نمایش نامه همسرایی مختار
قیام مختار بر همگان روشن است. به ویژه برای ما که در کودکی تماشاگران گروه تعزیهخوانان بودهایم. در دورههای ما که نه چندان دور است یکی از سرگرمیهای آموزشی، همین گروههای تعزیه بودند که ما را بر این میداشتند تا در دل
نويسنده: دكتر محمود عزيزي
قیام مختار بر همگان روشن است. به ویژه برای ما که در کودکی تماشاگران گروه تعزیهخوانان بودهایم. در دورههای ما که نه چندان دور است یکی از سرگرمیهای آموزشی، همین گروههای تعزیه بودند که ما را بر این میداشتند تا در دل وقایع تاریخ شیعه، با اسلام آشنا شویم. در این نمایش، قصد ما بازسازی تعزیه نیست. از طرف دیگر چون نمایش است پس داستان هم دارد. ولی وقتی صحبت از داستان نمایشی به میان میآید، خواننده بلافاصله انتظار دارد تا با تحلیل اشخاص نمایشی، تاریخ زندگی، نوع اندیشه و روابط زیستی او با دیگر اشخاص نمایشی، مناسباتی را به دست آورد که از میان آنها بتواند به گونهای خوب و بد خود را تمیز دهد. ولی داستان نمایشی ما از این گونه پرداخت نمایشی پرهیز دارد. داستان همسرایی مختار همچون مشاهیر جهان و شخصیتهای اسطورهای است. خاطرة شیرین تماشاگر ایرانی نیازی به شناخت کم و کیف رسیدن شخصیت نمایشی به انتخاب ندارد. او مختار را در دل و ذهن خود پنهان دارد. شاید که در کودکی شنیده باشد و اگر هم چون این نباشد یاعشق دارد و یا عاشق خواهد شد.
و عاشق سوال نمیکند، میپذیرد.
مختار ما برای عاشقان از چنین نشانههایی برخوردار است. تحلیل رفتاری در جای دیگری معنا میشود. این مختار، خود نیز عاشقی است که بدون سوال به وحدت و حصول به معبود میاندیشد و در این راه به خونخواهی برخاسته است.
داستان ما از فرازهایی از مطالب ذهن و عین تاریخ قیام او شکل گرفته و مرز خیال و واقعیت صحنة نمایش او را عهدهدار شدهاند.
در واقع شخصیت اصلی نمایش ما از لحظهای با ما است که تصمیم گرفته تا در راهی که انتخاب کرده با عشق به جنگ پلیدی برود. در مقابل او تمام افرادی قرار گرفتهاند که موتورهای اصلی و تاریخساز واقعة کربلا هستند.
مختار و یارانش جملگی عاشق، و سیاستبازان و حکام، جملگی غدار در دو سوی این مرز قرار دارند. کشمکشهای سلطهجویان و مبارزان به تعبیر ارسطویی پرداخته نشدهاند و همان طور که اشاره شد، تاریخ شخصیتهای نمایش کمتر از ذهن، خاطرات شیرین تماشاگر را میطلبد. در این نمایش، تماشاگر بیشتر شاهد لحظات جنگ است. چرا که مختار را با قیام او میشناسیم و لحظة قیام، پایان اندیشه است و شخصیت ما همچنان در حال شدن و عمل به نمایش گرفته میشود.
اطرافیان او نیز از چنین شیوة تصویر شخصیت برخوردار هستند. در هر دو جناح یا جبهه، ما رزمندگان را داریم. نوع آرایش لشگر، جنگیدن، نمایش لحظات شروع و تفریح پس از پیروزی، مسایل و مناسبات افراد نمایش را نشان خواهد داد.
در تعزیه نیز چنین است و شاید ویژگی متن تعزیه در مقایسه با سایر متون نمایشی نیز از همین خصوصیات توصیف موقعیت شخصیت نمایشی، قابل تمییز باشد.
مختار «همسرایی مختار» ابر مرد قبیله است. او سرد و گرم روزگار را چشیده و در انتخاب راه مصمم است. در کنار مختار، بازوی جوانی نیز وجود دارد. این جوان همچون مختار، عاشق است. پایبند به قول رهرو راه عدالت. تمام نیروی خود را با دل گرمی و اعتقاد به اصول در راه رسیدن به مقصد به همراه مختار صرف میکند و در این راه تا پایان عهد، به قول همکاری خود با او پایبند میماند.
در مقابل آنان، حکومت سیریناپذیر از قدرت قرار دارد. به تحلیل این قدرت نیاز نیست. همچون هر قدرت دیگر ترس دارد چرا که خطا کرده است و چون میترسد دندانهای تیز خود را حتا در خواب بیرون نگه میدارد تا شاید ترسی تا شاید فرجی.
دو جبهه با این دو دست از انگیزة متقابل در سرنگونی بر میخیزند. و چون واقعه تاریخی است تماشاگر از قبل میداند که کدام عَلم پیروزی را بر دوش خواهند کشید. آنچه از تکرار این تاریخ، انگیزة این نمایش را مشخص میکند نه تکرار تاریخ بلکه زندگی دوبارة آن حس است، آن لحظهها و تجدید بیعت با اصل، با جوهر، با آنچه سرنوشت یک اعتقاد را برای تاریخ رقم میزند و ثبت تاریخی میکند. این حس و انتخاب، انگیزة اصلی نمایش است و این حس دور از منطق امروزین، جولانگاهی را نمیتواند در پرسة عقل پیدا کند و ربط تاریخی حس به روز شاید آن مورد طلب این نمایش برای تماشاگر باشد با امید بر ایجاد این آن در او.
توضیح در شکل کار نیز شاید بتواند نوع ارتباط ما را با خوانندگان و سپس تماشاگران تسهیل بخشد.
اصولاً در اشکال مختلف همسرایی یا بر روی قطعهای از موسیقی قسمتی را مینویسند و سپس این متن در دل خود از طریق اشخاص نمایش به مناسبات قابل رویت بر روی صحنه تبدیل میشوند یا بر روی متنی از قبل آماده، موسیقی مینویسند و تقسیمبندیهای مورد طلب این شکل از کار نمایش را مشخص مینمایند.
در این کار تا اندازهای از شکل دوم پیروی شده است. متن آغازین مهیا گردیده و موسیقی بر حسب نیازهای صحنه نوشته شده است.
نجوای گروه کر: زخمه بزن به زخم من
که تک سوار مرده است
زخمه بزن به پیکرم
دگر بهار مرده است
بگذرم از سر این خون
میشنوم نوای خون
ضجه و وای وای خون
که آن نگار مرده است
بگو به آن تشنگان
فاقلة شکستگان
به آن گروه خستگان
آینهدار مرده است
بگو به تکسوار عشق،
غربتی دیار عشق
زخمه بزن به تار عشق
عاشق یار مرده است
[همچنان که گروه کر به سوی انتهای صحنه کشیده میشود، نور تغییر میکند و با به عمق صحنه کشیده شدن گروه کر، مختار دیده میشود که در جایی از صحنه نشسته است. نور بر روی مختار تقویت میشود. موسیقی متن، حرکات صحنه را دنبال میکند. مرز بین نور مختار و نور کم صحنه نامحسوس است. این صحنه باید به گونهای باشد که رویای مختار جلوه کند.[
مختار: [در حالت خواب و بیداری[ حالت غریبی است. در مقابل چشمانم تصویری پرغوغاست. چیزی مشخص دیده نمیشود. احساس غریبی تمام وجودم را احاطه کرده است. گویی همچون درد غریب از ورای منزلگاه غریبان تنوره میکشد و اندامم را میسوزاند. بر سرمسلم چه آمده است؟ کوفه چگونه است؟ از سرانجام بیعت کوفیان میترسم. ابنزیاد سیاست باز است، مسلم عاشق.
مرد عرب: [میایستد تا مختار متوجه حضور او گردد[ سرورم، خبر بد از کوفه دارم.
مختار: بگو چه شده است؟
مردعرب: هانی و مسلم ... آنها را ... [مختار در خود میپیچد. گویی شیون میکند. صدای او شنیده نمیشود. گروه کر، رفته رفته از اطراف و عمق صحنه وارد میشوند. به سان مردمان شهر که با شنیدن شیون مختار به منزلگاه او آمدهاند تا جویای حالش شوند. مختار، شعری را میخواند. گروه کر با نجوایی همین شعر را میخواند.[
مختار: صدای چاوشان مرده آید
به گوش آوازه وصل تو آید
رفیقون میروند نوبت به نوبت
وای آن روزی که نوبت بر تو آید
[گروه کر، همین شعر را میخواند.[
مختار: یاران من همسو شوید. [ حرکت عمومی افراد بر روی صحنه. ارکستر این حرکت را هدایت و همراهی میکند. موسیقی در تاریکی ادامه دارد. صدای همهمه و شلوغی گروه کر به همراه موسیقی شنیده میشود.[
ابنزیاد: دوستان! هماکنون خبر رسیده است که مختار با لشگریان خود به طرف کوفه عازم است. تدبیر بر این است تا از دروازهها خوب نگهداری شود. این دستور را به دروازهبان برسانید. [شخصی خارج میشود. صحنه، رفته رفته تاریک میشود.[
دروازهبان: هنگامة خطر است، دروازهها را ببندید. مختار قصد حمله به کوفه را دارد. [رجزخوانی سربازان فضا را پر میکند. هنگام اجرای دستورات ابنزیاد، موسیقی شنیده میشود. این حجم از صداها و موسیقی به طور زیرمجموعه عمل میکنند.[
کر: [رجزخوانی سربازان[ مختار! دروازههای کوفه دژ استوار ماست. درهای این مدینه بر روی تو بسته باد! پیوند دستهای شمایان گسسته باد! [در لحظههای آخر ورود مختار به شهر کوفه، موسیقی و گروه کر زمزمة آغاز صحنه را به طور مشخصتر تقویت میکنند.[
گروه کر: آنک
غبار لشگر مختار
مردان و اسبها،
آواز خون و خاک
ما را چه واهمه،
ما را چه بیم و باک؟
مختار!
دروازههای کوفه پناه هجوم توست!
اینک صدای هلهلة تیر و تیغ تیز
در انتظار لحظة مرگ قدوم توست! [مختار به در دروازهمیرسد.[
دروازهبان: ایست. با این عجله به کجا میروی؟ به دیدن ابنزیاد آمدهای یا قصد دیگری داری؟ اگر چنین است، یارانت را رها کن و خود به تنهایی وارد شهر شو. [مختار او را پس میزند و میخواهد وارد شهر شود. جنگ میان آنها در میگیرد. دروازهبان کشته میشود. مختار و یاران او وارد شهر میشوند.[
کر: ای مرد سرنوشت
پوشیدهای زره، زِرَهِ انتقام دوست
همپالگی عشق
نوشیده جام دوست
آنجا که میروی
هنگامة حضور ددان سیهدل است
زندان و بندغل
زنجیر و زجر و زخم
آنجا حکایت جدل حق و باطل است.
مختار: یاران من اوضاع کوفه دگرگون شده است از شما میخواهم تا به قبایل خود باز گردید. تا در فرصت مناسب شما را خبر کنم.
کر: [کابوس ابنزیاد[
برخیز بدسگال!
بیدارشو پلید!
گیرم که روزها ز حقیقت گریختی
دستان کردگار
در خواب نیم شب که رهایت نمیکند!
کابوس توهمین
در خوابهای ظلمت ظلمانی پریش
بانگی جز اهرمن که صدایت نمیکند!
[ابنزیاد هراسناک از خواب بر میخیزد. دستور میدهد تا زندانبان مختار را به حضور آورد. مختار را میآورند.[
ابنزیاد: هنوز شب به پایان نرسیده، ولی گویا چنان سرمست و از خود بیخود شدم که مجلس بزم به خاطر ما متوقف گردید. دستور میدهم به خاطر حضورت، بزم ما شکوهمندتر از هر زمان گردد. [ابنزیاد دستور میدهد و نوازندگان و سران وارد میشوند. مختار با دیدن این حال و احوال زیاد خشنود به نظر نمیرسد. ابنزیاد سعی دارد تا دوستی مختار را به دست آورد.[
ابنزیاد: مختار عزیز، از اینکه ناگهان خشم بر من غالب گشت و با تو به تندی رفتار کردم، پوزش میخواهم. در مجالس خصوصی، عمل تو میتوانست طبیعی به نظر برسد. ولی رفتار تو در مقابل دیگران اقتدار ما رابه خطر میانداخت. مصلحت ایجاب نمود تا بر تو خشم گیرم. اینک حال را دریابیم. زمانه بر تو خوش باد. ما منتظر شنیدن اخبار مسرت بخشی هستیم. خوشحال خواهیم گشت، چنانچه تو نیز در این شادی با ما همراه باشی. [غلامی وارد میشود و خبر شهادت امام و یارانش را به ابنزیاد میدهد.[
ابنزیاد: دوستان قوت دل زیاد کنید و بزم را شاهانهتر نمایید. قایلة کربلا به پایان رسید و ما از شر حسین ابن علی و یارانش خلاص شدیم. مختار! چه شبی در کنار مایی، با شادی ما شاد باش.
مختار: این شادی از آن من نیست. مرا با دشمنان آل علی رابطهای نیست.
ابنزیاد: تو را وادار خواهم کرد تا در این بزم دلانگیز حضور یابی.
او را غل و زنجیر کنید. میخواهم چنان بزمی برپا شود که تا فرسنگها به گوش اطرافیان برسد. [ابنزیاد اشاره میکند تا سر امام را بیاورند.[ آیا این سر را میشناسی؟ [مختار فریادی از دل میکشد، میخروشد. کت بسته، غلامان را از اطراف خود دور میکند و به طرف ابنزیاد حملهور میشود. او را میگیرند. نوایی سوزناک میخواند. نوازندگان رفته رفته به سکوت دعوت میشوند. گروه کر، صدای مختار را همراهی میکند. ارکستر از نوای بزم به نوای غمانگیز کشیده میشود. [
مختار: آن حالت غریب
تصویر پرغوغا
آن درد غریب
اندامم میسوزد. [گروه کر تکرار میکند.[
ابن زیاد: صدای این خبیث را ببرید و او را به زندان باز گردانید. نوازندگان بنوازید. [ابنزیاد سعی دارد تا مجلس را از این حال خارج کرده، مجدداً شادی را به مجلس بازگرداند.[
آواز سقا: آب اندام بلند عشق ماست
آب در دام کمند عشق ماست
آب سرباز اسیر دجله است
آب داماد بدون حجله است
آب سودای لبان تشنه بود
پاسخ این تشنگیها دشنه بود
آب، سوغات حسین و اکبر است
آب، کابین گل پیغمبر است
آب تنها شهر و اقیانوس نیست
آب، جر با عاشقان مانوس نیست
[از دل تاریکی افرادی ظاهر میشوند. سقا به لب تشنگان آب میدهد. کثیر معلم وارد میشود. از سقا آب میگیرد و مینوشد. پسر سنان که به صدای آوازین سقا گوش میداد، متوجه گفتار و کردار کثیر پس از نوشیدن آب میشود. به سرعت به دارالعماره رفته و واقعه را برای پدر خود باز میگوید. دستور صادر میشود تا کثیر معلم را دستگیر کرده و به دارالعماره بیاورند. ما فقط شاهد رفتن پسر سنان و بازگشت او با سربازان خواهیم بود. کثیر معلم دستگیر میشود.[
ابنزیاد: ای کثیر شنیدهام که آب سرزمین ما را مینوشی و لعنتش را به خداوندگار آن میفرستی؟
کثیر معلم: پسر سنان دروغ گفته است.
ابنزیاد: تا روشن شدن حقیقت او را به زندان ببرید.
مختار: برتو چه گذشته است؟
کثیر: شب هنگام آواز میخواندم. دلم هوای حسین کرده بود. فراموشم شد که در کجایم، از درون، چیزی مرا به خود خواند، پاسخش گفتم، همین. من نبودم که میخواندم، او در من میخواند. مرا، نه، زمزمهای بود. جوششی غریب بود، هر چه بود، من نبود. حالی بود عجیب، در میان هشیاری و بیداری. من بیدار بودم، میدانم که بودم و میدانستم که چه میخوانم ... در این هنگام افراد ابنزیاد بر من فرود آمدند و مرا به زندان کردند.
مختار: در ورای نوای تو عشق به علی و آل علی خوش میدرخشد. باید تدبیری اندیشید.
کثیر: من خواهری دارم که شوهرش از دوستان ابنزیاد است.
مختار: نامهای بنویس تا وساطت کند. حال که از محبان آل علی هستی از تو خواهشی دارم.
کثیر: از جان و دل عمل خواهم نمود.
مختار: چنانچه از زندان رها گشتی نامة مرا به خواهرم برسان.
راوی: سالها گذشت. گویند که مختار مدت هفت سال در بند ماند. آنگاه با وساطت عبدالله عمر آزاد شد. به نزد عبدالله بن زبیر رفت. در این زمان ابن زبیر مردمان را دعوت به خونخواهی امام حسین (ع) میکرد. پس از مرگ یزید، ابن زبیر سیاست باز تغییر عقیده داد. حاکم کوفه عبدالله مطیع بود، مختار به سوی کوفه بازگشت و مردمان با او بیعت کردند.
مختار: از شما میخواهم تا به نزد ابراهیم مالک اشتر بروید و از او بیعت بگیرید.
کثیر معلم: هم اکنون به نزد او خواهم رفت.
ابنزیاد: ما فکر کردیم که با ختم قایلة کربلا فتنة حسینی به پایان رسیده است. اما گویی هواداران حسین دست بردار نیستند. خبردار شدیم که ابراهیم مالک نیز با مختار بیعت نموده است.
ابن سعد: ایاز شبگرد، رییس نظامیان را فرستادهاند تا از ورود ابراهیم جلوگیری کند.
خولی: بیعت ابراهیم با مختار را نباید سرسری گرفت.
ابن سعد: باید خبردار شد که آیا ابراهیم به کوفه رسیده است یا نه.
ابن زیاد: فکر خوبی است. باید جملگی هشیار عمل نماییم تا این قایله نیز ختم شود.
ایاز: ایست، کیستی؟ از کجا میآیی، به کجا میروی؟ معلوم میشود که به قوانین شهر وارد نیستی و گرنه در این وقت شب قصد سفر نمیکردی. مگر نمیدانی که آمد و شد در شهر به هنگام شب ممنوع اعلام شده است؟
ایراهیم: به دیدن مختار میروم. از سر راهم دور شور.
ایاز: سرور و امیر من، ابن مطیع، دستور داده است تا کسی در این وقت شب در شهر آمد و شد نکند.
ابراهیم: من نمیدانم که مختار همزمان باید در چند جبهه بجنگد! از یک سو با ابن زیاد، از سویی دیگر با ابن زبیر.
ایاز: خداوندا چه میشنوم! خوشا به سعادت من. در آسمانها به دنبالت میگشتم و حالا در مـقابلم میبیـنمت. او را بـگیرید. [افراد به طرف ابراهیم و یاران او حملهور میشوند. جنگ در میگیرد. ایاز شبگرد کشته میشود و افراد او پراکنده میشوند. ابراهیم مالک به سوی خانة مختار میرود. مختار در گوشة دیگر صحنه ظاهر میشود. گویی در مقابل در منزل خود منتظر است. ابراهیم را میبیند و هر دو یار، یکدیگر را در آغوش میکشند.[
مختار: خوش آمدی ابراهیم. خبر رسیدن تو را شنیدیم. دیر کردی!
ابراهیم: گروهی راه را بر من بستند. ایاز سرکردة آنان بود که به هلاکت رسید.
مختار: دلم را شاد کردی. ما یاران زیادی در کوفه داریم. چنانچه موافق باشی مقدمات قیام را مهیا نماییم.
ابراهیم: آن طور خواهم نمود که دستور دهی.
مختار: قرار ما آدینه شب. به تمام یاران خواهیم گفت که آغاز قیام، برپا کردن آتش بربام خانه است.
ابراهیم: پس نشان ما، آتش برفراز بام منزل شما.
مختار: میدانم که خستهاید. در محلی که برای شما در نظر گرفته شده، استراحت کنید تا لحظة قیام فرا رسد. باشد تا انتقام خون پاک حسین ابن علی را از این نابکاران بازستانیم.
ابراهیم: خدانگهدار.
با قیام مختار، کوفة ابن زبیر در خطر است. برای ما این بهانة خوبی خواهد شد و در اینجا ما حکمرانی میکنیم. اما باید دانست که مختار در این مرحله از قیام خود، ما را نشانه گرفته است.
ابن سعد: به نظر میرسد که بهترین راه، ترک این مکان باشد، تا در فرصت مناسبت باز گردیم و مختار و مختاریون را از میان برداریم.
خولی: بهترین چاره این است تا جملگی به همراه لشگر، برمختار بشوریم و آنان را از میان برداریم.
شمر: چنانچه ما خود در پیشاپیش لشگر پای در رکاب بگذاریم، لشگریان بیم از دل میرانند و ما همچنان نیروی حاکم خواهیم بود.
ابنزیاد: باید میان ابن زبیر و مختار، جنگی بیافکنیم تا ما را از یاد ببرند. جاسوسانی را روانه کن تا ابن زبیر از از نیت مختار، آن طور که ما میخواهیم آگاه سازند.
شمر: در این صورت بهتر است برویم و در جای دیگر سنگر بگیریم.
ابن زیاد: کجا؟
شمر: بیشة همیشه بهار.
مختار: کسی به نشانه پاسخ نمیدهد ...
ابراهیم: قرار بود مختار روز دیگر آتش روشن کند.
گروه کر: درست است. هنگام قرار، شب دیگراست. مردمان بر این باورند که حیلهای در کار است. اما ضرورت چیز دیگر است. [ابراهیم به طرف دیگر صحنهنگاه میکند. مختار علامت میدهد. هر دو گروه یک جبهه میشوند. در گروه مختار و ابراهیم هر یک از سمتی وارد میدان کارزار میشوند. مجدداً صدای غوغا و شلوغی و هیاهوی شهر، صحنه را فرا میگیرد. ابراهیم و مختار بر قلب سپاه دشمن حمله میکنند. تعدادی از سران لشگر کشته میشوند. ابن مطیع فرار میکند. کشته شدگان بر صحنه باقی میمانند. مردمان به جستجوی مردگان خود، صحنه را پر میکنند. مختار و ابراهیم وارد دارالعمارة شهر کوفه میشوند.[
ابراهیم: [به زن خولی میرسد و بانوایی برگرفته از دشتی.[
ای زن محزونة بی اقربا
از چه داری نالة شور و نوا
بازگو این آه و افغانت زچیست؟
زن خولی: ای جوان بردار دست از دامنم
کاش بیرون میشدی جان از تنم
گیر دستم ای جوان بهر خدا
نزد مختارم ببر ای بیوفا
ابراهیم: میروم اکنون سوی مختار من
میدهم از حال تو اخبار من
زن خولی: از زبانم بگو به آن سرور
داغدیده زن پریشانی
عرض دارد ولی به پنهانی
ابراهیم: امیر! فتاده است بانویی بر در
زند دو دست تاسف زجور چرخ به سر
مختار: گمان من که به او ظلم بیحساب شده
بگو به نزد من آید
ببینم آن مضطر چه میدهد به من
از ماجرای خویش خبر
ابراهیم: روانه باش به نزد امیر ای مضطر
شود ز حال تو اندر حضور مستحضر
زن خولی: اسلام ای پایة قدر تو برتر از شهان
گر اجازه میدهی دردم را بسازم من عیان
ظلم بیپایان به من گردیده است از ناکسان
از ره مهر و وفا فریاد بر دردم رسان
مختار: دفع ظلمت میشوم ای زن به دوران غم مخور
کار مشکل را نمایم بر تو آسان غم مخور
زن خولی: منم فدایی یاران آل پیغمبر
اسیر به دست خولی کافر
به غیر من زن دیگر بود به خانة او
که هم شقاوت کفر است، هم بهانة او
رسیده است به من ظلم از دو بیایمان
مختار: ای زن نیکو، چه باشد شور و شر
شرح احوالت بیان کن سر به سر
زن خولی: رفته بودم روزی از خانه برون
غافل از تاثیر چرخ واژگون
دیدم آن زن میکند بر من نگاه
گفتم ای زن قصه را واضحنما
گفت ای زن همرهم با من بیا
رفتم القصه به همراهش به در
برد تا در مطبخم آن بد سیر
سوی مطبخ چون قدم بگذاشتم
دست از جان، جان از دست برداشتم
رأس پرخون حسین شاه جهان
بود واویلا به خاکستر نهان
من به چشم خویش دیدم در تنور
کاش گشتی دیدههایم هر دو کور
آمدم زین راز آگاهت کنم
بر فلک من خرمن آهت کنم
مختار: وای، وای از داغ شاه کربلا
سوخت جان من از این شور و نوا
کاش من نشنیدمی این داستان
خون فشانم جای اشک از دیدگان
زن خولی: تو مکمل بر سرت تاج کیان
رأس آقایت، به خاکستر نهان
صبر تا کی ای دلاور؟ دست گیر
انتقام خون مظلومان بگیر
[موسیقی کر زیر آوازهای مختار و زن خولی. شیون جمع با گروه کر شنیده میشود. مختار با فریاد ابراهیم را صدا میزند. این فریاد جمع را به سکوت دعوت میکند. ابراهیم وارد میشود.[
مختار: ابراهیم! من خولی را دست بسته میخواهم. [صحنه، تاریک میشود.[
زن کوچک خولی: چند روز از کوفه خارج شو، شاید این فتنه بخوابد.
خولی: چگونه میتوانم از شهر خارج شوم در حالی که مختار بر تمام دروازهها مامور گذاشته است.
زن کوچک خولی: نترس. [در خانه به صدا در میآید. هر دو ترسیدهاند. خولی در مکانی مخفی میشود.زن کوچک خولی در را باز میکند. ابراهیم واردمیشود.[
ابراهیم: خولی کجاست؟
زن کوچک خولی: نمیدانم.
ابراهیم: راست بگو. [موسیقی متن. بعد از لحظاتی که میگذرد، زن خولی ترسیده و مخفیگاه خولی را نشان میدهد. ابراهیم و یارانش او را دستگیر میکنند.[
مختار: میل ندارم با او سخنی بگویم، اما دوست ندارم راحت بمیرد. [یاران ابراهیم خولی را خارج میکنند.[ تعداد قاتلین واقعه روز به روز کم میشوند و این به همت و یاری شما امکانپذیر شد. حالا از شما میخواهم تا به گونهای عمل کنید که کسی از دشمنان آل علی (ع) نتواند از چنگال ما به در شود. دستور دهید تا ماموران در رفت و آمد شهر دقت کنند.
ابراهیم: امیدوارم تا جملگی آنان را بتوانیم به یاری پروردگار از میان برداریم.
مختار: ابراهیم، دیگر کسی نمانده جز شمر و ابن زیاد پس از کشتن شمر، که تمام فساد از جانب اوست.
ابراهیم: کمکی از ما بر میآید؟
ابوخلیق: رفتار پرندگان با موریانهها تغییر کرده است. آفتاب در کنار ستارگان، درخشش خود را از دست داده است. فردا چگونه روزی خواهد بود؟
ابراهیم: این لباس با این گفتار و رفتار، بیگانهای را جلوهگر میسازد. چگونه است که در این هنگام شب و در این مکان الهام بر تو روی آورده و شاعری میکنی؟
ابوخلیق: من در روز به وعدهها میاندیشم و در شب به اندوه. گمان من براین است که هر دو در منزلگاه تردید در صدر مجلسند.
ابراهیم: تردید تو از چیست؟
ابوخلیق: عقل، عین تردید است و من تردیدم از خود تردید است.
ابراهیم: تردید تو را به یقین تبدیل میکنم. تو تردید داری که ابوخلیق هستی یا نیستی؟ و من تردید ندارم که تو خود او نباشی.
ابوخلیق: ابوخلیق کیست؟ چگونه است؟ و مرا با او کاری نیست و عین تردید همین است که تو میگویی.
ابراهیم: یعنی عقل.
ابوخلیق: نه.
ابراهیم: او را نزد مختار ببرید.
ابراهیم: پروردگار با من یار بود که او را در این لباس و به سان دیوانگان یافتم.
مختار: زبان گویای ابوخلیق نمیخواهد تا مجلس ما را با واژگان وزین خود طراواتی تازه بخشد؟
ابوخلیق: من بر این پندارم که گویی کسی با این نام در ذهن شما منزل کرده باشد و بر من این موضوع مطرح میشود که گویی یکی از ما در تردید به سر میبرد و یکی دیگر در مرز دیوانگی.
ابراهیم: دیوانگی را به تو نشان خواهم داد. او را به فلک کشید تا معلوم گردد چه کسی دیوانه و چه کسی در تردید به سر میبرد؟ برای روشن شدن مطلب باید بگویم که من روش دیوانگان را میپسندم تا با تردید از اعتقاد فاصله نگیرم.
ابوخلیق: من به سان ماهیای هستم که از آب بیرون افتاده باشد. تو بر گناهم ببخش. مرا ببخش تا خدای تعالی در فردای قیامت بر تو ببخشد. دیگر آنکه تو با من آن کن که از کرم تو بر میآید و نه آن کن که سزاوارم. اگر گناهکاران نبودی، کرم کریمان معلوم نمیشد.
مختار: در دنیا چیزی بدتر از ذلت نیست. او را از اینجا ببرید. ترتیبی دهید تا آسوده زندگی کند. [مختار و ابراهیم تنهاهستند.[
شمر: باید شمعون را به این ماموریت فرستاد. شمعون؟
شمعون: بله سرورم.
شمر: این نامه را بیهیچ درنگی به شام ببر و جواب آن را زود بیاور.
شمعون: اطاعت، سروران من. ولی برای رساندن نامه نیاز به خرج راه دارم.
موسیقی متن: بردن نامه تا شام نزد مصعب کار سادهای نیست. به علاوه مگر میشود که انسان کاری کند و در برابر آن کار، دستمزد دریافت نکند؟
شمر: من تو را بدون دستمزد نخواهم گذاشت. [گوش او را میگیرد و با خنجر، گوشش را بریده بر کف دست شمعون میگذارد.[ این هم مزد راه تو. امیدوارم کم نیاوری ... همین. حالا حرکت میکنی و گرنه دستمزدت بیشتر خواهد شد.
شمعون: بله قربان.
ابراهیم: کیستی؟ چرا ناله میکنی؟
شمعون: [گوشهای خود را نشان میدهد.[
ابراهیم: چه کسی این کار را با تو کرده؟
شمعون: شمر.
ابراهیم: برای چه؟
شمعون: نامهای نوشته بودند تا به شام ببرم. خرج راه خواستم، این دریافت کردم. [گوشهایش را نشان میدهد.[
ابراهیم: این راه که تو میروی راه کوفه است.
شمعون: میدانم. نزد مختار میروم.
ابراهیم: چرا نزد مختار؟
شمعون: در حال حاضر کسی جز او قدرت ندارد تا داد مرا بستاند.
ابراهیم: او را به خود میپذیریم. اقامتگاه آنان کجاست؟
شمعون: در منزل من هستند. شما را به آنجا هدایت میکنم.
تکخوانی: شوم فدای شما خواجگان نیک سیر
شمعون: برای یاری شما آمده است یک لشگر
بیا تو سان سپه را دمی تماشا کن
برای رفتن کوفه خودت مهیا کن
[شمر خارج میشود و با رویت لشگریان ابراهیم به خود میآید.[
شمر: فغان گشت روزم سیه ناگهان
فتادم به چنگال شیر ژیان
ایا پور مالک تو ای نامدار
تو برگرد ما را به خود واگذار
و گرنه زنم خویشتن بر سپاه
شود روز روشن به چشمت سیاه
ابنزیاد: تو ای پور اشتر ایا نامدار
نزن لاف مردی برم آشکار
ز تیغ جفا من ببرم سرت
زنم آتش قهر بر پیکرت
نزن لاف مردی تو در روزگار
بکش تیغ با من نماکارزار
ابراهیم: ایا لعین تبه روزگار، ابن زیاد!
رسیده وقت زهم خانمان تو بر باد
به خود مناز تو ای ابن زیاد بدکردار
که وقت مرگ رسیده تو را یقین غدار
شمر: در این دشت از کینه جولان کنم
کشم از کمر این زمان تیغ تیر
کنم پیکرت را زکین ریز ریز
ابراهیم: ایا مرتد کافر بدنژاد
دهم خرمن عمر زارت به باد
تو حرف دلیری به نزدم نزن
که نامرد هستی نه مرد
پراکنده گردید دورش سپاه
بگیرید زنده همین روسیاه
[جنگ در میگیرد. ابن زیاد فرار کرده است، شمر گرفتار میشود. افراد ابراهیم مخفیگاه آن دو نفر را جستجو میکنند ولی اثری از ابن زیاد نمییابند. شمر را نزد مختار میآورند.[
قاصد یک: من رسول امیر جلیل به خدمت تو آمدهام.
ابراهیم: امیر جلیل کیست که من نمیشناسم؟
قاصد یک: ابن زیاد.
ابراهیم: اگر کسی دشمن آل پیغمبر باشد، جلیل است؟
قاصد یک: ای امیر، من به مناظره نیامدهام. نامهای آوردهام. اگر اجازه دهید تقدیم میکنم، والا باز میگردم.
ابراهیم: نامه را بده. [بلند میخواند.[ از سید سالار لشگر عبدالملک مروان عبیدالله ابن زیاد به ابراهیم مالک اشتر. اما بعد، بدان که مسموع شد که لشگر عراق بدین جا آمدهاند، من بسی شاد گشتم. چون شیر گرسنه از آمدن رمة گوسفندان اکنون تو را نصیحت میکنم، از دوستی ابوتراب، برگرد و نزد من آی که هر بلدی از بلاد عراق یا رم یا شام را که خواهی از امیر عبدالملک برای تو بستانم و تو را بر مسند عرب بنشانم و این از محتبی است که به تو دارم. اگر نه هشتاد و سه هزار مبارز با من است که هر یک در فنون حرب، نظیر ندارند و با تو مردمانی میباشند. اکنون برخود رحم کن و فرزندان خود را یتیم مساز و با بخت خود ستیز مکن و به مکان خود بازگرد. لعنت بر تو. ابن زیاد از همة کافران بدتر است و از همة نادانان نادانتر که به من اینگونه مینویسند. [برای او قلم و کاغذی میآورند.[
بسم الله الرحمن الرحیم
از ابراهیم مالک اشتر به عبیدالله ابن زیاد اما بعد. ای ملعون بر مضمون نامة تو مطلع شدم. از اینکه نوشته بودی، از دوستی حضرت شاه ولایت برگرد که من از عبدالملک برای تو ولایت و مملکت بستانم. تو را تصور بر آن است که این کار را به سبب حصول اسباب دنیوی میکنم و دوستی حضرت شاه ولایت علیه السلام را وسیلة آن کردم. به خدا قسم که اگر شرق تا غرب عالم را به من بدهند، قدم از دایرة محبت آن بزرگوار بیرون ننهم. من فرزندانت را کشتهام و تو اینک بر آنی که مرا فریب دهی؟
دیگر آنکه نوشته بودی هشتاد و سه هزار لشگر دارم. این را ندانستهای که شیر از هجوم روباه نمیهراسد. سه قاصد، نامة ابراهیم را گرفته بر میگردند.
گروه کر: جنگ تن به تن در گرفت. از دو لشگر افراد زیادی کشته و یا شهید شدند. ابن زیاد دستور حملة سراسری داده بود. جنگ مغلوبه شد. شب فرا رسید. [موسیقی[ جنگ چند روزی به طول انجامید. ابن زیاد دستور داد تا شبانه لشگریانش، میدان جنگ را ترک کنند.
فردای آن روز ابراهیم متوجه فرار ابنزیاد شد. با لشگریان خود به تعقیب او رفت. ابن زیاد در موصل پناه میگیرد.
لشگریان ابراهیم فرا میرسند و موصل را محاصره میکنند. چندین روز و شب این محاصره به طول میکشد.
در این هنگام باد شدیدی میوزد و سپس به دنبال آن باران میبارد. از طرفین، کشتهها پشته میشوند. لشگریان ابن زیاد فرار میکنند.
گروه کر: مختار مشغول قدم زدن بود که خبر رسیدن سر ابن زیاد را به او میدهند. مختار در مقابل خود، سر ابن زیاد را دارد و با سر او صحبت میکند.
مختار: ابن زیاد پنداشت که با کشتن امام حسین (ع) جان سالم به در خواهد برد و امارت عراق را تا ابد در دست خواهد داشت.
تمام بلاد که در تصرف من است در اختیار ابراهیم است. به آن کس که مایل است ولایت را به او ده که آنچه من دارم از آن اوست.
یاران، به خدا سوگند من مقصودی جز انتقام از کشتهگان آل علی (ع) نداشتم و شکر، خدا را که به مقصود رسیدم. میدانم که میدانید، در میان ما مردمانی بودند که هر یک به سهم خود عاشقانه جنگیدند و شهید شدند و بعض دیگر هنوز در میان ما هستند. بعض دیگر در لباس یاوری بر سود خود اندیشیدند و اسلام و رای آنان جز در جهت سود دنیایی نیست. فراموش نشود که ابن زبیر، آن پلید سیاستباز هنوز بر اریکة قدرت است. مروان ابن حکم، آن پلیدی که نیروی برافرازی بیرقهای خصم، از جانب او برافراشته میشود، هنوز زنده است. اکنون حکومت کوفه از ناپاکان و پلیدان پاک گشته و من اینک به جنگ ابن زبیر میروم. در آن صورت است که میتوانم آسوده خاطر با شما وداع کنم. برای هر چیز زمانی است. وقتی برای ماندن و وقتی برای رفتن. [شیون اهل بیت و حاضران تبدیل به نوعی موسیقی و عزاداری میشود.[
گروه کر: لشگریان مصعب منتظر رسیدن مختار بودند. مختار با یارانش رسید. جنگ سر گرفت. مختار زخمها خورد.
دو برادر طارق و طریق ضربههای آخر را زدند. مختار، زخمها خورد و در گوشهای ناتوان قرار گرفت. خدایا قطرات آسمان را از آنان فروبند و در بر آنان سالیانی بگذران، همچون سالهای قحطی یوسف. آنها به ما دروغ گفتند و ما را خوار کردند و تویی خدای ما و به سوی توست بازگشت ما.
مختار: بر تو توکل دارم.
در کدام مقتل افتادهام؟ این باد شوم از کدامین سو میوزد؟ چون منی باید بمیرد تا انبوه گرگسان، بر گرد لاشهام، شبچرانی ابدی خود را آغاز کنند ... در کدام مقتل ایستادهام؟ من میمیرم به عقوبت جرمی که ازعشق چشمههای عدالت میجوشد. گناه من قلبی است که در سینه دارم. اشکی است که در چشم به خاطر او حلقه بسته. خداوندا مرا در زلالی ابرها رهایم کن.
ابراهیم: به یاد آرید که غرض مختار نه برای ایالت و امارت و پادشاهی بود. بلکه، نظرش پالایش پلشتیها و رسیدن به نابترین زندگی بود، پس به آن رسید. و او را به یاد آریم همانگونه که دوست میداشتی.
صدای مختار: در این شب پرستاره
کلام مرا آوازین کن
و کلامم را بشنوانید برهمه.
[و سپس ابراهیم دستور داد تا برای مردمان طعام آوردند و از مختار آنگونه نام بردند که او خواست و تعزیت برپا نمودند. تعزیه ـ عزاداری. همچون صحنة آغازین نمایش، اما نه برابر.]
سورد کوفیان: [سرودی برای یک مراسم آیینی، دعای باران.]
بـاران ببار بـاز، بـاران، سخـاوتی!
باران ظهور کن ما تشنه لب شدیم
شـرم حیات مـا زنـدانـی فـلـــق
برگیر و دور کن دربند شـب شدیم
و عاشق سوال نمیکند، میپذیرد.
مختار ما برای عاشقان از چنین نشانههایی برخوردار است. تحلیل رفتاری در جای دیگری معنا میشود. این مختار، خود نیز عاشقی است که بدون سوال به وحدت و حصول به معبود میاندیشد و در این راه به خونخواهی برخاسته است.
داستان ما از فرازهایی از مطالب ذهن و عین تاریخ قیام او شکل گرفته و مرز خیال و واقعیت صحنة نمایش او را عهدهدار شدهاند.
در واقع شخصیت اصلی نمایش ما از لحظهای با ما است که تصمیم گرفته تا در راهی که انتخاب کرده با عشق به جنگ پلیدی برود. در مقابل او تمام افرادی قرار گرفتهاند که موتورهای اصلی و تاریخساز واقعة کربلا هستند.
مختار و یارانش جملگی عاشق، و سیاستبازان و حکام، جملگی غدار در دو سوی این مرز قرار دارند. کشمکشهای سلطهجویان و مبارزان به تعبیر ارسطویی پرداخته نشدهاند و همان طور که اشاره شد، تاریخ شخصیتهای نمایش کمتر از ذهن، خاطرات شیرین تماشاگر را میطلبد. در این نمایش، تماشاگر بیشتر شاهد لحظات جنگ است. چرا که مختار را با قیام او میشناسیم و لحظة قیام، پایان اندیشه است و شخصیت ما همچنان در حال شدن و عمل به نمایش گرفته میشود.
اطرافیان او نیز از چنین شیوة تصویر شخصیت برخوردار هستند. در هر دو جناح یا جبهه، ما رزمندگان را داریم. نوع آرایش لشگر، جنگیدن، نمایش لحظات شروع و تفریح پس از پیروزی، مسایل و مناسبات افراد نمایش را نشان خواهد داد.
در تعزیه نیز چنین است و شاید ویژگی متن تعزیه در مقایسه با سایر متون نمایشی نیز از همین خصوصیات توصیف موقعیت شخصیت نمایشی، قابل تمییز باشد.
مختار «همسرایی مختار» ابر مرد قبیله است. او سرد و گرم روزگار را چشیده و در انتخاب راه مصمم است. در کنار مختار، بازوی جوانی نیز وجود دارد. این جوان همچون مختار، عاشق است. پایبند به قول رهرو راه عدالت. تمام نیروی خود را با دل گرمی و اعتقاد به اصول در راه رسیدن به مقصد به همراه مختار صرف میکند و در این راه تا پایان عهد، به قول همکاری خود با او پایبند میماند.
در مقابل آنان، حکومت سیریناپذیر از قدرت قرار دارد. به تحلیل این قدرت نیاز نیست. همچون هر قدرت دیگر ترس دارد چرا که خطا کرده است و چون میترسد دندانهای تیز خود را حتا در خواب بیرون نگه میدارد تا شاید ترسی تا شاید فرجی.
دو جبهه با این دو دست از انگیزة متقابل در سرنگونی بر میخیزند. و چون واقعه تاریخی است تماشاگر از قبل میداند که کدام عَلم پیروزی را بر دوش خواهند کشید. آنچه از تکرار این تاریخ، انگیزة این نمایش را مشخص میکند نه تکرار تاریخ بلکه زندگی دوبارة آن حس است، آن لحظهها و تجدید بیعت با اصل، با جوهر، با آنچه سرنوشت یک اعتقاد را برای تاریخ رقم میزند و ثبت تاریخی میکند. این حس و انتخاب، انگیزة اصلی نمایش است و این حس دور از منطق امروزین، جولانگاهی را نمیتواند در پرسة عقل پیدا کند و ربط تاریخی حس به روز شاید آن مورد طلب این نمایش برای تماشاگر باشد با امید بر ایجاد این آن در او.
توضیح در شکل کار نیز شاید بتواند نوع ارتباط ما را با خوانندگان و سپس تماشاگران تسهیل بخشد.
اصولاً در اشکال مختلف همسرایی یا بر روی قطعهای از موسیقی قسمتی را مینویسند و سپس این متن در دل خود از طریق اشخاص نمایش به مناسبات قابل رویت بر روی صحنه تبدیل میشوند یا بر روی متنی از قبل آماده، موسیقی مینویسند و تقسیمبندیهای مورد طلب این شکل از کار نمایش را مشخص مینمایند.
در این کار تا اندازهای از شکل دوم پیروی شده است. متن آغازین مهیا گردیده و موسیقی بر حسب نیازهای صحنه نوشته شده است.
[اورتور: در انتهای صحنه بر روی صحنة گردان، در مقابل تماشاگران گروه پروازجنوبی و در پشت و طرفین، زنجیر زنی و سینهزنی را داریم. در بالاترین ارتفاع صحنه، زنی که فقط چشمهایش پیدا است نظارهگر وقایع است. جملگی در این صحنه از زمانی مقابل تماشاگران ظاهر میشوند که مسلم عروج کرده است. در انتهای زمان این صحنه و همزمان با عروج مسلم، گروه کر از طرفین، صحنة فضای نمایش را اشغال میکند.[
نجوای گروه کر: زخمه بزن به زخم من
که تک سوار مرده است
زخمه بزن به پیکرم
دگر بهار مرده است
بگذرم از سر این خون
میشنوم نوای خون
ضجه و وای وای خون
که آن نگار مرده است
بگو به آن تشنگان
فاقلة شکستگان
به آن گروه خستگان
آینهدار مرده است
بگو به تکسوار عشق،
غربتی دیار عشق
زخمه بزن به تار عشق
عاشق یار مرده است
[همچنان که گروه کر به سوی انتهای صحنه کشیده میشود، نور تغییر میکند و با به عمق صحنه کشیده شدن گروه کر، مختار دیده میشود که در جایی از صحنه نشسته است. نور بر روی مختار تقویت میشود. موسیقی متن، حرکات صحنه را دنبال میکند. مرز بین نور مختار و نور کم صحنه نامحسوس است. این صحنه باید به گونهای باشد که رویای مختار جلوه کند.[
مختار: [در حالت خواب و بیداری[ حالت غریبی است. در مقابل چشمانم تصویری پرغوغاست. چیزی مشخص دیده نمیشود. احساس غریبی تمام وجودم را احاطه کرده است. گویی همچون درد غریب از ورای منزلگاه غریبان تنوره میکشد و اندامم را میسوزاند. بر سرمسلم چه آمده است؟ کوفه چگونه است؟ از سرانجام بیعت کوفیان میترسم. ابنزیاد سیاست باز است، مسلم عاشق.
مرد عرب: [میایستد تا مختار متوجه حضور او گردد[ سرورم، خبر بد از کوفه دارم.
مختار: بگو چه شده است؟
مردعرب: هانی و مسلم ... آنها را ... [مختار در خود میپیچد. گویی شیون میکند. صدای او شنیده نمیشود. گروه کر، رفته رفته از اطراف و عمق صحنه وارد میشوند. به سان مردمان شهر که با شنیدن شیون مختار به منزلگاه او آمدهاند تا جویای حالش شوند. مختار، شعری را میخواند. گروه کر با نجوایی همین شعر را میخواند.[
مختار: صدای چاوشان مرده آید
به گوش آوازه وصل تو آید
رفیقون میروند نوبت به نوبت
وای آن روزی که نوبت بر تو آید
[گروه کر، همین شعر را میخواند.[
مختار: یاران من همسو شوید. [ حرکت عمومی افراد بر روی صحنه. ارکستر این حرکت را هدایت و همراهی میکند. موسیقی در تاریکی ادامه دارد. صدای همهمه و شلوغی گروه کر به همراه موسیقی شنیده میشود.[
[فضای صحنه خالی است. از انتها، سواری دیده میشود. بعد از زمانی مردمانی از دور، رفته رفته پدیدار میشوند. ارکستر صحنه را همراهی میکند. گروه کر، صدای اسبان و لشگریان را تقویت میکند. صحنه شلوغ میشود.[
[در گوشهای از صحنه با چند نشانه، در بارگاه ابنزیاد مجلسی آراستهاند. ابنزیاد مشغول میگساری و نوازندگان مشغول نواختن موسیقی مجلسی هستند. کسی میآید و خبری میدهد. مجلس به دستور ابنزیاد شادی خود را از دست میدهد.[
ابنزیاد: دوستان! هماکنون خبر رسیده است که مختار با لشگریان خود به طرف کوفه عازم است. تدبیر بر این است تا از دروازهها خوب نگهداری شود. این دستور را به دروازهبان برسانید. [شخصی خارج میشود. صحنه، رفته رفته تاریک میشود.[
[در سمت چپ بازیگر بر روی صحنه، در دروازهای پدیدار میشود. در انتهای صحنه، سوار صحنة قبل و یارانش دیده میشوند. صدای گروه کر و موسیقی همچون صحنة قبل حضور دارد. ما همچنان سوار و گروه لشگریان او را در عمق صحنه داریم. در سمت چپ بازیگر، دورازهبان و یارانش را مشاهده میکنیم.[
دروازهبان: هنگامة خطر است، دروازهها را ببندید. مختار قصد حمله به کوفه را دارد. [رجزخوانی سربازان فضا را پر میکند. هنگام اجرای دستورات ابنزیاد، موسیقی شنیده میشود. این حجم از صداها و موسیقی به طور زیرمجموعه عمل میکنند.[
کر: [رجزخوانی سربازان[ مختار! دروازههای کوفه دژ استوار ماست. درهای این مدینه بر روی تو بسته باد! پیوند دستهای شمایان گسسته باد! [در لحظههای آخر ورود مختار به شهر کوفه، موسیقی و گروه کر زمزمة آغاز صحنه را به طور مشخصتر تقویت میکنند.[
گروه کر: آنک
غبار لشگر مختار
مردان و اسبها،
آواز خون و خاک
ما را چه واهمه،
ما را چه بیم و باک؟
مختار!
دروازههای کوفه پناه هجوم توست!
اینک صدای هلهلة تیر و تیغ تیز
در انتظار لحظة مرگ قدوم توست! [مختار به در دروازهمیرسد.[
دروازهبان: ایست. با این عجله به کجا میروی؟ به دیدن ابنزیاد آمدهای یا قصد دیگری داری؟ اگر چنین است، یارانت را رها کن و خود به تنهایی وارد شهر شو. [مختار او را پس میزند و میخواهد وارد شهر شود. جنگ میان آنها در میگیرد. دروازهبان کشته میشود. مختار و یاران او وارد شهر میشوند.[
[داخل شهر. موسیقی، زمان ورود افراد مختار به شهر را پر میکند و همچون فیلم عمل میشود. نور صحنه از سمت راست بازیگر کم میشود. این نور از میان میرود و ما دروازهای را در راست بازیگرداریم و مختار را که وارد شهر میشود.[
کر: ای مرد سرنوشت
پوشیدهای زره، زِرَهِ انتقام دوست
همپالگی عشق
نوشیده جام دوست
آنجا که میروی
هنگامة حضور ددان سیهدل است
زندان و بندغل
زنجیر و زجر و زخم
آنجا حکایت جدل حق و باطل است.
مختار: یاران من اوضاع کوفه دگرگون شده است از شما میخواهم تا به قبایل خود باز گردید. تا در فرصت مناسب شما را خبر کنم.
[دربار ابنزیاد. مختار وارد میشود. ابنزیاد در صدر مجلس نشسته است. مختار بدون اجازة ابنزیاد مینشیند. ابنزیاد از این جسارت ناخشنود شده، قلمدان را به سوی مختار پرتاب میکند. مختار بر روی چهره، زخمی بر میدارد. مختار بر روی ابنزیاد شمشیر میکشد. ابنزیاد ترسیده، از همراهان و غلامان مدد میجوید. غلامان ابنزیاد، مختار را در بر میگیرند و او را به بند میکشند. ابنزیاد، سرمست از این پیروزی، دستور میدهد تا مجلس میگساری برپا شود. چنان مست میشود که در همان مکان به خواب فرو میرود. اطرافیان با دیدن حال او، مجلس را در سکوت ترک میکنند. ابنزیاد خواب میبیند.[
کر: [کابوس ابنزیاد[
برخیز بدسگال!
بیدارشو پلید!
گیرم که روزها ز حقیقت گریختی
دستان کردگار
در خواب نیم شب که رهایت نمیکند!
کابوس توهمین
در خوابهای ظلمت ظلمانی پریش
بانگی جز اهرمن که صدایت نمیکند!
[ابنزیاد هراسناک از خواب بر میخیزد. دستور میدهد تا زندانبان مختار را به حضور آورد. مختار را میآورند.[
ابنزیاد: هنوز شب به پایان نرسیده، ولی گویا چنان سرمست و از خود بیخود شدم که مجلس بزم به خاطر ما متوقف گردید. دستور میدهم به خاطر حضورت، بزم ما شکوهمندتر از هر زمان گردد. [ابنزیاد دستور میدهد و نوازندگان و سران وارد میشوند. مختار با دیدن این حال و احوال زیاد خشنود به نظر نمیرسد. ابنزیاد سعی دارد تا دوستی مختار را به دست آورد.[
ابنزیاد: مختار عزیز، از اینکه ناگهان خشم بر من غالب گشت و با تو به تندی رفتار کردم، پوزش میخواهم. در مجالس خصوصی، عمل تو میتوانست طبیعی به نظر برسد. ولی رفتار تو در مقابل دیگران اقتدار ما رابه خطر میانداخت. مصلحت ایجاب نمود تا بر تو خشم گیرم. اینک حال را دریابیم. زمانه بر تو خوش باد. ما منتظر شنیدن اخبار مسرت بخشی هستیم. خوشحال خواهیم گشت، چنانچه تو نیز در این شادی با ما همراه باشی. [غلامی وارد میشود و خبر شهادت امام و یارانش را به ابنزیاد میدهد.[
ابنزیاد: دوستان قوت دل زیاد کنید و بزم را شاهانهتر نمایید. قایلة کربلا به پایان رسید و ما از شر حسین ابن علی و یارانش خلاص شدیم. مختار! چه شبی در کنار مایی، با شادی ما شاد باش.
مختار: این شادی از آن من نیست. مرا با دشمنان آل علی رابطهای نیست.
ابنزیاد: تو را وادار خواهم کرد تا در این بزم دلانگیز حضور یابی.
او را غل و زنجیر کنید. میخواهم چنان بزمی برپا شود که تا فرسنگها به گوش اطرافیان برسد. [ابنزیاد اشاره میکند تا سر امام را بیاورند.[ آیا این سر را میشناسی؟ [مختار فریادی از دل میکشد، میخروشد. کت بسته، غلامان را از اطراف خود دور میکند و به طرف ابنزیاد حملهور میشود. او را میگیرند. نوایی سوزناک میخواند. نوازندگان رفته رفته به سکوت دعوت میشوند. گروه کر، صدای مختار را همراهی میکند. ارکستر از نوای بزم به نوای غمانگیز کشیده میشود. [
مختار: آن حالت غریب
تصویر پرغوغا
آن درد غریب
اندامم میسوزد. [گروه کر تکرار میکند.[
ابن زیاد: صدای این خبیث را ببرید و او را به زندان باز گردانید. نوازندگان بنوازید. [ابنزیاد سعی دارد تا مجلس را از این حال خارج کرده، مجدداً شادی را به مجلس بازگرداند.[
[در انتهای ابدیت، نوایی که نشانهای از دستگاه افشار دارد به گوش میرسد. مفهوم و مضمون شعر، غم و اندوه واقعة کربلا را به گوش میرساند.[
آواز سقا: آب اندام بلند عشق ماست
آب در دام کمند عشق ماست
آب سرباز اسیر دجله است
آب داماد بدون حجله است
آب سودای لبان تشنه بود
پاسخ این تشنگیها دشنه بود
آب، سوغات حسین و اکبر است
آب، کابین گل پیغمبر است
آب تنها شهر و اقیانوس نیست
آب، جر با عاشقان مانوس نیست
[از دل تاریکی افرادی ظاهر میشوند. سقا به لب تشنگان آب میدهد. کثیر معلم وارد میشود. از سقا آب میگیرد و مینوشد. پسر سنان که به صدای آوازین سقا گوش میداد، متوجه گفتار و کردار کثیر پس از نوشیدن آب میشود. به سرعت به دارالعماره رفته و واقعه را برای پدر خود باز میگوید. دستور صادر میشود تا کثیر معلم را دستگیر کرده و به دارالعماره بیاورند. ما فقط شاهد رفتن پسر سنان و بازگشت او با سربازان خواهیم بود. کثیر معلم دستگیر میشود.[
[دارالعمارة ابن زیاد. گوشهای از صحنه همچون مجالس بزم ابنزیاد.[
ابنزیاد: ای کثیر شنیدهام که آب سرزمین ما را مینوشی و لعنتش را به خداوندگار آن میفرستی؟
کثیر معلم: پسر سنان دروغ گفته است.
ابنزیاد: تا روشن شدن حقیقت او را به زندان ببرید.
[زندان[
مختار: برتو چه گذشته است؟
کثیر: شب هنگام آواز میخواندم. دلم هوای حسین کرده بود. فراموشم شد که در کجایم، از درون، چیزی مرا به خود خواند، پاسخش گفتم، همین. من نبودم که میخواندم، او در من میخواند. مرا، نه، زمزمهای بود. جوششی غریب بود، هر چه بود، من نبود. حالی بود عجیب، در میان هشیاری و بیداری. من بیدار بودم، میدانم که بودم و میدانستم که چه میخوانم ... در این هنگام افراد ابنزیاد بر من فرود آمدند و مرا به زندان کردند.
مختار: در ورای نوای تو عشق به علی و آل علی خوش میدرخشد. باید تدبیری اندیشید.
کثیر: من خواهری دارم که شوهرش از دوستان ابنزیاد است.
مختار: نامهای بنویس تا وساطت کند. حال که از محبان آل علی هستی از تو خواهشی دارم.
کثیر: از جان و دل عمل خواهم نمود.
مختار: چنانچه از زندان رها گشتی نامة مرا به خواهرم برسان.
[گروه کر در صحنه است. جملهها نیمی آوازین و نیمی به صورت دیالوگ گفته میشود[
راوی: سالها گذشت. گویند که مختار مدت هفت سال در بند ماند. آنگاه با وساطت عبدالله عمر آزاد شد. به نزد عبدالله بن زبیر رفت. در این زمان ابن زبیر مردمان را دعوت به خونخواهی امام حسین (ع) میکرد. پس از مرگ یزید، ابن زبیر سیاست باز تغییر عقیده داد. حاکم کوفه عبدالله مطیع بود، مختار به سوی کوفه بازگشت و مردمان با او بیعت کردند.
[مختار تنها است و کثیر معلم بر او وارد میشود. مختار آوازی میخواند که برگرفته از دستگاه بیات ترک است و مضمون آن تنهایی است. کثیر معلم وارد میشود و به نوای سوزناک مختار گوش میدهد. افراد رفته رفته بر جایگاه مختار وارد میشوند. مجلس عزاداری و سپس بیعت گرفتن. مردمان میروند. مختار و کثیر معلم تنها میمانند.[
مختار: از شما میخواهم تا به نزد ابراهیم مالک اشتر بروید و از او بیعت بگیرید.
کثیر معلم: هم اکنون به نزد او خواهم رفت.
[دارالعمارة ابنزیاد. ابنزیاد مجلسی برپا کرده است. ساز و آواز برقر ار است. پیش از رویت این مکان، موسیقی به گوش میرسد. مردی از سمتی وارد صحنه میشود. پردهای به کنار میرود و ما شاهد مجلس ابنزیاد خواهیم بود. مرد قاصد در گوش ابنزیاد چیزی میگوید. ابنزیاد دستور میدهد تا موسیقی قطع شود و حاضران جایگاه را ترک کنند. به چند نفر اشاره میکند که بمانند.[
ابنزیاد: ما فکر کردیم که با ختم قایلة کربلا فتنة حسینی به پایان رسیده است. اما گویی هواداران حسین دست بردار نیستند. خبردار شدیم که ابراهیم مالک نیز با مختار بیعت نموده است.
ابن سعد: ایاز شبگرد، رییس نظامیان را فرستادهاند تا از ورود ابراهیم جلوگیری کند.
خولی: بیعت ابراهیم با مختار را نباید سرسری گرفت.
ابن سعد: باید خبردار شد که آیا ابراهیم به کوفه رسیده است یا نه.
ابن زیاد: فکر خوبی است. باید جملگی هشیار عمل نماییم تا این قایله نیز ختم شود.
[بیابان. صحنه همچون ورود مختار است. سواری از دور دیده میشود و سپس لشگریان به طرف دروازه میروند. از سمت راست بازیگر شروع میشود و به سمت چپ بازیگر که کنار دروازه قرار گرفته است. افراد بعد از ابراهیم وارد شهر میشوند. هنوز از سمت چپ بازیگر، افراد، کاملاً وارد دروازه نشدهاند که از سمت راست بازیگر. بر روی صحنه، ابراهیم وارد شهر شده است و افراد در پی او وارد میشوند. ایاز شبگرد تمام شهر را در اختیار دارد. چهار راهها و بازار یا شمع با مشعل روشن هستند و افراد ایاز مشغول شبگردی. در کور سوی روشنایی، ایاز با ابراهیم مواجه میشود.[
ایاز: ایست، کیستی؟ از کجا میآیی، به کجا میروی؟ معلوم میشود که به قوانین شهر وارد نیستی و گرنه در این وقت شب قصد سفر نمیکردی. مگر نمیدانی که آمد و شد در شهر به هنگام شب ممنوع اعلام شده است؟
ایراهیم: به دیدن مختار میروم. از سر راهم دور شور.
ایاز: سرور و امیر من، ابن مطیع، دستور داده است تا کسی در این وقت شب در شهر آمد و شد نکند.
ابراهیم: من نمیدانم که مختار همزمان باید در چند جبهه بجنگد! از یک سو با ابن زیاد، از سویی دیگر با ابن زبیر.
ایاز: خداوندا چه میشنوم! خوشا به سعادت من. در آسمانها به دنبالت میگشتم و حالا در مـقابلم میبیـنمت. او را بـگیرید. [افراد به طرف ابراهیم و یاران او حملهور میشوند. جنگ در میگیرد. ایاز شبگرد کشته میشود و افراد او پراکنده میشوند. ابراهیم مالک به سوی خانة مختار میرود. مختار در گوشة دیگر صحنه ظاهر میشود. گویی در مقابل در منزل خود منتظر است. ابراهیم را میبیند و هر دو یار، یکدیگر را در آغوش میکشند.[
مختار: خوش آمدی ابراهیم. خبر رسیدن تو را شنیدیم. دیر کردی!
ابراهیم: گروهی راه را بر من بستند. ایاز سرکردة آنان بود که به هلاکت رسید.
مختار: دلم را شاد کردی. ما یاران زیادی در کوفه داریم. چنانچه موافق باشی مقدمات قیام را مهیا نماییم.
ابراهیم: آن طور خواهم نمود که دستور دهی.
مختار: قرار ما آدینه شب. به تمام یاران خواهیم گفت که آغاز قیام، برپا کردن آتش بربام خانه است.
ابراهیم: پس نشان ما، آتش برفراز بام منزل شما.
مختار: میدانم که خستهاید. در محلی که برای شما در نظر گرفته شده، استراحت کنید تا لحظة قیام فرا رسد. باشد تا انتقام خون پاک حسین ابن علی را از این نابکاران بازستانیم.
ابراهیم: خدانگهدار.
ابنزیاد: [بارگاه ابن زیاد[ متوجه هستید که حضور دو شیر مرد در یک جبهه برابر مرگ و نیستی ماست. باید چارهای اندیشید. مهم این است که بتوانیم از این هنگامه به سود خود بهره گیریم. قایلة کربلا بلایی بود که نازل گشت. از یک سو سلیمان ابن خزایی، از سوی دیگر مختار، در طرف دیگر، ابنزبیر و ما نمیتوانیم از این فرصت مناسب به سود خود بهره نگیریم.
با قیام مختار، کوفة ابن زبیر در خطر است. برای ما این بهانة خوبی خواهد شد و در اینجا ما حکمرانی میکنیم. اما باید دانست که مختار در این مرحله از قیام خود، ما را نشانه گرفته است.
ابن سعد: به نظر میرسد که بهترین راه، ترک این مکان باشد، تا در فرصت مناسبت باز گردیم و مختار و مختاریون را از میان برداریم.
خولی: بهترین چاره این است تا جملگی به همراه لشگر، برمختار بشوریم و آنان را از میان برداریم.
شمر: چنانچه ما خود در پیشاپیش لشگر پای در رکاب بگذاریم، لشگریان بیم از دل میرانند و ما همچنان نیروی حاکم خواهیم بود.
ابنزیاد: باید میان ابن زبیر و مختار، جنگی بیافکنیم تا ما را از یاد ببرند. جاسوسانی را روانه کن تا ابن زبیر از از نیت مختار، آن طور که ما میخواهیم آگاه سازند.
شمر: در این صورت بهتر است برویم و در جای دیگر سنگر بگیریم.
ابن زیاد: کجا؟
شمر: بیشة همیشه بهار.
[شهر در غوغای سر و صدای طبل و دهل و رفت و آمد لشگریان است. مختار در گوشهای با یارانش ایستاده است. مختار دستور میدهد تا آتش بربام روشن کنند. ابراهیم با دیدن شعلة آتش بر بام خانة مختار همین کار را انجام میدهد. شهر به گونة شهری در آتش و صدا درآمده است. این غوغا مختار را به این فکر برده است که گویا حمله شروع شده است. نشانة قیام توسط مختار داده شده است. ولی کسی به کوچه و بازار نمیآید.[
مختار: کسی به نشانه پاسخ نمیدهد ...
ابراهیم: قرار بود مختار روز دیگر آتش روشن کند.
گروه کر: درست است. هنگام قرار، شب دیگراست. مردمان بر این باورند که حیلهای در کار است. اما ضرورت چیز دیگر است. [ابراهیم به طرف دیگر صحنهنگاه میکند. مختار علامت میدهد. هر دو گروه یک جبهه میشوند. در گروه مختار و ابراهیم هر یک از سمتی وارد میدان کارزار میشوند. مجدداً صدای غوغا و شلوغی و هیاهوی شهر، صحنه را فرا میگیرد. ابراهیم و مختار بر قلب سپاه دشمن حمله میکنند. تعدادی از سران لشگر کشته میشوند. ابن مطیع فرار میکند. کشته شدگان بر صحنه باقی میمانند. مردمان به جستجوی مردگان خود، صحنه را پر میکنند. مختار و ابراهیم وارد دارالعمارة شهر کوفه میشوند.[
[تک خوانی زن خولی، برگرفته از دشتی که با صدایی موزون، شیون میکند.[
ابراهیم: [به زن خولی میرسد و بانوایی برگرفته از دشتی.[
ای زن محزونة بی اقربا
از چه داری نالة شور و نوا
بازگو این آه و افغانت زچیست؟
زن خولی: ای جوان بردار دست از دامنم
کاش بیرون میشدی جان از تنم
گیر دستم ای جوان بهر خدا
نزد مختارم ببر ای بیوفا
ابراهیم: میروم اکنون سوی مختار من
میدهم از حال تو اخبار من
زن خولی: از زبانم بگو به آن سرور
داغدیده زن پریشانی
عرض دارد ولی به پنهانی
ابراهیم: امیر! فتاده است بانویی بر در
زند دو دست تاسف زجور چرخ به سر
مختار: گمان من که به او ظلم بیحساب شده
بگو به نزد من آید
ببینم آن مضطر چه میدهد به من
از ماجرای خویش خبر
ابراهیم: روانه باش به نزد امیر ای مضطر
شود ز حال تو اندر حضور مستحضر
زن خولی: اسلام ای پایة قدر تو برتر از شهان
گر اجازه میدهی دردم را بسازم من عیان
ظلم بیپایان به من گردیده است از ناکسان
از ره مهر و وفا فریاد بر دردم رسان
مختار: دفع ظلمت میشوم ای زن به دوران غم مخور
کار مشکل را نمایم بر تو آسان غم مخور
زن خولی: منم فدایی یاران آل پیغمبر
اسیر به دست خولی کافر
به غیر من زن دیگر بود به خانة او
که هم شقاوت کفر است، هم بهانة او
رسیده است به من ظلم از دو بیایمان
مختار: ای زن نیکو، چه باشد شور و شر
شرح احوالت بیان کن سر به سر
زن خولی: رفته بودم روزی از خانه برون
غافل از تاثیر چرخ واژگون
دیدم آن زن میکند بر من نگاه
گفتم ای زن قصه را واضحنما
گفت ای زن همرهم با من بیا
رفتم القصه به همراهش به در
برد تا در مطبخم آن بد سیر
سوی مطبخ چون قدم بگذاشتم
دست از جان، جان از دست برداشتم
رأس پرخون حسین شاه جهان
بود واویلا به خاکستر نهان
من به چشم خویش دیدم در تنور
کاش گشتی دیدههایم هر دو کور
آمدم زین راز آگاهت کنم
بر فلک من خرمن آهت کنم
مختار: وای، وای از داغ شاه کربلا
سوخت جان من از این شور و نوا
کاش من نشنیدمی این داستان
خون فشانم جای اشک از دیدگان
زن خولی: تو مکمل بر سرت تاج کیان
رأس آقایت، به خاکستر نهان
صبر تا کی ای دلاور؟ دست گیر
انتقام خون مظلومان بگیر
[موسیقی کر زیر آوازهای مختار و زن خولی. شیون جمع با گروه کر شنیده میشود. مختار با فریاد ابراهیم را صدا میزند. این فریاد جمع را به سکوت دعوت میکند. ابراهیم وارد میشود.[
مختار: ابراهیم! من خولی را دست بسته میخواهم. [صحنه، تاریک میشود.[
[خانة خولی[
زن کوچک خولی: چند روز از کوفه خارج شو، شاید این فتنه بخوابد.
خولی: چگونه میتوانم از شهر خارج شوم در حالی که مختار بر تمام دروازهها مامور گذاشته است.
زن کوچک خولی: نترس. [در خانه به صدا در میآید. هر دو ترسیدهاند. خولی در مکانی مخفی میشود.زن کوچک خولی در را باز میکند. ابراهیم واردمیشود.[
ابراهیم: خولی کجاست؟
زن کوچک خولی: نمیدانم.
ابراهیم: راست بگو. [موسیقی متن. بعد از لحظاتی که میگذرد، زن خولی ترسیده و مخفیگاه خولی را نشان میدهد. ابراهیم و یارانش او را دستگیر میکنند.[
[اقامتگاه مختار. خولی را نزد مختار میآورند.[
مختار: میل ندارم با او سخنی بگویم، اما دوست ندارم راحت بمیرد. [یاران ابراهیم خولی را خارج میکنند.[ تعداد قاتلین واقعه روز به روز کم میشوند و این به همت و یاری شما امکانپذیر شد. حالا از شما میخواهم تا به گونهای عمل کنید که کسی از دشمنان آل علی (ع) نتواند از چنگال ما به در شود. دستور دهید تا ماموران در رفت و آمد شهر دقت کنند.
ابراهیم: امیدوارم تا جملگی آنان را بتوانیم به یاری پروردگار از میان برداریم.
مختار: ابراهیم، دیگر کسی نمانده جز شمر و ابن زیاد پس از کشتن شمر، که تمام فساد از جانب اوست.
[موسیقی. کوچه و بازار یا میدان شهر، با وسایل و نشانههای این مکان شکل میگیرد. مردی با لباس مندرس، حرکات و رفتاری نامتعارف دارد. از سویی به سویی میرود. با خود حرف میزند. میایستد و به چیزی خیره میماند. احساس میشود مردی است که تردید او را رها نمیکند. یاران ابراهیم سر میرسند. متوجه آن مرد میشوند. راه باز میکنند تا ابراهیم نزدیک شود.[
ابراهیم: کمکی از ما بر میآید؟
ابوخلیق: رفتار پرندگان با موریانهها تغییر کرده است. آفتاب در کنار ستارگان، درخشش خود را از دست داده است. فردا چگونه روزی خواهد بود؟
ابراهیم: این لباس با این گفتار و رفتار، بیگانهای را جلوهگر میسازد. چگونه است که در این هنگام شب و در این مکان الهام بر تو روی آورده و شاعری میکنی؟
ابوخلیق: من در روز به وعدهها میاندیشم و در شب به اندوه. گمان من براین است که هر دو در منزلگاه تردید در صدر مجلسند.
ابراهیم: تردید تو از چیست؟
ابوخلیق: عقل، عین تردید است و من تردیدم از خود تردید است.
ابراهیم: تردید تو را به یقین تبدیل میکنم. تو تردید داری که ابوخلیق هستی یا نیستی؟ و من تردید ندارم که تو خود او نباشی.
ابوخلیق: ابوخلیق کیست؟ چگونه است؟ و مرا با او کاری نیست و عین تردید همین است که تو میگویی.
ابراهیم: یعنی عقل.
ابوخلیق: نه.
ابراهیم: او را نزد مختار ببرید.
[از جایی که حرکت میکنند به سویی از صحنه میروند و همان سو مکان حضور مختار خواهد بود. همچون صحنههای قبل.[
ابراهیم: پروردگار با من یار بود که او را در این لباس و به سان دیوانگان یافتم.
مختار: زبان گویای ابوخلیق نمیخواهد تا مجلس ما را با واژگان وزین خود طراواتی تازه بخشد؟
ابوخلیق: من بر این پندارم که گویی کسی با این نام در ذهن شما منزل کرده باشد و بر من این موضوع مطرح میشود که گویی یکی از ما در تردید به سر میبرد و یکی دیگر در مرز دیوانگی.
ابراهیم: دیوانگی را به تو نشان خواهم داد. او را به فلک کشید تا معلوم گردد چه کسی دیوانه و چه کسی در تردید به سر میبرد؟ برای روشن شدن مطلب باید بگویم که من روش دیوانگان را میپسندم تا با تردید از اعتقاد فاصله نگیرم.
ابوخلیق: من به سان ماهیای هستم که از آب بیرون افتاده باشد. تو بر گناهم ببخش. مرا ببخش تا خدای تعالی در فردای قیامت بر تو ببخشد. دیگر آنکه تو با من آن کن که از کرم تو بر میآید و نه آن کن که سزاوارم. اگر گناهکاران نبودی، کرم کریمان معلوم نمیشد.
مختار: در دنیا چیزی بدتر از ذلت نیست. او را از اینجا ببرید. ترتیبی دهید تا آسوده زندگی کند. [مختار و ابراهیم تنهاهستند.[
ابنزیاد: [ابن زیاد و شمر، نزد شمعون مخفی شدهاند.[ هرگز گمان نمیکردم که در این مکان کثیف و نزد چنین شخصی پناهنده شوم. ما کاملاً در حال از دست دادن اقتدار خود هستیم. هنوز نفهمیدم که این موج توفنده از کجا شکل گرفت! تو فکر میکنی چنانچه واقعة کربلا رخ نمیداد عظمت و شوکت ما به چنین بلایا و مصایبی مبتلا میشد؟ اندیشیدهام، باید نامهای نوشت و به شام فرستاد. شاید از این طریق بتوانیم مقابله کنیم. فوراً کسی را خبر کن تا دستخط را به شام ببرد و از آنجا طلب کمک کنیم.
شمر: باید شمعون را به این ماموریت فرستاد. شمعون؟
شمعون: بله سرورم.
شمر: این نامه را بیهیچ درنگی به شام ببر و جواب آن را زود بیاور.
شمعون: اطاعت، سروران من. ولی برای رساندن نامه نیاز به خرج راه دارم.
موسیقی متن: بردن نامه تا شام نزد مصعب کار سادهای نیست. به علاوه مگر میشود که انسان کاری کند و در برابر آن کار، دستمزد دریافت نکند؟
شمر: من تو را بدون دستمزد نخواهم گذاشت. [گوش او را میگیرد و با خنجر، گوشش را بریده بر کف دست شمعون میگذارد.[ این هم مزد راه تو. امیدوارم کم نیاوری ... همین. حالا حرکت میکنی و گرنه دستمزدت بیشتر خواهد شد.
شمعون: بله قربان.
[در بیابان، شمعون با لشکریان ابراهیم مواجه میشود.[
ابراهیم: کیستی؟ چرا ناله میکنی؟
شمعون: [گوشهای خود را نشان میدهد.[
ابراهیم: چه کسی این کار را با تو کرده؟
شمعون: شمر.
ابراهیم: برای چه؟
شمعون: نامهای نوشته بودند تا به شام ببرم. خرج راه خواستم، این دریافت کردم. [گوشهایش را نشان میدهد.[
ابراهیم: این راه که تو میروی راه کوفه است.
شمعون: میدانم. نزد مختار میروم.
ابراهیم: چرا نزد مختار؟
شمعون: در حال حاضر کسی جز او قدرت ندارد تا داد مرا بستاند.
ابراهیم: او را به خود میپذیریم. اقامتگاه آنان کجاست؟
شمعون: در منزل من هستند. شما را به آنجا هدایت میکنم.
[مخفیگاه شمر و ابنزیاد[
تکخوانی: شوم فدای شما خواجگان نیک سیر
شمعون: برای یاری شما آمده است یک لشگر
بیا تو سان سپه را دمی تماشا کن
برای رفتن کوفه خودت مهیا کن
[شمر خارج میشود و با رویت لشگریان ابراهیم به خود میآید.[
شمر: فغان گشت روزم سیه ناگهان
فتادم به چنگال شیر ژیان
ایا پور مالک تو ای نامدار
تو برگرد ما را به خود واگذار
و گرنه زنم خویشتن بر سپاه
شود روز روشن به چشمت سیاه
ابنزیاد: تو ای پور اشتر ایا نامدار
نزن لاف مردی برم آشکار
ز تیغ جفا من ببرم سرت
زنم آتش قهر بر پیکرت
نزن لاف مردی تو در روزگار
بکش تیغ با من نماکارزار
ابراهیم: ایا لعین تبه روزگار، ابن زیاد!
رسیده وقت زهم خانمان تو بر باد
به خود مناز تو ای ابن زیاد بدکردار
که وقت مرگ رسیده تو را یقین غدار
شمر: در این دشت از کینه جولان کنم
کشم از کمر این زمان تیغ تیر
کنم پیکرت را زکین ریز ریز
ابراهیم: ایا مرتد کافر بدنژاد
دهم خرمن عمر زارت به باد
تو حرف دلیری به نزدم نزن
که نامرد هستی نه مرد
پراکنده گردید دورش سپاه
بگیرید زنده همین روسیاه
[جنگ در میگیرد. ابن زیاد فرار کرده است، شمر گرفتار میشود. افراد ابراهیم مخفیگاه آن دو نفر را جستجو میکنند ولی اثری از ابن زیاد نمییابند. شمر را نزد مختار میآورند.[
راوی: مختار از ابراهیم خواست تا هر یک به سویی روند و پس از باخبر شدن از مخفیگاه ابن زیاد یکدیگر را مطلع نمایند تا سزای خیانت ایشان را داده و صبحشان را به شب تار مبدل گردانند.
[ابراهیم با لشگریان خود حرکت میکند. به کنار رودخانهای میرسد که در آن سوی رودخانه، لشگریان ابن زیاد اردو زدهاند. ابراهیم جاسوسی میفرستد تا از جریان محل لشگریان ابن زیاد خبر آورد. جاسوس، مردی است شامی. از آب عبور میکند و به تجسس میپردازد. یکی از لشگریان ابن زیاد متوجه او میشود.[
[صحنه همان صحنة قبل است. دو اردوگاه روشن دیده میشوند. ابراهیم، سلاح بر کمر در بالای بلندی ایستاده است.[
قاصد یک: من رسول امیر جلیل به خدمت تو آمدهام.
ابراهیم: امیر جلیل کیست که من نمیشناسم؟
قاصد یک: ابن زیاد.
ابراهیم: اگر کسی دشمن آل پیغمبر باشد، جلیل است؟
قاصد یک: ای امیر، من به مناظره نیامدهام. نامهای آوردهام. اگر اجازه دهید تقدیم میکنم، والا باز میگردم.
ابراهیم: نامه را بده. [بلند میخواند.[ از سید سالار لشگر عبدالملک مروان عبیدالله ابن زیاد به ابراهیم مالک اشتر. اما بعد، بدان که مسموع شد که لشگر عراق بدین جا آمدهاند، من بسی شاد گشتم. چون شیر گرسنه از آمدن رمة گوسفندان اکنون تو را نصیحت میکنم، از دوستی ابوتراب، برگرد و نزد من آی که هر بلدی از بلاد عراق یا رم یا شام را که خواهی از امیر عبدالملک برای تو بستانم و تو را بر مسند عرب بنشانم و این از محتبی است که به تو دارم. اگر نه هشتاد و سه هزار مبارز با من است که هر یک در فنون حرب، نظیر ندارند و با تو مردمانی میباشند. اکنون برخود رحم کن و فرزندان خود را یتیم مساز و با بخت خود ستیز مکن و به مکان خود بازگرد. لعنت بر تو. ابن زیاد از همة کافران بدتر است و از همة نادانان نادانتر که به من اینگونه مینویسند. [برای او قلم و کاغذی میآورند.[
بسم الله الرحمن الرحیم
از ابراهیم مالک اشتر به عبیدالله ابن زیاد اما بعد. ای ملعون بر مضمون نامة تو مطلع شدم. از اینکه نوشته بودی، از دوستی حضرت شاه ولایت برگرد که من از عبدالملک برای تو ولایت و مملکت بستانم. تو را تصور بر آن است که این کار را به سبب حصول اسباب دنیوی میکنم و دوستی حضرت شاه ولایت علیه السلام را وسیلة آن کردم. به خدا قسم که اگر شرق تا غرب عالم را به من بدهند، قدم از دایرة محبت آن بزرگوار بیرون ننهم. من فرزندانت را کشتهام و تو اینک بر آنی که مرا فریب دهی؟
دیگر آنکه نوشته بودی هشتاد و سه هزار لشگر دارم. این را ندانستهای که شیر از هجوم روباه نمیهراسد. سه قاصد، نامة ابراهیم را گرفته بر میگردند.
گروه کر: جنگ تن به تن در گرفت. از دو لشگر افراد زیادی کشته و یا شهید شدند. ابن زیاد دستور حملة سراسری داده بود. جنگ مغلوبه شد. شب فرا رسید. [موسیقی[ جنگ چند روزی به طول انجامید. ابن زیاد دستور داد تا شبانه لشگریانش، میدان جنگ را ترک کنند.
فردای آن روز ابراهیم متوجه فرار ابنزیاد شد. با لشگریان خود به تعقیب او رفت. ابن زیاد در موصل پناه میگیرد.
لشگریان ابراهیم فرا میرسند و موصل را محاصره میکنند. چندین روز و شب این محاصره به طول میکشد.
در این هنگام باد شدیدی میوزد و سپس به دنبال آن باران میبارد. از طرفین، کشتهها پشته میشوند. لشگریان ابن زیاد فرار میکنند.
[صحنهها تصویر میشوند و گروه کر همچنان در صحنه است و جای خود را عوض میکند.[
گروه کر: مختار مشغول قدم زدن بود که خبر رسیدن سر ابن زیاد را به او میدهند. مختار در مقابل خود، سر ابن زیاد را دارد و با سر او صحبت میکند.
مختار: ابن زیاد پنداشت که با کشتن امام حسین (ع) جان سالم به در خواهد برد و امارت عراق را تا ابد در دست خواهد داشت.
تمام بلاد که در تصرف من است در اختیار ابراهیم است. به آن کس که مایل است ولایت را به او ده که آنچه من دارم از آن اوست.
یاران، به خدا سوگند من مقصودی جز انتقام از کشتهگان آل علی (ع) نداشتم و شکر، خدا را که به مقصود رسیدم. میدانم که میدانید، در میان ما مردمانی بودند که هر یک به سهم خود عاشقانه جنگیدند و شهید شدند و بعض دیگر هنوز در میان ما هستند. بعض دیگر در لباس یاوری بر سود خود اندیشیدند و اسلام و رای آنان جز در جهت سود دنیایی نیست. فراموش نشود که ابن زبیر، آن پلید سیاستباز هنوز بر اریکة قدرت است. مروان ابن حکم، آن پلیدی که نیروی برافرازی بیرقهای خصم، از جانب او برافراشته میشود، هنوز زنده است. اکنون حکومت کوفه از ناپاکان و پلیدان پاک گشته و من اینک به جنگ ابن زبیر میروم. در آن صورت است که میتوانم آسوده خاطر با شما وداع کنم. برای هر چیز زمانی است. وقتی برای ماندن و وقتی برای رفتن. [شیون اهل بیت و حاضران تبدیل به نوعی موسیقی و عزاداری میشود.[
[در ادامه با نورپردازی.[
گروه کر: لشگریان مصعب منتظر رسیدن مختار بودند. مختار با یارانش رسید. جنگ سر گرفت. مختار زخمها خورد.
دو برادر طارق و طریق ضربههای آخر را زدند. مختار، زخمها خورد و در گوشهای ناتوان قرار گرفت. خدایا قطرات آسمان را از آنان فروبند و در بر آنان سالیانی بگذران، همچون سالهای قحطی یوسف. آنها به ما دروغ گفتند و ما را خوار کردند و تویی خدای ما و به سوی توست بازگشت ما.
مختار: بر تو توکل دارم.
در کدام مقتل افتادهام؟ این باد شوم از کدامین سو میوزد؟ چون منی باید بمیرد تا انبوه گرگسان، بر گرد لاشهام، شبچرانی ابدی خود را آغاز کنند ... در کدام مقتل ایستادهام؟ من میمیرم به عقوبت جرمی که ازعشق چشمههای عدالت میجوشد. گناه من قلبی است که در سینه دارم. اشکی است که در چشم به خاطر او حلقه بسته. خداوندا مرا در زلالی ابرها رهایم کن.
ابراهیم: به یاد آرید که غرض مختار نه برای ایالت و امارت و پادشاهی بود. بلکه، نظرش پالایش پلشتیها و رسیدن به نابترین زندگی بود، پس به آن رسید. و او را به یاد آریم همانگونه که دوست میداشتی.
صدای مختار: در این شب پرستاره
کلام مرا آوازین کن
و کلامم را بشنوانید برهمه.
[و سپس ابراهیم دستور داد تا برای مردمان طعام آوردند و از مختار آنگونه نام بردند که او خواست و تعزیت برپا نمودند. تعزیه ـ عزاداری. همچون صحنة آغازین نمایش، اما نه برابر.]
سورد کوفیان: [سرودی برای یک مراسم آیینی، دعای باران.]
بـاران ببار بـاز، بـاران، سخـاوتی!
باران ظهور کن ما تشنه لب شدیم
شـرم حیات مـا زنـدانـی فـلـــق
برگیر و دور کن دربند شـب شدیم
مـا پشت کردهایم مـا قاعدین روز
بـرآن سـوار پـاک مـا تائبین شب
اینک جزای ماست تا بوسهای زنیم
لبهای چاک چاک بـرانگبین شب،
کوفی صفت شدیم مـحتاج بـاشیم
کـوفـی نـژادهایـم بـاران، بـیا، بیا!
بـیاسـب و بیسوار با مهر عاشـقان،
بـیسـور و بـادهایم با عـطـر انـبـیا
لبهای ما خموش، بـعد از حضور تـو
دسـتـان مـا جــدا، در آسمان عـشـق
از ما چه مانده است فـردا، سپـیـدهدم
یک دست بیصـدا! رنگین کمان عشق!
مقالات مرتبط
تازه های مقالات
ارسال نظر
در ارسال نظر شما خطایی رخ داده است
کاربر گرامی، ضمن تشکر از شما نظر شما با موفقیت ثبت گردید. و پس از تائید در فهرست نظرات نمایش داده می شود
نام :
ایمیل :
نظرات کاربران
{{Fullname}} {{Creationdate}}
{{Body}}