چکيده عشق، صص176-175.
3- چکيده عشق، صص 194-193.
4- چکيده عشق، ص 195 .
5- چکيده عشق، صص 196- 195.
6- معجزه هاي کوچک، ص 63.
7- معجزه هاي کوچک، صص 80-79.
8- هفت سين هاي بي بابا، صص 22-21.

منبع مقاله :
مؤسسه فرهنگي قدر ولايت، (1390)، سيره شهداء دفاع مقدس 27، حميت و پايبندي به احکام شرعي، تهران: قدر ولايت، چاپ اول