حميت و پايبندي به احکام شرعي در سيره ي شهدا
ايراني غيرت دارد
فرياد زد: «تا من اشاره نکردم کسي حق ندارد شليک کند، بگذاريد آن قدر بيايند جلو که بتوانيد ساعت مچي شان را ببينيد.»
حميت و پايبندي به احکام شرعي در سيره ي شهدا
به خاطر مجروح عراقي، اجازه ي شليک نداد!
شهيد علي چيپ سازيان
فرياد زد: «تا من اشاره نکردم کسي حق ندارد شليک کند، بگذاريد آن قدر بيايند جلو که بتوانيد ساعت مچي شان را ببينيد.»قلب بچّه ها مثل تيک تيک ساعت مي زد. آنها به سه متري خاکريز ما رسيدند. انگشت خودش هم روي ماشه ي قبضه ي آر.پي.جي بود که ناگهان داد زد، کسي شليک نکند.
يک عراقي مجروح خودش را رسانده بود پشت خاکريز ما داشت ناله مي کرد.
مجروح عراقي که افتاد داخل خاکريز ما، علي آقا اوّلين آر.پي.جي را زد. (1)
مرز اسلام و کفر
شهيد علي چيپ سازيان
اسير عراقي مثل بيد مي لرزيد.از او پرسيد: «تو کدام عمليّات ها بودي؟» و اسير جواب داد: «فتح خرمشهر.» علي آقا جواب داد: «حالا تو فاو هستيم، امّا ما براي فتح خاک نمي جنگيم.»
اسير عراقي گفته بود ما براي اسراي ايراني توي خرمشهر جوخه هاي اعدام داشتيم!
علي آقا هم زخم عراقي را بست و گفت: «مرز اسلام و کفر همين جاست!» (2)
از کوچه ي ديگر مي رفت!
شهيد علي صيّاد شيرازي
فرستاديمش تهران درس بخواند. يک همسايه داشتيم با پسر او رفته بودند تهران با هم خانه گرفته بودند. اين هم خانه اش خيلي پسر شيطان و شروري بود. وقتي مي رفتند مدرسه از کوچه اي مي رفت که دخترها رفت و آمد مي کردند. علي با او نمي رفت. از يک کوچه ي ديگر مي رفت. (3)ايراني غيرت دارد
شهيد يدالله مهدوي
يدالله مهدوي عضو رسمي سپاه پاسداران ازنا و اهل روستاي فين ازنا بود. علاوه بر داشتن همسر و پنج دختر سرپرست مادر پير و سه خواهرديگر خود بود. در عمليّات هاي زيادي شرکت کرده و بارها مجروح شده بود. طوري به امام خميني (ره) علاقه داشت که تا صداي او را از راديو مي شنيد به گريه مي افتاد. لباس هاي بچّه هاي بسيجي را مي شست و به همه ي سنگرها سر مي زد اگر کسي سرما خورده بود يا مريض مي شد رسيدگي مي کرد بسيار با غيرت و با محبّت بود به جرأت مي توانم بگويم که هرگز نماز شبش قضا نمي شد.قبل از عمليّات بيت المقدّس در سوسنگرد با هم بوديم گاهي به اتّفاق بچّه ها به گلزار شهداي سوسنگرد مي رفتيم بر مزار زنان شهيد سوسنگرد به بچّه هاي همرزم مي گفت: «ببينيد ما براي چه آمده ايم و اگر شهيد شديم براي چه شهيد مي شويم، ايراني غيرت دارد. دشمن به خاک عزيز ما حمله کرده و به زن و بچّه و ناموس ما رحم نکرده است آيا زندگي براي ما حلال است؟» خلاصه بسيار غيرتمند بود. يک بار از او پرسيدم: يدالله وصيّت نامه ات را نوشته اي؟ گفت: «چند بار نوشته ام، امّا فايده ندارد من سعادت ندارم شايد هم چون ده سرعائله دارم و همه زن هستند خدا نمي خواهد شهيد شوم.» روزي که قرار بود شب آن روز عمليّات شروع شود ناهار نخورد و تيربارش را تحويل گرفته چند بار نشست و امتحان کرد. من هم کمک او بودم، ساعت 12 شب به وسيله ي وانت نيسان و با چراغ خاموش حرکت کرديم بعد از حدود دو ساعت از ماشين پياده شديم و راه پيمايي را شروع کرديم تا به ميدان مين رسيديم. بچّه هاي تخريب از ميان ميدان مين معبر زده و آن را با نوار مشخص کرده بودند. در طول معبر که حرکت مي کرديم خيلي از بچّه هاي تخريب شهيد شده و کنار معبر افتاده بودند به هر شهيدي که مي رسيد او را مي بوسيد و حرکت مي کرد، هنگام اذان صبح به خاکريز رسيديم به جز تعداد زيادي شهيد کسي آنجا نبود. همه ي نيروها در کنار خاکريز به شهادت رسيده بودند. به دستور فرمانده ي گردان يک سنگر دو نفره کنديم و داخل آن نشستيم مي خواستيم نماز بخوانيم گفت: «اوّل شما نمازتان را بخوانيد بعد من نماز مي خوانم.» نماز را خواندم و يدالله هم بلند شد و نمازش را خواند صداي تيراندازي به گوش مي رسيد نمازش که تمام شد به ناگاه روي من افتاد، اوّل فکر کردم شوخي مي کند، چند بار گفتم يدالله بلند شو، خفّه شدم امّا حرکتي نکرد. دستم را زير بغلش گرفتم دستم داغ شد به سختي خودم را از زير بدنش بيرون کشيدم سينه اش را فشار دادم. آرام آرام شروع کرد به حرف زدن. بريده بريده گفت: « به بچّه ها بگو کمين عراقي ها دارند بچّه ها را شهيد مي کنند.» اين آخرين جمله ي يدالله مهدوي بود و بعد براي هميشه چشم هايش را بست و به شهادت رسيد. (4)
تنها و همراه با بي سيم چي در شرايط بسيار سخت مقاومت کرد
شهيد علي حسن نوري
بچّه هاي لشکر 21 امام رضا (عليه السّلام) در زير آتش دشمن و بارش برف با تراکتور مجروحين و شهداي خود را به عقب مي فرستادند. گردان بعثت در آن شرايط سخت و تاريکي شب و مه غليظ همچنان جلو مي رفت تا اين که به روي ارتفاعات رسيديم. در اين فکر بوديم که با احتياط کامل و سنگر به سنگر کار تعويض و جايگزيني نيروها را با بچّه هاي گردان ثارالله انجام دهيم. هوا هنوز کاملاً روشن نشده بود و سنگرها به خوبي ديده نمي شدند. تصوّر کردم نيروها در داخل سنگرها مستقر شده اند با صداي بلند علي حسن نوري را صدا زدم جوابي نشنيدم. مجدداً با صداي بلندتر ايشان را صدا زدم باز هم خبري نبود. آخر براي تعويض نيروها بايد با او که فرمانده ي گردان ثارالله بود هماهنگ مي کردم. وقتي ديدم از علي حسن نوري خبري نيست با بي سيم با فرمانده ي لشکر تماس گرفتم و گفتم ما روي ارتفاع هستيم. امّا کسي را نمي بينم. فرمانده لشکر گفت: « مطمئن هستم که بچّه هاي گردان ثارالله آنجا هستند چون چند لحظه پيش خودم با علي حسن نوري صحبت کرده ام.» بعد از صحبت با فرمانده ي لشکر براي چندين بار و با صداي بلند علي حسن نوري را صدا زدم. امّا باز جوابي نشنيدم. به نيروهاي گردان گفتم آرام بنشينيد و خودم جلو رفتم. بعد از قدري پياده روي ديدم علي حسن نوري و بي سيم چي او در کنار يک سنگر انفرادي ايستاده اند وضع ظاهري و قيافه آنها بيانگر شرايط طاقت فرسايي بود که تحمّل کرده بودند. بي خوابي، سرماي شديد و لباس هاي خيس طوري توان آنها را گرفته بود که به سختي صحبت مي کردند بعد از سلام و احوال پرسي گفتم: «برادر نوري چه خبر؟ چرا تنها هستي؟ بچّه هاي گردان کجا هستند؟ نحوه ي استقرار گردان چه طور است؟ دشمن کجا مستقر است؟» اين سؤالات در شرايطي مطرح مي شد که هر لحظه بر شدّت آتش دشمن افزوده مي شد. ظاهراً دشمن در تدارک پاتک بود که با روشن شدن هوا قصد شروع آن را داشت. در جواب سؤالات و حالت متعجّب من علي حسن نوري به سختي شروع به حرف زدن کرد «برادر صنعت زاده مقاومت در اين منطقه خيلي دشوار است. از شب گذشته تا حالا توانسته ايم اينجا را حفظ کنيم و بچّه هاي گردان، خيلي زحمت کشيده اند بدون سنگر و سرپناه، زير بارش شديد برف و سرماي جان سوز و شرايط بد تدارکاتي مقاومت کردند.امّا اين ساعت هاي آخر ديگر امکان ماندن براي بچّه هاي گردان وجود نداشت و به تدريج سنگرها را ترک کرده اند و به عقب برگشته اند و مي بيني که من تنها هستم.» چيزي که اهميّت داشت اين بود که علي حسن نوري و بي سيم چي او در آن شرايط غيرقابل تصوّر منطقه را رها نکرده و به تنهايي مقاومت کرده بودند و مواضع را با رشادت تمام به گردان بعثت تحويل دادند. در آن شرايط امکان هر حادثه اي براي او وجود داشت. اسارت، مجروحيّت، شهادت امّا او در سرماي استخوان سوز کردستان و با لباس هاي خيس مقاومت خود را ادامه داده بود. (5)
آنها نامحرمند
شهيد اسدالله کشميري
بعضي از معلّم هاي مدرسه زن بودند. چون حجاب درست و حسابي نداشتند، اسدالله به آنها نزديک نمي شد. روزي بچّه هاي مدرسه به همراه خانم معلّم ها براي گردش به باغ رفته بودند. اسدالله از جمع فاصله گرفته و در گوشه اي ايستاده بود. وقتي بچّه ها از او پرسيده بودند: «چرا اينجا ايستاده اي و جلو نمي آيي؟»جواب داده بود: «آنها نامحرمند. من با نامحرم حرف نمي زنم.» (6)
پي نوشت ها :
1- دليل، ص 125.
2- دليل، ص 128.
3- خدا مي خواست زنده بماني، ص 162.
4- غيرت و غربت، صص 126-124.
5- غيرت و غربت، صص 145-143.
6- حريف شب، ص 11.
مؤسسه فرهنگي قدر ولايت، (1390)، سيره شهداء دفاع مقدس 27، حميت و پايبندي به احکام شرعي، تهران: قدر ولايت، چاپ اول
مقالات مرتبط
تازه های مقالات
ارسال نظر
در ارسال نظر شما خطایی رخ داده است
کاربر گرامی، ضمن تشکر از شما نظر شما با موفقیت ثبت گردید. و پس از تائید در فهرست نظرات نمایش داده می شود
نام :
ایمیل :
نظرات کاربران
{{Fullname}} {{Creationdate}}
{{Body}}