نويسنده: آية الله حسن ممدوحي کرمانشاهي




 

سابقه ي تاريخي فقه و فقاهت

با مراجعه به سرگذشت کلمه ي « فقه »، به خوبي روشن مي شود که از اواخر قرن اوّل هجري، کلمه ي « فقه » در معناي مصطلح خود آمده است؛ به عنوان نمونه، موارد زير را ملاحظه فرماييد:
1. علي بن إبراهيم، عن محمد بن محمد بن فلان؛ کان لي ابن عمّ... کان يوم في الأيام إذ دخل عليه أبو الحسن موسي ( عليه السلام )،... اِذهَب فتفقَّه، و اطلب الحديث! قال: عمّن؟ قال: عن فقهاء أهل المدينة؛ (1)
شخصي نقل مي کند: پسر عمويي داشتم. روزي امام موسي ( عليه السلام ) بر او وارد شد و فرمود: .... برو و فقه بياموز و احاديث را جويا باش. ( پسر عمويم ) پرسيد: از چه کسي؟ فرمود: از فقهاي شهر.
که در اين نقل، فقه و فقاهت بدون قرينه آمده و به معناي علم رايج زمان است.
2. عن سلام بن سعيد المخزومي، قال: بينا أنا جالس عند أبي عبدالله، إذ دخل عليه عبّاد بن کثير عابد أهل البصرة و ابن شريح فقيه أهل المکّة؛ (2)
سلام بن سعيد مخزومي مي گويد: « نزد امام صادق ( عليه السلام ) نشسته بودم، عباد بن کثير - عابد اهل بصره - و ابن شريح - فقيه اهل مکه - وارد شد ».
3. عن عليّ بن مهزيار، قال کتبتُ إلي أبي جعفر: « إنّ الرواية قد اختلف عن آبائک في الإتمام و التقصير في الحرمين - إلي أن قال: - فإنَّ فقهاء أصحابنا قد أشاروا إليّ بالتقصير. (3)
علي بن مهزيار مي گويد: « به امام باقر ( عليه السلام ) نامه نوشتم: همانا روايات پدرانت در مورد اين که نماز را در حرمين ( مکه و مدينه ) شکسته به جا آوريم يا تمام، مختلف است.... به درستي که فقهاي ما به من گفته اند شکسته به جا آوريم ».
4. في حديث طويل، حينما دخل علي أبي عبدالله أناسٌ من المعتزلة، فيهم عمروبن عبيد؛ فتکلّم معه - إلي أن قال: - أخبرني عن الخمس في من تعطيه - إلي أن قال - اختلف فيه الفقهاء - إلي أن قال - بعد سؤاله ( عليه السلام ) عن عمرو بن عبيد، بيني و بينک فقهاء أهل المدينة؛ (4)
در حديثي طولاني آمده است: عده اي از معتزله نزد امام صادق ( عليه السلام ) بودند و عمروبن عبيد نيز در ميان آنان بود، و به حضرت گفت: « ... مرا در مورد خمس خبر بده... فقها در مورد آن اختلاف نظر دارند... ». امام در پاسخ فرمودند: « فقهاي شهر، بين من و تو واسطه هستند ».
5. عن أبان، عن أبي جعفر، سئل عن مسألةٍ، فأجاب فيها، فقال الرجل: إنّ الفقهاء لايقولون هذا؛ (5)
اَبان درباره ي مسئله اي از امام باقر ( عليه السلام ) سؤال کرد. امام ( عليه السلام ) به آن پرسش پاسخ دادند.
مردي گفت: « فقها چنين عقيده ندارند ».
6. احمد بن عبدالله بن خاقان درباره ي حضرت عسکري ( عليه السلام ) قضيه ي مفصلي را نقل مي کند و مي گويد: آن امام ( عليه السلام ) وارد منزل پدرم شد و بسيار اجلال گرديد. سپس من از جميع کُتّاب، قضات، فقها که مي پرسيدم، جملگي را تجليل مي کردند. (6)
7. در فهرست ابن نديم، ذيل شرح حال محمد بن شجاع الثلجي - که اواخر قرن دوم مي زيسته - آمده است:
قال لي إسحاق بن إبراهيم، دعاني أميرالمؤمنين، فقال لي: « اختر من الفقهاء رجلاً قد کتب الحديث و تَفَقَّهَ مع الرأي - إلي أن قال - حتي أُقلّده القضاء ». قلتُ لا أعرفُ رجلاً بهذه الصفة غير محمد بن شجاع؛ (7)
اسحاق بن ابراهيم به من گفت: « حاکم شهر مرا خواست و به من گفت: انتخاب کن از ميان فقها مردم را که حديث نوشته و فقيه و صاحب نظر باشد... تا در احکام از او تقليد کنم. من به او گفتم: من جز محمد بن شجاع کسي را با اين صفات نمي شناسم ».
8. هم چنين آمده است: بعضي اصحاب حديث از فقهاي نزديک به عصر ابوحنيفه، ابوحنيفه را اين گونه مدح گفته اند: « إذا سمع الفقيه بها وعاها و أثبتها بحر في صحيفة » . (8)
9. نيز آمده است: « بعضي از شاگردان مکتب شافعي، دو کتاب تأليف کرده است: کتاب اختلاف الفقهاء الکبير و کتاب اختلاف الفقهاء الصغير. (9)
10. فهرست ابن ابي زناد ( متوفاي 174 ق. ) کتابي تأليف کرده به نام رأي الفقهاء السبعة من أهل المدينة. (10)
11. فهرست اوزاعي ( متوفاي 159 ق. ) کتابي تأليف کرده به نام السنن في الفقه. در فهرست ابن نديم، کتب بسياري را مي شمارد که نام آنها السنن في الفقه است. (11)
12. اسد حيدر، در کتاب الإمام الصادق ( عليه السلام ) آورده است:
عن الإمام أحمد بن حنبل کان ينهي عن التقليد. قال أبو داود: « قلتُ لأحمد الأوزاعي و هو أتبع من مالک - إلي إن قال - لا تقلّدني و لا تقلّد مالکاً و لا الثوري. من قلّة فقه الرجل أن يقلّد دينه الرجال »؛ (12)
احمد بن حنبل هميشه نهي مي نمود که از ديگران تقليد شود. ابوداود مي گويد: به احمد اوزاعي که از مالک تبعيت مي کرد، گفتم: « ... نه از من تقليد کن و نه از مالک و نه از ثوري. تقليد مرد در امور ديني دليل بر ضعف فقهي او است ».
13. هم چنين راجع به ابوالحارث الليث بن سعيد ( متولد 92 ق. ) گويد:
الليث أفقه من مالک بن أنس: « له مکانة علميّة و مذهب يعمل به، و کان يقرن بمالک بن أنس. يقول الشافعي »؛ (13)
او داراي جايگاه علمي و عقيدتي خاصي بود که به آن عمل مي کرد. تفکّر او به عقايد مالک بن انس نزديک بود. شافعي مي گويد: ليث فقيه تر از مالک بن انس مي باشد.
14. اسد حيدر مي گويد:
قال النووي: کان الشافعي في ابتداء أمره يطلب الشعر. قال الشافعي: فرجعتُ عن مکّة، فلزمت الهذيل في البادية - إلي أن قال - فلمّا رجعتُ إلي مکّة جعلتُ أنشد الشعر - إلي أن قال - فمرّ بي رجلٌ من الزبيريّين من بني عمّي. فقال لي: يا أبا عبدالله! عزّ عليَّ أن لا يکونَ مع هذه اللغة و هذه الفصاحة و الذکاء فقه؛ (14)
نووي گفت: شافعي در اوايل کارش به دنبال شعر بود. شافعي مي گويد از مکه برگشتم و در صحرا پاي بند هذيل شدم... وقتي به مکه برگشتم، شعر مي سرودم... روزي مردي از قبيله ي زبير از کنار من مي گذشت، به من گفت: براي من خيلي سنگين است که با اين کلمات و با اين فصاحت و زيرکي، فقه همراه تو نباشد.
15. از مصعب روايت شده که شافعي به فقه اشتغال ورزيد و سبب آن شد که روزي در مسيري مي رفت و به شعري تمثّل جست که در اين هنگام کاتب پدرم با تازيانه اي که در دست داشت ضربه اي به او زد و گفت: مثل تويي نبايد به مروّت علمي خود صدمه بزند، تو را به شعر چه کار؟ چرا علم فقه را فرا نمي گيري؟ که شافعي از اين تذکر سخت به خود آمده و به تعلّم فقه مشغول شد. و أيضاً روي عن مصعب أنّ الشافعي أخذ في الفقه و کان سبب ذلک کان يسير يوماً فتمثَّلَ ببيت شعر، فقرعه کاتب أبي بسوطة. ثم قال: « مثلک يذهب بمروّته، أين أنت من الفقه؟ » فهزّه ذلک. (15)
16. اسحاق بن حنبل گفت:
قال إسحاق بن حنبل: کان الشافعي يأتي أبا عبدالله أحمد بن حنبل عندنا، هاهنا... يتذاکرون الفقه.
شافعي نزد احمد بن حنبل در همين جا مي آمد... و مذاکره ي فقه مي نمودند.
17. محمد بن حسن شيباني کتابي تأليف نموده و نام آن را اصول الفقه گذاشته است. (16)
18. ابوحنيفه گفت:
قال ابوحنيفة: ما رأيت أفقه من جعفر بن محمد الصادق ( عليه السلام ) لمّا أقدمه المنصور بعث إليّ المنصور؛ فقال، يا أبا حنيفة! إنّ النّاس قد أفتتنوا بجعفر بن محمد؛ هَيّيء له من المسائل الشداد. فجعلت ألقي عليه، فيجيبني، فيقول: أنتم تقولون کذا و هم يقولون کذا و نحن نقول کذا؛ (17)
من فقيه تر از جعفر بن محمد صادق ( عليه السلام ) نديده ام؛ وقتي منصور او را احضار کرد مرا هم فرا خواند و به من گفت: اي ابو حنيفه، همانا مردم مجذوب جعفر بن محمد شده اند. مسائل سختي را آماده کن تا نتواند جواب بدهد. من هر سؤالي که مي کردم جواب مرا مي داد و مي گفت: شما چنين عقيده داريد و ديگران چنين عقيده دارند و ما چنين.
19. نوح بن دراج گفت:
قال نوح بن درّاج: قلت لابن أبي ليلا: أکنت تارکاً قولاً قلتهُ و قضاءً قضيتهُ بقول أحد؟ قال: لا،إلّا لرجل. قلت: مَن هو؟ قال: هو جعفر بن محمد. هذا قول فقيه من فقهاء ذلک العصر و قاض من قضاة الدولتين الأموية و العباسيّة بأنّه أفقه أهل الدنيا؛
به ابن ابي ليلا گفتم: آيا به خاطر گفته ي يک نفر عقيده و حکم خود را ناديده مي گيري و آن را ترک مي کني؟ گفت: نه، مگر براي يک نفر. گفتم او کيست؟ گفت: او جعفر بن محمد ( عليه السلام ) است. اين اعتراف فقيهي از فقهاي اين عصر و قاضيي از قضات دولت اموي و عباسي است. او اعتراف مي کند که امام صادق ( عليه السلام ) فقيه ترين مردم دنياست.
اينها، جملگي، نمونه اي از بسيار بودند که دلالت مي کردند که از اوايل قرن دوم به بعد، کلمه فقه در معناي مصطلح آمده است؛ به طوري که بر متتبّع پوشيده نيست که به طور اطلاق و بدون آن که قرينه ي معيّنه اي همراه آن باشد، معناي اصطلاحي فقه از آن متبادر است. و اين، خود، دليل نقل لفظ از معناي لغوي؛ يعني فهم، به معناي اصطلاحي است که همان علم به احکام باشد.

فقه، تداوم علم انبيا

مسئله ي دومي که مطرح کرده بودند، مغايرت بين علم فقها و علوم انبيا بود و چنان پنداشتند که ساير عالمان، وارثان انبيا هستند، ولي فقها وارث آنان نيستند و با اين ذهنيت که خالي از نوعي عصبيّت نيست، چنين نوشته اند:
علم به معناي دانستن حقايق است... هر دانشمندي در همان مورد و موضوع دانش خود، وارث پيامبران است... طبيب در همان اندازه که مرض را تشخيص داده... همچون راهنمايان و پيامبران که بشر را به راه راست هدايت کند، بيماران را به سلامت ابدان خويش، هدايت و راهنمايي کند... اگر کسي به رسم اجتهاد در اطلاق کلمه ي « علما » تشکيک کند و بگويد مقصود از دانش، دانشي است که هم چون دانش انبيا ( عليهم السلام ) خداشناسي و معرفت به مبدأ و معاد باشد... با اين قرينه نمي توان کلمه ي « علما » را به تمام گروه ها و دانشمندان سرايت و تعميم داد... بلکه بايد به علومي هم چون دانش انبيا ( عليهم السلام ) که علوم الهي است، بسنده کرد... با قبول اين ايراد، « علما » بر فقها - که تنها در فروع و احکام عمليه مهارت دارند - شامل نمي شود؛ استنباط فروع فقهي از اصول و قواعد کليه، از نوع علوم انبيا ( عليهم السلام ) نمي باشد؛ چرا که علوم انبيا ( عليهم السلام ) اکتساب و استنباط نيست، بلکه از طريق وحي و اشراق است. (18)
اوّلين سؤالي که متوجه ايشان است، اين است که شما، فقها را وارث علم انبيا ( عليهم السلام ) نمي دانيد، چرا که علم پيامبران، از سنخ استنباط نيست، ولي علم فقها، از سنخ استنباط است، پس چگونه علم پزشکي و امثال آن را، ارث از پيامبران دانسته ايد؟ که آن علم نيز از طريق اشراق و وحي نيست، بلکه استنباط عالمان طب است.
دومين سؤال از ايشان اين است که آيا به نظر شما، بعث پيامبران براي تعليم و تعلم بشر در چه زمينه هايي است؟ آيا در آن سلسله دانشي است که بشر نيز مي تواند به آن دسترسي داشته باشد يا در آن دسته از علوم و کمالات و فضايلي است که بدون دسترسي به وحي به وسيله ي رهبران الهي، هرگز در توان بشر نخواهد بود؟ ما معتقديم که حضرات فقهاء - رضوان الله عليهم - جملگي براي حفظ علوم انبيا ( عليهم السلام ) که از راه وحي به آنها رسيده است، کوشيده اند تا تمام آن چه را انبيا ( عليهم السلام ) براي امّت خود آورده اند، به عموم مردم ابلاغ و تفهيم کنند و بدين سبب است که علما را وارث انبيا ( عليهم السلام ) مي دانيم. کسي اين ادّعا را نکرده که علما، مانند انبيا ( عليهم السلام ) داراي وحي هستند، بلکه آنان، حافظ دستاورد وحي و ابلاغ آن به مردمند. با تأمّل در آيات قرآن کريم در مي يابيم هدف از ارسال رسل اين است که علوم قسم دوم در دسترس بشر قرار گيرد، همان طور که خداوند کريم مي فرمايد:
( وَ اذْکُرْ فِي الْکِتابِ إِسْمَاعِيلَ إِنَّهُ کَانَ صَادِقَ الْوَعْدِ وَ کَانَ رَسُولاً نَبِيّاً ) ؛ (19)
و يادآر در کتاب، اسماعيل را، او در وعده صادق بود، و فرستاده اي پيامبر بود و هميشه اهل خود را به نماز و زکات سفارش مي کرد.
( وَ جَعَلَنِي مُبَارَکاً أَيْنَ مَا کُنْتُ وَ أَوْصانِي بِالصَّلوةِ وَ الزَّکوةِ مَا دُمْتُ حَيّاً )؛ (20)
و مرا هر جا که باشم مايه ي برکت قرار داد و تا زنده هستم به نماز و زکات سفارش نمود.
هم چنين قرآن سرّ نزول بسياري از آيات عذاب را اين گونه بيان کرده است که دنياي آنان، بسيار آباد بود، ولي بر اثر فراموش کردن آخرت و بي اعتنايي به اوامر و نواهي و تکاليف الهي، به عذاب مبتلا شدند.
( کَمْ أَهْلَکْنَا مِنْ قَرْيَةٍ بَطِرَتْ مَعِيشَتَهَا فَتِلْکَ مَسَاکِنُهُمْ لَمْ تُسْکَنْ مِنْ بَعْدِهِمْ إِلاَّ قَلِيلاً )؛ (21)
چه بسيار شده که ما اهل دياري را که به هوس راني و خوش گذراني پرداختند، هلاک کرديم. اين خانه هاي ويران آنهاست که بعد از آنها جز عده ي قليلي در آن ديار، سکونت نيافتند.
( وَ کَمْ أَهْلَکْنَا قَبْلَهُمْ مِنْ قَرْنٍ هُمْ أَحْسَنُ أَثَاثاً وَرِءياً )؛ (22)
ما پيش از اين بسياري را که از اينها داراتر و خوشتر بودند، همه را هلاک کرديم.
( وَ کَأَيِّنْ مِنْ قَرْيَةٍ أَمْلَيْتُ لَهَا وَ هِيَ ظَالِمَةٌ ثُمَّ أَخَذْتُهَا وَ إِلَيَّ الْمَصِيرُ ) (23)
و بسا شهر و دياري که اهلش ستمکار بودند، ولي به آنها مهلت داديم تا روزي از آنها انتقام گرفتيم و بازگشت خلق به سوي من است.
با مراجعه به اين آيات، در مي يابيم که يگانه وظيفه ي انبيا ( عليهم السلام ) ابلاغ مسائلي بوده که ناديده گرفتن آن از طرف مردم، هلاک دنيوي و اخروي آنها را به دنبال داشته است. هدايت به طرف بايدها و نبايدهايي است که فطرت انساني را آن چنان شکوفا مي کند که لياقت حيات ابدي، در کنار فرشتگان را به او ارزاني مي دارد. آن بايد و نبايدها، همان احکام تعبدي است که از آن، به علم فقه، تعبير مي شود و هرگز از سنخ علوم فکري بشري که در اين دنيا، توانايي ادراک آنها را دارد، نيست.
پس نمي توان هر دانشمندي را وارث انبيا ( عليهم السلام ) دانست. علم پزشکي، رسالت انبيا نبوده و نيز ساير علومي که امکان دسترسي مردم به آنها ممکن است، به بعثت رسالت از طرف خداي متعال، نيازمند نيست. البته بعض از علوم را در ايام شرايع سابق و نيز در زمان شريعت مقدّسه اسلام مي توان يافت که مبادي و بعض از مقدمات تصديقي را از مقام وحي گرفته اند و سپس محقّقان در توسعه ي آن کوشيده اند، ولي رسالت اصلي انبيا ( صلي الله عليه و آله ) مربوط به علومي است که فقط دسترسي به آن از جانب وحي و دستور مستقيم الهي است که البته اين علوم الهي نيز، در قرآن کريم، به طور تفصيل بيان نگرديده است و تبيين و توضيح آنها، بر عهده ي سنّت گذاشته شده است. احکام نماز و روزه و بسياري ديگر از احکام لازم در مديريت بشري... از احکام تعبدي محض است و حتماً رسالت پيامبران به جهت ابلاغ همين کرامت به انسان هاست که به وسيله ي فقها، نصيب ملّت اسلام مي گردد.
پس علم اشراقي ائمه ( عليهم السلام )، وارث و حافظ و نگهباناني دارد که بتوانند مراد و مقاصد ائمه ( عليهم السلام ) را دريافته و آن را براي مردم تبيين کنند و چنان که يادآوري شد، استنباط فقها، از سنخ علم اشراقي انبيا ( عليهم السلام ) نيست، ولي آن چه را از احکام و دستورات، از طريق استنباط، به دست مي آيد، جملگي حکم انبيا ( عليهم السلام ) است؛ يعني استنباط، عبارت است از کوشش فقيهان براي رسيدن به دستوراتي که انبيا ( عليهم السلام ) از راه وحي، تلقي کرده اند، و فقيه، آنها را با قواعد علمي متناسب، به دست آورده و به مردم ارائه مي کند. اگر چه تمام قواعد علوم استنباطي، يا عقل محض بر آن حاکم است و يا جملگي از طرف شارع، امضا شده و مورد قبول است.
اين نوع شبهات، از شخصيتي که خود، واقف به فنون فقاهت است، بسيار بعيد است؛ مگر آن که اغراض خاصّي را در نظر داشته و برحسب آن اغراض، چنين خرده گيري کند.
گويي روش اين گونه از اشکال ها، روش آن سلسله از انسداديون است که راه را بر واقع مسدود دانسته اند، با اين فرق که آنان در صورت انسداد علم يا علمي، عقل را در عمل به ظنون براي تشخيص وظايف مستقل مي دانند و ايشان در زمينه ي راه يابي به واقع، به طور کلي، حکم عقل را معزول، و ظنون را، معذّر يا منجّز، ولي دور از واقعيت و بسي محجوب، تصوير مي کنند.
اگر براي روشن تر شدن مسئله، ادله ي اعتبار دلايل فقهي با تخصّص خاص فقهي مورد توجه دقيق قرار گيرد و پس از کسب اعتبار، کيفيت استدلال به آن ادلّه براي کشف احکام شرع، با نظري متقن نگريسته شود، روشن مي شود که شارع مقدّس، چگونه حقايق الهي را در دسترس فقيه مي گذارد و معلوم مي شود که علم فقه، يکي از شريف ترين علومي است که بشر، با آن محشور بوده است و نه تنها خارج از مباحث علمي نيست، بلکه در زمره ي دقيق ترين دانش هاي انساني است.
متأسفانه اين نويسنده با توهّمي دور از زمينه ي علمي که گويي از اصطلاحات فن بي خبر محض است، در ادله ي فقهي به خدشه هايي روي آورده که در تاريخ فقه، مکرر به آنها جواب داده شده و از زمره ي مسائل فن خارج گرديده است و ما براي روشني بيشتر به بعضي از ادلّه فقهي که چه بسا مورد سؤال قرار گيرد اشاره کرده و به تبيين مختصر آنها اکتفا مي کنيم.
از جمله ادلّه مورد استناد در فقه، خبر واحد است؛ يعني رواياتي که ناقل آن، راوي واحد يا چند نفر معيّن هستند.
تحقيق در مسئله، آن است که شارع مقدّس، در زمينه ي خبر واحد و حجّيت ظهور، قاعده اي را تأسيس نفرموده، بلکه جملگي روش هايي است که عُقلا، بما هم عُقلاء، آنها را در زمينه هاي بسيار مهم زندگي - که عقل در آنها احتياط مي کند - معمول مي دارند؛ مثلاً گاهي فرد با اتّکا به خبر واحدي که از راه دور براي او مخابره مي شود، دست به معامله و تجارت هاي کلان مي زند و سرمايه هاي کلان را بر پايه همان خبر واحد، بر کشتي نشانده و روانه ي آن سوي عالم مي کند. هم چنين با خبر يک سفير و يا نماينده ي دولت ديگر، جنگ ها آغاز شده يا پايان مي پذيرد.
اين اعتنا و عمل به خبر واحد، از باب عمل کردن به ظن نيست، بلکه فقط عمل به خبر موثّق کاشف از واقع است که عقلا را به انجام امور خطير و مهمي بر مي انگيزند که معمولاً در آن امور، متهوّرانه و بي احتياط، عمل نمي کنند و اگر کسي تصور کند که عقلا، پايه ي زندگي را - حتي در مهم ترين کارهاي دنيايي - بر ظنون مبتني مي کنند، تصوري بس موهون است؛ بلکه، هر چه هست، نشأت يافته از اطميناني قلبي است که براي عقلا حاصل مي شود.
شارع مقدّس از اين روش عقلايي صرف نظر نکرده و همان را امضا فرموده است. پس عمل به اين ادلّه، در واقع، عمل به ظن نيست، بلکه روشي صددرصد عقلايي است که در بين همه ي ملل عالم متداول است.
در تقريرات درس اصول حضرت امام خميني ( رحمة الله ) آمده است که حجّيت خبر واحد و حجّيت ظهور، از باب امضاي بناي عقلاست و لاغير و ايشان در مقصد ششم از بحث امارات معتبر در توضيح اين مسئله فرموده اند:
و لاريب لمَن له أدني إلمام بالمحاورات العرفية في أنَّ ظواهر الکلام متّبعة في تعيين المراد، و عليه يدور رحي التکلّم و الخطابات من دون أي غمض منهم أصلاً. إنَّهم يفهمون من قول القائل: « زيد قائم » بالدلالة العقليّة علي أنّ فاعله مريد له و أنَّ صدوره لغرض الإفادة و، أنَّ قائله أراد إفادة مضمون الجملة إخباريّاً أو إنشائيّاً لا لغرض أخري... کُلُّ ذلک أُصولٌ و بناءٌ منهم في محاوراتهم العرفية، و لايصغون إلي مَن أراد الخروج عن هذه القواعد؛ (24)
بر کسي که کوچک ترين تأمّلي در محاورات عرفي مردم نمايد، شکي نمي ماند که ظاهر کلام، ملاک فهم و مقصود گوينده ي کلام است؛ بدان معنا که مقصد او را از گفتارش بدون هيچ گونه ترديد مي يابند. بر همين اساس است محور گفتار و خطاب مردم بدون آن که کوچک ترين چشم پوشي بشود. مردم از گفته ي « علي ايستاده است » عقلاً چنين مي فهمند که علي اراده ي ايستادن دارد و بيان اين گفته براي فايده رساندن است و گوينده هم قصد دارد مضمون جمله را برساند... همه ي اينها قرارداد و اصولي است که خود مردم در گفتارهاي روزمرّه قرار داده اند و هرگز هيچ عاقلي در اين گونه اصول عقلايي هيچ گونه شک و ترديدي به خود راه نمي دهد و در کشف مقاصد گوينده هيچ گونه درنگي نمي کند و با اطمينان تمام به مضمون کلمات گوينده، خود را عالم مي داند.
هم چنين امام خ÷ميني در مقصد ششم از بحث « حجّيت ظن » آورده اند:
إنَّ حجيّة الأمارات ليس إلّا إمضاء ما کان في يد العقلاء في معاشهم و معادهم من غير أن يزيدَ عليه شيئاً أو ينقص منه شيئاً؛ (25)
حجّيت امارات نزد شارع چيزي جز تأييد آن چه در دست عقلا بوده، نمي باشد، بدون آن که چيزي بر آن اضافه يا از آن کم کرده باشد.
در مقصد ششم از بحث حجّيت خبر واحد، فرموده اند:
قد استدلّ الأصحاب بالروايات الکثيرة الواردة التي جَمَعَها الشيخ الجليل الحرّ العاملي... و لا حاجة لَنا في نقلها و سَردِها في المقام... و لکن نعطف النظر إلي نکتة مرّت الإشارة إليه غَيرَ مرّة و هو أنّا لا حَظنا ما وقفنا عليه من الأخبار واحداً بعد واحد و أمعنا النظر في مفادها، فلم نجد فيها ما يدلّ علي التأسيس، و أنَّ الشارع قد جعل الخبر الواحد أو قول الثقة حجّةً من عنده، بل يظهر من کثيرها أنَّ حجّيّةَ خبرِ الثقةِ، کان أمراً مُسَلَّماً عندهم و کان الغاية في هذه الأخبار تشخيص الثقة عن غيرها. و إن شئتَ قلت: إنَّ الأخبار في مقام بيان الصغري و هو تعين الثقة و أمّا الکبري و هو حجّيَة قول الثقة، فقد کانت أمراً ارتکازياً و کان بناءُ العقلاء علي العمل به. و بذلک يظهر أنَّ ما استدلّوا به من الکتاب و السنّة ما يدلّ بظاهرها علي حجّيّة قول الثقة، فهو محمول علي الأمر العقلائي الدائر بينهم و کان المرمي إمضاء عملهم لا تأسيس أمر لهم؛ (26)
علماي ما به روايات بسياري که در اين مورد وارد شده استدلال کرده اند. رواياتي که شيخ جليل القدر حرّ عاملي آنها را جمع آوري کرده اند... ما نيازي به نقل آنها نمي بينيم... ولي نظر خود را به نکته اي که بارها به آن اشاره شده، جلب مي کنيم و آن اين که: رواياتي که ما از آنها آگاه شديم و آنها را يکي پس از ديگري ملاحظه کرديم و در آنها دقت نموديم، بر اين امر دلالت ندارد که شرع ارزش خبر واحد را ابداع کرده باشد و يا اين که خبر واحد يا سخن فرد مطمئن را حجّت و ارزشمند بداند، بلکه از روايات بسياري فهميده مي شود که حجّيت خبر فرد قابل اعتماد، امري مسلم نزد همه بوده و آن چه در روايات به آنها اشاره شده براي تعيين افراد ثقه و مطمئن بوده، نه براي حجّيت داشتن قول ثقه؛ به عبارت ديگر، روايات، در مقام روشن نمودن صغراي بحث، يعني تعيين ثقه هستند، ولي کبراي بحث که حجّيت قول ثقه است، امري ارتکازي و پذيرفته شده است و بناي عقلا در همه ي زمان ها و همه ملت ها بر اين بوده که به آن عمل کنند.
بنابراين، روشن مي شود که اگر رواياتي دالّ بر حجّيت خبر واحد يا قول ثقه وارد شده، اين روايات بر يک امر عقلايي که بين عقلا رواج داشته حمل مي شود و هدف از اين روايات امضا و تأييد عمل عقلاست، نه اين که ابتدائاً اصلي را براي آنها ايجاد کند.
پس در واقع، فقيه، در استنباط خود، از همان روشي استفاده مي کند که عقلا، در امور مهم خويش، به آن ملتزم هستند. آيا اگر قاضي، به مجرد اقرار قاتلي، حکم قصاص او را مي دهد و يا با اسناد به متن وصيت نامه، در تَرَکه تصرف مي کند و يا با توجه به بيّنه و شهود، به فسخ نکاحي يا... حکم مي کند، عمل به ظن محسوب و از اعتبار ساقط است؟
کتب حقوقي که به بسياري سؤال هاي فردي و اجتماعي پاسخ مي دهد، و هم چنين مسائلي که در علم جامعه شناسي وجود دارد، يا تجربياتي که يک روان شناس در روان شناسي ثبت کرده و سپس نقل مي کند - اعم از آن که مورد قبول افتد و يا مردود شناخته شود - داراي اهميت علمي است و چه بسا، مبناي بسياري از تصميم هاي جدّي خواهد شد، جملگي مستفاد از ظهور کلمات و مبتني بر خبر آحاد است.
محقّقان، در هيچ قرني، علم به تحقيقات قرن گذشته را، بر خود مسدود ندانسته، بلکه پيوسته، بر سفره ي گسترده ي تجربيات و زحمات گذشتگان، نشسته اند و خود را، مرهون منّت آنان مي دانند و چه بسا، پايه هاي نظريات خود را بر نظريات منقول از بزرگان گذشته و سلف قرار داده اند و هرگز کسي اين شبهه را نکرده که « بسياري از نظريات در اين علم، منقول از گذشتگان است و چون معتمد بر نقل است و نقل، ظنّي است، پس پايه هاي علم، سست و موهوم است » و يا « متکي بر استظهار از ظواهر است و ظهور، مفيد ظن است و لذا بايد آن مسائل را از آن علم خارج کرده ».
فقها در کشف قول معصوم ( عليه السلام ) - که به قول ايشان نيز متخذ از وحي و اشراق است - از همين طريق معقول و معمول استفاده کرده و مقاصد آنان را، تشخيص داده و براي مردم بيان کرده اند. چگونه در بين تمامي آثار و اقوال که محقّقان به آنها اعتماد کرده اند، فقط آثار ائمه را استثنا کرده و آنها را از کاشفيت از واقع، ساقط مي دانيم، در حالي که همان روش معقول و متداول است. چگونه جملگيِ فرمايشات آنان را، متهم به ظنون و اوهام کرده و با عبارت « جملگي آنها ظنون و از رده ي علمي خارج است » به مقدّسات الهي بي اعتنايي مي کنيم؟! أعاذنا الله من شرور أنفسنا.
جالب آن که خود ايشان با روش اجتهادي متداول، دو روايت « العلماء ورثة الأنبياء » (27) و « العلماء أُمناء الله » ( عن أبي عبدالله ( عليه السلام ) قال: قال رسول الله: الفقهاء أمناء الرسل ما لم يدخلو في الدنيا... ». (28) را تبيين و معنا کرده و با همان روش اجتهادي، مجتهدان را، از فرقه ي « علما » خارج کرده است! و مع الاسف بي خبرانه از ارتکاز خود، به اجتهاد مي تازد. در حالي که آن چه از عملکرد فقها يادآور شديم عقلايي محض بود و قطعاً مورد تأييد عملي و امضاي انبيا ( عليهم السلام ) است.
اگر چه اين درست است که علم معصوم ( عليه السلام ) حضوري است، ولي فقها (29) با به کار بردن وُسع و تلاش خود - تا جايي که برايشان مقدور است - احکام را از ادلّه به دست مي آورند، ولي در جاي خود ثابت شده که در عصر غيبت، اين فقها هستند که بايد احکام مورد نياز جامعه را، از منابع صحيح، استخراج کنند و در اختيار مردم قرار دهند و بر مردم هم واجب است که اطاعت کنند. بدون هيچ ترديد فقه، کاشف از قول معصومان ( عليهم السلام ) است، حتي در موردي که جعل معذّر فرموده نيز اخذ شده از قول معصوم ( عليه السلام ) است.
کشف اين مسئله که نظر معصوم ( عليه السلام ) در وظيفه ي شاک چيست؟ خود، کشف واقعيتي است از حقايق عالم، اعم از آن که منجّز واقع باشد يا معذّر. به هر حال، هر دو، حکم الهي است که مسلمانان به آن مکلّف و موظَّف هستند.
با اين وصف، خيلي دور از انصاف است که علم فقه را نسبت به علوم انبيا امري ناچيز و بي ارزش بدانيم؛ (30) زيرا، عمل به وظايف شرعي - اعم از فقهي و اخلاقي - رکن عظيمي از شريعت مقدّس اسلام را تشکيل مي دهد؛ به طوري که در علوم کلامي، آن را شرط اسلام دانسته اند.
علامه طباطبائي در تفسير الميزان ذيل آيه ي ( إِنَّ الدِّينَ عِنْدَ اللَّهِ الْإِسْلاَمُ ) (31) مي فرمايد: اسلام همان تسليم در برابر حق است که حقِّ اعتقاد و حقِّ عمل نيز همان است. (32)
هم چنين ذيل آيه ي ( قَالَتِ الْأَعْرَابُ آمَنَّا، قُلْ لَمْ تُؤْمِنُوا وَ لکِنْ قُولُوا أَسْلَمْنَا ) (33) فرموده است: (34) اسلام چيزي است که با زبان و اعضاي بدن تحقق مي يابد. اسلام پذيرفتن و خضوع زباني است؛ يعني فردِ مسلمان اقرار بر توحيد و نبوت نموده و عملاً به پيروي عملي ملتزم باشد، و آن چه مصحّح ثبوت اسلام است، در ظاهر همين اقرار و متن اعمال است.
اينک، چگونه مي توان آن را مسئله اي بسيار ناچيز دانست؟ فقهاي بزرگوار اسلام که توانستند مردم را به معارف بلند الهي که خاصّ کمّلين است، آشنا کنند و آناني را که از تخلّق و اتصاف نسبت به آن احکام، بي بهره بوده اند، به طرف معارف اسلام بکشانند، و از همان مردم عادي، در قرون متمادي بزرگاني پرورش دهند که مايه ي افتخار و زينت تاريخ بشريت است، کاري پيامبرگونه کرده اند. آنها، پيکره ي اسلام را حفظ کرده و مردم را از انحراف باز داشته و به سعادت لايق انساني، رهنمون بودند. چگونه مي توان آنان را از حريم تعاليم و علوم انبيا جدا ديد؟

پي نوشت ها :

1. کافي، ج 1، ص 353، روايت 8.
2. همان، ص 400، ح 6.
3. همان، ج 4، ص 26، ح 8.
4. همان، ج 5، ص 26، ح1.
5. همان، ج 1، ص 70، ح 8.
6. همان، ج 1، ص 504، ح 1.
7. ابوالفرج، فهرست ابن نديم، ص 259.
8. همان، ص 255.
9. همان، ص 266.
10. همان، ص 282.
11. همان، ص 284.
12. اسد حيدر، الامام الصادق ( عليه السلام )، ج 2، ص 151.
13. اسد حيدر، الامام الصادق ( عليه السلام )، ج 2، ص 151.
14. همان، ص 179.
15. همان، ص 179.
16. و قد ألّف محمد بن الحسن الشيباني کتاباً سمّاهُ أصول الفقه.
17. اسد حيدر، الامام الصادق ( عليه السلام )، ج 3، ص 335.
18. حکمت و حکومت، ص 180.
19. مريم (19) آيه ي 54.
20. همان، آيه ي 31.
21. قصص (28) آيه ي 58.
22. مريم (19) آيه ي 74.
23. حج (22) آيه ي 48.
24. امام خميني ( رحمة الله )، تهذيب الاصول، ج 2، ص 163.
25. همان، ص 134.
26. همان، ص 198.
27. ر. ک: همين کتاب، ص 202.
28. شيخ کليني، کافي، ج 1، ص 46، ح 5.
29. حکمت و حکومت، ص 184.
30. همان، ص 185.
31. آل عمران (3) آيه ي 19.
32. تفسير الميزان، ج 3، ص 120.
33. حجرات (49) آيه ي 14.
34. تفسير الميزان، ج 18، ص 328.

منبع مقاله :
ممدوحي، حسن؛ (1391)، حکمت حکومت فقيه، قم: مؤسسه بوستان کتاب ( مرکز چاپ و نشر دفتر تبليغات اسلامي حوزه علميّه ي قم )، چاپ هفتم