رسائلي درباره ي تفسير و علوم قرآن منسوب به اهل بيت (ع) (2)
تفسير امام حسن عسکري (عليه السّلام)
کتابي است از نيمه قرن چهارم هجري که به امام حسن عسکري (عليه السّلام) منتسب است.ترسيم کلي کتاب
اين کتاب اضافه بر نسخه هاي خطي، و گاهي قديمي، چندين بار چاپ و اخيراً با تحقيق مدرسه الامام المهدي (عجل الله تعالي فرجه الشريف) در 736 صفحه با عنوان التفسير المنسوب إلي الإمام أبي محمّد الحسن بن عليّ العسکري (عليه السّلام)، به چاپ رسيده است.موضوع اين کتاب چنان که از نام آن پيداست، تفسير قرآن کريم است. در مقدمه کتاب آمده که امام حسن عسکري (عليه السّلام) اين تفسير را مدت هفت سال بر نويسندگان آن دونفرند املا فرموده، امّا نمي دانيم آيا کتاب فعلي، نتيجه همان هفت سال است، يا اصل کتاب بيشتر بوده، و اين در حقيقت جزئي از آن تفسير اصلي است؟ کتاب فعلي مشتمل بر تفسير: استعاذه بسم الله، فاتحة الکتاب، و از اول سوره بقره تا آيه 108، از آيه ي 153 تا آيه ي 175، آيه ي 206، و بخشي از آيه ي 282.
سير اجمالي کتاب
با اين که حضرت امام حسن عسکري (عليه السّلام) در نيمه ي دوم قرن سوم هجري ( هشتم ربيع الاول 260 ) به شهادت رسيده، ولي ظاهراً تا يک قرن بعد، نامي از تفسير ايشان در ميان نبوده است. در اين قرن، شمار زيادي از بزرگان شيعه که در زمينه هاي حديث، فقه، تفسير، رجال ... فعال بودند مي زيسته اند؛ مانند: احمد برقي، علي ابراهيمي قمي، احمد بن ادريس، محمد بن يعقوب کليني، ابن قولويه، محمد بن همام بغدادي، ابن عقده ( زيدي مذهب ) محمد بن ابراهيم نعماني ... و صدها چهره ي بارز علمي ديگر که آثار نسبتاً فراواني فعلاً از آنان در دست است، اما هيچ يک از آنان نه تنها حديثي از آن نقل نکرده اند که حتي نامي از کتاب و يا راويان آن نبرده اند.حدود يک قرن پس از وفات حضرت، شخصي به نام محمد بن القاسم الجرجاني الإسترآبادي ( منسوب به گرگان فعلي ) که با القاب « مفسر » و « خطيب » شناخته مي شود، اين کتاب را براي مرحوم شيخ صدوق نقل مي نمايد.
صدوق، بخشي از آن را در کتاب هاي گرانمايه من لا يحضره الفقيه، توحيد، امالي، عيون اخبارالرضا، و احتمالاً تمامي آن را در کتاب تفسير خود، نقل مي نمايد. در تمام اين موارد، از شخص مذکور، با تعبير « رضي الله عنه » ياد مي نمايند.
صدوق تنها کسي است که اين کتاب را از شخص مذکور، روايت مي کند. پس از صدوق، برجسته ترين انديشوران شيعي، نه از کتاب، نه از مؤلف آن و نه از راويان اخير- که کتاب را از حضرت امام حسن عسکري (عليه السّلام) شنيده اند- نامي نمي برند. در اين ميان، به خصوص شيخ طوسي که بيشترين آثار علمي را از او داريم، در هيچ يک از کتاب هاي تفسيري، فقهي، رجالي و حديثي خود نه تنها از آن نقل نمي کند؛ حتي نام آن افراد را هم نمي برد.
تنها شخصيتي که ( در اوايل قرن پنجم ) از اين کتاب و مؤلف آن نام مي برد احمد بن حسين غضائري است که صريحاً محمد بن القاسم جرجاني را « ضعيف کذاب » و کتاب را مجعول مي داند.
در قرن پنجم، ابن شهرآشوب، در کتاب معالم العلماء کتابي به نام تفسيرالعسکري من املاءِ الامام را به حسن بن خالد برقي نسبت مي دهد که 120 جلد است، يعني پس از گذشت حدود سه قرن از شهادت امام، براي نخستين بار نام اين کتاب در مصادر شيعه برده مي شود.
در قرن ششم، بخشي از همان تفسير محمد بن القاسم جرجاني، در کتاب هايي که جنبه ي نقل معجزات و کرامات دارند، آمده است که عمدتاً عبارت اند از: مناقب ابن شهرآشوب، خرائج و جرائح قطب الدين راوندي احتجاج طبرسي. در اين کتاب اعتراف دارد که اين تفسير هم چون ساير مصادر شيعه معروف و مورد اتفاق نيست. لذا فقط سند خود را به آن نقل مي نمايد.
در قرن هفتم- هشتم، ابن داود حلّي، در رجال خود، شخص مذکور را « کذاب » توصيف مي نمايد. او در کلام خود رمز « لم » به کار مي برد، شخص مذکور از ائمه (عليهم السّلام) نقل ننموده است.
هم چنين علامه حلي، در رجال خود، دقيقاً همان سخن ابن غضائري را تکرار، و شخص مذکور را « ضعيفِ کذّاب » توصيف مي نمايد.
اصولاً بعد از شيخ صدوق، تا عصر صفويه، به استثناي چند کتاب که بعضي را نام برديم، و به استثناي حسن بن سليمان حلي ( اوايل قرن نهم ) در کتاب المختصر در مصادر معروف شيعه، در حديث، فقه و تفسير، نشانه اي از اين تفسير و مؤلف آن نيست.
از زمان صفويه ( قرن دهم ) تا به حال، بحث بر سر صحت انتساب تفسير به حضرت امام (عليه السّلام) جنجالي بوده است. عده اي آن را صحيح، اِملاي آن حضرت و معجزات و کرامات منقول در آن را واقعي و مطالب آن را از اسرار و لطائف اهل بيت (عليهم السّلام) به حساب مي آوردند و معتقدند آنان که با مايه هاي کلام اهل بيت (عليهم السّلام) آشنايي دارند، عبارات تفسير را صادر از اهل بيت مي دانند. اما جمعي ديگر آن را قطعاً مجعول و ساخته و پرداخته محمد بن القاسم جرجاني، با مطالبي سبک و مبتذل که در شأن يک انسان عالم نمي دانند؛ تا چه رسد به امام معصوم (عليه السّلام) (1) مي دانند.
البته محقق داماد در کتاب شارع النجاة با تکرار کلمات ابن غضائري در مورد مؤلف کتاب، تفسير امام را در حقيقت متعلق به حسن بن خالد برقي مي داند.
در ميان تأييد کنندگان کتاب با چهره هاي انديشور و گرانمايه اي روبه رو هستيم، همچون:
1. محقق کرکي، در يکي از اجازه هاي خود؛ (2)
2. شهيد ثاني، در کتاب اخلاقي منيه المريد و در اجازه اي به پدر شيخ بهايي؛ (3)
3. مجلسي اول، در شرح من لا يحضره الفقيه، به نام روضة المتقين (4) و در شرح فارسي فقيه؛
4. مجلسي در مقدمه بحارالانوار راجع به اعتبار کتاب نيز بحثي دارد؛ (5)
5. شيخ حر عاملي، مؤلف کتاب وسائل الشيعه، که اضافه بر نقل از کتاب، در خاتمه آن بحثي درباره اعتبار آن دارد؛ (6)
6. سيد نعمت الله جزائري؛
7. شيخ سليمان بحراني، در الفوائد النجفيه؛
8. سيدعبدالله شبر؛
9. 12. در کتاب هاي تفسيري فيض کاشاني، سيد هاشم بحراني ( صاحب برهان )، عبد علي حويزي در نورالثقلين، شيخ ابوالحسن شريف در تفسير مرآة الانوار.
13- 17. در کتاب هاي رجالي اکليل الرجال، تأليف ملامحمد جعفر خراساني، منتهي المقال تعليقه مرحوم وحيد بهبهاني بر منهج المقال، رجال مرحوم طه نجف، تنقيح المقال مرحوم مامقاني، و مانند آن.
18. محدث نوري، در مستدرک الوسائل، که انصافاً بحث جامع و کاملي است، و تقريباً بهترين نوشته در اثبات صحت کتاب است. ايشان اصل کتاب را بيشتر از کتاب فعلي، و در حدود همان تفسير حسن بن خالد برقي ( 120 جلد ) مي داند.
19. علامه آقا بزرگ تهراني، در الذريعه، جلد چهارم به عنوان: تفسير العسکري (عليه السّلام) که اضافه بر تحقيقات مرحوم نوري، ابداعاتي هم (7) دارد، ايشان تفسير حسن بن خالد را از امام هادي (عليه السّلام) مي داند.
در مقابل، بهترين نوشته اي که به نقادي کتاب پرداخته، و آن را مجهول و بي اساس توصيف کرده، الاخبار الدخيلة (8) اثر علامه متتبع معاصر حاج شيخ محمدتقي تستري است.
عمده ترين دليل منکرين، ضعف و لااقل مجهول بودن محمد بن القاسم جرجاني، مجهول بودن دو راوي اخير، سبک و مبتذل بودن متن کتاب با ساير روايات معصومين (عليهم السّلام) تشابهي ندارد و عدم اعتماد بزرگان اصحاب قبل و بعد از صدوق است. اساسي ترين دليل مؤيدين، اعتماد صدوق بر اين شخص است که معاصر او بوده و مستقيماً از او نقل نموده، و از او با تعبير« رضي الله عنه » ياد کرده، علاوه بر آن نزديکي عهد صدوق به عصر ائمه (عليهم السّلام) آشنايي دقيق و عميق صدوق با روايات اهل بيت (عليهم السّلام)، نقل شيخ طوسي و شيخ مفيد از اين کتاب ( در اجازه ي محقق کرکي و شهيد ثاني )، اعتماد گروهي از محققين در طي قرن هاي گذشته بر آن مطابقت مضامين روايات آن با ساير روايات و شواهد تاريخي مي باشد.
اين نکته اخير موجب بروز يک ديدگاه جديد در مورد کتاب شده، به اين معنا که اين تفسير هم چون ساير کتاب ها، داراي روايات صحيح و غيرصحيح است، بنابراين آن چه با شواهد تاريخي و ساير روايات مطابقت دارد، مورد قبول و بقيه، مردود است.
اين سير اجمالي ديدگاه هاي مختلف در مورد اين تفسير بود. اينک به شرح و تحقيق در مورد آن مي پردازيم. چون عمده ترين انتقاد بر کتاب و مؤلف آن، از سوي ابن غضايري مطرح شده، و سخن او نيز به سختي مورد بحث و نقادي قرار گرفته، نخست سخنان او را نقل و سپس توضيحي درباره ي گفتارش مي دهيم.
سخن ابن غضايري
ابن غضايري ( متوفاي نيمه اول قرن پنجم ) مي فرمايد:محمّد بن القاسم المفسّر الإسترآبادي: روي عنه أبوجعفر ابن بابويه، ضعيف کذّاب، روي عنه تفسيراً يرويه عن رجلين مجهولين: أحدهما: يعرف بيوسف بن محمد بن زياد، و الآخر: عليّ بن محمد بن يسار، عن أبيهما، عن أبي الحسن الثالث (عليه السّلام)، و التفسير موضوع عن سهل الديباجي عن أبيه بأحاديث من هذه المناکير. (9)
ابن داود حلي ( متوفاي نيمه اول قرن هشتم ) مي فرمايد: « محمّد بن القاسم، و يقال: ابن ابي القاسم- المفسّر الإسترآبادي « لم » روي عنه أبوجعفر ابن بابويه، کذّاب ». (10)
راجع به رمز « لم » توضيحي گذشت، و احتمال اشتباه وجود دارد، که اصل آن « غض » يعني ابن غضائري باشد.
علامه حلي مي فرمايد:
محمّد بن ابي القاسم- المفسّر الإسترآبادي: روي عنه أبوجعفر ابن بابويه، ضعيف کذّاب، روي عنه تفسيراً يرويه عن رجلين مجهولين، احدهما: يعرف بيوسف بن محمد بن زياد. و الآخر: عليّ بن محمّد بن يسار، عن أبيهما، عن أبي الحسن الثالث (عليه السّلام)، و التفسير موضوع عن سهل الديباجي، عن أبيه بأحاديث من هذه المناکير (11).
عبارت علامه با اضافه ي مختصري، همان کلام ابن غضايري است.
بر عبارت ابن غضايري و علامه، چندين اشکال اساسي و مهم گرفته اند، هم از طرف مؤيدين کتاب که همين اشکال ها را طعن بر ابن غضايري- و متابعت علامه- قرار داده، و به شدت به او تاخته اند که او اصولاً شناخت دقيقي از کتاب و مؤلف نداشته، و در اين چند سطر مرتکب چند اشتباه بزرگ گرديده، بلکه از طرف جمعي، همين اشتباه ها را مؤيد نفي انتساب کتاب به ابن غضايري معروف دانسته اند و هم از طرف منکرين کتاب، قبول شده که عبارت ابن غضايري و علامه حاوي اشتباهات واضحي است.
اينک به شرح و توضيح اين اشتباه ها مي پردازيم:
1. در عبارت علامه و ابن داود، نام مفسّر محمد بن ابي القاسم به عنوان « قيل » نقل شده، در صورتي که نام او در مصادر موجود، محمد بن القاسم است. (12)
اين اشتباه- اگرچه صحيح باشد- اختصاص به علامه و ابن داود ندارد، در بعضي موارد صدوق از همين شخص، به نام محمد بن ابي القاسم (13) و در يک روايت از او با نام « محمّد بن عليّ الإسترآبادي » ياد مي کند. (14) البته عين حديث مذکور در تفسير فعلي موجود است.
از سوي ديگر، ما هيچ راهي براي شناخت اين شخص، به جز مرحوم صدوق نداريم، و اصولاً نام او در ساير مصادر و منابع حديث نيامده، و همين اختلاف شايد منشأ ابهام نام پدر او شده، که آيا قاسم است، يا علي؟ و آيا کنيه ي او ابوالقاسم است يا نه؟ در حقيقت علامه و ابن داود با تعبير « قيل » و « يقال » اشاره به همين اختلاف و ترديد دارند، که خود حاکي از دقت نظر آنان است نه سهو و اشتباه.
2. ابن غضايري، دو راوي بعد از مفسر را به عنوان « مجهول » توصيف مي نمايد، در حالي که نام خودشان، پدرانشان، اجدادشان، موطن آنان ( استرآباد ) و مذهب آنان- شيعه- معلوم است؛ چگونه مي توان آنان را « مجهول » دانست؟ (15)
از اين اشکال جواب داده اند که وثاقت آن ها معلوم نيست، يعني در اصطلاح اهل رجال « مجهول » هستند، و شناخت نام و موطن و مذهب آنان، رافع جهل وثاقت نيست. به نظر نگارنده، به شرحي که خواهد آمد، اين دو شخص مذکور، کاملاً مجهول، و حق با ابن غضايري است که چنين تعبيري از آنان نموده، و خواهيم گفت که اين دو نفر جز به طريق محمد بن القاسم جرجاني، در هيچ مصدر و سندي، نام آنان وجود ندارد، و اگر کسي بخواهد چنين کتاب مفصلي را جعل و به يک امام معصوم نسبت دهد، چه مانعي دارد که اسم ثلاثي- پسر، پدر، جد- دو نفر را نيز جعل کند که اصولاً وجود خارجي نداشته باشد؟
3. اسم راوي دوم، علي بن محمد بن سيار آمده، در حالي که در کتاب فعلي، علي بن محمد بن يسار است. در حقيقت نام جد اين شخص در مصادر متعدد، مختلف است: يسار، سيار، سنان، صياد و چون اين اسم وهمي است، مصداق خارجي ندارد و تحقيق ضبط صحيح آن بي فايده است.
4. صريح عبارت ابن غضايري اين است که اين دو نفر از طريق پدرانشان، از حضرت هادي (عليه السّلام) تفسير را نقل مي کنند، در صورتي که تفسير موجود صراحت دارد، که همان دو نفر، راوي هستند، نه پدرانشان.
اين مورد به عنوان قوي ترين اشتباه مطرح شده، که تقريباً دو طرف آن را قبول دارند.
نگارنده متعجب است که چگونه اين اشکال را به ابن غضايري- و تبعاً به علامه- وارد نموده اند، در صورتي که اين مطلب ( عن أبويهما ) در کتاب هاي صدوق، راوي اصلي و منحصر به فرد کتاب آمده است.
صدوق در کتاب من لا يحضره الفقيه فقط يک حديث از اين تفسير را اين گونه نقل مي نمايد: « و روي لي محمد بن القاسم الإسترآبادي عن يوسف بن محمد بن يسار، عن اُبويهما، عن الحسن بن علي... » و بعد از نقل حديث مي فرمايد: « و الحديث طويل، أخذنا منه موضع الحاجة، و قد اُخرجته في تفسير القرآن... » (16).
در کتاب هاي متعددي نيز همين عبارت ( عن أبويهما ) آمده. محقق کرکي و شهيد ثاني در اجازه هاي خود نيز « عن أبويهما » را در سند تفسير آورده اند. (17) علامه تهراني و ديگران احتمال داده اند که عبارت « عن أبويهما » در عبارت هاي صدوق زايد است. ولي بايد در نظر داشت که از نظر علماي رجال و حديث، وجود تشويش و اضطراب در سند روايت، خود از عوامل ضعف روايت است. به هر حال، بهتر بود اين اشکال را به صدوق مي نمودند، نه به ابن غضايري.
از سوي ديگر، در اول تفسير فعلي چنين آمده است:
فقلنا: فماذا تَأمُرنا أيّها الإمامُ أن نَصنعَ في طريقنا إلي أن نَنتَهي إلي بلدٍ خَرَجنا من هناک؟ و کيف نَدخلُ ذلک البلدَ و منه هَرَبنا و طَلَب سلطانُ البلدِ لنا حيث وعيدُه إيّانا شديدٌ؟ فقال (عليه السّلام) خَلِّفا عليَّ ولدَيکما هذَينِ لأُفيد هما العلمَ الذي يُشَرِّفُهما اللهُ تعالي به... (18)
اين عبارت روشن است که گوينده ي آن و مخاطب حضرت (عليه السّلام) پدران اين دو شخص مي باشند و شايد همين مقدار، موجب توهّم نقل کتاب از پدران شده، ولي به هر حال، در کتاب فعلي، راوي تفسير، دو شخص مذکورند، نه پدران آن ها.
5. ابن غضايري، تفسير را به امام هادي (عليه السّلام) نسبت داده، در صورتي که انتساب به امام حسن عسکري کاملاً معروف و مشهور است.
ما دقيقاً نکته کلام ابن غضايري را نمي دانيم. ولي به دو نکته بايد توجه کرد:
الف. در اول کتاب آمده، راويان اصلي تفسير، در مدت هفت سال آن را از امام حسن عسکري (عليه السّلام) شنيده اند، و چون مدت امامت آن حضرت دقيقاً کمتر از شش سال است. شايد ابن غضايري احتمال داده آن ها تفسير را از حضرت هادي (عليه السّلام) شنيده اند. نظير اين را علامه تهراني احتمال داده که کتاب تفسير العسکري (عليه السّلام) که ابن شهرآشوب آن را به حسن بن خالد برقي نسبت داده، اِملاي حضرت هادي (عليه السّلام) باشد، نه حضرت عسکري (عليه السّلام).
ب. نخستين حديثي که در تفسير فعلي بعد از مقدمه آن آمده اين گونه است. « فکان أوّل ما أَملي عَلينا و کَتبناه: حدّثني أبي عليٌّ بن محمّدٍ، عن أبيه محمّد بن عليّ ... » (19) و احتمال دارد در نسخه ي ابن غضايري چنين بوده: « حدثني علي بن محمد... » و اين منشأ توهم انتساب آن به حضرت هادي (عليه السّلام) بوده است.
6- از عبارت « و التفسير موضوع عن سهل الديباجي، عن أبيه ... » چنين استفاده مي شود که سهل الديباجي، از پدرش، اين تفسير را جعل نموده، در صورتي که نام سهل الديباجي و پدرش در هيچ سند اين تفسير وجود ندارد.
به نظر نگارنده، اين عبارت، با قطع نظر از اشکال فوق، اصولاً قاصر و نارسا و از نظر ترکيب ادبي، خالي از تعقيد نيست. از اين عبارت نمي توان فهميد که واضع کتاب، سهل الديباجي است، يا پدرش. به احتمال بسيار قوي، قسمتي از عبارت حذف شده و احتمالاً اصل آن چنين بوده: « والتفسير موضوع، و عن سهل الديباجي ... » و اين عبارت عطف باشد بر عبارت: « يرويه عن رجلين ... » يعني مفسر جرجاني تفسيري را از دو شخص مجهول نقل کرده و از سهل ديباجي و از پدرش نيز روايات منکر، نقل نموده است. در اين صورت، مراد او اين نيست که اين تفسير را از سهل الديباجي و او از پدرش نقل کرده، بلکه از سهل روايات و احاديث منکر، غير از کتاب فعلي، روايت نموده است. در بحث هاي آينده خواهيم گفت که مفسر استرآبادي، اضافه بر روايت تفسيري، روايت پراکنده اي هم از پاره اي اشخاص نقل نموده، و سهل يکي از آن افراد است، البته طبق اطلاع ابن غضايري است، چون در روايات موجود، هنوز به حديثي از مفسر از سهل الديباجي برنخورده ايم.
با اين توضيحات، تمامي اشکال هاي وارد بر عبارت ابن غضايري قابل دفع است، و اگرچه اشکال پنجم قوي ترين اشکال به شمار مي رود، و همچنين نارسايي عبارت در اشکال ششم به حال خود باقي مي ماند، زيرا سهل الديباجي معاصر صدوق است و يک سال قبل از صدوق وفات يافته و روايت کردن مفسر جرجاني از او بسي بعيد است.
تحقيق و بررسي
براي روشن شدن چهره اصلي مؤلف و ارزش کتاب، نياز به تحقيق بيشتري داريم. روش کلي ما، تطبيق کتاب و حل راويان آن، با شواهد عيني تاريخي و به دور از هرگونه يک سونگري است.در مقدمه ي کتاب، از زبان راويان آن ( يوسف بن محمد بن زياد، و علي بن محمد بن سيّار ) آمده است: در زمان امارت حسن بن زيد (20) در استرآباد مي زيستند، و چون شخص مذکور به تحريک زيدي ها مردم را مي کشته، اينان همراه پدرانشان، از ترس، به محضر حضرت امام عسکري (عليه السّلام) مي رسند. حضرت با گرمي از آنان استقبال مي کند و آرامش قلبي به آنان مي دهد. پدرانشان از آن حضرت کسب تکليف مي کنند، حضرتش مي فرمايد: اين دو فرزند را نزد من بگذاريد تا علمي که شرف آنان است، بديشان بياموزم. آنان پذيرفته و فرزندان خود را خدمت حضرتش گذارده و خود به ديار خويش برمي گردند. بعداً نامه ي پدرانشان مي رسد که حسن بن زيد اموال آنان را مسترد کرده، و مشکلات آنان برطرف شده است. علاوه بر آن حسن بن زيد از آنان خواسته هم چنان در خدمت حضرت عسکري (عليه السّلام) بوده و از محضرش فيض برند. آنان هم در طي هفت سال که در خدمت آن حضرت بودند، اين مطالب را روزانه، يادداشت مي نمودند. (21)
در اين کتاب، برخي حوادث تاريخي، در انديشه ي مؤلف وجود دارد، نه در واقعيت هاي عيني. همان طور که ملاحظه مي شود، از همان ابتداي کتاب، مطالب را خارج از حقايق تاريخي نقل مي نمايد. از اين عبارت معلوم مي شود که آن ها بعد از گذراندن مدتي در خدمت حضرت، يعني از زمان ورود، تا زمان برطرف شدن گرفتاري هاي پدرانشان،- مدت هفت سال هم خدمت حضرت به نوشتن تفسير مشغول بوده اند، و بعد از اين هفت سال و اندي، هيچ گونه عبارتي حاکي از اين که به خاطر وفات حضرت نوشتن ار قطع کرده اند، به کار نبرده اند. از سوي ديگر، مي دانيم مدت امامت حضرت عسکري (عليه السّلام) به طور دقيق، از سوم رجب سال 254 تا هشتم ربيع الاول سال 260 هجري بوده، که دقيقاً پنج سال و هشت ماه و پنج روز مي شود. (22) مؤلف که گويا آشنايي با حقايق تاريخ معاصر خود ندارد، بدون ذکر نامي از حضرت هادي (عليه السّلام) اين دو نفر را مدت هفت سال و اندي در خدمت حضرت عسکري (عليه السّلام) فرض مي نمايد. البته مي توان گفت اين اشتباه خود مؤلف است، ولي بعد از چند صفحه، و از زبان امام عسکري (عليه السّلام) چنين نقل مي کند:
قال عليّ بن أبي طالب (عليه السّلام) إنّ رسولَ الله (صلي الله عليه و آله و سلم) لمّا بَني مسجداً بالمدينةِ و أَشرعَ فيه بابَه، و أشرَع المهاجرون و الأنصار أبوابَهم أرادَ اللهُ عزّ و جلّ إبانةَ محمّد و آله الأفضلين بالفضيلة فنَزَل جبرئيلُ عنِ اللهِ تعالي بأن سُدّوا الأبوابِ عن مسجدِ رسولِ الله (صلي الله عليه و آله و سلم) قبل أن يَنزل بکم العذابُ. فأوّل من بَعَثَ إليه رسولُ الله (صلي الله عليه و آله و سلم) يَأمُره بسدِّ الأبواب العباس بن عبدالمطّلب. فقال: سمعاً و طاعة للهِ و لرسولِ، و کان الرسول معاذ بن جبل، ثم مرّ العباس بفاطمة سلامَ الله عليها فرآها قاعدةً علي بابها و قد أَقعدَت الحسنَ و الحسينَ (عليه السّلام) ... (23)
مي دانيم ساختن مسجد مدينه از همان روزهاي اول هجرت شروع شد، ولادت امام حسن سال سوم هجرت، ولادت امام حسين (عليه السّلام) سال چهارم هجرت، آمدن عباس عموي پيغمبر به مدينه سال هشتم، و دستور بستن درهاي مسجد، احتمالاً قبل از جنگ خندق است. حال بايد ديد که چگونه عبّاس، عموي پيغمبر، در وقت ساختن مسجد در مدينه بوده و يا سن امام حسن و امام حسين (عليه السّلام) در وقت ساختن آن، چند سال بوده که در کنار حضرت زهرا (عليها السّلام) نشسته بودند؟
امام دو راوي اصلي کتاب: يوسف بن محمد بن زياد و علي بن محمد سيار، که مدت هفت سال روزانه خدمت حضرت مي رسيده اند و عادتاً بايد سرشناس ترين چهره هاي اصحاب حضرت باشند؛ در هيچ يک از منابع رجالي، تاريخي و حديثي شيعه جزء اصحاب آن حضرت نامشان وجود ندارد، چه رسد به توثيق يا تضعيف. نخستين کتابي که از اصحاب امام عسکري نام برده و فعلاً موجود است، رجال برقي است. برقي، چهارده يا بيست سال پس از شهادت آن حضرت، وفات يافته، و نزديک ترين مصدر رجالي، در اين باره به شمار مي آيد. ايشان در شمال اصحاب حضرت، هيچ نامي از اين دو نفر نمي برد. در کتاب هاي رجالي متأخر، نه نجاشي و نه شيخ، هيچ نامي از اين دو نمي برند، با اين که نه تنها اين تفسير در دسترس شان بوده، بلکه روايت اين دو نفر از امام عسکري (عليه السّلام) در موارد متعدد از کتاب هاي صدوق، و بالخصوص در کتاب من لا يحضره الفقيه، قطعاً در معرض ديد آن ها بوده، ولي آنان هيچ اشاره اي حتي به نام اين دو نفر ننموده اند. شيخ طوسي، در رجال خود، نام 102 نفر از اصحاب حضرت عسکري (عليه السّلام) را مي برد، که فعلاً روايت معظم آنان در دست نيست، حتي بعضي را اسم مي برد و تصريح مي کند که از حضرتش روايت نکرده و فقط آن حضرت را درک نموده، و با اين که من لا يحضره الفقيه و مانند آن در اختيارش بوده، اما هيچ اشاره اي حتي به نام اين دو نفر نمي کند. بالخصوص که اين دو، تفسير مهمي را مستقيماً- به واسطه پدران- از امام معصوم نقل مي نمايند، از اين مطلب چه مي توان فهميد؟
از سوي ديگر، نام اين دو نفر، فقط و فقط از طريق محمد بن القاسم جرجاني به ما رسيده، يعني حتي يک روايت نداريم که شخص ديگري، از اين دو نفر نقل نمايد.
بله، صدوق در امالي، فقط در يک مورد، از محمد بن علي استرآبادي، از اين دو نفر نقل مي نمايد، و در اجازه علامه حلي به بني زهره، سند دعاي ندبه حضرت سجاد (عليه السّلام) را چنين آورده:
عن الحاکم أبي القاسم عبدِ الله بن عبيدالله الحسکاني، عن أبي القاسم عليّ بن محمّد العمري، عن أبي جعفر محمد بن بابويه، عن أبي محمّد بن القاسم بن محمّد الاسترآبادي، عن عبدالملک بن ابراهيم و عليّ بن محمّد بن سيار، عن أبي يحيي بن عبدالله بن زيد العمري. (24)
علامه ي تهراني در الذريعه چنين نتيجه گرفته است: که اضافه بر مفسر جرجاني، دو نفر ديگر محمد بن علي استرآبادي و ابو محمد بن القاسم بن محمد الاسترآبادي نيز از علي بن محمد بن سيار نقل نموده اند.
به نظر نگارنده، پرواضح است هر دو مغلوط است. در مورد اول، نام پدر مفسر- اگر قاسم باشد، نه ابوالقاسم- به علي تحريف شده، و عين همين روايت به عينيه در تفسير فعلي موجود است، و در مورد کلمه ابوالحسن سقط شده، که در اصل بوده: ابوالحسن محمد بن القاسم بن محمد الاسترآبادي و اگر فرض کنيم همين صورت فعلي صحيح است، غير از اضافه کردن دو مجهول ديگر به مفسر استرآبادي، هيچ فايده اي ندارد، و به اين وسيله نمي توان روايات ديگري را براي او اثبات نمود.
حقيقتاً بايد گفت: با مراجعه به شواهد تاريخي، مدرکي در دست نداريم که اصل وجود آن دو را اثبات نمايد، چه رسد به اين که مدت هفت سال، هر روز خدمت حضرت مي رسيده اند.
محمد بن القاسم الجرجاني
شواهد موجود در کلام صدوق و کساني که پس از او آمده اند، حاکي از نقش فعال اين شخص در تأليف کتاب فعلي است. تا آن جا که مدارک حديثي به ما نشان مي دهد، به استثناي صدوق، هيچ کس از او روايت نکرده است.بزرگان حديث و رجالي که پس از صدوق آمده اند، عمدتاً شيخ و نجاشي حتي نام او را نبرده اند. معاصر آن دو يعني ابن غضايري هم ديديم که چگونه از او ياد مي کند. از ظاهر نسبت به جرجان ( گرگان )، معلوم مي شود از آن ديار است، ولي نمي دانيم مرحوم صدوق در چه زماني، و کجا با او ملاقات، و از او روايت کرده است. در سفرهاي صدوق- که مرحوم رباني شيرازي، در مقدمه کتاب معاني الاخبار، با رنج فراوان مشخص نموده- نامي از سفر او به جرجان نمي بينيم. نکته قابل توجه آن که صدوق در کتاب من لايحضره الفقيه فقط يک روايت از او اين گونه نقل مي کند: « روي لي... » و در مشيخه مي فرمايد: « و ما کان فيه عن محمّد بن القاسم الإسترآبادي فقد رويته عنّه » (25) و اصولاً صدوق، در مشيخه، طريق خود به مشايخ را نقل نمي کند، نمي دانيم چرا صدوق، تنها از اين شيخ خود در مشيخه نام مي برد؟ در صورتي که يک روايت بيشتر از او نقل نمي نمايد، و در اول آن تصريح مي نمايد که خود او شخصاً برايش روايت کرده است.
نگارنده هنوز توجيه واضحي براي اين کار او نمي داند، اگرچه عادتاً اين گونه تعبيرها براي رفع پاره اي ابهام هاي موجود، ناشي از امکان عدم ملاقات، به جهت فاصله زماني يا مکاني است ولي اطمينان به آن، با نبودن مصادر و شواهد تاريخي بس مشکل است.
اين مطلب نياز به تأمل فراوان تري دارد، تا آن جا که ممکن است به نتايج جديد و غيرمترقبه- حتي احتمال اين که نام او در آثار صدوق جعل شده باشد- رسيد.
علامه تهراني، پس از آن که تجليل فراواني از مفسر جرجاني، به اعتبار اعتماد بزرگاني مثل شيخ صدوق بر او مي نمايد، مي فرمايد: اين شخص اضافه بر دو شخص مذکور، از عده اي از مشايخ نيز حديث نقل مي نمايد، در اين راستا مي توان از مشايخ ديگر او نام برد:
1. احمد بن الحسن الحسيني، به وسيله اين شخص چندين روايت از امام عسکري (عليه السّلام) نقل مي نمايد که در تفسير نيامده است. اول جزء دوم عيون اخبارالرضا (عليه السّلام)، ده حديث به وسيله او نقل نموده است.
2. عبدالملک بن احمد بن هارون. امالي، مجلس 58.
3. جعفر بن احمد. امالي، مجلس 69.
4. عبدالملک بن ابراهيم، در اجازه علامه حلّي، آمده است. مورد چهارم را نگارنده اضافه نموده است.
علامه تهراني چنين نتيجه مي گيرد: « فقد ظهر ممّا ذَکَرناه أنَّ المفسّرَ المذکورَ کان من المعروفينَ في عصرِه، و کان من مشايخ الإجازةِ، الکثيرِ المشايخ. و الواسعِ الروايةِ ».
با احترام به تحقيقات آقابزرگ تهراني نتيجه تأمل ما در اسانيد و متون روايات مفسر، اين است که اصولاً در مجموع روايات اين شخص چند نقطه اشتراک مي بينيم:
1. تمامي اين افراد، کاملاً مجهول اند، تا آن جا که حتي نامي از آنان در ساير منابع رجالي، حديثي، تاريخي و ... نيامده است. مثلاً احمد بن الحسن الحسيني که مستقيماً چندين روايت از امام عسکري (عليه السّلام) نقل کرده، نه نام، نه حالات، و نه روايت او، در هيچ مصدر ديگري موجود نيست.
اين چهار نفر و دو نفر راوي تفسير، همگي « شيروان علم » هستند، که نامشان منحصراً پس از نام مفسر جرجاني برده مي شود، و مفسر جرجاني هم فقط مرحوم صدوق از او نام مي برد.
2. اين اشخاص مجهول، در تمامي موارد، با يک واسطه و يا بدون واسطه، از يکي از سرشناس ترين چهره هاي شيعي و يا سني نقل مي کنند، هر قدر خود مجهول هستند، ولي آن شخص از چهره هاي کاملاً سرشناس است. اين دو شخص مذکور- بي واسطه و يا باواسطه- و هم چنين احمد بن الحسن الحسيني، از امام عسکري (عليه السّلام) نقل مي کنند. جعفر بن احمد و عبدالملک بن ابراهيم، با يک واسطه از سفيان بن عينيه نقل مي نمايد. عبدالملک بن احمد هم با يک واسطه از يزيد بن هارون واسطي نقل مي کند.
اين دو شخص از معروف ترين چهره هاي سرشناس حديث اهل سنّت به شمار مي روند.
اين توجيهي دارد که آيا واقعاً مفسر از اشخاص گمنام حديث نقل کرده است؟ احتمالاً آنان افرادي عالم و مورد وثوق بوده اند، ولي مثلاً چون عالم شهر و يا روستا بوده اند، معروفيتي نداشته و در کتاب هاي رجال و حديث نام آن نيامده است؟ يا اين که- خداي ناکرده- سخن ابن غضايري را درست بدانيم، و اين شخص براي رد گم کردن، اضافه بر نسبت احاديث جعلي به چهره هاي معروف، چند نام جعلي را به عنوان واسطه خود اعتراف، و با استفاده از جهالت آنان، مطالب خود را به چهره هاي معروف، مستند مي کند. متأسفانه بايد گفت: شواهد موجود احتمال دوم را تأييد مي کند.
3. متون روايات اين شخص، با اين که داراي واسطه هاي مختلف و راويان سني و شيعه است، ولي يکنواخت و با يک سبک ادبي و داراي يک روح و محتوا است. البته ما مي دانيم نقل به معنا و يا به مضمون، جايز است ولي غالباً اين در جايي است که راوي اول، از امام نقل مي کند، مثلاً ما اگر روايات عمار بن موسي ساباطي را در يک جا جمع کنيم، لحن و تعبير همه ي آن ها تقريباً يکي است، ولي درباره مفسر جرجاني وضع فرق مي کند، او از يک سو تفسيري را از امام عسگري (عليه السّلام) نقل مي کند که آن حضرت طي هفت سال املا فرموده، و از سوي ديگر از « ابوهريره » (26) روايت کرده، ولي با تعجب مي بينيم لحن، تعبير روح، و محتواي هر دو يکي است. در صورتي که امانت علمي در اين گونه موارد اقتضا مي کند، هر متن را دقيقاً همان گونه که هست نقل نمايد.
در يک نمونه که از تفسير آورديم، ديديم ايشان به ربط قضاياي خارجي توجهي ندارند. نکته لطيف اين جاست که در اين روايات متفرقه- که به قول مرحوم تهراني از مشايخ ديگر ايشان است- همين بي ربطي ملاحظه مي شود، در عيون اخبارالرضا، از احمد بن الحسن، از امام عسکري، از پدران بزرگوار، از موسي بن جعفر- (عليهم السّلام)- چنين نقل مي نمايد:
کان قومٌ من خواصِّ الصادقِ (عليه السّلام) جلوساً بحَضرتِه في ليلةِ مُقمِرَةٍ مُضِحيَةٍ، فقالوا: يابنَ رسولِ الله (صلي الله عليه و آله و سلم)، ما أحسنَ أديمَ (27) هذه السماءِ، و أنورَ هذه النجومَ و الکواکبَ؟ فقال الصادق (عليه السّلام): إنکم لتقولون هذا، و أنّ المُدَبِّرات الأربعةَ (28) جِبرئيلَ و ميکائيلَ و إسرافيلَ و ملکَ الموت يَنظرون إلي الأرضِ فيرَونکم و إخوانکم في أقطارِ الارضِ، و نورکم إلي السمواتِ و إليهم أحسنُ من أنوارِ هذه الکواکبِ، و أنّهم ليقولون کما تقولون: ما أحسنَ أنوارَ هؤلاءِ المؤمنينَ. (29)
هدف او بيان روشنايي و درخشش نور مؤمنين بر اهل آسمان ها و فرشتگان مقرّب الهي است و لذا آن را به فروغ و روشنايي ستارگان در شب تشبيه نموده، ولي ستارگان شبي مهتابي به روشنايي روز! گويا توجه نداشته که در شب مهتابي بر روشنايي روز، ستارگان درخشش و روشنايي کمي دارند، و به عکس بايد به ستارگان شبهاي محاق تشبيه مي کرد که درخشش خيره کننده اي دارند.
براي نورانيت و تبرک، روايتي را که نزديک به همين مضمون است، نقل مي نماييم و با مقايسه متن آن با متن بالا، مي توانيد شيوه ي آن را بهتر ارزيابي نماييد: حضرت باقر (عليه السّلام) به عبدالله بن ميمون قداح فرمود: « يا ابن ميمون، کم أنتم بمکّة »؟ قلت: نحن أربعة، قال: « أما إنّکم نورٌ في ظلمات الأرضِ ». (30)
حال با در نظر گرفتن مطالب بالا مي توان گفت: مفسر جرجاني از چهره هاي سرشناس عصر خود، از مشايخ فراواني حديث نقل کرده است يا نه؟ اصولاً معيار براي درج شخصي در جمله « مشايخ » چيست؟ همين که در يک حديث آمده: « عن فلان » بايد او را جزء « مشايخ » شمرد.
پي نوشت ها :
1. بحارالانوار، ج108، ص 78، 169.
2. التفسير المنسوب إلي الإمام العسکري، ص 10.
3. همان، ص 13.
4. روضة المتقين، ج14، ص 250.
5. همان، ج9، ص 12.
6. همان، ص 17.
7. اين اسما- به ضميمه ي اسماي ديگري- از مستدرک حاجي نوري، و رساله ي آقاي استادي، که در آخر چاپ جديد کتاب آمده نقل شده است.
8. الأخبار الدخيلة، ج1، ص 112-228.
9. بحارالانوار، ج107، ص 122.
10. وسائل الشيعه، ج19، ص 414.
11. امالي صدوق، مجلس 58.
12. عيون اخبارالرضا، ج7، ص 2.
13. رجال کشي، شماره 134. با اين که اين روايت از نظر برخي ضعيف است.
14. در فرحة الغري ( و به نقل: مستدرک الوسائل، ج3، ص 481 )؛ محمد بن سراهنگ. الفقيه در طبقات اعلام الشيعه، الثقات العيون، ص 264، السيد فخرالدين محمد بن سرايا الحسني الجرجاني.
15. مهدي بن ابي حرب نزار، طبقات اعلام الشيعه، الثقات العيون، ص 312.
16. الاحتجاج، ج1، ص 4.
17. همان، ص 5.
18. بحارالانوار، ج108، ص 78.
19. همان، ص 169.
20. اولين علوي والي آن مناطق، از سال 250- 270 بر آن نواحي حکومت داشته، در منابع تاريخي همچون أعيان الشيعه از او به نيکي ياد مي کنند.
21. بحارالأنوار، ج108، ص 163.
22. تعجب است که علامه ي تهراني در الذريعه، مدت امامت حضرت را « حدود هفت سال » تعبير مي نمايد تا با عبارت کتاب منسجم شود.
23. مجمع الرجال، ج5، ص 269-273.
24. تفسير منسوب به امام عسکري، ص 665.
25. همان، ص 547 به بعد.
26. عبارت هاي فوق از کتاب ميرداماد است که به فارسي است. مستدرک الوسائل، ج3، ص 662-663.
27. اديم، در لغت به معناي پوست است. مجازاً اديم را بر زمين اطلاق مي کنند، اما اطلاق آن بر آسمان غلط است.
28. از نظر ادبي غلط است.
29. مستدرک الوسائل، ج3، ص 661.
30. الذريعه، ص 283-285.
صاحبي، محمدجواد؛ (1392)، شناخت نامه ي تفاسير: مقالاتي در شناخت تفاسير قرآن کريم، قم: بوستان کتاب ( مرکز چاپ و نشر دفتر تبليغات اسلامي حوزه ي علميّه قم )، چاپ اول
{{Fullname}} {{Creationdate}}
{{Body}}