رسائلي درباره ي تفسير و علوم قرآن منسوب به اهل بيت (ع) (3)
چاپ جديد تفسير، بر اساس شش نسخه خطي، که قديمي ترين آن ها سال 808 هـ است، و دو نسخه چاپي انجام گرفته و در اين نسخه ها، دو سند در اول آن ها آمده است.
نويسنده: محمدجواد صاحبي
ورود تفسير در ميراث هاي علمي ما
چاپ جديد تفسير، بر اساس شش نسخه خطي، که قديمي ترين آن ها سال 808 هـ است، و دو نسخه چاپي انجام گرفته و در اين نسخه ها، دو سند در اول آن ها آمده است.1. قال الشيخ أبوالفضل شاذان بن جبرئيل بن اسماعيل القمي أدام الله تأييده، حدّثنا السيّد محمّد بن شراهتک (1) الحسيني الجرجاني، عن السيّد أبي جعفر مهدي بن الحارث (2) الحسيني المرعشي، عن الشيخ الصدوق أبي عبدالله جعفر بن محمّد الدوريستي، عن أبيه، عن الشيخِ الفقيه أبي جعفر محمد بن علي بن الحسين ... ( مرحوم شيخ صدوق ).
2. قال محمّد بن علي بن محمد بن جعفر بن الدقاق، حدّثني الشيخان الفقيهان ابوالحسن محمّد بن عليّ بن الحسن ابن شاذان، و ابو محمد جعفر بن أحمد بن عليّ القميّ (رحمه الله) قال: حدّثنا الشيخ الفقيه أبوجعفر محمد بن علي بن الحسين ... ( مرحوم شيخ صدوق ).
با اين که پاره اي از اين افراد کاملاً آشنا نيستند، ولي چون ظاهراً همگي از مشايخ اجازه و حديث هستند، از اين بحث صرف نظر مي کنيم و فرض وثاقت و جلالت آنان را مي نماييم، ولي با توجه به اسامي مي توان دريافت، اين تفسير بعد از مرحوم صدوق، به وسيله بزرگان و اساطين مذهب، هم چون: شيخ مفيد، شيخ طوسي، سيدمرتضي و مانند روايت نشده است و شايد همين نکته سبب مهجوريت ( عدم شهرت ) کتاب گرديده است، تا آن جا که طبرسي در اوايل کتاب احتجاج، فقط سند خود به اين تفسير را نقل مي نمايد، به سبب اين که اين کتاب هم چون ساير کتاب ها مشهور نيست. طبرسي مي فرمايد:
و لأنأتي في أکثرِ مانُورِدُه من الأخبارِ بإسنادِه، إمّا لوجودِ الإجماعِ عليه، أو موافقتِه لِما دَلّت العقولُ إليه، أو الاشتهارِ في السيرِ و الکتبِ بين المُخالِف و المّوآلِف، إلّا ما أوردتُه عن أبي محمّد الحسنِ العسکري (عليه السّلام) فإنّه ليس في الاشتهار علي حدِّ ما سواه، و إن کان مُشتَمِلاً علي مثل الذي قدّمناه، فلأجلِ ذلک ذکرتُ أسناده في اوّلِ جزءٍ من ذلک دونَ غيرِه، لأنّ جميعَ ما رويتُ عنه (عليه السّلام) إنّما رويتُه بإسناد واحد من جملة الاخبار التي ذکرها (عليه السّلام) في تفسيره. (3)
و طريق خود را چنين مي آورد:
حدّثني به السيّدُ العالمُ العابد أبو جعفر مهدي بن أبي حرب الحسيني المرعشي (رضي الله عنه)، قال: حدّثني الشيخ الصدوق أبوعبدالله جعفر بن محمد بن أحمد الدوريستي (رحمه الله)، قال: حَدّثني أبي محمّد بن أحمد، قال: حدّثني الشيخُ السعيدُ أبو جعفر محمّد بن عليّ بن الحسين بن بابويه القميّ (رحمه الله).
اين طريق به عينه همان طريق اول است.
در مصادر موجود از قرن چهارم تا قرن دهم طريق ديگري به تفسير در اختيار ما نيست. در قرن دهم ابتدا محقق کرکي و سپس شهيد ثاني، در دو اجازه مفصل خود، طريق خود را به اين کتاب نقل فرموده اند که به شيخ طوسي منتهي مي شود، از ابن غضايري ( پدر ) از شيخ صدوق، و به شيخ مفيد از شيخ صدوق، و اينک متن عبارت ها:
اجازه محقق کرکي:
... عن الشيخ الإمامِ عمادِ الفرقِة الناجيِة أبي جعفر محمّد بن الحسن الطوسي، قال: أخبرنا أبوعبدالله الحسين بن عبيدالله الغضايري أخبرنا أبوجعفر محمّد بن بابويه، حدّثنا محمّد بن القاسم المفسر الجرجاني، حدّثنا يوسف بن محمد بن زياد و عليّ بن محمد بن سنان عن اُبويهما، عن مولانا و مولي کافّة الأنام أبي محمّد العسکري.
اجازه شهيد ثاني:
و لنَذکُر طريقاً واحداً هو أعلي ما اشتمَلت عليه هذه الطرقُ إلي مولانا و سيّدنا و سيّد الکائنات رسولِ الله (صلي الله عليه و آله و سلم)، و يُعلمُ منه أيضاً مفصلاً أعلي ما عندنا من السند إلي کتبِ الحديثِ کالتهذيب و الاستبصار و الفقيه و المدينة و الکافي و غيرها. أخبرنا شيخنا السعيد نورالدين عليّ بن عبدالعالي ... عن شاذان بن جبرئيل، عن المفيد، عن الصدوقِ أبي جعفر محمّد بن بابويه، قال: حدّثنا محمّد بن القاسم الجرجاني، قال: حدّثنا يوسف بن محمد بن زياد و عليّ بن محمّد بن سنان، عن أبويهما، عن مولانا و سيّدنا أبي محمّد الحسن بن عليّ.
اگرچه آثار رجالي و تاريخي ابن غضايري ( پدر ) فعلاً مستقلاً در دست نيست، ولي در آثار شيخ مفيد و شيخ طوسي، که فوق العاده فراوان است هيچ اثر و نشانه اي، نه از کتاب و نه از نام راويان آن نمي بينيم. در حقيقت آن چه اين دو بزرگوار فرموده اند « تلفيق اجازات » است. به اين معنا که آثار شيخ طوسي را با اجازه نقل مي کنند، و شيخ هم جميع آثار شيخ صدوق را با اجازه نقل مي نمايد، و اين کتاب هم جزء روايات شيخ صدوق است.
پس مي توان با « تلفيق » اجازه عام تا شيخ طوسي، و اجازه ايشان تا مرحوم صدوق، اين کتاب را با اجازه نقل نمود. تأمل در عبارات خود مرحوم شهيد ثاني نيز اين معنا را مي رساند. ايشان در بخش ديگري از اين اجازه مي فرمايد:
و بهذه الطرقِ نَروي جميعَ مصنّفاتِ من تَقَدَّم علي الشيخِ أبي جعفر من المشايخ المذکورينَ و غيرِهم، و جميع ما اشتَمَلَ عليه کتابُه فهرست اسماءِ المصنفين و جميعُ کتبهم و رواياتِهم بالطرقِ التي له إليهم، ثم بالطرقِ التي تضِّمنتها الأحاديثُ و إنّما أکثرنا الطرق إلي الشيخ أبي جعفر: لأنّ أصولَ المذهبِ کلّها تَرجِعُ إلي کتبِه و رواياتِه.
« تلفيق اجازات » از نظر عده اي از محققين بلامانع است، و در خصوص کتاب فعلي، مي توان آن را بدون اشکال دانست. توضيح در عبارتي که از کتاب من لايحضره الفقيه نقل کرديم، ديديم که مرحوم شيخ صدوق نقل مفصل روايت را به کتاب تفسير خود ارجاع داده، که معلوم مي شود و در آن کتاب تفسير، قطعاً از تفسير امام (عليه السّلام) نقل کرده است، مرحوم شيخ و نجاشي، هم نام کتاب تفسير را و هم طريق خود را به مجموع آثار مرحوم صدوق آورده اند.
نجاشي مي گويد:
محمّد بن عليّ بن الحسين بن موسي بن بابويه القميّ، ابوجعفر، نزيل الري، شيخُنا وفقيهُنا و وجهُ الطائفةِ بخراسان ... و له کتبٌ کثيرةٌ منها: ... کتاب مختصر تفسير القرآن ... کتابُ تفسير القرآن ... أخبرنا بجميعِ کتبهِ و قرأتُ بعضَها علي والدي عليّ بن أحمد بن العباس النجاشي (رحمه الله) و قال لي: أجازني جميعَ کتبِه لما سَمعنا منه ببغداد.
شيخ مي گويد:
محمّد بن عليّ بن الحسين بن موسي بن بابويه القمي (رحمه الله) يُکنّي أبا جعفر، کان جليلاً حافظاً للأحاديث، بصيراً بالرجالِ، ناقداً للأخبارِ، لَم يُرَفي القمّيينَ مثلُه في حِفظِه و کثرةِ علمِه، له نحو من ثلاثمائة مصنّف، و فهرستُ کتبِه معروفٌ، أنا أذکرُ ما يَحضُرني في الوقتِ من أسماءِ کتبِه، منها: ... کتاب التفسير، لم يَتُمّه ... أخبرنا بجميع کتبه و رواياتِه جماعةٌ من أصحابنا منهم: الشيخ أبوعبدالله محمّد بن محمد بن النعمان، و أبوعبدالله الحسين بن عبيدالله و ابوالحسين جعفر بن الحسين بن حسکة القمي، و أبو زکريا محمد بن سليمان الحرّاني، کلّهم عنه.
بنابراين، مي توان اطمينان داشت که تفسير امام (عليه السّلام) جزو اجازات شيخ طوسي، شيخ مفيد، و ابن غضايري ( پدر ) بوده است. بنابراين مانعي وجود ندارد که مرحوم محقق کرکي و شهيد ثاني، با « تلفيق اجازات » از آن نقل نمايند.
غرض نگارنده توجيه ورود اين کتاب، از طريق شيخ طوسي و شيخ مفيد، در اجازات اصحاب است، و فعلاً از اظهارنظر در صحت آن خودداري مي شود.
از سوي ديگر، معلوم شد که دو مطلب اساسي اي که عده اي از متأخرين مانند محدث نوري در مستدرک به عنوان تأييد تفسير آورده اند، چندان صحيح نيست. آن دو مطلب عبارت است از:
1. تعجب است که چگونه ابن غضايري، اين کتاب را جعلي مي داند، در حالي که پدرش طبق آن چه در اجازه محقق کرکي آمده، آن را روايت کرده است؟
2. معلوم مي شود، تفسير تنها داراي دو سند موجود در اول نسخه هاي آن نيست، بلکه به طريق شيخ مفيد و ابن غضايري ( پدر ) نيز نقل شده است.
جواب هر دو مطلب، از بيانات گذشته روشن شد.
روش کتاب
مفسر جرجاني، چه در اين کتاب و چه در ساير روايات خود، اغلب احاديث را به صورت نقل به معنا و يا مضمون آورده و خود نيز فاقد تسلط کافي بر زبان و ادبيات عرب است. از نظر ارزش ادبي کمتر از حد متوسط است. با اين که توانايي کافي بر انشاي جملات عربي ندارد اما سعي مي نمايد هم چون کتاب هاي ادبي، با فصاحت و بلاغت هم باشد! حلاوت و شيريني، همراه با سادگي و متانت که از ويژگي هاي سخنان اهل بيت (عليهم السّلام) است، در اين کتاب به چشم نمي خورد. نکته لطيف اين جاست که همه ي عبارت او، اعم از کلمات خود او در چند صفحه اول تفسير و کلام ائمه ي معصومين (عليهم السّلام) و آن چه در روايات متفرقه از طريق اهل سنّت آورده، داراي يک سبک و يک لحن و تعبير است.عبارات را بيشتر با آب و تاب خاصي بيان مي کند. اگر عنوان « خطيب » بيان گر عمل اجتماعي خود او باشد- و مثلاً عنوان پدر و يا جدش نباشد- يک نوع حالت خطابه عاميانه در کل عبارت او مشهود است، اضافه بر اين که کرامات و معجزات عجيبي را که فقط در اين کتاب است نقل مي نمايد. غالباً اين معجزات، از نظر تصور خارجي غيرمعقول و از لحاظ تعبيري سبک است.
براي نمونه اين قسمت کتاب را مي آوريم:
... ألا أُنبّئکم برجلٍ قد جَعلَه اللهُ من آلِ محمدٍ کأوائِل أيّامِ رجب من أوائل أيّام شعبان؟
قالوا: بلي يا رسول الله (صلي الله عليه و آله و سلم).
قال: هو الذي يَهتزّ عُرشُ الرحمنِ بموتِه و تَستبشرُ الملائکةُ بقدومِه، و تَخدِمُه في عرصاتِ القيامةِ و في الجنانِ من الملائِکة ألفٌ ضعفَ عددِ أهل الدنيا من أول الدهر إلي آخرِه ... قالوا: و من ذلک يا رسولَ الله (صلي الله عليه و آله و سلم)؟ قال: هو مُقبِلُ عليکم غضبانَ، فاَسألو عن غَضبِه، فإنّ غضبَه لآل محمد خصوصاً لعليّ بن أبي طالب (عليه السّلام) فطَمح القومُ بأعناقِهم ...فإذا أوّل طالع عليهم سعد بن معاذ و هو غضبان، فأقبلَ، فلمّا رآه رسول الله (صلي الله عليه و آله و سلم) قال له: يا سعد، أما إنّ غضبَ الله لما غضب له أشدّ، فما الذي أغضبک؟ حدّثنا بما قلته في غضبک حتي أحَدِثّک بما قالته الملائکةُ لمن قلت له و ما قالَته الملائکةُ لِلّهِ عزَّ و جلّ و أجابَها اللهُ عزّ و جلّ فقال سعد: بينا أنا جالسٌ علي بابي إذا تَمادي رجلانِ من الأنصارِ، فرأيتُ في أحدهما النفاقَ، فکرهتُ أن أدخلَ بينهما مخافة أن يزدادَ شرَّهما و أردتُ أن يَتکافا فلم يتکافا، و تَمادَيا في شرِّهما حتي تَواثَبا إلي أنّ جرّد کلُّ واحد منهما السيفَ علي صاحبِه، فأخذَ هذا سيفَه وتُرسَه و هذا سيفَه و ترسَه و تَجاوَلا و تَضارَبا، و قلتُ في نفسي: اللهم انصُر أحبَّهما لنبيِک و آله صلّي الله عليه و عليهم أجمعين. فما زالا يَتجَاولان و لا يتمکّن واحد منهما من الآخر إلي أن طَلَع علينا اخوک عليّ ابن أبي طالب (عليه السّلام)، فصحت بهما: هذا عليّ بن أبي طالب، فهذا أخو رسول الله (صلي الله عليه و آله و سلم) و أفضل آل محمّد لم تَوقّراه؟ فَوقّراه و تکافا.
فأمّا أحدهما فإنّه لمّا سمع مقالتي رَمي بسيفه و درقِته من يدِه، و أمّا الآخر فلم يَحفل بذلک فَتمکّن لاستسلامِ صاحبّه منه فقَطعَه بسيفِه قطعاً أصابَه بنّيفٍ و عشرين ضربةً، فَغضبتُ عليه... فقال رسولُ الله (صلي الله عليه و آله و سلم): فما الذي صنع عليّ بن أبي طالب (عليه السّلام) لمّا کفَّ صاحبُک و تَعدّي عليه الآخرُ؟ قال: جَعل يَنظر إليه و هو يَضربُه بسيفِه. لا يقول شيئاً و لا يَمنعه ثمّ جازَ و تَرکَهما و أنّ ذلک المضروبَ لعلّه بآخر رَمقَه، فقال رسولُ الله (صلي الله عليه و آله و سلم): و أما کفُّ عليّ بن أبي طالب (عليه السّلام) عن نُصرةِ ذلک المظلومِ، فإنّ ذلک لما أرادَاللهُ من إظهارِ آياتِ محمد في ذلک، لا أحدّثک يا سعد بما قال الله و قالته الملائکُه لذلک الظالم و لذلک المظلوم و لک حتي تأتيني بالرجلِ المُثخِن فتَري فيه آياتِ اللهِ المصدّقةَ لمحمّد (صلي الله عليه و آله و سلم).
فقال سعد: يا رسولَ الله، و کيف آتي به و عنقُه متعلّقةٌ بجلدة رقيقةٍ و يدُه و رجلُه کذلک، و إن حرّکته تميّزت أعضاؤه و تَفاصلَت. فقال رسولُ الله (صلي الله عليه و آله و سلم): يا سعد، إنّ الذي يُنشِيء السحابَ و لا شيء منه حتّي يَتکاثَف و يُطبِق اُکنافَ السماءِ و آفاقَها ثمّ يلاشيهِ من بعدِ حتي يَضمَحِلّ فلا تَري منه شيئاً، لقادر- إن تميّزت تلک الأعضاء- أن يُؤلِّفها من بعد، کما أَلَّفها إذ لم تکن شيئاً، قال سعد: صدقتَ يا رسولَ الله، و ذَهبَ فجاء بالرجلِ و وَضعَه بين يَدي رسول الله (صلي الله عليه و آله و سلم) و هو بآخرِ رمقٍ، فلمّا وَضعه انفصَل رأسُه عن کتفِه و يدُه عن زندِه و فخذهُ عن أصلِه، فَوضعَ رسولُ الله (صلي الله عليه و آله و سلم) الرأسَ في موضعِه و اليدَ و الرجلَ في موضِعهما، ثمّ تَفلَ علي الرجلِ. و مَسح يدَه علي مَواضعِ جراحاتِه. و قال: اللهمَّ انتَ المَحيي للأمواتِ، و اللمميتُ للأحياء، و لاقادرُ علي ما تَشاء، و عبدک هذا مُثخِنٌ بهذه الجراحاتِ لتوقيرِه لأخي رسولِ الله (صلي الله عليه و آله و سلم) عليّ بن أبي طالب، اللهمّ فأنزِل عليه شفاءٍ من شفائِک، و دواءٍ من دوائِک، و عافيةً من عافيتِک. قال: فوالذي بَعثَه بالحقِّ نبيّاً، إنّه لمّا قال ذلک إلتأمَت الأعضاءُ و اِلتَصَقَت و تَراجَعت الدماءُ إلي عروقِها و قام قائماً سوياً ... .
ايشان براي صحيح جلوه دادن اين داستان، آن را به جريان يهود بني قريظه ربط مي دهد، که بعد از حکم سعد بن معاذ به کشتن يهوديان، همين جوان موهوم هم شمشير به دست، عده اي از آنان را مي کشد.
نسبت دادن اين گونه مطالب، با اين لحن و تعبير خاص، به امامان معصوم که خوشبختانه هزاران روايت صحيح و معتبر با شواهد واضح تاريخي از آنان در دست داريم، آيا ترويج حقانيت و ولايت آن هاست؟ ناقل اين عبارت، در مرحله ادراک تصوري قصور دارد و گويا نمي تواند درک کند که نبايد به فردي که تمامي گوشت و استخوان و رگ هاي گردن و دست و پاي او بريده شده، و تنها فقط به پوست باريکي وصل است، گفت: هنوز در رمق هاي آخر زندگي است، حال بايد انتظار داشت موفق به درک مطالب عاليه شود؟
نظر نهايي
اگرچه، از خلال بحث هاي گذشته، حال کتاب و مؤلف نسبتاً روشن شد، ولي اينک به جمع بندي نهايي مطلب مي پردازيم:1. راجع به مؤلف، يعني مفسر جرجاني، کل معلومات ما عبارت است از: تنها روايت مرحوم صدوق از او و با تعبير « رضي الله عنه ». در تمام موارد روايت، روايت او- باز هم منحصراً- از چندين فرد مجهول، اين است: ابن غضايري، علامه و ابن داود درباره او، کتاب تفسير و تعدادي روايات متفرقه غالباً با يک لحن و اسلوب، عنوان « مفسر » و « خطيب » بعد از نام او، که احتمالاً هر دو وصف خود او باشند، آورده اند.
از اين مطالب چه نتيجه اي مي توان گفت؟ بعضي حتي احتمال داده اند شخص مذکور از مخالفين بوده، و با اين وسيله در فکر بدنام ساختن چهره روشن اهل بيت (عليهم السّلام) بوده است. شاهد بر اين کلام، تعريف و تمجيد او از برخي اشخاص به گونه اي است که با روش اهل بيت (عليهم السّلام) متناسب نيست، مثل مدح سعد بن معاذ، و يا مدح عکرمه فرزند ابوجهل که البته عبارت او خيلي صريح در مدح نيست.
ما اعتراف داريم که معلومات ما پيرامون اين شخص خيلي کم است، و بيشترين اطلاعات ما از نوشته هاي او به دست آمده، اما از خلال اين نوشته ها نمي توان اطمينان يافت که شخص مذکور از مخالفين باشد، زيرا با تأمل در عبارت وي، معلوم مي شود که اين شخص در مراحل اوليه ي ادراک، قصور دارد، چه رسد به مطالب بالاتر، حال اگر در خلال کتاب، به مدح چهره هايي پرداخته که با مشي و عمل اهل بيت (عليهم السّلام) سازگاري ندارد، ناشي از تعمد و قصد او نيست، بلکه بيشتر ناشي از عدم درک آن است. متأسفانه بايد اعتراف کرد که در همه مقاطع تاريخ دوستان نادان فراوان داشته ايم، و نيازي نيست که کساني ماسک ولايت به چهره زنند.
در اين باره، به بيان مطلب ديگري مي پردازيم: در اين کتاب داستان احضار مختار نزد حجاج و دستور کشتن او با لحن و شيوه خاص مؤلف آمده است و مختار هم مي گويد: تو نمي تواني مرا بکشي مگر اين که من 383000 نفر از شما را بکشم، که حضرت به من خبر داده است... تا آخر قصه.
البته مي دانيم که مختار در سال 67 هجري به امر مصعب بن زبير به شهادت رسيد، حجاج پس از هشت سال از اين واقعه والي کوفه شد. لذا همان طور که گفتيم در اين کتاب حوادث تاريخي « بي ربط » وجود دارد. از سوي ديگر، مرحوم حاجي نوري در مستدرک و ديگران به تبع ايشان، سعي نموده از اين مطلب چنين جواب دهد: در کتاب کافي هم روايتي است که از آمدن يزيد به مدينه خبر مي دهد، در صورتي که يزيد اصلاً به مدينه نيامده است.
اين سنخ جواب نقضي از مرحوم محدث نوري بسيار بعيد است، زيرا با قطع نظر از اين که آن روايت را مرحوم کليني در « روضه » نقل نموده که اصولاً اين جزء کافي، حاوي احاديث درجه دوم کليني است، بايد در نظر داشت که اين سنخ حوادث بي ربط تاريخي در اين کتاب، منحصر به اين مورد نيست، در همين قصه مختار، آيا واقعاً مختار 383000 نفر از اهل کوفه را کشت؟ و باز مختار براي حجاج قصه گفت و گوي شاپور ذوالاکتاف را با نزار بن معد بن عدنان نقل مي کند، آيا اين قصه- اگر راست باشد- مربوط به اين شخص است؟ لطيف تر اين که مي گويد: نزار اسم فارسي است به معناي لاغر.
در سابق هم ديديم که امام حسن و امام حسين (عليه السّلام) در وقت ساختن مسجد مدينه چند ساله بودند! در صفحه ي 437 آمده: ابوالبختري بن هشام را برادر ابوجهل بن هشام مي داند.
در صفحه ي 637-638 آمده: زيد بن حارثه، عبدالله بن رواحه و قيس بن عاصم منقري- بعد از رجوع از غزوه اي- خدمت حضرت رسول مي رسند، و دست و پاي حضرت را مي بوسند، با اين که اسلام آوردن قيس بن عاصم بعد از شهادت عبدالله بن رواحه و زيد بن حارثه در غزوه موته است.
به نظر ما، اين مفسر جرجاني پاره اي معلومات عمومي از تاريخ، حديث، تفسير، تراجم و مانند آن مي دانسته، که غالباً به صورت پراکنده و بي ربط در ذهن او بوده است. او مجموعه اين مطالب پراکنده را، با همان لحن عربي ناپخته به صورت کتاب فعلي، و بقيه روايات متفرقه درآورده است. هم چنين بايد در نظر داشت که شخص مذکور، ظاهر الصلاح و از نظر رفتار ظاهري، شخص صالحي بوده است، و احتمالاً همين حسن ظاهري منشأ تعبيرات صدوق؛ مثل « رضي الله عنه » در حق او شده است.
2. راجع به کتاب، نفي انتساب آن به امام عسکري (عليه السّلام) قطعي است، اما نمي توان انکار کرد که لابلاي آن مطالب صحيح فراوان، تعداد زيادي احاديث صحيح در حق اهل بيت (عليهم السّلام)، حوادث تاريخي واقعي، به چشم مي خورد که از نظر متن، غالباً با متون اصلي اختلاف دارد، به اضافه بعضي آب و تاب ها که جنبه خطابه گونه به همان مطالب صحيح داده است. به نظر مي رسد همين کيفيت ويژه متن، منشأ بروز سه ديدگاه در مورد کتاب فعلي شده است:
به دليل عدم تناسب آن با مقام امامت و وجود پاره اي حوادث و قضاياي عجيب و غريب و ساير جهاتي که تاکنون متعرّض شديم، اين کتاب، جعلي و غيرواقعي است.
به جهت وجود مضامين برخي احاديث صحيح و معتبر و اشتمال کتاب بر کرامات و مقامات اهل بيت (عليهم السّلام) آن را صحيح و صادر از امام (عليه السّلام) مي دانند. به علت آن که بعضي مطالب آن صحيح و برخي ديگر غريب و بلکه غيرواقعي است، آن را هم چون کتاب هاي ديگر، مشتمل بر صحيح و ضعيف دانسته اند.
نظر ما هم روشن شد: کتاب به صورت مجموعي، جعلي است، ولي پاره اي از روايات و حوادث تاريخي و تفسير آيات آن، از جهت معنا و مضمون مطابق با روايات صحيحه است.
يک نکته هم به عنوان احتمال به ذهن نگارنده خطور مي نمايد، که شايد مؤلف اصلي کتاب در واقع به فکر نقل روايت از امام عسکري (عليه السّلام) نبوده، بلکه در حقيقت مي خواسته پاره اي از مطالب صحيح تاريخي، تفسيري و حديثي، را در قالب يک داستان خيالي که دو نفر خدمت امام مي رسند و آنان چنان گفتند و امام چنين فرمود، بيان کند. مؤيد اين مطلب آن که حتي مطالب برخي روايات را به صورت قصه ي واقعي ترسيم مي نمايد، و شرح و بسطي راجع به آن ها مي دهد که با روش قصه گويي بيشتر شباهت دارد. اين کار در زمان ما بسي رايج است و شايد عدم رواج آن در زمان منشأ توهم اسناد کتاب به آن حضرت (عليه السّلام) شده است.
بر فرض صحت اين توجيه، بايد دانست که مؤلف نه در ترسيم صحنه ها، مهارت لازم را دارد و نه در تعبير الفاظ، بلاغت کافي.
اين کتاب از نظر ارزش، نمايان گر ورود انديشه هاي ناخالص در ميان عقايد اصيل شيعه، در قرن هاي سوم و چهارم است.
به نظر ما صدوق با نقل اين کتاب- و صدها روايت از اين سبک و روش در تأليفات خود- يکي از بزرگ ترين خدمت ها را در راه حفظ و نگهداري ميراث هاي فرهنگي شيعه نموده که فوق العاده شايان تمجيد و تحسين است. اگرچه علما و انديشمندان شيعي طي قرن هاي متمادي به نقد و بررسي اين احاديث و روايات همت گماشته و حتي پاره اي از آنان را مردود دانسته اند، اما نقل آن ها به عنوان حفظ ارزش هاي علمي مکتب، بسي ارزنده و والاست. در خصوص اين کتاب، چون در موارد نقل روايات صحيح مناقب اهل بيت (عليهم السّلام) نقل به معنا يا مضمون مي نمايد، در ساير موارد که در روايات مناقب منحصراً در اين کتاب است، احتمالاً در مصادر ديگري موجود بوده که فعلاً در اين جا به صورت نقل مضمون يا معنا شده است، به همين جهت حتي اين روايات مفرد ارزش اصالت احتمالي مي يابند، البته با حذف بعضي معاني غريب و الفاظ غيرمأنوس.
اينک که گفتار را به پايان مي برم، به جهت حسن ختام، سخني را که از امام خميني - قدس سرُّه - در مجلس درس درباره تفسير شنيده ام مي آورم: نه فقه الرضا از حضرت امام رضا (عليه السّلام) است و نه تفسير از حضرت عسکري (عليه السّلام)، فقط آن را يک آدم ملّا نوشته، و اين تفسير را يک آدم بي سواد.
دومين تفسير امام عسکري (عليه السّلام)
گفتيم که ابن شهرآشوب در کتاب معالم العلماء، براي نخستين بار حکايت از تفسيري 120 جلدي مي کند که حسن بن خالد برقي از امام عسکري (عليه السّلام) نوشته است. اين آغاز اطلاع ما از اين کتاب است.محقق داماد در شارع النجاة مي فرمايد:
در تفسير مشهور عسکري (عليه السّلام) که به مولاي ما صاحب العسکر (عليه السّلام) منسوب است حديثي مطول مشتمل بر حکايت آن حال علي التفصيل مذکور شده، و من مي گويم: صاحب آن تفسير چنان که محمد بن علي بن شهر آشوب (رحمه الله)- در معالم العلماء آورده و من در حواشي کتاب نجاشي و کتاب رجال شيخ تحقيق کردم، حسن بن خالد برقي است، برادر ابي عبدالله محمد بن خالد برقي، و عموي أحمد بن ابي عبدالله برقي که به اتفاق علماء، ثقه و مصنّف کتب معتبر بوده است. در معالم العلماء گفته: و هو أخو محمّدِ بن خالدٍ، من کتبه تفسيرُ العسکري من إملاء الإمام (عليه السّلام). و امّا تفسير محمّد بن القاسم که از مشيخه روايت ابي جعفر ابن بابويه است، علماي رجال او را ضعيف الحديث شمرده اند، تفسيري است که آن را از دو مرد مجهول الحال روايت نموده و ايشان به ابي الحسن الثالث العسکري (عليه السّلام) اسناد کرده است، و قاصران متحجّر آن اسناد را معتبر مي دانند و حقيقت حال آن که تفسير موضوع و به ابي محمد سهل بن احمد الديباجي مسند، و بر مناکير احاديث و اکاذيب اخبار منطوي، و اسناد آن به امام معصوم مختلق و مفتري است. (4)
خود محدث نوري، پس از نقل عبارت ابن شهرآشوب مي فرمايد:
و يَظهر منه أمرانِ: الأوّلُ: أنّ سندَ التفسيرِ ليس منحصراً في الإسترآبادي و الشيخ الصدوق. بل يَرويه الحسنُ بن خالد، الثقة- في النجاشي و الخلاصة- صاحب الکتب- في الفهرست- التي يرَويها عنه ابن أخيه أحمد بن محمد البرقي، الذي للمشايخ إليه طرق صحيحة. الثاني: أنّ التفسير کبير تامّ غير مقصور علي الموجود، الذي فيه تفسيرُ سورة الفاتحةِ و بعضِ سورة البقرةِ. (5)
شيخ آقابزرگ تهراني- رضي الله عنه- نظر ديگري در اين باره دارد که ترجمه خلاصه آن را مي آوريم:
ظاهراً مراد از « عسکري » حضرت هادي (عليه السّلام) باشد که به لقب « صاحب العسکري » و « عسکري » ياد مي شده. دليل اين مطلب آن که به تصريح شيخ، احمد بن محمد برقي، برادرزاده حسن بن خالد برقي، صاحب تفسير، از عموي خود نقل مي نمايد، و اين شخص هم چنان که از عموي خود نقل مي نمايد از پدر خويش نيز نقل مي کند، و چون شيخ طوسي پدر او را جزء اصحاب حضرت موسي بن جعفر ( متوفي 183 ) و حضرت رضا ( متوفاي 203 ) و حضرت جواد (عليهم السّلام) ( متوفاي 320 ) مي داند، پس زمان حضرت هادي (عليه السّلام) را درک ننموده و يا روايتي نقل نکرده است. از سوي ديگر از عبارت نجاشي که اول محمد و بعد حسن و سپس ابوالفضل را نام برده، معلوم مي شود، که عادتاً حسن بعد از وفات محمد زنده بوده است، و در نتيجه حضرت هادي (عليه السّلام) را درک نموده تا بتواند در مدت امامت آن حضرت ( از سال 240- 254 ) تفسير قرآن را در 120 جلد بنويسد. هم چنين عادتاً اين حسن بن خالد، عصر امام حسن عسکري (عليه السّلام) را درک ننموده، زيرا برادرش محمد بن خالد برقي بايد قبل از وفات موسي بن جعفر ( سال 183 ) در حدود بيست ساله باشد تا بتوان او را از اصحاب حضرت دانست، پس در وقت وفات حضرت جواد که اواخر حياتش بوده عمرش حدود شصت سال باشد، اما برادرش حسن که عادتاً دو سال و يا بيشتر کوچک تر از او بوده، ممکن است بعد از برادر خود ده يا بيست سال و نهايت 35 سال عمر کند، پس نمي تواند زمان امام حسن عسکري را درک نموده باشد؛ خصوصاً بتواند حدود هفت سال، 120 جلد تفسير بنويسد. (6)
آن چه آمد خلاصه اي از سخنان وي بود و صحت استدلال و نتيجه گيري را برعهده خوانندگان محترم مي گذاريم. باري، اين هم انجام اين تفسير. نمي دانيم از آغازش تعجب کنيم يا از انجامش.
بايد در نظر داشت که مرحوم احمد بن محمد برقي، برادرزاده حسن بن خالد برقي، در کتاب هاي خود نه تنها يک حديث از اين کتاب 120 جلدي که مستقيماً از امام معصوم نوشته شده نقل نمي نمايد، که حتي در رجال خود نام عموي خود را نه در رديف اصحاب حضرت هادي و نه در ليست اصحاب حضرت عسکري نمي آورد.
علاوه بر آن، سخن دو تن از مشهورترين علماي رجال را که صد و اندي سال قبل از ابن شهرآشوب و دو تن که صد و اندي سال بعد از او مي زيسته اند، مي آوريم، و قضاوت نهايي را برعهده ي خوانندگان محترم مي گذاريم:
شيخ در رجال خود، او را جزء افرادي مي آورد که از ائمه (عليهم السّلام) مستقيماً روايت نقل نکرده است.
هم چنين در فهرست مي گويد: « الحسن بن خالد البرقي- أخو محمد بن خالد- يُکَنّي أبا عليّ، له کتبٌ أخبرنا بها عِدّةٌ من أصحابنا، عن أبي المفضّلِ، عن أبي بطّة، عن أحمد بن أبي عبدالله، عن عمّه الحسن بن خالد »
نجاشي مي گويد: « الحسن بن خالد بن محمّد بن عليّ البرقي، أبو عليّ، أخو محمّد بن خالد، کان ثقة، له کتاب نوادر »
ابن داود مي گويد: « الحسن بن خالد بن محمّد بن علي البرقي، أبوعليّ، أخو محمّد بن خالد، « لم » « جش » « ست » ثقه، مصنّف »
علامه نيز مي فرمايد: « الحسن بن خالد بن محمّد بن علي البرقي، أبوعليّ، أخو محمّد بن خالد، کان ثقة، له کتاب نوادر ».
اصولاً چگونه مي توان باور داشت که شخص مشهوري چون حسن بن خالد، از خاندان معروف برقي، اين مقدار شگفت آور ( 120 جلد ) آن هم در تفسير قرآن- کتاب محوري مسلمانان- مستقيماً از زبان امام معصوم بنويسد و آن گاه هيچ اثري از کتاب و حتي يک روايت آن نباشد، بلکه حتي نام آن هم برده نشود، تا سه قرن پس از آن، فقط و فقط نام آن، در يک مصدر رجالي، بدون ذکر سند بيايد؟!
به احتمال بسيار قوي، اگر مرحوم ابن شهرآشوب اشتباه نکرده باشد، حتماً اين نام را در جايي ديده و يا از بعضي مشايخ شنيده و بر اساس عشق به حفظ ميراث هاي علمي، نام آن را آورده است.
کوتاه سخن آن که، اين تفسير هم وضع بهتري از تفسير سابق ندارد و نمي توان اطمينان يافت که حسن بن خالد برقي يک تفسير ( 120 جلدي ) داشته، چه رسد به اين که از املاي امام (عليه السّلام) باشد.
پي نوشت ها :
1. مجمع الرجال، ج2، ص 105-106.
2. رجال ابن داود، ص 106.
3. رجال علامه، ص 43.
4. عبارت فوق عين عبارت کتاب ميرداماد است که به فارسي است. مستدرک الوسائل، ج3، ص 662- 663.
5. همان، ص 661.
6. الذريعه، ج4، ص 283-285.
صاحبي، محمدجواد؛ (1392)، شناخت نامه ي تفاسير: مقالاتي در شناخت تفاسير قرآن کريم، قم: بوستان کتاب ( مرکز چاپ و نشر دفتر تبليغات اسلامي حوزه ي علميّه قم )، چاپ اول
مقالات مرتبط
تازه های مقالات
ارسال نظر
در ارسال نظر شما خطایی رخ داده است
کاربر گرامی، ضمن تشکر از شما نظر شما با موفقیت ثبت گردید. و پس از تائید در فهرست نظرات نمایش داده می شود
نام :
ایمیل :
نظرات کاربران
{{Fullname}} {{Creationdate}}
{{Body}}