نويسنده: آن ماري لامبر فاراژ
برگردان: اردشير نيکپور





 

داستاني هراس انگيز و يادگار دوراني که ساحران و جادوگران دوست داشتند به ديدن مردم ساده و پاکدل بروند و با ترسانيدن آنان سکه اي چند از جيبشان بيرون بکشند.
ياکو(1)، که چوپان گله اي از لاماها بود پسري خوب و دلير و پردل و شرافتمند بود. ديگر وقت زن گرفتنش بود، اما، چون جواني کم رو بود، در هر جشني در گوشه اي تنها مي ايستاد و چشم به پايين مي دوخت. با اين همه وقتي کائتا(2) را ديد مسير زندگاني اش يکسره تغيير يافت. کائنا، دختر جوان و زيبا، با رفتار و حرکات دلفريب خود ياکور را مسحور خود کرد.
ياکو از کائنا خواستگاري کرد و پس از آن که سندل نامزدي را با مراسمي خاص به پاي وي کرد، جشن عروسي برپا شد.
نخستين روزهاي ازدواج آن دو به خوشي و خرمي گذشت. ياکو از اين که با زنش در يک ظرف غذا مي خورد، لذت بسياري مي برد، ليکن اين خوشي و خوشبختي چندان نپاييد.
کائنا گاهي از خانه بيرون مي رفت و چندين ساعت غيبت مي کرد. ياکو از اين غيبت ها نگران و ناخشنود بود و از خود مي پرسيد: او کجا ممکن است رفته باشد؟»
روزي کائنا از خانه بيرون رفت و حتي پس از آن که روز به پايان رسيد و شب شد بازنگشت. شوهر، که سخت از اين غيبت نگران شده بود، به جست و جوي زن خود بيرون آمد.
ياکو، پس از پيمودن راهي دور و دراز، در پرتو ضعيف ماه، که به سختي و دشواري بسيار تيرگي شب را پس مي راند، کائنا را ديد که در برابر بت سنگي بزرگي ايستاد و چشم به آن دوخته است و نيروهاي برتر از طبيعت را به کمک ميخواند.
ياکو، که از ديدن اين منظره سخت به حيرت افتاده بود، خود را به او نشان نداد و به خانه بازگشت.
کائنا هم به خانه بازگشت، اما آن شب ياکو با چشم ديگري به همسر خود نگاه مي کرد. او از خود مي پرسيد که آيا اين زن، که در ديده ي او چنان خوب و دوست داشتني مي نمايد، با نيروهاي اهريمني مربوط نيست.
ياکو از آن پس، که کائنا را در برابر بت سنگي ديده بود، هميشه با يک چشم مي خوابيد. يک چشمش بيدار بود و دمي زنش را از ديده دور نمي داشت.
شبي که ماه پرتوي نارنجي در فضا مي پراکند ياکو، که خواب به چشمش نرفته بود، ديد که کائنا، که در کنار او خوابيده است، حرف هاي عجيبي زير لب مي گويد. او خود را به خواب زد اما از پس پلک هاي نيمه باز خود مراقب زنش بود.
ناگهان کائنا از جاي برخاست و به حرکات نامنظمي پرداخت و وردهايي عجيب زمزمه کرد و سپس فرياد بلندي کشيد و ياکو با وحشت هراس بسياري ديد که سر زن جوانش از تنش جدا شد. تنه ي کائتا در کلبه به اين سو و آن سو مي رفت، گفتي هنوز هم مي توانست از ديدگانش استفاده بکند و همه جا را ببيند. زلف هاي زنک بر کله اش راست ايستاده بود، گيسوانش سيخ شده بود و مانند بال پرندگان تکان مي خورد.
هم از تنه و هم از سر کائتا صداهاي ترسناکي بيرون مي آمد. صفيرها و قرچ و قرچ هايي از آن ها بر مي خاست. و دل ياکو را سرشار از وحشت و هراس مي کرد.
مرد بدبخت ناله کنان گفت: «کائتا،کائتا، چرا حقيقت را از من پنهان کردي؟»
ياکو با خود انديشيد: «دردا و وحشتا، که من جادوگري را به همسري خود انتخاب کرده ام.»
آن گاه با خود گفت: «چه کار بکنم که زنم را دوباره به دست بياورم؟
اول تنه اش را بگيرم يا سرش را؟»
ياکو به ترديد و دودلي وحشتناکي دچار شده بود. او احساس مي کرد که خون در رگ هايش منجمد شده است. خود را بيچاره و بدبخت يافت و خدايان را به ياري خويش خواند. آن گاه جوان پاکدل اندکي آرامش يافت و زير لب گفت: «خوب من هم اکنون بلند مي شوم و پارچه اي را بر مي دارم و تن کائتا را با آن مي پوشانم.»
ياکو پس از انجام دادن اين فکر آمد و دوباره در رختخواب خود دراز کشيد و منتظر شد که سر هم بيايد و بر تنه قرار گيرد، زيرا سر کائتا هنوز در کلبه اين سو و آن سو مي پريد.
ناگهان صدايي که با تاک تاک خاصي هماهنگ بود، برخاست. اين اعلام بازگشت سر کائتا به روي تنه اش بود.
ديدگان از حدقه بيرون آمده ي کائتا سرشار از سرزنش بود و چون روي تنه، که پارچه اي آن را پوشانيده بود، قرار گرفت شراره هاي خشم از آن ها بيرون پريد. سر مدتي در کلبه سرگردان شد. آن گاه فريادي به گوش ياکو رسيد که مي گفت:
- اي ديوانه ي بدبخت، مگر نمي داني که پارچه نمي گذارد من روي تنه قرار بگيرم؟
ناگهان سر کائتا بر شانه هاي ياکو فرود آمد و در آنجا قرار گرفت و ثابت شد.
چوپان بدبخت بدين گونه داراي دو سر شد. از آن پس او ناچار بود که دو سر را بر شانه هاي خود حمل کند. ديگر همسرش شب و روز با او بود و دمي او را ترک نمي گفت.
ياکو، که بار گران بدبختي را بر دوش مي کشيد، ديوانه وار از کلبه بيرون دويد و ديگر به آن جا باز نگشت.

پي‌نوشت‌ها:

1. Yaco.
2. Caeta.

منبع مقاله :
لامبرفاراژ، آن ماري،مترجم: اردشير نيکپور، (1382)، داستان هايي از اينکاها، تهران: شرکت انتشارات علمي و فرهنگي، چاپ دوم.