نويسنده: آن ماري لامبر فاراژ
برگردان: اردشير نيکپور





 

در دوران طلايي تاريخ اينکاها، در دره اي ميان کوه هاي آند، دهکده ي کوچک و آبادي بود به نام ايتائو(1) که ساکنانش از بام تا شام به کار و کوشش کشور انگشت نما بود و مردمانش نمونه و مظهر کار و کوشش شمرده مي شدند.
امپراتور به پسر خود گفت: «اگر مي خواهي شجاعت را به چشم خود ببيني به ايتائو برو.»
پسر امپراتور گفته هاي پدر را به گوش هوش مي شنيد.
امپراتور، در آخرين پرتو روزي که به پايان مي رسيد، يکي از دلنشين ترين داستان هاي سرزمين اينکا را به پسر خود نقل مي کرد.
شاه، که با نقل شجاعت مردمان ايتائو به هيجان آمده بود، چنين مي گفت:
- در اين باره منظور من از شجاعت، شجاعت نظامي نيست، زيرا که تو فرزند گرامي من هستي نمي تواني باور کني که من جز شجاعت نظامي شجاعت ديگري را ستايش کنم، ليکن کارهايي هم هست که ارزش و شجاعت انسان را اثبات مي کند.
شاه پير دست بر سر پسر خود، که تازه به سن رشد رسيده بود، کشيد و فرزند سراپاگوش شد:
«هنوز بيش از شش بار ذرت برداشت نشده است که ايتائو دهکده اي بود که در آن مردي بيکاره احساس کسالت و ناراحتي مي کرد.
همه ي ده نشينان با جديت بسيار کار مي کردند، ليکن خمره هايشان هرگز پر نمي شد. مسافران هميشه آن را دور مي زدند و در آن فرود نمي آمدند زيرا مي دانستند که در آن دهکده غذايي کافي پيدا نمي شود.
روزي پيرزني مهربان و کاردان که هميشه در آرزوي خوبي و کمک به ديگران بود تصميم گرفت که خدمت بزرگي به ايتائو بکند.
پگاهي اين پيرزن، که وئا(2) نام داشت، نشسته بود و نخ ريسي مي کرد که ناگهان فکري به سرش زد و در آن عالم آرزو و رؤيا بلند بلند با خود گفت: "دلم مي خواهد که ايتائو روزي دهکده ي آباد و پرنعمتي گردد." و پس از گفتن اين جمله بلند شد و در اطراف خانه ي خود به گردش در آمد. چشمش به گياه کوچکي افتاد که بامداد آن روز سر از خاک بيرون زده بود و در برابر باد مي لرزيد. پيرزن براي بهتر ديدن آن گياه به رويش خم شد ناگهان اين صدا به گوشش رسيد: "اي زن، مرا بردار!"
وئا با چشمان درشت خود بدقت دور و برش را نگاه کرد اما کسي را نديد. صدا دوباره بلند شد که :
- اين برگ ها را که پيش پاي تو است جمع کن!
چون وئا باز هم هاج و واج ماند صدا بلندتر گشت و گفت: " آه خود را به تفهمي مزن! جوانه اي را که تازه سر از خاک بيرون آورده است بگير و بيرون بکش، اما مواظب باش ريشه اش را نشکني! برو آن را دوباره در کنار سيلاب بکار!"
پيرزن خنديد. خم شد و گياه تازه روييده را از زمين بيرون کشيد و بعد بار کوچک گرانبهايش را با خود برد. او که سخت به هيجان آمده بود همچنان که به کنار سيلاب مي رفت با خود مي گفت: چقدر نفهمم و احمقم که به هر صدايي گوش مي دهم. بايد از صدايي که از زمين مي آيد ترسيد.
چون وئا به کنار سيلاب رسيد لامايي را در آن جا ديد. لاما که پوستي سيه فام داشت چشم به وي دوخت.
پيرزن به طرف آن حيوان برگشت و ناگهان در خود احساس احترام خاصي به او کرد.
وئا به خراشيدن زمين پيش پاي خود پرداخت. چون کارش به پايان رسيد لاما تف به روي جوانه انداخت و چون به نظر بسيار خشمگين مي آمد مقدار زيادي از آب دهان خود را به روي آن انداخت.
پيرزن که بهت و حيرتش فزون تر شده بود زير لب چنين زمزمه کرد: اي صداي دلنشين، چرا چنين دوستي برگزيدي که روي چيزي را که از آنِ تو است تف بيندازد؟
ناگهان جوانه ي کوچک بزرگ و بزرگ تر شد و پيرزن دانا و هوشيار دريافت که از اين معجزه سود بسيار به او خواهد رسيد.
وئا از زميني که معجزه در آن پديدار شده بود تکان نخورد و يک شب تمام در برابر گياهي که برگ هاي سبز کم رنگ زيبا با دانه هاي بسيار داشت، ماند. چون بامداد شد ديد که گل هاي سفيدي بر آن گياه شکفته است. نيمه هاي روز گل ها ميوه شدند و چون حباب هاي سبزي درخشيدند و کم کم در پرتو خورشيد سرخ گشتند.
وئا هرگز چنين معجزه اي نديده بود. گياه در زير بار فراوان خم شد و بر زمين افتاد. زن سرخپوست شتابان به چيدن آن ها پرداخت.
سرانجام پيرزن پاکدل و مهربان با شادماني بسيار به سوي دهکده دويد و همه را از آنچه بر او گذشته بود آگاه کرد. پس از ساعتي چند همه ي ده نشينان گرد آمدند و درباره ي اين رخداد شگفت انگيز با به هم گفت وگو پرداختند.
هر يک از کساني که درخانه ي سرور قبيله گرد آمده بود يکي از ميوه هاي سرخ رنگ را، که وئا آورده بود، به دست گرفته بود و با حيرت به آن مي نگريست؛ ليکن هيچ يک جرئت نمي کرد آن گوي هاي سرخ رنگ شگفت انگيز را، که تا آن روز مانندشان را نديده بود، دندان بزند و بخورد. همه مي خواستند به راز آن گياه پي ببرند، ليکن همه مات و مبهوت بودند.
وئا چون ديد که کسي نمي تواند کليد حل معما را به دستش بدهد، خانه ي سرور دهکده را ترک گفت و به خانه ي خود رفت. پيرزن با خود گفت: " بي گمان در جايي که ندا را شنيدم مي توانم کليد معما را به دست بياورم. ازاين نادان هاي پير چيزي نمي توان آموخت."
در اين موقع دوباره صدا بلند شد که: "دخترم، بدان که ميوه ي اين گياه خوردني است و شهر ايتائو را به ثروت و سعادت خواهد رسانيد. بي هيچ ترس و واهمه اي از ميوه ي سرخ آن بخور" و با لحني دلنشين افزود: " بُخور تا ببيني چقدر خوشمزه است!"
امپراتور لبخند رضايت آميزي زد و بدين گونه از نقل داستان دهکده اي که در يک شب در سايه ي تيز هوشي پيرزني سرخپوست و لامايي خشمگين به ثروت رسيده بود، براي پسر خود باز ايستاد.
چون اسپانيايي ها به ايتائو در آمدند و آن ميوه ي شگفت انگيز را ديدند آن را گوجه فرنگي نام دادند. و گوجه فرنگي از آن زمان در شمار سبزي هاي خوردني درآمد.

پي‌نوشت‌ها:

1. Itau.
2. Vèa

منبع مقاله :
لامبرفاراژ، آن ماري،مترجم: اردشير نيکپور، (1382)، داستان هايي از اينکاها، تهران: شرکت انتشارات علمي و فرهنگي، چاپ دوم.